eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
مامانم شروع کرده به قربون صدقه امون از صبح و من فهمیدم تا عید ۵ ماه مونده و قصدش خونه تکونیه😑😂 عید از رگ کردن به شما نزدیک تر است😂😅
دقیقا رفیق اگه میخوای چند سال دیگه معلم بچت یه برعنداز نباشه درس بخون😎🥲
در حرم سه ساله ام🥺💔
من به امار زمین مشکوکم ✨ اگه این شهر پر از ادم هاست🌏 پس چرا یوسف زهرا تنهاست💔
منم نمیتونم پاس کنمش😐😂
1_ https://eitaa.com/joinchat/1496974205C74138b4db6 2_علیک السلام 3_سعی میکنم 4_سنجاق شدا 5_سعی ام رو میکنن
1_فدای شما 2_ساعت دو و نیم 3_قبلا گفتم 4_مجدد 5_قطعا همینطورع(رمان من نیست رمان مهدیسه) 6_@wool1403
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۶۶ حامد: با حرفی که نازگل خانم زد سریع بلند شدم و دستم رو روی پیشون
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ داوود : تلفن رو جواب دادم.نميتونستم خیلی به اقا محمد توضیح بدم چون ممکن بود دچار هیجان و ترس بشه و با وجود لخته توی سرش امکان داشت حالش بد بشه. فقط بهش گفتم بیاد اتاق حامد و تلفن رو قطع کردم.بهتر بود بیاد و خودش ببینه حال رسول بهتره. سمت بقیه رفتم .نازگل خانم کنار رسول نشسته بود و سرش رو میون دستاش گرفته بود و اشک میریخت. نورا خانم هم داشت آروم با حامد صحبت می‌کرد. بدون هیچ حرفی کنار سالن نشستم .چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که زنگ در به صدا در اومد. حامد که فهمیده بود محمد هست از جاش بلند شد و در رو باز کرد.محمد که داخل شد و یاالله گفت حامد اول به گوشه ای هدایتش کرد و اروم باهاش صحبت کرد.حدس زدن موضوع صحبتشون کار سختی نبود و به خوبی از روی تغییر حرکات و چهره محمد می‌شد فهمید حامد داره ماجرا رو براش توضیح میده.با پایان حرف حامد،محمد دستش رو به طرف سرش برد.سکوت و گوشه موندن رو بیشتر از این صلاح ندونستم و سریع به طرف محمد و حامد رفتم. حامد دست محمد رو گرفته بود و ازش حالش رو میپرسید.سریع کمک کردیم بشینه .کنارش زانو زدم و گفتم: اقا محمد حالت خوبه؟؟ محمد:همونطور که دستم به سرم بود و سعی داشتم با کمی فشار دادن بتونم دردی که تویرسرم پیچ و تاب میخوره رو آروم کنم لب زدم: چیزی نیست. حامد: داروهاتون رو خوردید؟؟ محمد: نه .تموم شدن. داوود: سریع از جام بلند شدم.از قبل میدونستم قرصی که محمد میخوره چی هست. با گفتن جمله(من میرم از داروخونه بخرم)سریع از اتاق بیرون زدم. ...... دارو رو گرفتم و از مرکز داروخونه بیرون اومدم.نفس عمیقی کشیدم تا نفسم که بر اثر تند اومدنم تکه تکه بود به حالت اولیه بشه.خواستم قدمی بردارم که با برخورد یه نفر دقیقا به دستم و همونجایی که سوختگی بود به عقب افتادم.دستم رو به میله کوچیک کنار مغازه ها گرفتم تا نیوفتم.اما درد وحشتناک دستم که کمی آروم شده بود،بر اثر ضربه بدجوری درد گرفت . همون مردی که بهم خورده بود با کلی عذرخواهی کمک کرد به ایستم. ...... وارد هتل شدم و سریع به طرف اتاق حامد رفتم.در رو زدم که چند ثانیه بعد نورا خانم در رو باز کرد.سر به زیر سلامی کردم که جواب داد و بفرماییدی گفت. وارد شدم .به طرف اقا محمد و حامد که باهم صحبت میکردن رفتم.نورا خانم که میدونست باید داروهارو به اقا محمد بدم یه لیوان آب آورد.قرص رو از توی پوسته اش در آوردم و دست اقا محمد دادم.حامد آب رو از نورا خانم گرفت و دست اقا محمد داد. ..... رسول: به آرومی پلکام رو از هم جدا کردم.صدای حرف زدن ها به گوشم میرسید.سعی کردم از حالت دراز کش بیرون بیام .داوود که متوجه بیدار شدنم شد سریع به طرفم اومد و کمک کرد بشینم.نگاهش کردم و لبخندی هر چند کمرنگ‌ روی صورتم نشوندم و تشکری کردم.متقابلا جوابم رو داد . با حرفایی که زده شد فهمیدم همه متوجه شدن حال من بد بوده و خواستن بیان تا مطمئن بشن خوبم اما بچه ها نزاشتن و فقط اقا محمد و داوود و خانما و حامد موندن. ...... بالاخره روز برگشتمون رسید.برای آخرین بار همگی به طرف حرم رفتیم و بعد از زیارت حرم امام حسین و حضرت ابوالفضل، به طرف فرودگاه رفتیم. ازراه دور سلامی برای آخرین بار دادیم اما خداحافظی نکردیم. از قدیم مادرم میگفت هیچ وقت خداحافظی نکن .چون شاید دیگه نتونی اونجا رو ببینی.من هم هیچ وقت از امام رضا و امام حسین خداحافظی نمیکردم تا باری دیگر بتونم بیام. سوار هواپیما که شدیم آخرین نفسم رو توی خاک عراق کشیدم تا فراموش نکنم زیبایی اینجارو و فراموش نکنم مهمون نوازی اقا امام حسین رو. کنار نازگل نشستم .حامد و نورا خانم هم صندلی جلویی ما بودن اما بقیه هر کدوم یه طرف بودن و صندلی هاشون کنار هم نبود.لبخندی زدم و به نازگل که بغض کرده سرش رو پایین انداخته بود و دستش رو نوازش وار روی انگشترش میکشید لب زدم: چیزی شده ؟چرا ناراحتی؟ نازگل: سرم رو بلند کردم و رو به چهره کنجکاو و سوالی رسول گفتم: میشه بازم همچین سفر هایی بیایم؟ دلم تنگ میشه برای اینجا. رسول: این بار هم قسمت بود و خود اقا دعوتمون کرده بود.انشاءالله دفعه بعد برای پیاده روی اربعین بیایم زیارت. نازگل: انشاءالله ♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.چی بگم 🥲 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
برای سلامتی سید دعا کنید🥺 ما دیگه تحمل نداریم صبح خبر بد بشنویم 💔 خدایا شهید رییسی که رفت ،خودت مراقب این سید باش🥀
این انتظار داره حالم رو خراب میکنه انتظار کشیدن رو دوست ندارم انتظار کشیدم برای شهید رییسی انتظار کشیدم و ساعت ها اشک ریختم ولی صبحش خبر شهادتش رو بهم دادن نمیخوام دوباره همچین خبری به گوشم برسه😭💔 خدایا خودت کمکمون کن خدایا سید رو سالم بهمون برگردون🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا