eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.3هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://daigo.ir/secret/8937862409 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدباراگرعلقمه رافتح کند هرباردوباره تشنه برمیگردد💔 لب تشنه زعلقمه گذشتی آری دریاکه به رودخانه هارونزند🥺💔 https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام رفقا ظهرتون بخیر نظرات رو خوندم و واقعا خوشحالم که خوشتون اومده اما چون زیاده واقعا نمیتونم ارسالشون کنم😊🥲 بریم سراغ پارت بعدی؟؟😉😉 میخوام بعد این پارت مثل دیروز انرژی هاتون زیاد باشه و به منم انتقال بدید🙃
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۳ حامد: داخل بیمارستان شدم و به طرف اتاق رسول رفتم.همون موقع داوو
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد:سرم تیر کشید.خواستم بلند بشم که سرگیجه بدی سراغم اومد.چشمم سیاهی رفت و روی زمین سقوط کردم.با افتادنم پام بشدت درد گرفت.یه نفر که اونجا بود سریع کنارم اومد و دستش رو روی دستم گذاشت .از شانس بدم دستش دقیقا جایی خورد که تیر خورده بود.صورتم از درد توی هم رفت و اروم دستم رو از دستش بیرون کشیدم سرم رو به دیوار تکیه دادم.مردی که کنارم بود آروم تکونم داد و حالم رو پرسید. در جوابش خوبمی گفتم و تشکر کردم.با قیافه ای که مشخص بود دو دل هست برای تنها گذاشتنم، ازم دور شد.به دیوار تکیه زدم و چشمم رو بستم تا شاید یکم از دردی که سراغم اومده بود کاسته بشه.با یادآوری اینکه بچه ها نگران هستن به زور از جام بلند شدم تا برم کنارشون.حرکت کردم و با وجود درد وحشتناکی که توی پام پیچیده بود بازم قدم برداشتم. با رسیدن بهشون ایستادن و نزدیکم شدن.براشون توضیح دادم که چه اتفاقی افتاده.روی صندلی نشستیم و گوشی رو از حامد گرفتم.شماره ی محسن رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. محسن:از اتاق آقای عبدی بیرون اومدم.خواستم برم پایین که تلفنم زنگ خورد.برداشتمش.شماره ی خط سفید حامد بود.جواب دادم که صدای محمد به گوشم خورد. محسن:سلام محمد جان. محمد:سلام .محسن یه سوال داشتم. محسن: خیره انشاالله بگو. محمد:گفتی نامه و هارد رو از توی لباس های رسول پیدا کردی.میخواستم بگم پیش تو بود اره؟ محسن :آره. دکتر قبل از اینکه برسیم این بیمارستان توی اونجا داد بهم .بهت که گفته بودم‌ محمد:ایتقدر فکرم درگیره فراموش کردم .میتونی امشب نامه و گردنبند رو بیاری برام؟ محسن: آره فقط چیزی شده؟ برای چی میخوای؟ محمد:خانواده معراج باید با خبر بشن.معراج اونجا گفت نامه و گردنبند رو به خانواده اش بدیم و بگیم قراره زود برگرده.حالا که خودش نیومد و معلوم نیست میتونه برگرده یا نه باید به خانواده اش اطلاع بدم. محسن:باشه .شب میخوام بیام بیمارستان.بعدش باهم میریم خونشون.فقط آدرس داری یا بگم بچه ها پیدا کنن؟ محمد:پشت برگه نوشته آدرس رو. محسن:باشه .از بچه ها چه خبر ؟ محمد:فعلا هیچ .داوود حالش بد شد و تب کرده. رسولم که همونطوره. محسن: خیره انشاالله محمد:انشاالله خب من برم .خداحافظ محسن:به سلامت محمد:تلفن رو به حامد دادم و از جام بلند شدم.پشت شیشه ایستادم و خیره شدم به چهره ی رسول.چرا چشمات رو باز نمیکنی داداش؟تحمل ندارم دیگه .‌داره دو روز میشه که عملت کردن و هنوز بیدار نشدی.چرا نگرانم میکنی؟ جان محمد پاشو اینقدر نگرانم نکن.حضور کسی رو کنارم حس کردم.نیم نگاهی کردم. کیان و حامد بودن.کیان سرش پایین بود و حامد نگاهش به من. رو کردم سمتش و با لبخندی که نمیشد بهش گفت لبخند نگاهش کردم :چرا اینطوری نگاه میکنی؟ حامد :دلم براتون تنگ شده .میخوام اینقدر نگاهتون کنم تا باورم بشه برگشتید پیشمون. محمد:یه کاری نکن دوباره برگردم همونجا. حامد:اِ آقا محمد . محمد:باشه بابا .کیان جان چیزی شده؟ کیان:نه آقا چیزی نیست. فقط نگرانم محمد:درک میکنم ک میفهمم چی میگی.خدا خیر و صلاح ما رو بیشتر از هر کس میدونه.امید داشته باش. میدونم خیلی زود بیدار میشه. کیان:امید دارم.اگه نداشتم که معلوم نبود الان کجا باشم. محمد:خیره شدم به چهره ی حامد.نگاهش نگران و ترسیده زوم بود روی یه جا.رد نگاهش رو گرفتم.رسیدم به چیزی که فکرش رو میکردم.چیزی که با دیدنش نمیدونم چطور خودم رو به ایستگاه پرستاری رسوندم و دکتر رو خبر کردم.نمیدونم چیشد فقط میدونم که چیزی که میدیدم درسته و من باورم نمیشه.چیزی که توی تمام این دو روز از خدا خواستم.این بود که رسول چشماش رو باز کنه و حالا درست چند ثانیه بعد حرفی که به کیان زدم دیدم خدا چقدر هوامون رو داشت.حامد ناباور همونجا مونده بود.کیان هم نمیدونست باید چیکار کنه و یه جورایی دستپاچه شده بود.و منم پشت شیشه با وجود درد پام قدم رو میزدم و منتظر بودم تا دکتر خبر بیاره و بگه چیزی که این مدت منتظرش بودم. بگه برادرم چشماش رو باز کرده و حالش خوبه. حامد: یعنی واقعا درست دیدم؟درست دیدم که چشمای به رنگ شب رسول باز شد؟درست دیدم که دستش تکون خورد؟درست دیدم ؟؟؟؟آره خودش بود . آره بالاخره این دلتنگی داره تموم میشه.خوب میدونم چی کارش کنم. پسره ی بی معرفت دوروزه همینجوری اینجا خوابیده و اصلا به این فکر نمیکنه که ما اینجا داریم نابود میشیم.اما خوشحالم که بیدار شد. قطره قطره اشک روی صورتم ریزش کرد.این اشک از جنس بغض بود . از جنس دلتنگی بود. از جنس دیدار دوباره بود.از جنس امنیت وجود برادر بود و من این اشک رو باز هم به خدا مدیون هستم که بهم این هدیه ی گرانبها رو داد:) ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.سرگیجه ی محمد 🥺 پ.ن.و رسولی که بالاخره چشماش رو باز کرد😍❤️‍🩹 پ.ن.اشک از جنس دلتنگی🫂 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
https://eitaa.com/romanmfm رفقا این لینک زاپاس کانالمون هست . حتما عضو باشید تا اگر خدای نکرده فیلتر شدیم ادامه فعالیتمون توی این کانال باشه تمام پارت های رمان فصل اول و فصل دوم تا جایی که پارت گذاری شده در کانال به صورت پشت سر هم ارسال شده و میتونید خیلی راحت بخونید 🙂❤️
طوری‌م نیست خرد و خمیرم فقط همین؛ کمی مانده است بی‌حرم بمیرم فقط همین ..