•°•°ره رو عشق°•°•°
#تولد✨ 💗💗💗💗💗💗💗💗 🗓تاریخ ٢٨ خرداد ١٤٠٣ 🔖دوست عزیزی که امروز به دنیا آمدهاید، تولدتان مبارک🔖 🔼دوس
و پیامی که دوستم داده برای تبریک تولدم 😂
خیلی هاش در حال حاضر واقعیت داره🥲
البته ها تبریک های دیگه هم گفته😁
•°•°ره رو عشق°•°•°
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۰ رسول: دستم رو توی دستاش گرفت.دستای من یخ بود یا محمد؟نمیدونم اما
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۶۱
فرشید: به همراه سعید رفتیم و چند تا کمپوت خریدیم برای داوود .سعیدم که توی اون موقعیت راحت نشسته بود توی ماشین و منو فرستاده بود خرید هارو انجام بدم .بعد از حساب کردن خرید ها به طرف ماشین رفتم و در عقب رو باز کردم .خرید هارو گذاشتم و در رو بستم و خودم جلو نشستم . سعید بعد از نیم نگاهی گفت.
سعید:بریم؟
فرشید:نه پس بمونیم یکم اینجا رو ببینیم😐خب آره دیگه .
سعید:حالا خواستم یه چیزی گفته باشم چیزی نمیشه اگر مثل محمد ادم رو ضایع نکنی .البته محمد خیلی خوب بلده رسول رو ضایع کنه😁
فرشید: لبخندی روی صورتم نقش بست و اروم گفتم:دلم براشون تنگ شده .ای کاش زودتر بیان .
سعید: اهوم .خداکنه زودتر تموم بشه این پرونده .
راوی: دلتنگی امانشان نمی داد. در ایران همگی دلتنگشان بودند .از داوود که با حالی خراب در بیمارستان بود تا محسن که در نبود محمد فرمانده اصلی پرونده شده بود و حتی برای بچه های تیم محمد هم عزیز بود و دوستش داشتند و در کیلومتر ها آن طرف تر در عربستان. دلتنگی محمد و رسول طرفی و دلتنگی معراج برای نامزدش نیز یک طرف .
فرشید و سعید به بیمارستان رسیدند و بعد از برداشتن کمپوت ها از داخل ماشین وارد بخش شدند و وارد اتاق داوود شدند .به دستور محسن اتاقی اختصاصی برای داوود گرفته بودند تا خطری اورا تهدید نکند. در زدند و وارد شدند .همه ی بچه ها کنار داوود بودند و داوود نیز با لبخند محوی اما با صورتی که بی حالی درونش موج میزد به آنها نگاه میکرد .بعد از سلام و احوالپرسی سعید کمپوت هارا روی میز کنار تخت گذاشت و خود کنار داوود ایستاد و آرام بغلش کرد .آرامش به هر دونفرشان القا شده بود .آرام از آغوش یکدیگر بیرون آمدند و فرشید هم نیز همین کار را انجام داد .سعید کنار ایستاد و با حالت دست به سینه شروع به صحبت کرد .
سعید:خب آقا داوود حالت خوبه؟خیلی خوب ما رو نگران کردی 😉
داوود: خداروشکر خوبم .
محسن:بچه ها باید برگردیم اداره .دونفرتون بمونید پیش داوود و بقیه هم باید بریم .
کیان:من و حامد هم زمان باهم گفتیم :من میمونم .
با تعجب نگاهی به همدیگه کردیم و یکدفعه لبخند روی صورتمون نشست بچه ها هم با خنده بهمون خیره بودن .
داوود: آقا لازم نیست کسی بمونه .منم الان دکتر بیاد میگم مرخصم بکنه .
محسن: به گوشم بخوره حرفی از مرخص شدن به دکتر زدی توبیخ میشی داوود .باید تا وقتی که دکتر گفته بیمارستان بمونی .
داوود: اما آقا من حالم خوبه .
محسن: اینو دکتر میگه نه تو .در ضمن خوبه تیر خوردی. خوبه دکتر گفته بود اگه بهوش نیای میری کما بعد حالا میگی حالم خوبه؟؟
داوود: ببخشید 😔
محسن: آروم رفتم کنار داوود و بغلش کردم و کنار گوشش گفتم:اینارو نگفتم که بگی ببخشید. گفتم که بدونی نگرانت هستیم .برامون مهمی پس کاری نکن که دوباره نگران بشیم .
داوود: لبخند بی اراده ای روی صورتم نشست و لب زدم:چشم :)
محسن: بی بلا .به طرف بچه ها برگشتم و گفتم:خب بریم دیگه .حامد و کیان شما هم حواستون باشه .این آقا داوود قاچاقی زنده هست 😁😉
داوود: اِ اقا😂
محسن: مگه دروغ میگم🤨😁
داوود: با خنده لب زدم:نه درست میگید.
محسن: حواستون باشه بچه ها .
حامد و کیان:چشم.
کیان:آقا محسن و بچه ها خداحافظی کردن و رفتن .حامد روی صندلی کنار تخت داوود نشست .داوود هم همونطور نشسته بود .آروم بهش کمک کردم که دراز بکشه تا جای زخمش درد نگیره .کمپوت رو توی ظرف ریختم و یکی دادم به حامد که با لبخند تشکر کرد و خودمم کنار داوود نشستم .با لبخند مرموزی بهش نگاه کردم و گفتم:دهنت رو وا کن که هواپیما داره میاد 😁
داوود: نمیخوام .من کمپوت دوست ندارم
حامد: چه دوست داشته باشی چه نه باید بخوری آقا داوود .
داوود: مگه زوریه؟بدم میاد از کمپوت.
کیان:حامد بیا دهنشو باز کن که به خوردش بدیم😁
حامد:از جام بلند شدم و کنار داوود نشستم. با خنده خیره شد بهم و لب زد
داوود: حامد توروخدا نکن .بابا من کمپوت نمیخورم.
کیان:خب چی میخوای؟
داوود: چشام رو ریز کردم و لب زدم: هندونه😋😁
کیان:فعلا هندونه نداریم پس همین میمونه .میخوری یا به زور به خوردت بدیم؟
داوود: میخورم بابا. چرا زور اخه😬
حامد: آفرین. حالا شد .
رفتم نشستم روی صندلی خیره شدم به داوود که داشت به زور از کمپوت میخورد و چهره اش رو در هم کرده بود .خنده ام گرفته بود اما سعی کردم نخندم چون با حال الانش قابلیت چیز گفتن بهم رو هم داشت 😂
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.هندونه🍉
پ.ن.معراج نامزد داره🙃
پ.ن.حرف های محسن و داوود 😁
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎨🤓👦
تغییر چهره رسول در ترکیه
برای جلوگیری از شناسایی شدن
#گاندو
#سرباز_امام_زمان
https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فیلم _طنز
وقتی داری رانندگی میکنی و نمیزارن چیزی بخوری😂
فقط قیافه فرشید
#سرباز_امام_زمان
https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقت دنیا را نگیریم😂🤝
(حتی با طنز)
#مجید_رسول
#پندار_سعید
#سرباز_امام_زمان
https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رسول جان😍😔
پنتاگون عو که که نمیخوایم هک کنیم..!🥺😂
#گاندو
#سرباز_امام_زمان
#https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رسول غیرتی میشه🥲
#محصول
#مجید_رسول
#وحید_محمد ˼
#سرباز_امام_زمان
https://eitaa.com/romanFms