eitaa logo
ریحانه 🌱
12هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
600 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_56 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم هلیا خیره به من گفت تو چرا پوریا رو رد میکنی؟ ولم
به قلم سرجایم نشستم و منگ و مات به روبرو خیره ماندم. هلیا گوشی را از دستم گرفت وگفت مامان چی شده؟ اشک امانم را بریده بود. حس بدی از عذاب وجدان، استرس و ناراحتی برای حال پوریا مرا احاطه کرده بود. بابا برخاست نزدیک امدو گفت چیشده هلیا؟ هلیا با بغض گفت پوریا سکته قلبی کرده تو سیسی یو بستریش کردند. مامان گفت به عموشهروز زنگ بزن بگو بلند شو بیا تهران. بابا کمی به روبرو خیره ماندو گفت سکته کرده؟ دیگر صداهایشان را نمیشنیدم. نگاهم به هدیه اش افتاد، او رفته بود که برای من کادو بگیرد. اخه مگه من کی م؟ مگه چیم؟ که اینقدرمنو دوست داری ؟ دوباره تلفن زنگ خورد سریع ان را برداشتم امیر پشت خط بود گفت الو بله عاطفه بابا به عمو شهروز زنگ زد؟ نه هنوز بگو زنگ نزنه من خودم باهاش تماس میگیرم. چی شد امیر؟ چرا سکته کرد؟ نمیدونم. از در خونش رفتم تو دیدم رنگ و روش سیاه شده خوابیده روی کاناپه. گفتم چته؟ گفت از دیشب اینطوری شدم. گفتم اخه چرا با کسی حرفت شده؟ کسی ناراحتت کرده؟ اولش شکم به تو رفت، گفتم لابد یه حرفی بهش زدی ناراحت شده گفت نه با کسی مشکلی ندارم. قلبم درد میکنه. زنگ زدیم اورژانس اومد گفت باید ببریمش بیمارستان. مامان نگذاشت گفت اینها دولتی میبرن. خودمون ببریم یه بیمارستان خصوصی.تا رسیدیم بیمارستان از حال رفت دکتر ها ریختن دورش گفتند سکته کرده. الان حالش چطوره؟ هنوز نگذاشتند ما ببینیمش. بیهوشه؟ نمیدونم . هنوز جوابی بهمون ندادند. تلفن را قطع کردم نگاهی به میز انداختم. چشمم به جعبه کادویی اش افتاد ان را برداشتم و بازش کردم. یک زنجیر و پلاک طلا بود. پلاک را نگریستم پرنده کوچکی در حال پرواز بود. ان را در مشتم فشردم. نیمه های شب بود که عرفان و امیر و مامان به خانه امدند . مامان گریه میکرد و امیر دلداری اش میداد. صبح با صدای امیر از خواب برخاستم. بله امیر من دارم میرم بیمارستان، پاشو برو شرکت، یه نامه باید ببری شهرداری تاییدشو بگیری برگردی از درون خوشحال شدم، اما بهیچ عنوان شادی ام را بروز ندادم. امیر ادامه داد کارت تموم شد یه سر بیا بیمارستان،گناه داره بخدا، همه دلخوشیش تویی. به امیر خیره ماندم بعد از اتفاقی که در فروشگاه افتاد دیگه نمیخوام با پوریا چشم تو چشم بشم. بخصوص اینکه پوریا به کسی نگفته اما من خودم که میدانم علت سکته قلبی اش چیست. امیر ادامه داد بیا باشه سرم را به علامت نه بالا دادم وگفتم نمیتونم. لج بازی نکن. بقول خودت همبازی بچگیهامونه، مثل داداشته. فکر کن من سکته کردم. لبم را گزیدم وگفتم خدا نکنه امشب عمو شهروز میاد . متعجب گفتم به این سرعت؟ اره بلیط پیدا کرده. امشب میاد تهران. بخاطر اون بیا. حالا ببینم چی میشه. لباسهایم را پوشیدم و اماده شدم وارد شرکت که شدم مجید محققی رییس شرکت بیتا روی کاناپه ها نشسته بود. کمی متعجب شدم . او اینجا چه میخواهد؟ به احترام من برخاست وگفت سلام خانم عباسی روزتون بخیر سلام اقای محققی ممنونم. اخوی گرانمایتون تشریف نمی اورند ؟ خیر، امروز یکم کار داره نمیتونه بیاد اخه گوشیشم جواب نداد. امری دارید بنده در خدمتم قرار بود امروز باهم بریم شهرداری تاییدیه پروژه جدیدمون رو بگیریم. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_57 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم سرجایم نشستم و منگ و مات به روبرو خیره ماندم. هلیا
به قلم کمی به مجید خیره ماندم. امیر من را فرستاد شرکت که برم شهرداری اما نگفت با این باید برم. گوشی ام را در اوردم شماره امیر را گرفتم جانم عاطفه امیر اقای محققی تشریف اورده شرکت میگه گویا باید باهم میرفتید شهرداری پیامکشو خوندم میگه چون ما شریک هستیم از هر دو طرف باید یه نماینده باشه. پس بهشون بگم فردا دوتایی باهم برید؟ نه، مجید خودشو به اب و اتیش زده که امروز کارمون انجام شه. کلی شیرینی داده که نوبت و بندازه جلو. الان من چیکار کنم؟ با مجید برو شهرداری با بی میلی گفتم باشه، چشم. ارتباط را قطع نمودم و گفتم امیر کار داره نمیتونه بیاد، من بجاش باهاتون میام. مجید پوزخند ارامی زدو گفت باشه، بریم. از شرکت خارج شدیم و به پارکینگ رفتیم. مجید رو به من گفت خانم عباسی شما ماشینتو نیار، اونجا جای پارک نیست، بایه ماشین میریم و برمیگردیم. فکری کردم و پیشنهادش را پذیرفتم. در ماشین را که باز کردم عروسکی روی صندلی بود ان را برداشت و گفت ببخشید دیشب دخترمو برده بودم پارک. برگشتنه خوابش برد عروسکش تو ماشین جا موند. خواهش میکنم. عروسک را برداشت و سوار ماشین شدم. مدتی که گذشت تلفنش زنگ خورد صفحه را لمس کرد و گفت جونم بابا صدای گوشی اش زیاد بود و به راحتی میشد. صدای دخترانه کوچکی که نشان از دختری پنج ساله را میداد گفت سلام بابا، کجایی ؟ شهرداری م دختر گلم. عمه مژگان منو دعوا کرده. میام میکشمش دخترم. توهم بچه خوبی باش حرفشونو گوش بده، برات یه عالمه شکلات میخرم باشه؟ من بچه خوبیم. عمه بچه بدیه. گوشی و بده به عمه . https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_58 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم کمی به مجید خیره ماندم. امیر من را فرستاد شرکت که بر
به قلم الو بیتا چی میگه؟ پرستارش مشکل براش پیش اومد رفته سپرده به من. از وقتی رفته من دارم جمع میکنم بیتا داره میریزه. خیلی خوب، حالا اذیتش نکن. بچه س دیگه . اخه بچه س که مجید جان منم حوصله ندارم که دنبال این راه بیفتم و جمع کنم که. اگر نگرانشی بیا با خودت ببر. من کارم تو شهرداری تموم شه برمیگردم خونه. یه کم تحملش کن. زود میام. ارتباط را قطع کرد. شدید کنجکاو شده بودم. این بچه مگه مادر نداره که زیر دست پرستاره و عمه ش هم ازش شاکیه. به شهرداری رسیدیم کارهای مربوطه را که انجام دادیم. در راه بازگشت مجید گفت خانم عباسی بله اشکال نداره سر راه بریم در خونه من دخترمو سوار کنم؟ نه اشکالی نداره اخه اگر برم شرکت و برگردم دیر میشه. نه ایرادی نداره. اگر هم من مزاحمتونم با یه اژانس برمیگردم ها. نه این چه حرفیه. وارد کوچه ایی که اطراف ان پر از درخت بود شد مقابل خانه ایی با در بزرگ ایستادو سپس ریموت را زد ماشین را داخل حیاط برد ترس تمام وجودم را گرفت. البته اقای محققی دوست صمیمی امیر بود. و چند سالی از اشنایی شان با پدرم و امیر میگذشت. اما به هرحال احساس بدی به من دست داده بود. باید مقابل شهرداری این پیشنهاد را رد میکرد. مقابل ساختمان دو طبقه ایی متوقف شدو سپس داخل خانه رفت . کمی بعد با دختر بچه ایی با موهای بلند و پیراهن تا زیر زانویی بازگشت در عقب را باز کردو گفت سوار شو بابا دستش را برکمرش زدو رو به مجید گفت این خانمه کیه؟ جای سلامته؟ همکارمه؟ اگر همکارته چرا جلو نشسته؟ اونجا جای منه بیتا سوار شو https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_59 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم الو بیتا چی میگه؟ پرستارش مشکل براش پیش اومد رفت
به قلم در را باز کردم که پیاده شوم اقای محققی گفت نه خواهش میکنم اینکارو نکنید. سپس بیتا را سوار ماشینش کرد.و حرکت نمودیم. از خانه که خارج شدیم ما بین دو صندلی ایستاد به سمتش چرخیدم و گفتم اسم شما چیه ؟ لبهایش را غنچه کردو گفت بیتا دستی به موهایش کشیدم وگفتم دوست داری بیای پیش من بشینی؟ اخمی کردو گفت نه، شما جای من نشستی . من همیشه پیش بابا میشینم. مجید لبخندی زدو گفت بشین بابا ترمز میگیرم میفتی ها سرجایش نشست و گفت شما اسمت چیه؟ نگاهی به چشمان طوسی اش انداختم و گفتم من اسمم عاطفه س. فکری کردو گفت خوب، برای چی پیش بابای من نشستی؟ اخه ما رفته بودیم شهرداری کارداشتیم. مجید گفت عمو امیر رو که میشناسی دخترم. همون که دایی پرنیاست؟ اره. اخانم عباسی خواهرشه. اسمش عاطفه س چرا بهش میگی خانم عباسی؟ مجید سکوت کرد بیتا ادامه داد دارید منو میبرید پارک؟ من خندیدم و مجید گفت مگه دیشب دو تایی باهم پارک نبودیم ؟ من الان کار دارم بابا باید برم شرکت. با عصبانیت گفت من شرکت نمیام . نمیشه که دخترم. من الان کار دارم. من با خاله عاطفه میرم. اخه نمیشه بابا رو به مجید گفتم ایراد نداره من میبرمش شرکت خودمون هروقت کارتون تموم شد تشریف بیارید ببریدش اخه اذیتتون میکنه بیتا از پشت گردن مجید را گرفت و گفت اذیت نمیکنم. قول میدم. در پی سکوت مجید رو به من گفت تو بچه داری؟ نه، من بچه ندارم. پس من با کی بازی کنم؟ مقابل شرکت متوقف شد و من و بیتا پیاده شدیم دست مرا محکم گرفت وارد شرکت که شدیم عرفان با ناباوری گفت دختر مجید پیش تو چیکار میکنه ۶۵ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
سابقه نداشته طلا گم کنم واقعا نبودن این انگشتر سرجاش عصبیم کرده فردا خونه رو زیر و رو میکنم از ماشین پیاده شدم و روبروی در خونشون وایسادم خونش ویلایی بود ماشین جواد گوشه خیابون خودنمایی میکرد لبخند بدجنسی زدم که صدای اعظم خانوم تو سرم اکو شد _ی مدت باهاش باش پسر خوبیه باهاش راه بیای باهات راه میاد اما حامله نشو با یاد اورس حاملگی محکم لب پایینمو گاز گرفتم صداش رشته افکارم و پاره کرد _نکن پرسشی نگاهش کردم و لب زدم _چی؟ _لبتو گاز نگیر _چرا؟ چیکار من داری تو؟ _خوشم نمیاد گاز میگیری اینهمه کار میتونی بکنی حتما باید لب گاز بگیری پوزخندی به افکارش زدم اخه به توچه من کجامو گاز میگیرم و چیکار میکنم پدرمادرش و آرزو اومدن و کنارمون وایسادن با دیدنشون لبخند کوچیکی زدم امیر زنگ در و زد وارد حیاط شدیم ی لحظه حس کردم حجم زیادی از انرژی بد توی این خونه حاکمه وارد خونه شدیم به احساساتم احسنتی گفتم شیرین و سانیا جوری یهم چسبیده بودن و پچ پچ میکردن کم مونده سانیا رو پای شیرین بشینه انقدر غرق در افکار خودشون بودن که صدای سلام احوالپرسی مارو نشنیدن مادر امیر سمتشون رفت با دیدنش هر دو بلند شدند و احوالپرسی گرمی باهاش کردن سانیا با دیدنم سمتم اومد و موثع رد شدن از کنارم تنه محکمی بهم زد شیرین هم که با نگاهش بهم فهموند چقدر از من بدش میاد چرخیدم سانیا مقابل امیر ایستاده بود و شیرین هم کنارش سانیا انقدر به امیر نزدیک شده بود که یدون تردید میشه گفت گرما صورت امیر و حس میکرد میشه گفت تو بغل امیر بود نگاهی سرسری به مادرشوهرم انداختم لباش سفید شده بود _امیر جان نمیای بشینی؟ امیر که انگار دنبال یک ناجی بود به سمتم اومد و کنارم نشست سانیا و شیرین هم روبروی ما جو خیلی سنگینی حاکم بود مرجان سمت سانیا و شیرین رفت و ی چیزایی تند تند میگفت اونام عصبی تر میشدن لحظه ای حس کردم باید به سرویس برم بلند شدم و موقع رد شدن از کنارشون شنیدم مرجان گقت _ببین یرین من ازش بدم نمیاد مهمونی خونه منو درگیر نفرت خودت نکن تو خودتم اینجا مهمونی دعوتش کن خونت هر کار خواستی بکن اماتو خونه من نه ممنونم خواهر https://eitaa.com/joinchat/991559733Cff1e506def
ریحانه 🌱
#پارت_60 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم در را باز کردم که پیاده شوم اقای محققی گفت نه خ
به قلم بیتا دست بر کمرش زدو گفت عمو عرفان پرنیا کجاست؟ خونس. سپس مرموز به من نگاه کرد. نگاهش به من استرس وارد کرد سریع گفتم با اقای محققی رفته بودیم شهرداری برگشتنی رفت دنبال دخترش، گیر داد گفت من میخوام دنبال تو بیام منم اوردمش بالا عرفان ابرویی بالا داد و سپس با لبخند سر تکان دادو گفت خیلی خوبه. وارد اتاقم شدم. بلافاصله گوشی ام زنگ خورد . ان را از کیفم در اوردم با دیدن نام شهره صفحه را لمس کردم وگفتم جانم. تند و سریع گفت من نمیتونم حرف بزنم مرتضی پیام داده گفته به عاطفه بگو سریع به من زنگ بزنه. باشه ارتباط را قطع کردم و با خط مستقیم شرکت شماره مرتضی را گرفتم وگفتم الو اهی کشیدو گفت سلام عاطفه. سلام. چیزی شده ؟ نیم ساعت پیش صاحب ملک مغازم زنگ زده میگه تا اخر هفته باید اینجا رو تخلیه کنی مگه تو قرار داد نداری؟ قرار دادم شب عید تموم شده بود. فکری کردم وگفتم حالا چرا به این سرعت؟ میگه مغازمو فروختم. باید تخلیه کنی یعنی چی؟ خوب برو با صاحب ملک جدیدت قرارداد بنویس یا ازش مهلت بگیر . اتفاقا خودمم این پیشنهاد و دادم میگه صاحب ملک جدید گفته فقط تخلیه کن. تچی کردم وگفتم خوب بگرد یه جای دیگه پیدا کن میدونی مغازه منو کی خریده ؟ نه، من از کجا باید بدونم اقای امیر حسین عباسی. چشمانم گرد شدو دهانم قفل. هر دو ساکت ماندیم. مرتضی ادامه داد اشکال نداره، تو خودتو ناراحت نکن، فدای سرت. روزی من دست خداست. اب دهانم را قورت دادم و گفتم من معذرت میخوام. مرتضی. نه تو چرا باید عذر خواهی کنی فدای سرت. امیر خیلی ادم نفهمیه، اون حق نداره اینکارو کنه. ادم ها بعضی مواقع خیلی بدجنس میشن، اشکال نداره منم خدایی دارم. تو نگران نباش برو مغازه ببین، من یه مقدار پول دارم اگر لازم .... کلامم را با پوزخند بریدو گفت پولتو بزار تو جیبت. همینم مونده ... وشط حرفش بریدم وگفتم قرض بهت میدم. اصلا حرفشم نزن. هردو ساکت شدیم و مرتضی ادامه داد به هر حال همیشه اونطوری نمیشه که ما میخواهیم. اهی کشیدم وگفتم این جمله رو زیاد ازت شنیدم. بله، زندگی بالا و پایین زیاد داره گاهی خوشه گاهی هم مثل زهرمار تلخه. بایدخیلی سر سخت باشی روزهایی که خوشه از خودت بیخود نشی و روزهایی که تلخه زیاد به خودت خرده نگیری. در پی سکوت من ادامه داد چه خبر؟ دیشب تولدت خوش گذشت؟ اهی کشیدم وگفتم کدوم تولد. پوریا نیومد مامانم جویای حالش شد گفت قلبم درد میکنه . بردنش بیمارستان سکته کرد. مرتضی متحیر گفت واقعا؟ اره. بخدا تولدم بهم ریخت، زنگ زدند باباش امشب از انگلیس میاد. الان حالش چطوره؟ نمیدونم. من که بیمارستان نرفتم سابقه بیماری قلبی داشت اهی کشیدم گفتم نه اخه تو فروشگاه دستش و گذاشت رو قلبش. اره. هردوساکت ماندیم. مدتی بعد مرتضی گفت ببخشید عاطفه، مشتری برام اومد کاری نداری ؟ نه ، به کارت برس ، خداحافظ. سرم را لای دستانم گرفتم و به کار زشت امیر فکر میکردم. بقول شهره من برای مرتضی فقط اسباب دردسر شدم. با اون چندر غاز پول پیش، مرتضی کجا میخواد مغازه گیر بیاره؟ نگاهم به بیتا افتاد خودکار برداشته بود و روی روزنامه خط میکشید. رو به او گفتم بیتا جان. نگاهی به من انداخت صورت زیبایی داشت. چشمان کشیده طوسی ، موهای بلندحالت دار قهوه ایی روشن. پیراهن سفید مشکی چین داری هم برتنش پوشانده بودند. بله خاله. گرسنه ت نیست؟ نه. من نهار خوردم. صدای تق و تق در بلند شد. ارام گفتم بفرمایید در باز شد ، منشی شرکت بیتا وارد شدو گفت اقای محققی گفتند بیتا رو ببرم پایین. بیتا پایش را به زمین کوبیدو گفت من نمیام. منشی رو به بیتا گفت عمو سعید میخواد ببرت بیرون. بیتا دستانش را به هم کوبیدو گفت اخ جون عمو سعید اومده سپس دوان دوان از اتاق من خارج شد. با رفتن او برخاستم و سوار ماشین شدم. عزمم را جزم کردم و به طرف مغازه مرتضی راه افتادم با ترافیک میان روز تا انجا چهل دقیقه راه طول میکشید. مقابل مغازه اش ایستادم لباس کار تنش بود. اشاره ایی به من کرد که برو جلوتر حرکت کردم و انتهای خیابان ایستادم. حدود ده دقیقه گذشت اتومبیل مرتضی را دیدم که جلوتر از من حرکت کرد. بدنبالش راه افتادم . بعد از کمی رانندگی مقابل یک باغچه رستوران سنتی ایستاد. ماشین را پارک کردم و پیاده شدم . لبخندی زدو انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده گفت غافل گیرم کردی عاطفه. به زور لبخند زدم وگفتم دلم خیلی گرفته گفتم بیام پیش تو. خیلی کار خوبی کردی. بیا بریم نهار بخوریم.. یاد حرف شهره افتادم که میگفت اون برای حساب کردن پول رستورانهایی که تو میبریش تو زحمت میفت https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_61 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بیتا دست بر کمرش زدو گفت عمو عرفان پرنیا کجاست؟
به قلم تو زحمت میفته. مرتضی هرگز اجازه حساب کردن فیش غذا را به من نمیداد. به ناچار گفتم من نهار خوردم. اهل قلیون که نیستی ، بیا بریم یه چای بخوریم. وارد باغچه شدم. احساس میکردم دنیا برام تنگ تار شده. اون از پوریا که بخاطر من گوشه بیمارستان افتاده. اینم از مرتضی که به خاطر من در بدر کاسبی اش شد. بغض راه نفسم را بسته بود. چرا کسی که اینقدر دوستش داشتم به جرم نداری همه با او مخالفند؟ روی یک تخت نشستم اطرافش پر از گل و گیاه بود. مرتضی رفت که سفارش بدهد. سری چرخاندم و با دیدن امیر که وارد باغچه شد. چشمانم گرد شدو انگار تمام تنم کوره اتش شد. دستانم شروع به لرزیدن کرد. به ناچار گوشی ام را در اوردم و سریع شماره مرتضی را گرفتم مدتی بعد گفت چرا به من زنگ میزنی تو که میدونی گوشیت تندو دستپاچه گفتم مرتضی فرار کن. امیر اومده تو رستوران تیز گفت چی؟ فرار کن. پس تو چی ؟ اگر من برم میگه نامرد بود و در رفت هیچی نگو مرتضی فقط فرار کن. خواهش میکنم. التماست میکنم برو ارتباط را قطع کرد. نگاهم به دنبال امیر بود که برسر تخت ها بدنبال من میگشت. به سمت مخالف من که رفت دوان دوان از رستوران خارج شدم و سوار ماشینم شدم. نگاهی به اطراف انداختم اتومبیل مرتضی هم نبود و این یعنی خوشبختانه از انجا رفته. دوباره شماره اش را گرفتم وگفتم کجایی؟ از در پشتی رستوران رفتم. تو کجایی؟ منم فرار کردم. ۷ سپس نفس راحتی کشیدم وگفتم خیلی حواسم بود که تعقیبم نکنه. نمیدونم چطوری پیدام کرد. شاید به ماشینت جی پی اس بسته. متعجب گفتم یعنی چی؟ مکان یاب بسته که اینقدر راحت گیرت اورد دیگه خوب پس چرا اونشب که رفته بود خونه نامزدش من اومدم فروشگاه نیومد بالای سرمون؟ چون اونشب حواسش به تو نبود. الان من باید چیکار کنم؟ جی پی اس کجای ماشینه ؟ هرجایی میتونه باشه. من میتونم گیرش بیارم. اما زمان لازم داره. هرجایی هم وایسی من بیام میاد بالاسرمون دیگه. از این به بعدخ خواستی بیای پیش من یا بگو من بیام یا با اژانس بیا. باشه. اومد پشت خطم خداحافظ. ارتباط را وصل کردم وگفتم بله کدوم قبرستونی هستی؟ ۶۷ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_62 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم تو زحمت میفته. مرتضی هرگز اجازه حساب کردن فیش غذا ر
به قلم بدنبال سکوت من ادامه دادپ امار زنگ زدنهاتو دارم ها، حواست هست. با کلافگی گفتم هرکار دلت میخواد بکن. با من اینطوری حرف نزن ها میزنم لهت میکنم. خنده تلخی کردم وگفتم اینقدر دوست دارم منو بزنی امیر. مستقیم برم پیش زیبا و بهش بگم که اون روی انتخاب عاقلانه ت چه شکلیه. صدای نفس های عصبی امیر کمی مرا ترساند . ارتباط را قطع کردم و مستقیم به خانه رفتم. فقط بابا خانه بود. سلام کردم بابا نگاهی به من انداخت و گفت شهرداری رفتی بابا؟ بله بابا با اقای محققی رفتم تاییدیه جوازو گرفت مونده فقط برای بازدید برن. تو نقشه اونجا طرح باغاته، چطوری میخواین مجتمع بسازین؟ چهار روز دیگه حکایت سپیدارو پیشنهادات امیر نشه؟ بابا خندیدو گفت نه، مجید اشنا داره اونجا جواز گرفته یه مجتمع دوهزار واحدی بسازه. ابرویی بالا دادم و گفتم اونوقت با سرمایه کی بابا؟ دوتا مجید یدونه ما از کجا میخوای بیاری؟ وامی که گرفتی هست. برج نمک ابرود رو هم گذاشتم برای فروش. اون وام که برای ساخت مجتمع سپیداره . بابا خندیدو گفت اونجا رو پوریا میسازه دیگه. مگه باهات قرار داد ننوشته ؟ اون یه چیزی نوشت و ماهم امضا کردیم. اگر قبول نکنه میخوای به اقای محققی چه جوابی بدی؟ کی قبول نکنه؟ پوریا؟. سرم را به علامت تایید تکان دادم وگفتم بله تو اگر همکاری کنی قبول میکنه. نگاه خیره ایی به بابا انداختم و بابا ادامه داد اون پسره اسمون جل اسمش چی بود؟ بدنبال سکوت من گفت مرتضی مکانیک، اون داره کمکمون کنه؟ سپس ریز و حرص در بیار خندید ، نفس صدا داری کشیدم وگفتم چند سالته بابا ؟ پنجاه و پنج یه بار دیگه اقدام به بچه دار شدن کن. خدارو چه دیدی شاید دوقلو دختر شد. به هر حال تو معاملات و بده بستون های کاری اون دوتا هم یه جا بدردت میخورن. فکری کردو گفت پر بیراه هم نمیگی ها سرم را پایین انداختم و پله ها را به طرف اتاقم بالا رفتم. ۶۷ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_63 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بدنبال سکوت من ادامه دادپ امار زنگ زدنهاتو دارم ه
به قلم دو سه ساعتی را در اتاقم دراز کشیدم. و به اوضاع پیش امده فکر میکردم . ضعف بر من غلبه کرد و راهی طبقه پایین شدم. مامان در اشپزخانه مشغول اشپزی بود. به او سلام کردم وگفتم من نهار نخوردم گرسنمه. پوزخندی زدو گفت تو که تا سفره خونه رفتی ، اندازه یه وعده غذا که شکمتو سیر کنه هم پول نداره؟ خیره به مامان گفتم به شماهم گفت؟ بدون اجازه من اب نمیخوره دوتا از سرویس جواهراتمو فروختم تمام پس اندازمم دادم که مغازش و خرید. اهی کشیدم وگفتم وقتی نون کسی و آجر میکنی منتظر باش که خدا نونتو آجر کنه. مامان با غیض از من رو برگرداند. و گفت گرسنته؟ یه بسته از قرص های فشار باباتو بخور. هم برای همیشه دیگه گرسنت نمیشه هم میمیری من خیالم راحت میشه. اگر اینقدر من برات بی ارزش و بی اهمیتم میخوای از خونه ت برم؟ مامان به سمتم چرخیدو با فریاد گفت از اینخونه تو دوجا حق داری بری عاطفه، یا خونه بختی که من میگم یا سینه قبرستون. اشپزخانه را ترک کردم و به اتاقم بازگشتم. روی تختم نشستم و از تمام وجود زار میزدم. مدتی بعد در اتاقم باز شد. سرم را گرداندم با دیدن امیر در چهار چوب در ناخواسته ترس به سراغم امد. تمام بدنم سرد شد. با تمام ابهت مردانه ش به من خیره ماندو گفت کی مرده داری اینجوری زجه موره میزنی؟ دوساعت دیگه عمو شهروز میرسه فرودگاه. با این قیافه ببینتت.... حرفش را بریدم و به ارامی گفتم به تو هم میگن برادر؟ امیر دستانش را باز کردو گفت چمه؟ بی غیرتی رو به گردن گرفتم و از صبحه دنبالتم. ظهر که دنبالت راه افتادم که ببینم کدوم قبرستونی رفتی مجید میخواست دنبالم بیاد با هزار تا دروغ پیچوندمش تا رفیقم شاهده بی ناموسی من نباشه که دنبال خواهرمم از بغل گدا گشنه های پایین شهر جمعش کنم. به امیر خیره ماندم. جرأت نفس کشیدن نداشتم چه برسه به اینکه بخوام جوابشو بدم. یک قدم نزدیکتر امدو گفت برادر از این بهتر میخوای؟ از صبحه سه چهار بار به اون بی پدر و مادر زنگ زدی و من میدونم. تو اون رستوران چه غلطی میکردی؟ چطوری فرار کردی که من ندیدمت؟ مکثی کردو با صدای گرفته ادامه داد هی من دارم به تو اوانس میدم و کارهاتو نادیده میگیرم. تو فکر کردی بی صاحابی؟ صدای مامان نگاهم را از امیر گرفت اره، بیغیرتی. اون بابای عملیت که از پای منقلش پانمیشه ،توهم بی ناموسی رو به گردن گرفتی بزن پاشو بشکن که واسه خودش سر خود راه نیفته بره اونور شهر که دوست پسرشو ببینه. امیر به من پشت کردو دستی لای موهایش کشید. مامان ادامه داد دختر هم اینقدر بی حیا و پررو نوبره بخدا. سپس در حالی که انگشت اشاره اش را رو به من تکان میدادگفت اولین خاستگاری که برات اومد. میشینی بین خاستگار جدیدت و پوریا یکی و انتخاب میکنی و از جلوی چشمم گم میشی. سپس با غیض اتاق مرا ترک کرد. ۶۸ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم ان شب را تا صبح به حرفهای مرتضی فکر میکردم. صبح با صدار زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم شماره ناشناس بود. صفحه را لمس کردم وگفتم بفرمایید با شنیدن صدای عمو شهروز خواب از سرم پرید. الو.عاطفه سرجایم نشستم و گفتم سلام عمو عمو شهروز با صدایی مملو از ناراحتی گفت سلام عاطفه، چشم های بچه م به در اتاقش خشک شد بی معرفت به چشم خاستگار بهش نگاه نکن به چشم پسر خاله یه سر بهش بزن. پاسخ من سکوت بود. شهروز ادامه داد پوریا هزار بار منو قسمم داده، به روح مادرش که بارفتنش داغدارم کرد. ازم خواسته این موضوع فقط بین من و خودش باشه. با نگرانی گفتم چی شده؟ دیشب تا صبح کلی باهاش کلنجار رفتم و زیر و بمشو کشیدم که چرا سکته کردی؟ ناراحت چی هستی؟ اخر بهم گفت که عاطفه کس دیگری رو دوست داره. گفت خودش باهم دیدتون . از شدت خجالت لبم را گزیدم. شهروز ادامه داد پوریا میگه من عاطفه رو خیلی دوسش دارم. عاشقشم. طاقت ندارم ببینم مال من نمیشه.و با کس دیگه رفته . ازت خواهش میکنم بابا من و از ایران ببر پیش خودت. مثی کردو گفت گوشت با منه؟ با صدایی مملو از شرم و ناراحتی گفتم بله گوش میکنم. حالا باز انتخاب با توإ، هنوز فرصت داری که اگر دلت خواست نظرت و عوض کنی من برای سه روز دیگه بلیط گرفتم. سه روز فرصت داری نظرتو عوض کنی . در هر صورت ایشالا که خوشبخت بشی، این هم ارزوی قلبی منه. هم پوریا. ارام گفتم ممنونم من پوریا رو به خواست خودش از ایران میبرم. پس شرکت چی؟ میسپرم به وکیلش که کارهاشو راست و ریست کنه. عمو شهروز یه چیزی بهت میگم خواهش میکنم به هیچ کس نگو من اینو گفتم چی شده؟ پوریا یه مجتمع بابابام و امیر شریک شده . در واقع بابامو از ورشکستگی نجات داده. از بابام دست نوشته داره. مواظب باش بابامینا سر پوریا رو کلاه نگذارند. شهروز اهی کشیدو گفت همه رو به وکیلش واگذار میکنم. هردوساکت شدیم، شهروز ادامه داد پسر منو نمیخوای ؟ اهی کشیدم وگفتم منو ببخشید. نه نمیخوامش لااقل بیا بیمارستان عیادتش. اشک روی گونه هایم غلطیدو گفتم نه عمو، اگر نیام برای خودش بهتره. ممکنه با اومدن من دوباره امیدوار بشه و با خودش بگه اگر دوسم نداشت نمی اومد ملاقاتم ، من برای پوریا ارزوی خوشبختی و سلامتی میکنم. عاطفه جان، بچه من حالش بده اگر تورو ببینه روحیش عوض میشه من به تو قول میدم که سه روز دیگه از ایران ببرمش. متاسفم، من نمیتونم اینکارو بکنم. شهروز ملتمسانه ادامه داد من بعنوان یه بزرگتر، بعنوان یه پدر ازت خواهش میکنم.... حرفش را بریدم وگفتم باور کنید اینطوری برای خودش هم بهتره. اهی کشیدو گفت هرجور راحتی، خداحافظ ارتباط را قطع کردم و برخاستم. احساس تنگی نفس داشتم. ۷۰ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_66 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم ان شب را تا صبح به حرفهای مرتضی فکر میکردم. صبح با
به قلم به حیاط رفتم و خودم را سرگرم ابیاری باغچه نمودم. صدای مامان را شنیدم که از پنجره اشپزخانه میگفت عاطفه به سمتش چرخیدم وگفتم بله بیا حاضر شو باید بری دنبال لباس چند روز دیگه عقد داداشته ها با بی حوصلگی گفتم خودت تنها برو سایز 38، هرچی صلاحته بگیر بیار مامان مکثی کردوگفت یعنی چی؟ میگم برو هرچی که صلاحته و باعث فخر فروشی به زن عموها و زن دایی میشه بگیر بیار دیگه، برای من مهم نیست تو عقد امیر چی میپوشم. کمی سرگرم اب بازی شدم و به خانه باز گشتم امیر سرمیز صبحانه نشسته بود کمی به من خیره ماندو گفت شرکت تشریف نمیبرید؟ الان حاضر میشم. لباس پوشیدم و اماده سر میز امدم صبحانه م را که خوردم امیر گفت باهم میریم . مامان میخواد ماشین تو رو ببره با زیبا تالار انتخاب کنند. نگاه خیره ایی به امیر انداختم و گفتم تو نمیری؟ نه. شرکت کار دارم. سوار ماشین شدیم و حرکت کرد. مسیر شرکت را نمیرفت متعجب گفتم کجا میری؟ بیمارستان. بیمارستان واسه چی؟ یه سر به پوریا بزنیم بعد بریم. با ناراحتی گفتم من نمیام. امیر نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت تو چرا اینقدر ببشعور و نفهم شدی، پوریا با ما بزرگ شده الان ازمون انتظار داره. دیروز عرفان و هلیا هم عیادتش رفتند. راستش دلم میخواست به عیادت پوریا بروم اما شرم داشتم که در چشمانش نگاه کنم. بخصوص اینکه پوریا راجع به این مسئله با کسی جز پدرش صحبت نکرده بود. رو به امیر گفتم دلم نمیخواد ببینمش . تو که اینقدر بدجنس نبودی عاطفه، نمیخواهیش به جهنم . ملاقات رفتن که این حرفها رو نداره ملتمسانه گفتم ازت خواهش میکنم امیر ، هم من و هم خود پوریا با دیدن همدیگر حال درونیمون خراب میشه، ولش کن. بگذار این مسئله رو بپذیره که من نمیخوامش. امیر با عصبانیت دور زد و به سمت شرکت رفت. پله ها را به دنبالش بالا رفتم.شرکت ما طبقه دوم بود و شرکت بیتا طبقه اول. یکسری پرونده و مدارک برداشت و رو به من گفت من میرم پیش مجید تو بشین یه امار کلی از حساب های داراییمون بگیر چند وقت دیگه باید اظهار نامه مالیاتی بدیم. باسر او را تایید کردم. و به اتاقم رفتم . به محض ورودم به اتاق تلفن را برداشتم و شماره مرتضی را گرفتم. مدتی بعد ارتباط وصل شدو گفت سلام، عزیز من تو بنگاهم دارم قرارداد مینویسم باشه، خداحافظ گوشی را گذاشتم و خدارا شکر کردم. سرگرم کار بودم که منشی در اتاقم رازد. و وارد شد روبه اوگفتم بفرمایید اقای عباسی تماس گرفتند شرکت گفتند تشریف ببرید پایین شرکت بیتا. باشه الان میرم. برخاستم و خودم را مرتب نمودم . پله ها را به سمت شرکت بیتا پایین رفتم.نگاهی به در بسته شرکت پوریا انداختم . اهی کشیدم و وارد شرکت بیتا شدم. رو به منشی گفتم اقای عباسی کجا تشریف دارند؟ اتاق اقای محققی در زدم و وارد شدم. مجید به احترام من برخاست. قدبلندو خوشتیپ بود . چهره ظاهری اش هم بد نبود ، اما یه حس غرور و فخر فروشی خاصی در صورتش نهفته بود. به او سلام و خسته نباشید گفتم و کنار امیر نشستم. امیر چند فاکتور مقابل من گذاشت و گفت اینها برای ساخت مجتمع تخت جمشید ه که قرار با مجید بسازیم. نگاهی به رقم فاکتورها انداختم . امیر گفت. از دوهزار واحد هشتصدو سی تاش برای ماست. ارام کنار گوشش گفتم امیر روحساب کدوم پول داری اینکارو میکنی؟ سرش را به علامت نه بالا دادو گفت یه حساب جدید برای اینها درست کن کل این فاکتورها رو طبقه بندی کن . نگاهی به مجید انداختم وگفتم به منشیتون بگید کپی بگیره به من کپی بده. مجید کمی در صندلی اش جابجا شدو گفت کل حسابداری اون مجامع باشما خانم عباسی. فکری کردم وگفتم یعنی شما تو این پروژه حسابدار نمیارید؟ خیر شما هم حسابدار من باشید هم حسابدار امیر. با اخلاقیاتی که از بابا و امیر میشناختم و میدانستم در معاملات تا جایی که توان داشته باشند اهل دروغ و کلک هستند. اینکار را صلاح ندانستم و گفتم اما اقای محققی توصیه من به شما اینه که. حسابدارتون رو بیارید تا همه چیزبراتون روشن باشه. نیش خندی زدو گفت امیر دوست صمیمی منه ، حسابدار هم نباشه من یه دن ۷۱ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_67 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم به حیاط رفتم و خودم را سرگرم ابیاری باغچه نمودم. صد
به قلم یه دنیا قبولش دارم . اینبار من از ان خنده های حرص اور خودش کردم وگفتم بله، هرجور صلاحتونه. کمی مرموز به من خیره ماند سپس ابروهایش را بالا داد، گوشی روی میزش را برداشت و به منشی سفارش چای داد. فاکتورهارا دسته بندی کردم. تلفنم زنگ خورد ان را از جیبم پر اوردم متوجه امیر شدم که از گوشه چشم گوشی مرا مینگرد. شماره مامان بود . صفحه را لمس کردم وگفتم بله بدون مقدمه گفت یه عکس برات فرستادم ببین خوبه؟ باشه مامان ارتباط را قطع کردم و عکس را باز نمودم پیراهن کار شده دکلته کوتاهی بود نگاهی به عکس انداختم امیر گفت بگو نه؟ متعجب به امیر خیره ماندم . امیر گفت بگو نه، الان باهم میریم ردیفش میکنیم. برای مامان نوشتم امیر میگه نه چایم را خوردم و برخاستم . امیر هم بلند شدو گفت با اجازه ت مجید جان به احترام ما برخاست و تا جلوی در امد. به شرکت که رفتیم. امیر گفت وسایلهاتو جمع کن بریم لباس بخریم. گفته اش را اطاعت کردیم مرا به یک مزون بردو پیراهن بلند استین دار فوق العاده پوشیده ایی له رنگ ابی اسمانی انتخاب کرد دوریقه و روی دامنش گلهای ریز سفید داشت. گفت این خوبه؟ زیاد پوشیده نیست؟ نه، تو مراسم من دوستامم هستند. اون چه لباسیه مامان برات انتخاب کرده بود. خوب دوستات باشن، مجلس زنونه مردونه جداست. به هرحال سر سفره عقد که همه باهمیم. راستش اینقدر اعصابم به هم ریخته بود که اصلا اهمیتی نداشت چه میپوشم. فروشنده از من خواست پرو کنم اما من نپذیرفتم و تن نزده انرا برداشتم. امیر پولش را حساب کرد و برایم یک کفش پاشنه دار همان رنگ هم خرید. از مزون که خارج شدیم رو به امیر گفتم لباس زیبا رو دیدی؟ نه، اونم اگر پوشیده نباشه نمیگذارم زیبا بپوشه. زیبا خودش میدونه لباسش به سلیقه مامانه؟ نه هنوز بهش نگفتم. نشونش میدم اگر نپسندید یکی دیگه براش میخرم. به نظر من همین امروز ببرش یکی براش بخر بعد که اون لباسه اومد بگو حالا خودت انتخاب کن. منم یه دخترم اگر مادر شوهرم اینکارو میکرد ناراحت میشدم. امیر فکری کردو گفت اره ، راست میگی. ۷۲ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺