eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
💯 از خون جوانان وطن لاله دمیده شهدای حادثه تروریستی خاش 🔥
💯 شهدای امنیت شهدای ناجا در حادثه تلخ و تروریستی خاش 🔥
💯 شهدای غیرتمند ارتش جمهوری اسلامی ایران 🔥 🔥
💯 برنامه مشخص است نه تعلل میکنیم نه شتاب زده عمل میکنیم 🔥 🔥
¹ (فلش بک به گذشته) ............................(بیمارستان)................................ محمد: رسول برده بودن اتاق عمل زمین متر میکرم تا خبری از اون اتاقی که نمیدونم چی میگذره خبر برسه یکدفعه چند تا پرستار با عجله بیرون اومدن از ایستگاه پرستاری دستگاه شوک برداشتن تو اتاق احساس می کردم تو باتلاق غم و گریه فرو رفتم نمیتونستم بیام بیرون بچه ها همه نگران و گریه میکردن 🪐🌿........(دوساعت بعد از عمل جراحی)............🪐🌿 محمد: چشمم تار بود آروم باز کردم انگار چند نفر بالا سرم بودن کم‌کم تاری دیدم کم تر شد وضوح پیدا کرد سعید و فرشید بالا سرم بودن حلقه اشک دور چشم هاشون جمع شده بود دلیل این همه چشم اشکی رو میدونستم دلیلی جز رسول داداش من. نیست چشمم بستم کسی گریه ام نبینه نگاه کن رسول چه کار کردی با همه ی ما ......... سعید: دست آقا محمد سرم وصل بود کمکش کردم سمت اتاق رسول بریم چند دقیقه طول کشید بریم قسمت ccu به چونه زدن با پرستار کمک آقا محمد کردم لباس مخصوص بپوشه بره اتاق پیش رسول محمد: کلی دستگاه به رسول وصل بود آروم رفتم سمتش دستش گرفتم سرد بود آروم بلند شدم بوسه طولانی روی پیشونیش زدم رسول نمیخوای از خواب ناز بیای بیرون بیدارشو همه منتظرت هستن نزاری مثل مانیا ترکمون کنی بری برنگردی قطره های اشک از چشمم روی دست رسول پایین می‌ریخت صورت رسول بوسیدمش داداش من برم الان پرستار میندازه منو بیرون قربونت بشم 🥺 از اتاق رفتم بیرون پشت پنجره نگاهش میکردم دکتر رسول رفت تو بعد از چند دقیقه با قیافه متعجب شده بیرون اومد _آخرین نفر کی رفته پیش بیمارتون بوده؟ محمد: من بودم اتفاقی افتاده ؟ _شما متوجه نشدید برادرتون موقعی ای پیشش بودین سطح هوشیاریش بالا اومده بهوش اومده 🙂 محمد: یعنی رسول من بهوش اومده درست شنیدم دکتر ؟ _ بله درست شنیدین 😇 (محمد و بچه ها): ممنون داوود: وایییییییییییییییییییییی خدارو شکر رسول اومدی وقت دنیا کائنات هم گرفتی ......... محمد: از دست تو داوود 😂 خیالم بابت رسول راحت شد اخیشششش 🌿🪐...........................................................🪐🌿 پ.ن1: بلاخره خبر خوب 😂
¹ (فلش بک به گذشته) 🖇️❌سه روز بعد..........❌🖇️ مهدیه: سه روز مثل سی سال میگذره می‌خوام رسول تو بیمارستان ببینم هر موقع تا جلو در میام ولی نمیرم تو حس میکنم دیگه رسول منو دوست نداره منم اون مهدیه سابق نیستم با وجود قضاوت های اشتباه در حق رسول........... (رسول) به زور فرشید راضی کردم که کمکم کنه یکم را برم پوسیدم تو اتاق از بس آب‌میوه و کمپوت آناناس و سیب و آلبالو دادن بهم حالت تهوع گرفته بودم آروم آروم فرشید رفته بود صندلی چرخدار بیاره 😂 منم ولش کردم سرم که آویزون بود برداشتم از اتاق رفتم بیرون اخیشششش انگار از زندان آزاد شده بودم 😂 🤦🏻‍♂️ اگه فرشید بفهمه یه پس گردنی نوش جان میکنم به محمد میگه توبیخم می‌کنه چه شود 😂😬 (فرشید) رسسسسسسول 😠😠😠 تو چرا بیرونی مگه نگفتم تو اتاق باش تا بیام 😠😠😠 رسول: اره آروم باش پام سالمه به خدا میتونم راه بیام پس نیاز به صندلی چرخ دار نیست 😂 فرشید: مزه نریز استاد انگار خیلی تاثیر گذار حرف میزنه😠 رسول: چی فکر کردی من همیشه خوب حرف میزنم دلت هم بخواد 😁 فرشید: عصبیم نکن رسسسسول 😠 میام پس گردنی میزنم بهت ها الان باید خداروشکر هم کنی تا حالا نزدمت 🤨 رسول: انگار یکی از پشت سرم بود صدام کرد بابا برگشتم عقب مانی بود آروم نشسته ام زمین دستم باز کردم مانی بدو بدو اومد سمتم اخخخخ من فدای تو بشم پسر خوشگل خودم ببینمت چه قدر دلم برات تنگ شده بود مانی : منم بابا رسول.........👨‍❤️‍👨 رسول: با کی اومدی ؟ مانی : نه با مامان مهدیه اومدم 🙂 رسول: یه نگاه به پشت سر مانی کردم مهدیه بود نگاهمون میکرد با قدم های آروم اومد سمتم با فاصله وایساد دست مانی گرفتم با اشاره گفتم مهدیه هم پشت سرم بیاد آخرین صندلی خالی که بیمارستان بیرون بود نشستیم مانی فرستادم پیش فرشید خودم مهدیه باهم نشستیم ........................................................................... ❌🖇️پ‌ن1*: خودتون میدونید چی شد دیگه 😂 رفتن آشتی کنون😂....................
¹ (زمان حال ) مانی : تو سایت داشتم می‌چرخیدم چراغ اتاق عمو روشن بود آروم رفتم دراتاق باز کردم عمو سرش روی میز بود پر از برگه یکم دقت کردم پرونده جدید بود صندلی کنار عمو اروم کشیدم که بیدار نشه اسم پرونده (مرگ خاموش) یه برگه یه پاکت نامه زیر دست عمو بود دستش آروم بلند کردم برگه و پاکت نامه برداشتم عکس هارو یکی یکی بیرون آوردم نگاه کردم آخرین عکس یه دختر کوچولو ‌خوشگل بود ولی اون ابجی 🥺 من بود مانیا چرا عکسش تو پرونده عمو بود یک لحظه احساس کردم عمو بیدار شد (محمد): چشمم تکون دادم انگار یکی کنارم نشسته بود _مانی تو اینجا چه کار می‌کنی ؟ مانی: اومدم کمکتون کنم دیدم خوابید عمو عکس مانیا تو این پرونده چه کار می‌کنه نکنه چیزی که فکر میکنم ؟؟ عمو: مانی برو بیرون بعد برات توضیح میدم مانی: نمیرم تا توضیح ندین اون خواهر منه پس چرا عکسش داخل پرونده مرگ خاموش هست چرا جزو مرده ها هست ؟؟؟ محمد: وقتی میگم برو بیرون برو مانی 😠😠😠 علی: مانی تند از اتاق اومد بیرون داشت گریه میکرد سریع رفت تو پارکینگ رفت خیلی زود حرکت کرد نتونستم بهش برسم پله ها یکی یکی رفتم بالا در اتاق بابا رو باز کردم بابا با مانی چه کار کردی ؟؟ محمد: مگه چی شده ؟ علی : رفت حالش خوب نبود صورتش پر از اشک بود محمد: وایییییییییییییییییییییی 🤦🏻‍♂️ نه گوشیم برداشتم شماره مانی گرفتم می گفت :(مشترک مورد نظر دردسرس نیست) من چه کار کردم تند رفتم 🤦🏻‍♂️😢 علی شماره اش ردیابی کن ببین کجاست بدو تا دیر نشده کار نده دستش علی: الان بابا انجام میدم ..................... پ.ن: خماری 😂
https://harfeto.timefriend.net/17276324759063 لینک ناشناس رمان دلداده فصل اول 🔆 منتظر نظر های قشنگ شما هستم @Gomnam_labbeyk_ya_hussenin آیدی بنده 🔆
سلام خواهرهای عزیزم ،میشه لطف کنید تو هر گروهی که عضو هستید به نیت شفای  یک مادرکه تو  کماست .سه تا بچه ۳ساله و۷ساله و۱۴ ساله داره همش بی قراری میکنن. این دعا رو از امروز تا فردا ظهر بذارید تا دیگران ببینن و براش دعا کنن((يا مَنِ اسْمُهُ دَوآءٌ وَ ذِكْرُهُ شِفاَّء)) اگه این کارو نکنید هیچ اتفاقی براتون نمیفته!!! اما با فرستادن این پیام در کنار هزاران پیام شاید دعای دیگران در حقش مستجاب شد فرستنده خيلي التماس دعا داره😔😔😔
‌‌ من انقدر دوست داشتم که، ‏واسه هرکس تعریف میکردم دوست داشت جای تو باشه.🕊🖤 ‌‌
و چ قولایی ک داده شدند و چ قلب هایی ک باور کردند🙂🖤
خب خب بریم سراغ سوپرایز چند روزی میشه که یه تصمیمی گرفتم و در موردش خیلی فکر کردم و انشاءالله قراره که عملی بشه رفقا قراره به امید خدا فصل سوم رمان آغوش امن برادر کلید بخوره😁😉 بعد از رمان بنت الحسین که دو فصل هست انشاءالله بنده فصل سوم رمانم رو مینویسم و پارت گذاری میکنم. حالا ببینم چقدر انرژی میدید بهم😉 https://harfeto.timefriend.net/17303086725264 انرژی هاتون رو ببینما🥲☺️ خودم که راستشو بخواید خیلی ذوقش رو دارم چون قراره یه نقشه ای رو عملی کنم😈😁
۱-بالاخره بنت الحسین هم بابت این رمان زحمت کشیده و ازش ممنونم که لااقل پارت میده و کانال خالی نمیمونه. ۲-خداروشکر ۳-لطف دارید.بنت الحسین هم رمان اولش خیلی قشنگ بود و این رمانشون چون قدیمی هست شاید یکم خوب نباشه. ۴-در موردش فکر میکنم ۵-🥲😂 ۶-ای بابا 😂
۱-خداروشکر که دوست دارید ۲-لطف دارید ۳-خداروشکر ۴-ای بابا داوود بدبخت😂در موردش فکر میکنم ۵-از تیکه کلام های استاد استفاده نکنید😂 ۶-چه زیبا😂من فقط معلم عربی های شماهارو پیدا ‌کنم😂💔
خدانکنه😂عالی بود😁😂 فقط توجه داشته باشید قراره بدجوری اتفاقات زیبا بیوفته ها از من گفتن بود😁👻😈
۱-اوهوم درسته ۲-بله بدجور ۳-اره دیگه بدجور خطریه ۴-نقشه های خوب خوب😂😈
۱-خداروشکر ۲-شاید باورتون نشه ولی فکر نمی‌کردم اینقدر رمان رو دوست داشته باشید 🥲 ۳-چشم .انشاءالله بنت الحسین یکم مشکلاتش حل بشه زودتر بزاره
۱-لطف دارید ۲-😂😁
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
۱-لطف دارید ۲-😂😁
۱-خداروشکر که دوست دارید ۲-خداروشکر ۳-ببینم بعد خوندن فصل سوم بازم خوشحال میمونید😂😈 ۴-سلام.خداروشکر که دوست دارید