#داستان_تدبری
#بخش_اول
سوره فلق
گاهی وقتا آدم ها به خیلی چیزها پناه میبرن❤️چیزهایی که نمیتونن آدم رو نجات بدم و شاید فقط برای چند ثانیه بتونه پناهگاه انسان باشه😳اما اگر آدم به خدا پناه ببره از همه مشکلات رها میشه👌 ای کاش بشه از صمیم دلل در همه مشکلات به خدا پناه ببریم❤️
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
یکی از پادشاهان به بیماری هولناکی که نام نبردن آن بیماری بهتر از نام بردنش است ، گرفتار شد . گروه حکیمان و پزشکان یونان به اتفاق رأی گفتند : چنین بیماری ، دوا و درمانی ندارد مگر اینکه زهره (کیسه صفرا) یک انسان دارای چنین و چنان صفتی را بیاورند. پادشاه به مأمورانش فرمان داد تا به جستجوی مردی که دارای آن اوصاف و نشانه ها می باشد ، بپردازند و او را نزدش بیاورند. مأموران به جستجو پرداختند ، تا اینکه پسری (نوجوان) با را همان مشخصات و نشانه ها که حکیمان گفته بودند ، یافتند و نزد شاه آوردند. شاه پدر و مادر آن نوجوان را طلبید و ماجرا را به آنها گفت و انعام و پول زیادی به آنها داد و آنها به کشته شدن پسرشان راضی شدند. قاضی وقت نیز حکم داد که : ریختن خون یک نفر از ملت به خاطر حفظ سلامتی شاه جایز است.
جلاد آماده شد که آن نوجوان را بکشد. نوجوان در این حالت ، لبخندی زد و سر به سوی آسمان بلند نمود. شاه از او پرسید : در این حالت مرگ ، چرا خندیدی ؟ اینجا جای خنده نیست .نوجوان جواب داد :
👇👇👇👇👇👇
#تفسیر
#بخش_اول
👇👇👇
در روزگاران خیلی دور پادشاهی خیلی بدجنس زندگی میکرد. اسم این پادشاه ابرهه بود. ابرهه یه شب کنار قصر پادشاهی نشسته بود و هر خانوم یا بچه ای از جلوی قصر رد میشد، میبردش تو و میگفت باید بیای برای من کار کنی😒
نباید برین درس بخونین. بچه هارو میبرد میگفت باید جارو بزنین، ظرف بشورین.😡 اونهام کارهای ابرهه روانجام میدادن مردم میرفتندخونه ی خداوزیارت میکردند.✨🕋✨
یه روز دوتا خانوم داشتن از جلوی قصر ابرهه رد میشدند تا برسند به خونه ی خدا.
ابرهه که اونهارو دید (با صدای محکم وخشن) گفت: کجادارید میرید؟ 👺👺
_ ما داریم میرم خونه ی خدارو زیارت کنیم.✨🕋✨
_ شما حق ندارید برید زیارت کنید! برگردید خونه ی خودتون!
ولی بچه ها شب که شد، هوا تاریک بود ابرهه خوابید.😴😴
زنها یواشکی با شوهراشون پا شدند و رفتند خونه ی خدا و رفتند زیارت کردند و برگشتند.
در این بین، نگهبانا دیدند اونا رفتن زیارت خونه ی خدا و اومدن بالا سر ابرهه گفتند: ابرهه! ابرهه! پاشو! پاشو! مردم رفتند خونه ی خدا رو زیارت کردند.
ابرهه با خودش گفت: باید یه فکری بکنم. آها یه فکری به ذهنم رسید!🧐🤨😏
زودبرید یه عالمه طلا و جواهر و یاقوت بیارید تا یه قصر طلایی بسازم تا مردم نرن خونه ی خدارو زیارت کنن و بیان قصر منو زیارت کنن و عبادت کنن.
خلاصه یاران ابرهه شروع کردن به ساختن یه قصر بزرگ با سرعت زیاد.
یه قصر زیبای طلایی ساختن🏰 که وقتی نور خورشید هم به اون می خورد، درخشانتر می شد.
اما بچه ها ابرهه دید بازم مردم توجهی به قصر اون ندارن و بازم میرن سمت خونه ی خدا.
به خاطر همین....😳
#ادامه_دارد
#زنگ_آسمانی
👇👇👇👇👇👇👇