eitaa logo
ریحانه ولایت☘
281 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
55 فایل
ما زنده بر آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت خراسان رضوی - کاشمر ☎️۰۵۱۵۵۲۴۹۴۴۳ 🌸Eitaa.com/reyhanevelayat ارتباط با مدیر کانال: @Adineh255
مشاهده در ایتا
دانلود
رؤیاها رایگان هستند، ولی مسیر تحقق آن‌ها اینطور نیست. باید برای رؤیای خود تلاش کنید. صبحتون پر از انرژی😍❤️ موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت 🔖 🌐 @reyhanevelayat
002101.mp3
135.3K
و هنگامی که فرستاده‌ای از سوی خدا به سراغشان آمد، و با نشانه‌ هایی که نـزد آنـهـا بـود مطابقـت داشت، جمعی از آنـان که به آنهـا کـتـاب آسـمـانی داده شـده بـود، کتاب خدا را پشت سر افکندنـد؛ گویی هیچ از آن خبر ندارند! ↵ بقره/۱٠۱ موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت ✨ 🌐 @reyhanevelayat
••{🌸🌿}•• باید دنیارا برای آمدنت آماده‌کنیم؛ دنیای بی‌امام که دنیا نمی‌شود... 🦋 ۱۳روز تا میلاد منجی 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت 🏳🏳 🌐 @reyhanevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا نه سوئیسه نه آنتالیا، اینجا مسیر رویاییِ قطار سوادکوه در شیرگاه مازندران می باشد 😍 ‌‎‎‌‎‌ موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت 🔖 🌐 @reyhanevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗 کتاب آبنبات هل‌دار کتاب آبنبات هل‌دار نوشته مهرداد صدقی داستانی از حال‌و هوای پشت جبهه در دوران دفاع مقدس است. این داستان از زبان یک کودک بجنوردی به نام محسن روایت می‌شود که برادرش به جبهه می‌رود. محسن، راوی داستان، فرزند آخر یک خانوادة پنج‌نفری است. آن‌ها همراه مادربزرگشان در یکی از محله‌های قدیم بجنورد زندگی می‌کنند. فضای داستان سرتاسر ماجراهای خنده‌دار و حیرت‌آور است؛ ماجراهایی که محسن آن‌ها را ایجاد می‌کند. یکی از نقاط قوّت کتاب توانایی نویسنده در نشان‌دادن فضای پشت جبهه‌هاست؛ نویسنده نشان می‌دهد که چگونه مردم در این فضا زندگی روزمرة خود را می‌گذراندند و سرگرمی‌های خاص خود را داشتند. موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت 📚 🌐 @reyhanevelayat
📣خواندن کتاب آبنبات هل‌دار را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟ اگر علاقه‌مند به شنیدن خاطرات شیرینی هستید که در دوران جنگ و دفاع مقدس در پشت جبهه‌ها پیش می‌آمد خواندن کتاب آب‌نبات هل‌دار را به شما پیشنهاد می‌کنیم. هریک از داستان‌های این کتاب دنیایی است پُر از خنده و نشاط. موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت 📚 🌐 @reyhanevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
إنَّ‌ اللّٰهَ‌ لٰا يُضَيِّعْ‌ أجْرَ قَلْبٍ‌ نَبَّضَ‌ بِحُبِّه خداوند اجر قلبی را‌ که‌ به عشقِ او می‌تپد ضایع‌ نمی‌کند...♥️✨ 📿
🌸ارباب تولدت مبارک🌸 میلاد با سعادت امام عشق و مهربانی بر همه شما عاشقان حضرتش مبارک❤️😍 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت 🏳🏳 🌐 @reyhanevelayat
🎈🎊عیدمون خیلی مبارک😍😊 با یک مولودی زیبا چطورین تقدیم به قلب های عاشقتون👇
MiladSardaranKarbala1398[06].mp3
3.79M
خدا برای ما، چه حسینی آفرید💚 خیلی قشنگه👌 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت 🏳🏳 🌐 @reyhanevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣📣 قرار شبانه راس ساعت ۲۱. قرائت «» موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت ✨ 🌐 @reyhanevelayat
📗و آنکه دیرتر آمد
📗🦋 قسمت سوم، بخش اول نویسنده: الهه بهشتی عجب بی مروتی هستم من! تکانی به خودم دادم. احمد فورا مرا زمین گذاشت و به رویم خم شد. صورتش سوخته بود. چشم هایش سرخ و لب هایش خشک و ترک خورده بود. به زحمت آب دهانش را فرو داد و گفت:« خوبی؟». سر تکان دادم که خوبم. لبخند زد و گفت:« اذیت شدی؟». حالش طوری بود که دلم برایش خیلی سوخت. نمیدانم چه مقدار راه مرا بر دوشش حمل کرده بود؛ اما مهم معرفتی بود که نشان داده بود. چفیه اش را از روی صورتم کنار زد،در آغوشگرفتمش و او را با مهر به خودم فشردم و گفتم:« حلالم کن». به پشت خوابیدم. زبانم مثل چوب خشک شده بود. گفت: « طاقت بیاور». مرگ پیش رویم بود. گریه مادر و به سر زدن بابایم را پیش نظر مجسم کردم. یعنی جنازه ام را پیدا می کنند؟ ناگهان وحشتی عظیم مرا به لرزه انداخت. نکند جنازه ام پیدا نشود؟ گرگ ها، اگر نیمه جان خوراک گرگ ها شویم، زنده زنده خورده می شویم. این فکر چنان وحشتناک بود که بی اختیار دست احمد را گرفتم. از نگاهم به منظورم پی برد. گفتن:« کاش زودتر بمیریم». لب گزید. گریه اش گرفت. صورتش را میان دو دست گرفت و با صدایی بریده گفت:« بیا توسل کنیم». گفتم« توسل؟ بی فایده است. کارمان تمام است» و نالیدم و مشت بر سر زدم. احمد گفت:« ناراحت نباش. خدا ارحم الراحمین است؛ به داد بنده هایش می رسد». احمد درست می گوید. به هر حال، از هیچی که بهتر است. گفتم: « ای خدا!......». چشمانم را از بی حالی بستم و فکر کردم اگر صدای احمد به گوش خدا برسد و بخواهد او را نجات دهد، من هم نجات پیدا میکنم. احمد گریان می گفت:« خدایا! خداوندا! تو را به عزت رسول الله قسم که مارا از این وضع نجات بده». با چنان سوزی نام حضرت رسول را می برد که دلم به درد آمد و بغضم گرفت. یعنی ممکن است این استغاثه به عرش برسد و خدا فریاد رسمان شود؟ موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت 📚 🌐 @reyhanevelayat
📗🦋 قسمت سوم، بخش دوم نویسنده: الهه بهشتی بلاخره احمد هم از صدا افتاد. نگاهم به آفتاب بود که مثل سراب می لرزید و نور کورکننده اش بر ما می تاباند. کاش زودتر غروب کند تا حداقل در خنکای شب بمیریم. این آخرین غروب زندگی ماست و چه زندگی کوتاهی! فقط سیزده سال! به نظرم رسید اگر مومن تر از این بودم، اگر منتظر سن تکلیف نمیشدم تا برای رفع تکلیف نماز بخوانم، شاید خدا کمکم میکرد. دلم از خودم و خانواده ام گرفت؛ محصوضا از پدرم. با آنکه به ظاهر سنی متعصبی بود؛ اما در تعالیم دینی ام کوتاهی می کرد. هر وقت می گفتم نمازم کامل نیست و فلان مسأله را نمیدانم، می گفت حالا بعد، وقت داری... من که تا آن وقت به یاد خدا نبوده ام، پس چطور توقع داشته باشم که خدا به دادم برسد؟ در دل گفتم:«یا الله! العفو العفو العفو.....». ناگهان بر تپه ای دور دست دو سیاهی ‌دیدم. چشمانم را زیر مردم و دقیق شدم. نه، این سراب نیست. سیاهی ها به طرف ما می آمدند. چشمانم را بستم و سعی کردم افکارم را متمرکز کنم. باز نگاه کردم، نه سراب نیست. محور نشده اند؛ بلکه به وضوح دیده می شدند و هر چه پیش تر می آمدند، بزرگ تر می شدند. باید احمد را خبر کنم. اگر او هم آنها را ببیند، پس حتما واقعی هستند و نجات پیدا می کنیم. احمد را صدا کردم. اما صدایم از شدت خشکی گلو درنیامد. شاید از حال رفته بود. سعی کردم دستش را بگیرم که ناگهان از وحشت بر جا خشک شدم. ماری بزرگ و سیاه آهسته از پای احمد بالا می آمد. تقلا کردم خودم را پیش بکشم؛ اما نتوانستم. حتی نا نداشتم رو به احمد بچرخم. نالیدم و دستم را بر شن ها کوفتم. اما احمد حرکتی نکرد. مار تا روی سینه اش بالا آمد. به زحمت دستم را پیش بردم و نوک انگشتانش را لمس کردن. تکانی خورد و چشمانش را باز کرد. درست در این لحظه مار سرش را بالا آورد. آماده می شد که روی صورت و گردن احمد بجهد و نیشش را فرو کند..... ادامه دارد.....هر شب حدود همین ساعت منتظر ما باشید📗 موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت 📚 🌐 @reyhanevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•💙• بس است....! صبح روز عیدتون پر از عشق و مهربونی❤️ موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت 🔖 🌐 @reyhanevelayat
002102.mp3
460.9K
و یهود از آنچه شیاطین در عصر سلیمـان بـر مـردم مـی‌خـوانـدنـد پیروی کردند. سلیمان هرگز کافر نشد، ولی شیاطین کفر ورزیدند؛ و به مردم سحر آموختند. و نیز یهود از آنچه بر دو فرشته بابل «هاروت» و «ماروت» نازل شد پیـروی کردنـد. به هیچ کس چیـزی یـاد نمی‌دادنـد مگر اینکه از پـیـش بـه او مـی‌گـفـتـنـد: مـا وسیله آزمایشیم کافر نشو! و از این تعلیمـات سوء استفاده نکن! ولی آن‌ها از آن دو فرشته، مطالبی می‌آموختند که بتوانند بـه وسـیـلـه آن، مــیــان مــرد و همسرش جدایی بی‌افکنند ولی هیچگاه نمی‌توانند بدون اجازه خــداونــد، بــه انـسـانـی زیــان بـرسـانـنـد. آنها قسمت‌هـایی را فرا می‌گرفتند که به آنـان زیان میرسانید و نفعی نمیداد. و مسـلمـا می‌دانستند هر کسی خریـدار این گونه متـاع باشـد، در آخــرت بــهــره‌ای نـخـواهـد داشت. و چه زشت و ناپسند بود آنچه خـود را بـه آن فروخـتـنـد، اگر می‌دانستند! ↵ بقره/۱٠۲ موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت ✨ 🌐 @reyhanevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*زیارت امام حسین ع از راه دور* آیت الله مشکینی: مبادا روز شهادت یا ولادت امامی بگذرد و شما آن امام را زیارت نکنید. 💖ولادت با سعادت امام حسین علیه السلام مبارک موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت 🔰 🌐 @reyhanevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 کشتی‌نجات را به آب افکندند...💚 . عیدتون خیلییییی مبارک باشه 🤩 از اربابِ بهشتِ بین الحرمین یادتون نره عیدی بگیرید😋 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت 🏳🏳 🌐 @reyhanevelayat