سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
هدایت شده از ریحانه 🌱
همسرمبا دادو بیداد خودش رو به خواسته هاش میرسوند هیچ ابایی نداشت که خانوادهم متوجه دعواهامون بشن.تصمیم گرفتم تنبیهش کنم تا دست از کارهاش برداره
وقتی با داد و بیداد ازم فرش نو خواست ازش خواهش کردم تمومش کنه اما اون شروع به جیغ جیغ کرد که مادرم رو بالا بکشه و دوباره به خواستهاش برسه.
نمیدونم چی شد و چقدر عصبی شدم که یک دفعه دستم بالا رفت و محکم روی صورتش نشست...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من ساکن ی شهر کوچیکم، شوهرم کارگره واقعا تلاش میکنه اما یا پولشو نمیده یا انقدر دیر میدن که عملا به درد ما نمیخوره و وقتی میدن که همش میره به پای قرض و قسط خلاصه ی جوری این پولو بهمون میدن که خیری ازش نبینیم.
ی روز از خواب بیدار شدم و دیدم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
یه راهکار خیلی خوب برای پول در آوردن و راحت زندگی کردن👆👆
❌ حاملگی عجیبم ....؟ 😱
۳ ماهی میشد که شوهرم سعید برای کار به جنوب رفته بود تو این 3 ماه یک روزم مرخصی نیومد و حتی برای عمل آپاندیسم نتونس خودشو برسونه خیالش راحت بود شوهر خواهرم علی پزشکه این عمل انجام میده... بلاخره بعد ۳ ماه قرار شد سعید به تهران برگرده .اما هیچی خوب پیش نرفت وقتی سعید خونه رسید دل پیچه شدید گرفتم و مجبور شدیم به دکتر بریم و در کمال ناباوری پزشک خبر بارداری یک ماهه منو داد...درصورتی که از آخرین دیدار من و همسرم ۳ ماه گذشته بود هردو شوکه بودیم و شوهرم فریاد میزد ک لیلی تو خیانت کردی من هم گریه میکردم چون بی گناه بودم و با هیچ کسی نبودم. واسه همین همون شب بعد از درگیری شدید با سعید برا فهمیدن ماجرا پیش دکترم رفتم. هنوز تو شوک بودم که چه اتفاقی افتاده باشه که با حرف دکترم از شدت تعجب از خودم متنفر شدم و رفتم سراغ ...
برای خواندن ادامه داستان لیلی 👇
https://eitaa.com/joinchat/4086693998C57f484be48
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت140
🍀منتهای عشق💞
چند لحظهای نگذشته بود که مردها یکییکی وارد حیاط شدن. بعضی میخندیدن و بعضی به نشونهی تأسف سرشون رو تکون میدادن.
خدا رو شکر من جای خوبی نشستم و به همه چی دید دارم. علی در حالی که دست میلاد رو از بازو گرفته بود، عصبی وارد حیاط شد.
میلاد ناراحت بود اما از ترس فقط پابهپای علی راه میاومد. بازوش رو جلوی دَر خونه رها کرد و با تشر گفت:
_ برو پیش مامان!
میلاد فوری داخل اومد. اولین کسی رو که دید من بودم. با عجله سمتم اومد و پشت به دَر کنارم نشست.
گوشش حسابی قرمز بود. کمی سرم رو جلو بردم و آهسته پرسیدم:
_ چی شده؟
نگاهی به پشت سرش انداخت. همین باعث شد تا قرمزی گردنش هم به چشم بیاد. برگشت و با بغض گفت:
_ داداش من رو زد.
این اولین باریِ که علی روی میلاد دست بلند کرده. متعجب نگاهش کردم.
_ برای چی!؟
سرش رو پایین انداخت و اخمهاش رو تو هم کرد.
_ میلاد چی کار کردی!
تقریباً با صدای بلند گفت:
_ نمیخوام بگم.
لبم رو به دندون گرفتم و به اطراف نگاه کردم. خانمجون نفس سنگینی کشید.
_ حتماً کار بدی کردی! بلند شو برو پیش مامانت بشین.
میلاد از جاش تکون نخورد. نگاهی به علی انداختم؛ صورتش از عصبانیت سرخ شده بود. دایی به زور جلوی خندش رو گرفته بود و تلاش میکرد تا علی رو آروم کنه.
_ میلاد بگو ببینم چی کار کردی!
میلاد عصبی نگاهم کرد که خانم جون گفت:
_ سربهسرش نذار! یه وقت داد میزنه، زشته جلو مردم!
عمو یااللهی گفت و وارد خونه شد. میلاد با دیدن عمو فوری ایستاد؛ سمت عمو رفت و دستش رو گرفت. عمو هم مثل همیشه از میلاد استقبال کرد.
پشت سر عمو، محمد اومد. کمی نگاهم کرد و لبخندی زد. از سماجتش خسته شدم. لبخندش رو پاسخ ندادم.
نگاهم رو ازش گرفتم که با چشمهای خیرهی علی روبرو شدم. ته نگاهش چیزی بود که میترسوندم. کلافه دستی به گردنش کشید و اشاره کرد برم پیشش.
ایستادم و سمت حیاط رفتم. خودش رو به دَر رسوند. تلاش داشت تا عصبانیش رو تو چهره نشون نده اما برای من که پنج سال باهاش تو رویا و واقعیت زندگی کردم، کاملاً مشخصه.
_ تو چرا جلوی دَر نشستی؟
به خانمجون اشاره کردم.
_ پیش خانمجونم.
_ مگه بهت نگفتم پیش مامان بشین!
_ آخه اون ور دارن گریه میکنن.
نفس حرصیش رو بیرون داد.
_ نیشت چرا بازه!
حق به جانب دستم رو روی سینم گذاشتم.
_من! من که اصلاً نخندیدم.
چپچپ نگاهم کرد.
_ برو پیش مامان اینجا واینستا.
_ چشم.
پا کج کردم و با چهرهی آویزون پیش خاله رفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت141
🍀منتهای عشق💞
کنار خاله نشستم. عمو که تا به الان مشغول جواب دادن به تسلیتهای فامیل بود بالاخره روبروی عمه نشست و گفت:
_ علیآقا میگه خاکسپاری رو بندازیم برای پس فردا؛ قبول میکنی؟
عمه جواب نداد.
_ گفت نظر تو رو بپرسم؟
با صدای لرزان و چشمهای پراشک گفت:
_ چرا پس فردا؟
_ میگه یه سری از فامیلهاشون هستن که هنوز از شهرستان نیومدن.
عمه چادرش روی سرش کشید و گفت:
_ نمیدونم، هر کاری صلاحتونِ انجام بدید.
_ آبجی! دیر به خاک سپردن یعنی بیشتر نشستن و مراسم گرفتن. از پَسش برمیای؟
یه نگاه به خودت و دخترات بنداز؛ اعصاب براتون نمیمونه. روز اول این طوری شدید، این دو روز رو میخوای چیکار کنی؟
_ میگی چی کار کنم!
_ به نظر من قبول نکن.
_ ریش و قیچی دست خودت. هرکاری فکر میکنی درسته بکن؛ تو نماینده من.
_ دستت درد نکنه آبجی.
ایستاد. میلاد تا وسطهای راه با عمو رفت. وسط راه نمیدونم چی دید که فوری برگشت و پشت به خاله نشست. دیگه دیدی نسبت به بیرون ندارم.
خاله نگاهی به گردن قرمز میلاد که کمی هم باد کرده بود انداخت و با تعجب گفت:
_ میلاد! مامان گردنت چی شده!؟
دوباره بغض کرد.
_ داداش زدم.
خاله متعجب گفت:
_ چرا؟
فقط نگاه کرد و حرفی نزد.
_ مگه چکار کردی!
نگاهی به من کرد و گفت:
_ تو نفهمیدی؟
_ نه؛ من اونجا نشسته بودم که دیدم میلاد هم گوشش قرمزِ، همگردنش. میگم چی شده! انقدر بیادبِ که جلوی خانمجون و اون همه آدم سر من داد زد.
خاله ناراحت از کتک خوردن ته تقاریش، نفس عمیقی کشید و رو به میلاد گفت:
_ چی کار کردی؟ به من بگو.
_ مامان ولم کن دیگه! نمیخوام بگم.
کنار گوش خاله گفتم:
_ تا کی باید این جا بشینیم؟ بسه دیگه! همه میان تسلیت میگن و میرن.
_ خواهر شوهرمه! نمیتونم ول کنم برم.
_ ول کن توروخدا خاله! در برابر بیاحترامی، شما به اینها احترام میذاری؟
_ صد بار بهت گفتم بشین ببین بزرگترها چی کار میکنن، تو هم همون کار رو بکن.
_ خاله دارم حرص میخورم.
_ حرص نخور. پاشو یه قرآن بردار یکم بخون.
هیچ وقت حریف خاله نشدم.
با چشم دنبال زهره گشتم. گوشهای نشسته بود و با گوشی که دستش بود با چهرهای شاداب در حال پیام دادن بود. این زهره تا یه کار دست خودش نده، آدم بشو نیست.
علی معلوم نیست از کجا عصبانی شده که سر من و میلاد خالی کرد.
مدام به ساعت نگاه میکردم و خمیازه میکشیدم. سه ساعتی بود که بیخودی نشسته بودیم و به صدای گریهی اطرافیان گوش میدادیم که بالاخره خاله رو به میلاد گفت:
_ برو به علی بگو؛ مامان میگه بریم خونه.
_ من نمیرم. دوباره من رو میزنه.
_ نمیزنه! بلند شو برو.
_ نمیرم مامان، به رویا بگو.
خاله از رفتار میلاد ناراحت شد و خواست بایسته که گفتم:
_ من میرم.
_ میترسم ناراحت شه.
_ تو حیاط نمیرم. از تو اتاق صداش میکنم.
_ باشه؛ برو.
ایستادم. روسریم رو جلو کشیدم و وارد اتاق بغلی شدم. خبری از علی نبود. دایی و رضا لب باغچه نشسته بودن. رضا با دیدن من فوری ایستاد و جلو اومد.
_ چیه؟
_خاله میگه به علی بگو دیگه بریم.
جلوتر اومد.
_ زهره کجاست؟
_ داخل نشسته.
_ تو هم تو ماشین دیدی؟
خیره نگاهش کردم.
_ به علی گفتی؟
سرش رو بالا داد.
_ به دایی چی!
_ نه نگفتم، ولی اگر ادامه بده میگم.
هم زمان علی وارد حیاط شد. نگاهی به ما کرد و جلو اومد.
قبل از اینکه چیزی بگه گفتم:
_ خاله میگه دیگه بریم.
_ باشه، حاضر بشید بیاید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
یه دختر روستایی بودم. باوپدررو مادر و دو تا خواهر و برادرم و زندگی میکردم. یه روز گفتن قراره یه خواستگار تهرانی برات بیاد.به خیال خودم قرار بود برم تهران و حسابی ذوق کردم.حتی وقتی گفتم که پسره سه ماه پیش نامزدش رو طلاق داده هم برام مهم نبود و اصلا نپرسیدم چرا طلاق داده. وقتی اومدن خونمون دیدم قدش نسبت به من کوتاه تره.من ۱.۷۵ هستم اون ۱.۶۵. باهاش حرف زد تو جلسهی اول خیلی شوخ طبع خودش رو نشون دادو مهربون. جواب بله دادمو عقدش شدم.تو زمان کوتاهی...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
4_5857065369914577393.mp3
7.93M
🔹🍃🌹🍃🔹
✘ کسانی که میخواهند به دولت کریمهی امامشان برسند و آمادهی خدمت در رکاب امامشان باشند: گوش کنند!
استقامتِ این روزها، اراده قوی لازم دارد!
اراده ای قوی تر از همیشه برای فتح قله.
#تلنگری #رهبری | #استاد_عالی
#استاد_شجاعی
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت142
🍀منتهای عشق💞
بعد از خداحافظیِ همراه با دلخوری از طرف عمه، از خونه بیرون اومدیم. علی زودتر از همه رفت تا ماشین رو از پارک دربیاره. با خاله آهسته سمت ماشین قدم برداشتیم که با صدای عمو متوقف شدیم.
_ زن داداش!
خاله نفس سنگینی کشید و زیر لب گفت:
_ خدا به خیر کنه.
رو به عمو گفت:
_ بله آقامجتبی!
عمو نیمنگاهی به من انداخت و گفت:
_ میشه رویا بمونه من بیارمش!
درمونده به خاله نگاه کردم.
_ فردا باید بره مدرسه.
_ تا شب میارمش.
محمد هم کنار عمو ایستاد. نفس کشیدن برام سخت شد. رضا گفت:
_ منم میمونم با هم میایم.
خاله چشم غرهای به رضا رفت.
_ والا چی بگم...
فوری گفتم:
_ عمو من سرم درد میکنه، نمیتونم بمونم.
محمد گفت:
_ میخوای یه مسکن بهت بدم.
از ناچاری نگاهش کردم که صدای علی به کمکم اومد.
_ قرص بخواد تو ماشین هست.
نگاه چپچپی به من انداخت و رو به عمو ادامه داد:
_ عمو نگران نباش. زنگ زدم مرخصی گرفتم؛ فردا اولین نفر ما اینجاییم.
عمو ناراحت از اینکه نمیتونه من رو نگه داره، سرش رو پایین انداخت.
_ باشه.
_ اگر کاری داشتید زنگ بزنید من و رضا میایم.
_ دست درد نکنه. همون فردا بیایید کافیه. برید به سلامت.
دست محمد رو گرفت و داخل خونه برگشت. نگاه تیز و چپچپ علی باعث شد که ناخواسته پشت خاله پناه بگیرم.
_ تو چرا وایستادی با محمد حرف میزنی؟
_ به خدا من باهاش حرف نزدم! اون گفت.
_ بین این همه آدم باید از اون قرص بخوای؟
_ من اصلاً سرم درد نمیکنه. عمو میخواست به زور نگهم داره، اینجوری گفتم که بره.
خاله گفت:
_ راست میگه بچهم، با عموت بود. بعد هم خونه رو مگه از ما گرفتن که تو کوچه حرف میزنیم!
علی به ماشین اشاره کرد.
_ بشینید.
از رفتار علی بغض توی گلوم گیر کرد. اون از تو حیاط که تا محمد اومد بیخودی به من گیر داد که چرا نیشت بازه؛ اینم الان که از هیچ جا خبر نداره، دعوام میکنه.
همه تو ماشین نشستیم. هیچ کس حرف نمیزد. رضا قبل نشستن تو ماشین، آهسته به زهره حرفی زد که که کلاً زهره رو در سکوت فرو برد. خاله از رفتار علی با من و میلاد ناراحتِ؛ من و میلاد هم که زخم خوردهایم سکوت کردیم. علی هم معلوم نیست از چی عصبانیه که با همه تند حرف میزنه.
ماشین رو جلوی دَر پارک کرد. خاله دَر رو باز کرد و همه وارد شدیم. به محض ورودمون علی قیافهی جدی به خودش گرفت و گفت:
_ میلاد؛ بیا اینجا ببینم!
میلاد پشت خاله پنهان شد. خاله دلخور به علی گفت:
_ اونجا هیچی نتونستم بگم؛ انقدر این بچه رو محکم زدی که جاش وَرم کرده بود!
علی بدون توجه به حرف خاله گفت:
_ میلاد خودت میای یا من بیام؟
خاله گفت:
_ حداقل بهم بگو چی شده!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت143
🍀منتهای عشق💞
_ اومد گفت پول بده؛ ده تومن بهش دادم. گفت کمه، یه ده تومنی دیگه گرفت. معلوم نیست رفت از کی ترقه خرید. ترقه که چه عرض کنم، صدای نارنجک داد. آبرومون رو جلوی هر چی فامیل بود برد. میگم از کی خریدی، نمیگه.
الان باید بگه از کی خریده! بقیهی پولش رو هم از کجا آورده. نگه من میدونم با اون!
پس اون صدای انفجار رو میلاد درست کرده بود!
خاله ناباورانه به میلاد نگاه کرد.
_ داداشت چی میگه!؟
میلاد نیمنگاهی به رضا انداخت و سرش رو پایین گرفت و با بغض گفت:
_ ببخشید.
رنگ نگاه خاله مهربون شد. علی گفت:
_ ببخشید نداریم. باید بیای بِایستی جلوی من، سرت رو بگیری بالا، جواب سؤال من رو بدی.
_ اشتباه کرده علیجان! خودش متوجه اشتباهش شده.
_ اشتباه که کرده! متوجه اشتباهش هم کردمش. ولی باید تکلیف بقیهی پول و از کی خریده، معلوم بشه.
_ الان ترسیده، بعداً به من میگه.
_ اتفاقاً باید بترسه. میلاد میای یا بیام!
میلاد با گریه گفت:
_ از سر کوچهشون خریدم.
_ بقیهی پول رو از کجا آوردی؟
نگاه درموندش رو به رضا داد.
_ داداش رضا داد.
علی متعجب به رضا نگاه کرد. رضا که مطمئن بود میلاد حرفی ازش نمیزنه، دست و پاش رو گم کرد.
_ به من گفت پول میخواد مُنَوَر بخره برا شب. نگفت...
علی حرفش رو قطع کرد.
_ خاک بر سرت رضا!
_ من که نمیدونستم...
علی سر جای همیشگیش نشست.
_ منور برای شب عروسی عمه بخره! تو عقل نداری؟ نباید به یکی بگی؟ فعلاً از جلوی چشمم برو، بعداً با هم حرف میزنیم.
رو به من گفت:
_ یه لیوان آب بیار، بده به من.
چشمی گفتم و با عجله وارد آشپزخونه شدم. لیوان آب رو پر کردم و با عجله دستش دادم.
آب رو یک جا سر کشید.
_ یه شام مختصر بخوریم، زود بخوابیم که فردا دیر نرسیم.
لیوان خالی رو از دستش گرفتم و پیش خاله ایستادم.
_ نمیشه من نیام!
خاله کلافه و علی سؤالی نگاهم کرد.
_ آخه ما فردا زبان داریم. معلمِمون میخواد درس بده. اگر نریم عقب میاُفتیم.
علی گفت:
_ اصلاً حضور اینا لازم نیست. مامان بذار به درسشون برسن.
_ میترسم عمهت ناراحت بشه!
_ بهش میگیم. درس رو که نمیشه ول کرد!
رو به من گفت:
_ شما رو صبح خودم میبرم مدرسه.
لبخند رضایت روی لبهای من نشست، اما زهره حسابی رنگ و روش پرید. اصلاً حواسم به حرف مدیر نبود. گفته زهره باید با علی بره مدرسه!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12