ریحانه 🌱
#پارت_62 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم تو زحمت میفته. مرتضی هرگز اجازه حساب کردن فیش غذا ر
#پارت_63
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
بدنبال سکوت من ادامه دادپ
امار زنگ زدنهاتو دارم ها، حواست هست.
با کلافگی گفتم
هرکار دلت میخواد بکن.
با من اینطوری حرف نزن ها میزنم لهت میکنم.
خنده تلخی کردم وگفتم
اینقدر دوست دارم منو بزنی امیر. مستقیم برم پیش زیبا و بهش بگم که اون روی انتخاب عاقلانه ت چه شکلیه.
صدای نفس های عصبی امیر کمی مرا ترساند . ارتباط را قطع کردم و مستقیم به خانه رفتم. فقط بابا خانه بود. سلام کردم بابا نگاهی به من انداخت و گفت
شهرداری رفتی بابا؟
بله بابا با اقای محققی رفتم تاییدیه جوازو گرفت مونده فقط برای بازدید برن. تو نقشه اونجا طرح باغاته، چطوری میخواین مجتمع بسازین؟ چهار روز دیگه حکایت سپیدارو پیشنهادات امیر نشه؟
بابا خندیدو گفت
نه، مجید اشنا داره اونجا جواز گرفته یه مجتمع دوهزار واحدی بسازه.
ابرویی بالا دادم و گفتم
اونوقت با سرمایه کی بابا؟
دوتا مجید یدونه ما
از کجا میخوای بیاری؟
وامی که گرفتی هست. برج نمک ابرود رو هم گذاشتم برای فروش.
اون وام که برای ساخت مجتمع سپیداره .
بابا خندیدو گفت
اونجا رو پوریا میسازه دیگه.
مگه باهات قرار داد ننوشته ؟
اون یه چیزی نوشت و ماهم امضا کردیم.
اگر قبول نکنه میخوای به اقای محققی چه جوابی بدی؟
کی قبول نکنه؟ پوریا؟.
سرم را به علامت تایید تکان دادم وگفتم
بله
تو اگر همکاری کنی قبول میکنه.
نگاه خیره ایی به بابا انداختم و بابا ادامه داد
اون پسره اسمون جل اسمش چی بود؟
بدنبال سکوت من گفت
مرتضی مکانیک، اون داره کمکمون کنه؟
سپس ریز و حرص در بیار خندید ، نفس صدا داری کشیدم وگفتم
چند سالته بابا ؟
پنجاه و پنج
یه بار دیگه اقدام به بچه دار شدن کن. خدارو چه دیدی شاید دوقلو دختر شد. به هر حال تو معاملات و بده بستون های کاری اون دوتا هم یه جا بدردت میخورن.
فکری کردو گفت
پر بیراه هم نمیگی ها
سرم را پایین انداختم و پله ها را به طرف اتاقم بالا رفتم.
۶۷
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_63 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم بدنبال سکوت من ادامه دادپ امار زنگ زدنهاتو دارم ه
#پارت_64
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
دو سه ساعتی را در اتاقم دراز کشیدم. و به اوضاع پیش امده فکر میکردم . ضعف بر من غلبه کرد و راهی طبقه پایین شدم. مامان در اشپزخانه مشغول اشپزی بود. به او سلام کردم وگفتم
من نهار نخوردم گرسنمه.
پوزخندی زدو گفت
تو که تا سفره خونه رفتی ، اندازه یه وعده غذا که شکمتو سیر کنه هم پول نداره؟
خیره به مامان گفتم
به شماهم گفت؟
بدون اجازه من اب نمیخوره دوتا از سرویس جواهراتمو فروختم تمام پس اندازمم دادم که مغازش و خرید.
اهی کشیدم وگفتم
وقتی نون کسی و آجر میکنی منتظر باش که خدا نونتو آجر کنه.
مامان با غیض از من رو برگرداند. و گفت
گرسنته؟ یه بسته از قرص های فشار باباتو بخور. هم برای همیشه دیگه گرسنت نمیشه هم میمیری من خیالم راحت میشه.
اگر اینقدر من برات بی ارزش و بی اهمیتم میخوای از خونه ت برم؟
مامان به سمتم چرخیدو با فریاد گفت
از اینخونه تو دوجا حق داری بری عاطفه، یا خونه بختی که من میگم یا سینه قبرستون.
اشپزخانه را ترک کردم و به اتاقم بازگشتم. روی تختم نشستم و از تمام وجود زار میزدم. مدتی بعد در اتاقم باز شد. سرم را گرداندم با دیدن امیر در چهار چوب در ناخواسته ترس به سراغم امد. تمام بدنم سرد شد. با تمام ابهت مردانه ش به من خیره ماندو گفت
کی مرده داری اینجوری زجه موره میزنی؟ دوساعت دیگه عمو شهروز میرسه فرودگاه. با این قیافه ببینتت....
حرفش را بریدم و به ارامی گفتم
به تو هم میگن برادر؟
امیر دستانش را باز کردو گفت
چمه؟ بی غیرتی رو به گردن گرفتم و از صبحه دنبالتم. ظهر که دنبالت راه افتادم که ببینم کدوم قبرستونی رفتی مجید میخواست دنبالم بیاد با هزار تا دروغ پیچوندمش تا رفیقم شاهده بی ناموسی من نباشه که دنبال خواهرمم از بغل گدا گشنه های پایین شهر جمعش کنم.
به امیر خیره ماندم. جرأت نفس کشیدن نداشتم چه برسه به اینکه بخوام جوابشو بدم.
یک قدم نزدیکتر امدو گفت
برادر از این بهتر میخوای؟ از صبحه سه چهار بار به اون بی پدر و مادر زنگ زدی و من میدونم. تو اون رستوران چه غلطی میکردی؟ چطوری فرار کردی که من ندیدمت؟
مکثی کردو با صدای گرفته ادامه داد
هی من دارم به تو اوانس میدم و کارهاتو نادیده میگیرم. تو فکر کردی بی صاحابی؟
صدای مامان نگاهم را از امیر گرفت
اره، بیغیرتی. اون بابای عملیت که از پای منقلش پانمیشه ،توهم بی ناموسی رو به گردن گرفتی بزن پاشو بشکن که واسه خودش سر خود راه نیفته بره اونور شهر که دوست پسرشو ببینه.
امیر به من پشت کردو دستی لای موهایش کشید.
مامان ادامه داد
دختر هم اینقدر بی حیا و پررو نوبره بخدا.
سپس در حالی که انگشت اشاره اش را رو به من تکان میدادگفت
اولین خاستگاری که برات اومد. میشینی بین خاستگار جدیدت و پوریا یکی و انتخاب میکنی و از جلوی چشمم گم میشی.
سپس با غیض اتاق مرا ترک کرد.
۶۸
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_66
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
ان شب را تا صبح به حرفهای مرتضی فکر میکردم. صبح با صدار زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم شماره ناشناس بود. صفحه را لمس کردم وگفتم
بفرمایید
با شنیدن صدای عمو شهروز خواب از سرم پرید.
الو.عاطفه
سرجایم نشستم و گفتم
سلام عمو
عمو شهروز با صدایی مملو از ناراحتی گفت
سلام عاطفه، چشم های بچه م به در اتاقش خشک شد بی معرفت به چشم خاستگار بهش نگاه نکن به چشم پسر خاله یه سر بهش بزن.
پاسخ من سکوت بود. شهروز ادامه داد
پوریا هزار بار منو قسمم داده، به روح مادرش که بارفتنش داغدارم کرد. ازم خواسته این موضوع فقط بین من و خودش باشه.
با نگرانی گفتم
چی شده؟
دیشب تا صبح کلی باهاش کلنجار رفتم و زیر و بمشو کشیدم که چرا سکته کردی؟ ناراحت چی هستی؟ اخر بهم گفت که عاطفه کس دیگری رو دوست داره. گفت خودش باهم دیدتون .
از شدت خجالت لبم را گزیدم. شهروز ادامه داد
پوریا میگه من عاطفه رو خیلی دوسش دارم. عاشقشم. طاقت ندارم ببینم مال من نمیشه.و با کس دیگه رفته . ازت خواهش میکنم بابا من و از ایران ببر پیش خودت.
مثی کردو گفت
گوشت با منه؟
با صدایی مملو از شرم و ناراحتی گفتم
بله گوش میکنم.
حالا باز انتخاب با توإ، هنوز فرصت داری که اگر دلت خواست نظرت و عوض کنی من برای سه روز دیگه بلیط گرفتم. سه روز فرصت داری نظرتو عوض کنی . در هر صورت ایشالا که خوشبخت بشی، این هم ارزوی قلبی منه. هم پوریا.
ارام گفتم
ممنونم
من پوریا رو به خواست خودش از ایران میبرم.
پس شرکت چی؟
میسپرم به وکیلش که کارهاشو راست و ریست کنه.
عمو شهروز یه چیزی بهت میگم خواهش میکنم به هیچ کس نگو من اینو گفتم
چی شده؟
پوریا یه مجتمع بابابام و امیر شریک شده . در واقع بابامو از ورشکستگی نجات داده. از بابام دست نوشته داره. مواظب باش بابامینا سر پوریا رو کلاه نگذارند.
شهروز اهی کشیدو گفت
همه رو به وکیلش واگذار میکنم.
هردوساکت شدیم، شهروز ادامه داد
پسر منو نمیخوای ؟
اهی کشیدم وگفتم
منو ببخشید. نه نمیخوامش
لااقل بیا بیمارستان عیادتش.
اشک روی گونه هایم غلطیدو گفتم
نه عمو، اگر نیام برای خودش بهتره. ممکنه با اومدن من دوباره امیدوار بشه و با خودش بگه اگر دوسم نداشت نمی اومد ملاقاتم ، من برای پوریا ارزوی خوشبختی و سلامتی میکنم.
عاطفه جان، بچه من حالش بده اگر تورو ببینه روحیش عوض میشه من به تو قول میدم که سه روز دیگه از ایران ببرمش.
متاسفم، من نمیتونم اینکارو بکنم.
شهروز ملتمسانه ادامه داد
من بعنوان یه بزرگتر، بعنوان یه پدر ازت خواهش میکنم....
حرفش را بریدم وگفتم
باور کنید اینطوری برای خودش هم بهتره.
اهی کشیدو گفت
هرجور راحتی، خداحافظ
ارتباط را قطع کردم و برخاستم. احساس تنگی نفس داشتم.
۷۰
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_66 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم ان شب را تا صبح به حرفهای مرتضی فکر میکردم. صبح با
#پارت_67
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
به حیاط رفتم و خودم را سرگرم ابیاری باغچه نمودم. صدای مامان را شنیدم که از پنجره اشپزخانه میگفت
عاطفه
به سمتش چرخیدم وگفتم
بله
بیا حاضر شو باید بری دنبال لباس چند روز دیگه عقد داداشته ها
با بی حوصلگی گفتم
خودت تنها برو سایز 38، هرچی صلاحته بگیر بیار
مامان مکثی کردوگفت
یعنی چی؟
میگم برو هرچی که صلاحته و باعث فخر فروشی به زن عموها و زن دایی میشه بگیر بیار دیگه، برای من مهم نیست تو عقد امیر چی میپوشم.
کمی سرگرم اب بازی شدم و به خانه باز گشتم امیر سرمیز صبحانه نشسته بود کمی به من خیره ماندو گفت
شرکت تشریف نمیبرید؟
الان حاضر میشم.
لباس پوشیدم و اماده سر میز امدم صبحانه م را که خوردم امیر گفت
باهم میریم . مامان میخواد ماشین تو رو ببره با زیبا تالار انتخاب کنند.
نگاه خیره ایی به امیر انداختم و گفتم
تو نمیری؟
نه. شرکت کار دارم.
سوار ماشین شدیم و حرکت کرد. مسیر شرکت را نمیرفت متعجب گفتم
کجا میری؟
بیمارستان.
بیمارستان واسه چی؟
یه سر به پوریا بزنیم بعد بریم.
با ناراحتی گفتم
من نمیام.
امیر نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت
تو چرا اینقدر ببشعور و نفهم شدی، پوریا با ما بزرگ شده الان ازمون انتظار داره. دیروز عرفان و هلیا هم عیادتش رفتند.
راستش دلم میخواست به عیادت پوریا بروم اما شرم داشتم که در چشمانش نگاه کنم. بخصوص اینکه پوریا راجع به این مسئله با کسی جز پدرش صحبت نکرده بود.
رو به امیر گفتم
دلم نمیخواد ببینمش .
تو که اینقدر بدجنس نبودی عاطفه، نمیخواهیش به جهنم . ملاقات رفتن که این حرفها رو نداره
ملتمسانه گفتم
ازت خواهش میکنم امیر ، هم من و هم خود پوریا با دیدن همدیگر حال درونیمون خراب میشه، ولش کن. بگذار این مسئله رو بپذیره که من نمیخوامش.
امیر با عصبانیت دور زد و به سمت شرکت رفت.
پله ها را به دنبالش بالا رفتم.شرکت ما طبقه دوم بود و شرکت بیتا طبقه اول. یکسری پرونده و مدارک برداشت و رو به من گفت
من میرم پیش مجید تو بشین یه امار کلی از حساب های داراییمون بگیر چند وقت دیگه باید اظهار نامه مالیاتی بدیم.
باسر او را تایید کردم. و به اتاقم رفتم .
به محض ورودم به اتاق تلفن را برداشتم و شماره مرتضی را گرفتم.
مدتی بعد ارتباط وصل شدو گفت
سلام، عزیز من تو بنگاهم دارم قرارداد مینویسم
باشه، خداحافظ
گوشی را گذاشتم و خدارا شکر کردم. سرگرم کار بودم که منشی در اتاقم رازد. و وارد شد
روبه اوگفتم
بفرمایید
اقای عباسی تماس گرفتند شرکت گفتند تشریف ببرید پایین شرکت بیتا.
باشه الان میرم.
برخاستم و خودم را مرتب نمودم . پله ها را به سمت شرکت بیتا پایین رفتم.نگاهی به در بسته شرکت پوریا انداختم . اهی کشیدم و وارد شرکت بیتا شدم. رو به منشی گفتم
اقای عباسی کجا تشریف دارند؟
اتاق اقای محققی
در زدم و وارد شدم.
مجید به احترام من برخاست. قدبلندو خوشتیپ بود . چهره ظاهری اش هم بد نبود ، اما یه حس غرور و فخر فروشی خاصی در صورتش نهفته بود.
به او سلام و خسته نباشید گفتم و کنار امیر نشستم. امیر چند فاکتور مقابل من گذاشت و گفت
اینها برای ساخت مجتمع تخت جمشید ه که قرار با مجید بسازیم.
نگاهی به رقم فاکتورها انداختم . امیر گفت.
از دوهزار واحد هشتصدو سی تاش برای ماست.
ارام کنار گوشش گفتم
امیر روحساب کدوم پول داری اینکارو میکنی؟
سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
یه حساب جدید برای اینها درست کن کل این فاکتورها رو طبقه بندی کن .
نگاهی به مجید انداختم وگفتم
به منشیتون بگید کپی بگیره به من کپی بده.
مجید کمی در صندلی اش جابجا شدو گفت
کل حسابداری اون مجامع باشما خانم عباسی.
فکری کردم وگفتم
یعنی شما تو این پروژه حسابدار نمیارید؟
خیر شما هم حسابدار من باشید هم حسابدار امیر.
با اخلاقیاتی که از بابا و امیر میشناختم و میدانستم در معاملات تا جایی که توان داشته باشند اهل دروغ و کلک هستند. اینکار را صلاح ندانستم و گفتم
اما اقای محققی توصیه من به شما اینه که. حسابدارتون رو بیارید تا همه چیزبراتون روشن باشه.
نیش خندی زدو گفت
امیر دوست صمیمی منه ، حسابدار هم نباشه من یه دن
۷۱
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_67 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم به حیاط رفتم و خودم را سرگرم ابیاری باغچه نمودم. صد
#پارت_68
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
یه دنیا قبولش دارم .
اینبار من از ان خنده های حرص اور خودش کردم وگفتم
بله، هرجور صلاحتونه.
کمی مرموز به من خیره ماند سپس ابروهایش را بالا داد، گوشی روی میزش را برداشت و به منشی سفارش چای داد.
فاکتورهارا دسته بندی کردم. تلفنم زنگ خورد ان را از جیبم پر اوردم متوجه امیر شدم که از گوشه چشم گوشی مرا مینگرد. شماره مامان بود .
صفحه را لمس کردم وگفتم
بله
بدون مقدمه گفت یه عکس برات فرستادم ببین خوبه؟
باشه مامان
ارتباط را قطع کردم و عکس را باز نمودم پیراهن کار شده دکلته کوتاهی بود نگاهی به عکس انداختم امیر گفت
بگو نه؟
متعجب به امیر خیره ماندم . امیر گفت
بگو نه، الان باهم میریم ردیفش میکنیم.
برای مامان نوشتم امیر میگه نه
چایم را خوردم و برخاستم . امیر هم بلند شدو گفت
با اجازه ت مجید جان
به احترام ما برخاست و تا جلوی در امد.
به شرکت که رفتیم. امیر گفت
وسایلهاتو جمع کن بریم لباس بخریم.
گفته اش را اطاعت کردیم مرا به یک مزون بردو پیراهن بلند استین دار فوق العاده پوشیده ایی له رنگ ابی اسمانی انتخاب کرد دوریقه و روی دامنش گلهای ریز سفید داشت.
گفت
این خوبه؟
زیاد پوشیده نیست؟
نه، تو مراسم من دوستامم هستند. اون چه لباسیه مامان برات انتخاب کرده بود.
خوب دوستات باشن، مجلس زنونه مردونه جداست.
به هرحال سر سفره عقد که همه باهمیم.
راستش اینقدر اعصابم به هم ریخته بود که اصلا اهمیتی نداشت چه میپوشم. فروشنده از من خواست پرو کنم اما من نپذیرفتم و تن نزده انرا برداشتم. امیر پولش را حساب کرد و برایم یک کفش پاشنه دار همان رنگ هم خرید.
از مزون که خارج شدیم رو به امیر گفتم
لباس زیبا رو دیدی؟
نه، اونم اگر پوشیده نباشه نمیگذارم زیبا بپوشه.
زیبا خودش میدونه لباسش به سلیقه مامانه؟
نه هنوز بهش نگفتم. نشونش میدم اگر نپسندید یکی دیگه براش میخرم.
به نظر من همین امروز ببرش یکی براش بخر بعد که اون لباسه اومد بگو حالا خودت انتخاب کن. منم یه دخترم اگر مادر شوهرم اینکارو میکرد ناراحت میشدم.
امیر فکری کردو گفت
اره ، راست میگی.
۷۲
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_68 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم یه دنیا قبولش دارم . اینبار من از ان خنده های حرص ا
#پارت_69
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
به خانه رسیدیم مامان مقابل تلویزیون نشسته بود. سلام کردیم خواستم به اتاقم بروم که امیر گفت
برو لباستو بپوش مامانینا ببینن
خسته م
مامان کاور را باز کردو گفت
چرا اینقدر پوشیده؟
سلیقه پسرته.
امیر تچی کردوگفت
خوبه دیگه مامان دوستای من همه سر عقد هستند.
مامان نگاهی به من انداخت سرتاسفی تکان دادو گفت
خاک برسرت.
چشمانم گرد شدو گفتم
چرا؟
عمو شهروز سه روز دیگه پوریا رو با خودش میبره انگلیس، معلوم نیست با اون بچه چیکار کردی که به باباش گفته عقد امیر هم نمیخوام باشم فقط سریع منو ببر.
دوست نداره اینجا بمونه هم تقصیر منه؟
از جلوی چشمم برو گمشو.
مامان من الان با امیر رفتم لباس خریدم از لباس من خوشت نمیاد چه ربطی به پوریا داره؟
مکثی کردم وگفتم
نمیخوام با پوریا ازدواج کنم، ازش خوشم نمیاد زوره؟ اون انتخاب من نیست.
بله انتخاب شما اون پسره پایین شهری گداگشنه س
حسابی حرصی شدم وگفتم
الان این مسائل چه ربطی به اون داره؟ اره اصلا انتخاب من اونه.
امیر نگاه چپی به من انداخت و در سکوت به من خیره بود. از نگاهش ترسیدم و ناخواسته دو پله را بالا رفتم بابا پوزخندی زدو گفت
هنوز من نمردم که تو یه الف بچه ابرو و حیثیت منو ببری.
مدافعانه گفتم
الان مشکلتون با من چیه؟ از سر کار اومدم میخوام برم بالا استراحت کنم. چرا همه چیز و بهم ربط میدید؟
بابا زغالش را تکاند و با خونسردی گفت
خیال خام ورت داشته که خودتو اون بالا حبس کنی و کنار ما ننشینی و تو جمع های ما نیای اینطوری قشقرق راه بندازی که ما راضی شیم. اما کور خوندی مگه تو خواب ببینی که زن اون .....
رو به بابا گفتم
شما زیاد خودتو ماراحت نکن بابا، نگران من هم نباش از همونجایی که نشستی خوب داری اطرافتو مدیریت میکنی. عوض اینکه به فکر بالا و پایین شهر باشی به فکر قرار دادهایی باش که تند تند داری امضا میکنی، خدمتتون عارض شم که عمو شهروز گفت
یه وکیل گرفته تمام قراردادهای پوریا رو داده بهش که رسیدگی کنه پوریا برای همیشه داره از ایران میره.
بابا به من خیره ماند امیر یک گام جلو امدو متحیر گفت
چی؟
روبه امیر ادامه دادم
بله تند تند نرو قرارداد امضا کن اول سپیدارو بساز بعد .....
عمو شهروز اینها رو بتو گفت
سر تایید تکان دادم
امیر لب پایینش را داخل برد و به زمین خیره ماند.
بابا اهی کشیدو رو به من گفت
بالاخره تخم خودتو کردی اره؟
پله هارا گرفتم و بالا رفتم.
۷۳
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_70
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
لحظاتی بعد امیر وارد اتاقم شدو گفت
عاطفه.
بله
اینها که گفتی راست بود یا از خودت در اوردی؟
نه به جون خودت. صبح عمو شهروز زنگ زد گفت پوریا گفته میخواد بره انگلیس برنگرده. کارهای اینجاشم میده به وکیلش
امیر لبش را گزیدو گفت
چی بهش گفتی؟
من چیزی بهش نگفتم
بالاخره ردش کردی رفت اره؟
سرم را پایین انداختم و گفتم
من اونو نمیخواستم.
امیراهی کشیدو گفت
تو از پوریا بدت نمیومد. یه سری شرط و شروط و دلیل برای خودت داشتی ، از وقتی سرو کله اون پسره تو زندگیت پیدا شد این اداها رو در اوردی.
سرم را پایین انداختم، حق با امیر بود شاید اگر مرتضی سر راهم قرار نمیگرفت من پوریا را انتخاب میکردم. امیر ادامه داد
این و بدون عاطفه که اینکارو خودت با خودت کردی ، به بخت خودت لگد زدی اونم چه لگدی.
به چشمان امیر نگاه کردم وگفتم
من به پوریا گفتم نه، چون تو و بابا میخواستین ازش سو استفاده کنید، چون یه مدت که میگذشت داغی عشق که از سرش میپرید به خودش میومد میدید چه کلاه گشادی سرش رفته سرنوشت منم میشد مثل هلیا.
امیر پوزخندی زدو گفت
تو لیاقت عشق پوریا رو نداشتی، تو اونو ندیدی که چطور دوستت داره، الانم داری اشتباه میکنی اگر پوریا از زندگیت بره سرنوشتت میشه یه چیزی بدتر از هلیا
الان شماها عذاب وجدان ندارید که چرا زندگی هلیا اونطوریه؟
چطوریه عاطفه؟ اون داره با عرفان زندگیشو میکنه، یه بچه هم داره، خونه و زندگیشم ردیفه. عرفان دوست نداره زنش از خونه بیرون بره.
متعجب از حرف امیر گفتم
امیر جان هلیا هیچ اختیاری از خودش نداره، به اونم میگن زندگی عرفان یه ادم مشروب خوره خانم بازه. دست به زن هم داره، هلیای بدبخت اجازه نداره به ماها یه زنگ بزنه.
خوب وقتی شوهرش اینو میخواد باید گوش بده دیگه، مشروب میخوره؟ خوب بخوره به هلیا چه ربطی داره، خانم بازه ؟ مگه چیزی واسه هلیا کم گذاشته ؟ دست به زن داره، حتما هلیا یه کاری میکنه که کتک میخوره دیگه، حرف شوهرش و گوش کنه کتک نخوره.
با تنفر به امیر نگاه کردم وگفتم
میشه یه خواهشی ازت بکنم؟
بگو
این طرز فکر احمقانه ت را که فقط منو عصبی میکنه بردارو از اتاق من برو بیرون. تو لایق بحث کردو با من نیستی.
حرف من به امیر برخورد و گفت
این یه واقعیته چرا ناراحت میشی؟ چهار روز دیگه زیبا بیاد تو این خونه حق اینکه برای من تعیین تکلیف کنه رو نداره، اون زن منه من که زن اون نیستم.
اگر بهش مربوط نیست چرا اونشب تو سفره خونه داشتی مشروب خوردنتو مخفی میکردی؟
امیر سکوت کردو من ادامه دادم
خوب بهش میگفتی خوردم، هرشب میخورم به تو مربوط نیست، فضولیش به تو نیومده.
مکثی کردم و ادامه دادم
نگفتی چون فکر میکنی اون یکی مثل هلیا بدبخته نه؟
بدنبال سکوت امیر گفتم
بعد عقد به کارهات ادامه بده و ببین که زیبا چه حرکتی باهات میکنه.
امیر پشتش را به من کردو به سمت خروجی رفت در را باز کردو گفت
به هرحال از من گفتن بود. هنوزهم دیر نشده که یا بری ملاقاتش یا یه زنگ بزنی و حالشو بپرسی.
هیچ کدوم اینکارها رو نمیکنم ...
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_71
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
چون نمیخوام باعث ضرر کسی بشم. این احوالپرسی من برای پوریا هزینه سنگینی داره، من حالشو بپرسم باید سپیدارو بسازه تحویل تو و بابا بده. بهش گفته بودم نباید تو اینکار دخالت کنه. رضایت پسرهای سلیمی رو براتون گرفت دیگه، بستون نیست ؟ تو همین چند ماه هم ایراد مجتمع و واستون گرفت.
امیر سرتاسفی برای من تکان دادو گفت
اگر نمیخوای باعث ضرر کسی بشی اون پاپتی یه لا قبارو ولش کن، چون ارتباطش باتو داره براش سنگین تموم میشه، امارشو دارم رفته جای دیگه مغازه اجاره کرده، فردا میرم اونجا رو به بالاترین قیمت از صاحب ملکش اجاره میکنم. ضررو زیانش هم خودم میدم. مغازه منم چند روز دیگه اگر تخلیه نکنه اساسشو میریزم تو خیابون.
حرف امیر بدنم را لرزاند. امیر ادامه داد
پساگر راضی به ضرر کسی نیستی قبل از اینکه یکی ناغافل تو یه کوچه ایی پس کوچه ایی یه خط خوشگل رو صورتش بندازه، یا یه شب نصفه شب مغازه ش اتیش بگیره یا تو بهترین حالت چند نفر بریزن تو مغازه ش و همه چیزو خوردو خاکشیر کنند این جریان و تمومش کن و لکه ننگ خانواده نباش، من که ساکت نمیشینم تو ابروی منو بگیری سر انگشتات.
ناخواسته اشک روی گونه م غلطیدو گفتم
ولش میکنم، بسشه کاری باهاش نداشته باش.
امیر پوزخندی به من زدو گفت
الان انتظار نداری که این دروغ احمقانتو باور کنم؟
برخاستم و گفتم
ولش میکنم امیر، اذیتش نکن.
یک گام جلو امد، دستش را مقابلم گرفت و گفت
قول؟
دست امیر را گرفتم وگفتم
قول میدم.
امیر دستم رافشرد و با حالت تهدید امیز گفت
اگر زیر قولت بزنی عاطفه....
مطمئن گفتم
زیر قولم نمیزنم. ولش میکنم دی
با رفتن او روی تختم نشستم اشک بی اختیار روی گونه هایم میبارید. حال خرابی داشتم مانتو و روسری م را پوشیدم و از اتاق خارج شدم. امیرهم لباس پوشیده از اتاق خارج شدو گفت
کجا تشریف میبرید؟
حالم خوب نیست، میخوام برم خونه شهره.
مثل شب عید که خونه شهره بودی؟
نگاهم غرق التماس شدو گفتم
من حالم خوب نیست امیر
دارم میرم زیبا رو ببرم خرید، حالت خوب نیست با ما بیا
با کلافگی گفتم
من کجا بیام؟ شاید زیبا دوست نداشته باشه من دنبالتون راه بیفتم.
پس خودم میرسونمت خونه شهره خودمم میام دنبالت.
بدنبال امیر روان شدم مقابل خانه شهره ایستاد.و گفت
تو فکر کن من هرلحظه من دارم میام دنبالت اگر بیام ببینم اینجا نیستی وای به حالت.
اهی کشیدم وگفتم
چشم
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_72
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
در زدم شهره در را باز کرد وارد اتاق او شدم روی تختش نشستم شهره نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت
چته عاطفه؟
حرف شهره مرا همانند بمب ترکاند. هق و هق میگریستم شهره مرا در اغوش گرفت و گفت
چیشده عاطفه؟
ماجرا را از سیر تا پیاز برای شهره بازگو کردم برخاست و با دو لیوان شربت بازگشت و گفت
یه بارم بهت گفتم حضور تو تو زندگی مرتضی فقط و فقط دردسره . اون بدبخت و ولش کن. قبل از اینکه کار دستش ندادی.
حالم از خانواده م بهم میخوره شهره. اگر پول داشتم مطمئن باش ولشون میکردم و میرفتم یه شهر دیگه تنها زندگی میکردم. جایی که اثری از من پیدا نکنند.
دیوانه شدی عاطفه؟
نه بخدا، این چند روزه به همه چیز فکر کردم. مامانم صد بار تاحالا از من خواسته خودکشی کنم.
عصبانی میشه یه چیز میگه.
حداقل اگر ماشینم به نام خودم بود میفروختمش و با پولش از تهران میرفتم یه شهر دیگه تنها خونه میگرفتم یه کار هم پیدا میکردم و زندگی میکردم. طلا و جواهراتی هم به اون صورت ندارم. چهار تا النگو دارم. یه جفت گوشواره و گردنبند. یه پلاک زنجیر هم که پوریا بهم داد. تو این یکسالی که شرکت بابا کار میکنم سه ماه اول که حقوقمو خوردند. نه ماهشم هرچی در اوردم خرج کردم. پولی ندارم که بخوام برم. موندن با اونها هم داره عذابم میده.
اینقدر به چیزهای بیخودی فکر نکن.
بیخود نبست شهره، خونمو توشیشه کردند. تا تکون میخورم پای مرتضی رو میکشن وسط و پایین شهری بودن و معمولی بودنشو میزنن تو سرم.
تو هم زن پوریا شو. و پولدار بودنتو بکوب تو سرشون
حرفهایی میزنی شهره، اونها از خداشونه من زن پوریا بشم و شروع کنند به سو استفاده.
هردو ساکت شدیم . مدتی بعد شهره ادامه داد
به مرتضی این حرفها رو زدی؟
با امدن نام مرتضی اشکهایم دوباره جاری شدو گفتم
نه، اون بیچاره .....
هق هق امانم را بریدو گفتم
اینقدر سعی میکنه منو ارومم کنه، مدام میگه همه چیز دست خداست، بخدا توکل کن.
شهره اهی کشیدو به من خیره ماند با درماندگی گفتم
هرچی فکر میکنم میبینم خدا منو یه بار افریده به من یکبار فرصت زندگی داده، چرا خانواده من دارن حق اتخاب و از من میگیرن. اونم با این شیوه؟ چرا امیر و پدر مادرم ازخدا نمیترسند ؟ اخه یکی نیست بهشون بگه اینقدر فخر فروشی و ازار دیگران اونم به واسطه پول و زوری که دارید کار خوبی نیست، از مکافات عملتون غافل نشید، برای خداکاری نداره که تو چشم برهم زدنی پول و جایگاهتونو ازتون بگیره .
کمی سکوت کردم وگفتم
دنیا مگه چند روزه که من بخاطر اینکه یکی و دوست دارم باید حسرت بخورم و اشک بریزم.
شهره اهی کشیدو گفت
اون بدرد تو نمیخوره عاطفه، هم تراز تو نیست.
با عصبانیت گفتم
برای چی ادم هارو میزاری تو کفه ترازو و سبک وسنگینشون میکنی؟ اون بنده خداست منم بنده خدام، کی گفته من از اون سنگین ترم؟
تحصیلاتت میگه، موقعیت خانواده ت میگه ، همین امروز رفتی بهتری مزون و برادرت بدون در نظر گرفتن هزینه برات یه لباس گرون خریده، تو نمیتونی تو حراجی ها و ارزانسرا ها خرید کنی.
کی گفته من با مرتضی ازدواج کنم باید از حراجی چیزی بخرم؟ خودم میرم سر کار.
شهره با دلسوزی به من خیره ماندو گفت
اگر امیر یکی از حرفهاش راجع به مرتضی رو عملی کنه خودتو میبخشی؟
به زمین خیره ماندم و شهره ادامه داد
تو راضی ایی مغازه ایی که اون با وام و قرض و بدهی زده اتیش بگیره؟ یا یه چاقو تو صورتش بندازن؟ یا بریزن وسایلهاشو خوردو خاکشیر کنند؟
به شهره خیره ماندم شهره ادامه داد
همین الان گوشی منو بردار .براش اس ام اس کن
برات ارزوی خوشبختی میکنم، ببخش اگر تو این مدت اذیت شدی و بخاطر من تو دردسر افتادی . من دیگه نمیتونم ادامه بدم. این رابطه برای من و بیشترتو باعث دردسره، ما قسمت هم نیستیم.
خداحافظ عاطفه.
سکوت کردم شهره ادامه داد
بخدا این عاقلانه ترین کاره .
اشکهایم را پاک کردم وگفتم
دق میکنه.
دق نمیکنه، ناراحت میشه، غصه میخوره، شاید مدت زیادی طول بکشه اما فراموشت میکنه.
اون هیچ وقت منو فراموش نمیکنه و همینطور من اونو.
انسان یعنی فراموشکار، ادم ها مرگ عزیزانشون رو فراموش میکنند
۷۵
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_73
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
یه رابطه پنج ماهه.
مرتضی تنها کسی بود که به من بچشم ابزار و وسیله و یه موقعیت خوب مالی نگاه نکرد. مرتضی با همه اطرافیان من فرق داشت. اون دلمو نمیشکونه، ازارم نمیده، حرفی نمیزنه که برنجم، نگاهی نمیکنه که بترسم.
گوشی و بردار این اس ام اس و بده
نمیتونم شهره.
سعی کن بتونی عاطفه، داری تو دردسر می اندازیش ، اون از این پولها نداره که بخواد جبران کارهای امیر رو بکنه.
سپس گوشی اش را برداشت چیزی را تایپ کردو گوشی را رو به من گرفت وگفت
ارسال کن
متن راخواندم و دستم به سمت گوشی رفت، لرزش دستم مانع از تماس با صفحه گوشی میشد. شهره انگشتم زا گرفت و روی صفحه لمس کرد.
باهق و هق گریه روی تخت افتادم. شهره دستی روی موهایم کشیدو گفت
عاقلانه ترین کارو کردی عاطفه، خانواده ت نمیزارن تو با اون ازدواج کنی، فقط داشتی اونو اذیت میکردی ، خدارو خوش میاد زندگی ایی که اون به بدبختی جمع و کارگری جمع کرده رو تو یه شبه به باد بدی
باصدای زنگ گوشی شهره سرم را بلند کردم با دیدن شماره مرتضی گلویم از شدت بغض تیر کشید. شهره نگاهی به من انداخت و گفت
گوشی و بگیر جوابشو بده
سرم را به علامت نه بالا دادم وگفتم
نمیتونم
جواب بده، بهش بگو نمیتونم ادامه بدم. بگو خانواده م دارن برات دردسر ساز میشن . بگو که امیر تهدیدش کرده.
من نمیتونم حرف بزنم شهره.
من بهش بگم؟
سرتایید تکان دادم. شهره تماس را وصل کردو گوشی را روی ایفن گذاشت
مرتضی با دلهره و سریع گفت
الو... عاطفه.
شهره ارام گفت
سلام اقامرتضی
شهره خانم شمایی؟ این اس ام اس و شما ارسال کردی؟
شهره ابرویی بالا دادو گفت
نه عاطفه فرستاد ، الان اینجاست نمیتونه صحبت کنه.
یعنی چی نمیتونه صحبت کنه گوشی و بده بهش.
میدونی اقا مرتضی امیر بهش گفته امار شمارو گرفته میدونه رفتی یه مغازه جدید گرفتی تهدیدش کرده که میخواد فردا بیاد اون مغازرو به قیمت بالاتر اجاره کنه
هردوساکت شدند شهره ادامه داد
گفته ادم میفرسته مغازتو اتیش بزنه، یکی و اجیر میکنه بهت چاقو بزنه، ادم میفرسته مغازتو بزنند بهم وسایلهاتو بشکونند.
مگه شهر هرته شهره خانم.
ببین اقامرتضی یه دفعه اومده تو کسبه ابروریزی راه انداخته، اومده مغازتو خریده و از کار و زندگی وا اوردت. اگر عاطفه به رابطه اش با شما ادامه بده بیان مزاحمت بشن خوبه؟
به عاطفه بگو از خانوادت ناراحت بودی و میگفتی پدر و مادرم و امیر از طرف من تصمیم میگیرند به جای من فکر میکنند و نتیجه گیری میکنند. بگو این تو بودی که میگفتی ادمی به اختیارشه که ادمه والا حیوون میشد. الان توهم که شدی مثل اونها چرا از طرف من تصمیم میگیری ؟مغازرو میاد اجاره میکنه؟ به درک اینجا نشد یه جای دیگه، نمیتونه که دنبال من تو شهر راه بیفته من هرجارو گیر اوردم بیاد همونجارو اجاره کنه که، ترسش از اسیب زدن به من و مغازمه؟ من مواظب خودم هستم واسه مغازمم دوربین میبندم دزدگیر میبندم ، بالاخره یه کاری میکنم دیگه، اصلا بیاد اینجا رو اتیش بزنه فدای یه تار موی عاطفه، من به عاطفه قول دادم تا اخرش پاش بمونم. با این تهدیدها هم پاپس نمیکشم. شده باشه همه چیز و ببازم میرم مسافر کشی میکنم میرم کارگری میکنم اما زیر قولم نمیزنم.
۷۶
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_74
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
اخه اقا مرتضی فقط هم شما اذیت نمیشی ها ، یه بار اون سری اول عاطفه رو کتک زده بود. به شما نگفته، با کمربند زده بود کبودش کرده بود. یه بار هم شب عید اگر پوریاجلوشو نگرفته بود کتکش میزد خانه هم براش شده جهنم چپ و راست خانوادش دارن بهش سرکوفت میزنند. پوریا شمادوتا رو باهم دیده داره از ایران برای همیشه میره همین مسئله رو پدرو مادرش کردن چماق مدام تو سرش میکوبند.
من نمیدونم شهره خنم الان چه جوابی باید بدم. فقط به عاطفه بگو اگر بمونی و طاقت بیاری قول میدم بعد از ازدواجمون کاری کنم که همه این روزها جبران بشه، درسته اونقدر پولدار نیستم که بتونم در حد اونها حرکت کنم. اما معرفتشو دارم که حس امنیت و عشق و ارامش و برای عاطفه بیارم. از طرف من بهش بگو منو تو این حالت ول نکن، این اخر نامردیه. بگو مرتضی گفت برای رسیدن به خواسته دلت باید بجنگی همه چیز اسون بدست نمیاد .
شهره اهی کشیدو گفت
من حس شمارو درک میکنم اقا مرتضی ولی.....
مرتضی پوزخندی زدو گفت
بخدا که درک نمیکنی اگر درک میکردی این حرفهارو نمیزدی . شماها نمیفهمید وقتی یه مرد عاشق میشه یعنی چی.
شهره ساکت شد. مرتضی هم مکث کرد و با بغض گفت
خداحافظ.
ارتذاط را قطع کرد به چشمان شهره خیره ماندم وگفتم
من از امیر نمیگذرم شهره، بخدا حلالش نمیکنم.
۷۷
صدای زنگ گوشی ام بلند شد شهره نگاهی به صفحه انداخت و گفت
چه حلال زاده هم هست
گوشی را از دستش گرفتم ،صفحه را لمس کردم و گفتم
بله امیر
ببا بیرون جلوی درم.
متعجب گفتم
چه زود امدی ؟
زیبا گفت فردا میریم خرید. الان بریم بیرون من گفتم بیایم دنبال تو باهم بریم.
ارتباط را قطع کردم و بدون برداشتن کیفم از خانه شهره بیرون رفتم اتومبیل مشکی رنگ امیر جلوی در بود. زیبا شیشه را پایین دادو گفت
سلام، گریه کردی عاطفه جون .
نگاه خیره ایی به زیبا انداختم وگفتم
سلام عزیزم، بله گریه کردم.
زیبا ابرویی بالا دادو گفت
چی شده؟
امیر اجازه پاسخ دادن به من را ندادو گفت
سوار شو بریم.
رو به امیر گفتم
اخه داداش ، من کجا بیام دنبال شما دوتا؟ برید دوتایی خوش بگذرونید دیگه.
توهم بیا خوش میگذره.
امیرجان شاید زیبا بخواد باتو تنها باشه. چرا اینقدر اصرار میکنی؟
امیر نگاهی به زیبا انداخت و گفت
دوست نداری عاطفه رو ببریم؟
ابرویی بالا دادو گفت
مگه جای منو تنگ میکنه میره اون عقب میشینه دیگه، کافه هم ه اون بزرگی.
۷۸
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺