فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدباراگرعلقمه رافتح کند
هرباردوباره تشنه برمیگردد💔
لب تشنه زعلقمه گذشتی آری
دریاکه به رودخانه هارونزند🥺💔
#اد_زینب
https://eitaa.com/romanFms
سلام رفقا
ظهرتون بخیر
نظرات رو خوندم و واقعا خوشحالم که خوشتون اومده اما چون زیاده واقعا نمیتونم ارسالشون کنم😊🥲
بریم سراغ پارت بعدی؟؟😉😉
میخوام بعد این پارت مثل دیروز انرژی هاتون زیاد باشه و به منم انتقال بدید🙃
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۳ حامد: داخل بیمارستان شدم و به طرف اتاق رسول رفتم.همون موقع داوو
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۰۴
محمد:سرم تیر کشید.خواستم بلند بشم که سرگیجه بدی سراغم اومد.چشمم سیاهی رفت و روی زمین سقوط کردم.با افتادنم پام بشدت درد گرفت.یه نفر که اونجا بود سریع کنارم اومد و دستش رو روی دستم گذاشت .از شانس بدم دستش دقیقا جایی خورد که تیر خورده بود.صورتم از درد توی هم رفت و اروم دستم رو از دستش بیرون کشیدم
سرم رو به دیوار تکیه دادم.مردی که کنارم بود آروم تکونم داد و حالم رو پرسید. در جوابش خوبمی گفتم و تشکر کردم.با قیافه ای که مشخص بود دو دل هست برای تنها گذاشتنم،
ازم دور شد.به دیوار تکیه زدم و چشمم رو بستم تا شاید یکم از دردی که سراغم اومده بود کاسته بشه.با یادآوری اینکه بچه ها نگران هستن به زور از جام بلند شدم تا برم کنارشون.حرکت کردم و با وجود درد وحشتناکی که توی پام پیچیده بود بازم قدم برداشتم. با رسیدن بهشون ایستادن و نزدیکم شدن.براشون توضیح دادم که چه اتفاقی افتاده.روی صندلی نشستیم و گوشی رو از حامد گرفتم.شماره ی محسن رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
محسن:از اتاق آقای عبدی بیرون اومدم.خواستم برم پایین که تلفنم زنگ خورد.برداشتمش.شماره ی خط سفید حامد بود.جواب دادم که صدای محمد به گوشم خورد.
محسن:سلام محمد جان.
محمد:سلام .محسن یه سوال داشتم.
محسن: خیره انشاالله بگو.
محمد:گفتی نامه و هارد رو از توی لباس های رسول پیدا کردی.میخواستم بگم پیش تو بود اره؟
محسن :آره. دکتر قبل از اینکه برسیم این بیمارستان توی اونجا داد بهم .بهت که گفته بودم
محمد:ایتقدر فکرم درگیره فراموش کردم .میتونی امشب نامه و گردنبند رو بیاری برام؟
محسن: آره فقط چیزی شده؟ برای چی میخوای؟
محمد:خانواده معراج باید با خبر بشن.معراج اونجا گفت نامه و گردنبند رو به خانواده اش بدیم و بگیم قراره زود برگرده.حالا که خودش نیومد و معلوم نیست میتونه برگرده یا نه باید به خانواده اش اطلاع بدم.
محسن:باشه .شب میخوام بیام بیمارستان.بعدش باهم میریم خونشون.فقط آدرس داری یا بگم بچه ها پیدا کنن؟
محمد:پشت برگه نوشته آدرس رو.
محسن:باشه .از بچه ها چه خبر ؟
محمد:فعلا هیچ .داوود حالش بد شد و تب کرده. رسولم که همونطوره.
محسن: خیره انشاالله
محمد:انشاالله خب من برم .خداحافظ
محسن:به سلامت
محمد:تلفن رو به حامد دادم و از جام بلند شدم.پشت شیشه ایستادم و خیره شدم به چهره ی رسول.چرا چشمات رو باز نمیکنی داداش؟تحمل ندارم دیگه .داره دو روز میشه که عملت کردن و هنوز بیدار نشدی.چرا نگرانم میکنی؟ جان محمد پاشو اینقدر نگرانم نکن.حضور کسی رو کنارم حس کردم.نیم نگاهی کردم.
کیان و حامد بودن.کیان سرش پایین بود و حامد نگاهش به من.
رو کردم سمتش و با لبخندی که نمیشد بهش گفت لبخند نگاهش کردم :چرا اینطوری نگاه میکنی؟
حامد :دلم براتون تنگ شده .میخوام اینقدر نگاهتون کنم تا باورم بشه برگشتید پیشمون.
محمد:یه کاری نکن دوباره برگردم همونجا.
حامد:اِ آقا محمد .
محمد:باشه بابا .کیان جان چیزی شده؟
کیان:نه آقا چیزی نیست. فقط نگرانم
محمد:درک میکنم ک میفهمم چی میگی.خدا خیر و صلاح ما رو بیشتر از هر کس میدونه.امید داشته باش. میدونم خیلی زود بیدار میشه.
کیان:امید دارم.اگه نداشتم که معلوم نبود الان کجا باشم.
محمد:خیره شدم به چهره ی حامد.نگاهش نگران و ترسیده زوم بود روی یه جا.رد نگاهش رو گرفتم.رسیدم به چیزی که فکرش رو میکردم.چیزی که با دیدنش نمیدونم چطور خودم رو به ایستگاه پرستاری رسوندم و دکتر رو خبر کردم.نمیدونم چیشد فقط میدونم که چیزی که میدیدم درسته و من باورم نمیشه.چیزی که توی تمام این دو روز از خدا خواستم.این بود که
رسول چشماش رو باز کنه و حالا درست چند ثانیه بعد حرفی که به کیان زدم دیدم خدا چقدر
هوامون رو داشت.حامد ناباور همونجا مونده بود.کیان هم نمیدونست باید چیکار کنه و یه جورایی دستپاچه شده بود.و منم پشت شیشه با وجود
درد پام قدم رو میزدم و منتظر بودم تا دکتر خبر بیاره و بگه چیزی که این مدت منتظرش بودم.
بگه برادرم چشماش رو باز کرده و حالش خوبه.
حامد: یعنی واقعا درست دیدم؟درست دیدم که چشمای به رنگ شب رسول باز شد؟درست دیدم که دستش تکون خورد؟درست دیدم ؟؟؟؟آره خودش بود .
آره بالاخره این دلتنگی داره تموم میشه.خوب میدونم چی کارش کنم.
پسره ی بی معرفت دوروزه همینجوری اینجا خوابیده و اصلا به این فکر نمیکنه که ما اینجا داریم نابود میشیم.اما خوشحالم که بیدار شد.
قطره قطره اشک روی صورتم ریزش کرد.این اشک از جنس بغض بود . از جنس دلتنگی بود. از جنس دیدار دوباره بود.از جنس امنیت وجود برادر بود و من این اشک رو باز هم به خدا مدیون هستم که بهم این هدیه ی گرانبها رو داد:)
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.سرگیجه ی محمد 🥺
پ.ن.و رسولی که بالاخره چشماش رو باز کرد😍❤️🩹
پ.ن.اشک از جنس دلتنگی🫂
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
https://eitaa.com/romanmfm
رفقا این لینک زاپاس کانالمون هست .
حتما عضو باشید تا اگر خدای نکرده فیلتر شدیم ادامه فعالیتمون توی این کانال باشه
تمام پارت های رمان فصل اول و فصل دوم تا جایی که پارت گذاری شده در کانال به صورت پشت سر هم ارسال شده و میتونید خیلی راحت بخونید 🙂❤️
طوریم نیست خرد و خمیرم فقط همین؛
کمی مانده است بیحرم بمیرم فقط همین ..
#سرباز_امام_زمان