14.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 احترام ویژه رهبر انقلاب به آیتالله آلهاشم پدر بزرگوار امام جمعه شهید تبریز
https://eitaa.com/romanFms
هدایت شده از یــاســ♡مـیـن
Reza Narimani - Refighe Khobe Zendegim (128)(1).mp3
3.75M
•°•°ره رو عشق°•°•
https://eitaa.com/Ceda3f86c0c
کوله بار خدایی
استوری های مذهبی مخصوص محرم
عکسی که دل ما هم باهاش رفت 💔
کاش میشد برگردیم به روزای قبل از این اتفاقات تلخ،تا بتونم خوب درک کنم و به همه بگم کار هایی انجام دادی تا پدری شرمنده بچه اش نشه🥺😔
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۴۳ رسول: محمد داخل اومد و پوشه ای رو روی میز آقای عبدی گذاشت و با ا
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۴۴
رسول:با بغض و چشمای اشکی خیره شدم به حامد و لب زدم:فراموشم نکن .
رو به محمد کردم و با همون صدای لرزون گفتم:میرم وسیله هام رو جمع کنم و ازشون دور شدم .
حامد:تو شک حرف رسول بودم .نفهمیدم چی گفت؟یعنی چی فراموشم نکن ؟مگه من میتونم برادرم رو فراموش کنم🥺 از کنارم رد شد و رفت .سرم رو پایین انداختم و آروم لب زدم: آقا چرا قبول کردید؟
محمد: حامد من دارم حال بدش رو میبینم .نمیخوام دلیل حال بدش باز هم من باشم .قبول کردم چون میدونم اگر نیاد بدتر از قبل میشه .
حامد: آروم از کنارشون عبور کردم و به طرف نمازخونه رفتم .رسول گوشه ای نشسته بود و پاهاش رو توی خودش جمع کرده بود .کنارش نشستم و خیره شدم به عکسی که توی گوشیش بود و پس زمینه گوشی هم بود .عکس مهدی .سرش رو روی شونم گذاشت و لب زد .
رسول: یه روز حدودا یک ماه قبل شهادتش وقتی که باهم زیر بارون راه می رفتیم مهدی بهم گفت: چقد دوسم داری؟ گفتم: اندازه اشک یه گنجشک.. اخه میدونستی گنجشکا اگه گریه کنن میمیرن:)؟ اولش تعجب کرد و با حالت مسخرگی گفت همین قدر؟منم گفتم:اگر گنجشک ها گریه کنن میمیرن .اونجا بود که بغلم کرد و لب زد همیشه باهام هست .نمیدونم چرا رفت .اون که خودش قول داد پس چرا رفت؟؟🥺
حامد:رسول میدونستی من بخاطرت جونمو میدم
ولی تو داری اذیتم میکنی.))
چرا اینقدر خودت رو اذیت میکنی؟رسول ،مهدی یک ساله رفته .یک سال شد از وقتی که شهید شد .اون رفت اما تو چی؟تو توی این یک سال خودت رو نابود کردی .چند بار رفتی زیر سِرُم؟چند بار تا مرز مرگ رفتی و برگشتی؟ رسول مهدی رفت .
یه روز میخندی و میگی:
خدایا این بیشتر از چیزی بود که من براش دعا کردم:)❤️🩹
خواهش میکنم، ازت میخوام اگر برات مهم هستم دیگه اینجوری نکن .دیگه غمت رو نبینم.باشه؟
رسول: اشکم رو پاک کردم و لب زدم :چشم .
حامد: بی بلا .رسول واقعا میخوای بری؟اگر بری من چیکار کنم؟
رسول: میرم اما قول میدم زود بیام .مراقب هستم .
حامد: قولت رو فراموش نکن .من همیشه یادم میمونه .
رسول: فراموش نمیکنم:)
حامد: بلند شو بریم کار هات رو بکنی بعدش خودم کمکت میکنم وسایلت رو جمع کنی .
رسول:وسیله خاصی نمیتونم ببرم چون بالاخره اونا ما رو میگردن .فقط باید چند تا خط سفید ببریم حتما .
حامد: درست میگی. به هر حال بلند شو:)
رسول:از جام بلند شدم و خواستم قدم بردارم که صدای حامد متوقفم کرد .رو کردم سمتش که گفت.
حامد: رسول من میترسم. نگرانم .
رسول:برا چی؟
حامد:تو و محمد دارید میرید تو دهن شیر اونم بدون هیچ وسیله ای .این ترس نداره؟
رسول: حامد ما از همون اول با سختی های این شغل آشنا شدیم. از همون اول میدونستیم شاید رفتیم و برنگشتیم.اما بازم با این اوضاع پذیرفتیم چون عاشق این شغل بودیم .عاشق این بودیم که از مردم محافظت کنیم و امنیت رو براشون فراهم کنیم .الان این ادما دارن زن و بچه های همین کشور رو میدزدن و به داعشی ها میفروشن .ما باید جلوشون به ایستیم .باید مقابله کنیم با این دشمنایی که منتظر هستن کمی عقب نشینی کنیم تا حمله کنن بهمون.نترس .ما خدارو داریم.خدا همیشه هوای بنده هاش رو داره . تهش شهید میشیم .شهادت که خوبه. آرزوی همه ی ما این هست .درسته؟
حامد:درست میگی 🥺اما رسول لطفا مراقب خودت و محمد باش .بی عقلی نکنی و سر خود کاری کنی .
رسول:من و بی عقلی؟؟محاله😌
حامد: حالا میبینیم کی گند میزنه به کل عملیات 😐
رسول: به هر حال .حالا بریم که دیر شده .
حامد:بریم :)
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.فراموشم نکن💔
پ.ن.از همون اول میدونستیم شاید رفتیم و برنگشتیم🖤
پ.ن.شهادت که خوبه🥲آرزوی همه ی ما این هست.
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۴۴ رسول:با بغض و چشمای اشکی خیره شدم به حامد و لب زدم:فراموشم نکن
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۴۵
رسول:خیلی زود اون دو روز هم گذشت و حالا من و محمد آماده رفتن به سفری هستیم که معلوم نیست آخرش به کجا ختم میشه .معلوم نیست سالم بر میگردیم یا شاید هم نام زیبای شهید پشت اسممون قرار بگیره .اما به هر حال من حس آرامش داشتم .دیشب رفتم خونه ی پدر حامد و بعد از اینکه شام خوردیم موضوع رو بهشون گفتم و عمو هم خیلی ناراحت شد اما در آخر به گفتن جمله (خدا به همراهت )اکتفا کرد و من هم بعد از حلالیت طلبیدن به خونه برگشتم و مشغول جمع کردن وسایل ضروری و مورد نیازم شدم .
از پله ها پایین رفتم و کنار محمد ایستادم .همه اومده بودن برای بدرقه و خداحافظی. از آقای عبدی و شهیدی گرفته تا آقا محسن و گروهش و البته بچه های تیم خودمون و حامد و داوود .اول از همه آقای عبدی جلو اومد و محمد رو در آغوش گرفت و بعد هم به سمت من اومد .لبخند محوی زدم .اقای عبدی من رو هم در آغوش گرفت .حس خاصی بهم تزریق شد .حس آغوش پدرانه .پس اینجوریه؟خیلی سال هست که طعم این آغوش رو نچشیدم .خیلی ساله که بابام رفت و من تو حسرت شنیدن صدای قشنگش و آغوش امنش تنها موندم .بغض بدی به گلوم چنگ زد .بعد از اینکه آقای عبدی کنار رفت اقای شهیدی و آقا محسن و بچه ها به ترتیب به طرفمون اومدن و در آغوشمون کشیدن .آقا محمد حرف میزد اما من سعی میکردم حرفی نزنم تا مبادا بغضی که هر لحظه بیشتر از قبل به گلوم چنگ میزنه بشکنه . سخته بغض نزاره نفس بکشی و حرف بزنی .خیلی سخته .با مورد خطاب قرار گرفتن من توسط آقای عبدی نگاهم و به چشماش دوختم و آروم لب زدم:بله آقا.
اقای عبدی:به محمد هم گفتم .رسول خیلی خیلی مراقب باشید. خط های سفید رو جایی مخفی کنید تا کسی به غیر از خودتون بهش دسترسی نداشته باشه .مراقب باشید و سعی کنید حرکتی انجام ندید تا مبادا مشکوک بشن . و نکته مهم و اصلی این هست که هر خطری رو حس کردید خبر بدید. خیلی خیلی مراقب باشید و اگر حس کردید شناسایی شدید حتما مدارک رو مخفی کنید و فرار کنید . نگید بابت مدارک و پرونده زحمت کشیده شده و باید کار رو تموم کنید و نمیتونید فرار کنید. محمد و رسول باز هم میگم .امنیت جانی شما دو نفر از هر چیزی مهم تر هست. سر خود کاری انجام ندید و حتما قبل از هر اتفاقی خبر بدید .
محمد:چشم اقا .نگران نباشید مراقب هستیم. خب رسول باید بریم .خوبی و بدی دیدید حلال کنید
محسن:به طرف محمد رفتم و بغلش کردم و دم گوشش لب زدم: به جز خوبی از تو چیزی به یاد نمیارم .خیلی مراقب باش محمد .من رفیقم رو صحیح و سالم فرستادم. زخمی و خاکی نیاری تحویلم بدی.
محمد: لبخندی زدم و گفتم:محسن مراقب بچه های تیم منم باش 🙂
محسن:بچه های تیم تو مثل برادرای خودم هستن .مراقبشون هستم .تو هم مواظب داداش من و رسول باش .
محمد: مواظبم:)
حامد:به طرف رسول که سرش رو پایین انداخته بود رفتم .مشخص بود بغض داره .حال خودمم بهتر از اون نبود .پلک هام رو روی هم گذاشتم و اشکم ریخت .به همین راحتی با یه اشاره ریز شروع به ریختن کردن .رسول رو بغل کردم و لب زدم: یادت نره قول دادی مواظب خودت باشی. نری اونجا تیر بخوری بعد بگی تیره داشت رد میشد خورد بهم. رسول توروخدا مراقب خودت باش .
رسول:مراقب هستم داداشم .
داوود: آروم جلو رفتم و کنار رسول ایستادم .خودم انجامش دادم .نباید همچین اتفاقی میوفتاد اما اگر آقا محمد تنها میرفت رسول حالش بدتر میشد اینجوری بازم شاهد حال بدش نیستیم .دستش رو گرفتم و همون طور که نگاهم به دستش بود گفتم:رسول تو به همه ی ما قول دادی ها .فراموش نکن که قول دادی خودت و آقا محمد صحیح و سالم برگردید .
رسول:قول دادم داوود .محمد رو سالم میرسونم پیشتون .
حامد:محمد و خودت سالم میآید.
رسول یادت نره قرص هات رو بخوری .
محمد: نگاهی به ساعت کردم .داشت دیر میشد.رو کردم به رسول و گفتم:دیگه بریم .خب همگی حلال کنید اگر خوبی و بدی دیدید از من .
اقای عبدی:حلال شده ای محمد جان .
رسول: حلال کنید .این یه سال خیلی زحمت دادم بهتون. خیلی سختی کشیدید به خاطر من .امیدوارم اگر برگشتم بتونم جبران کنم .اگرم نه که میمونه اون دنیا .
کیان:وای رسول میام میزنم تو دهنت. لطفا ادامه نده .
رسول:واقعیت تلخه کیان جان .یهو میبینی من نیستم .مرگ که خبر نمیکنه و چه مرگی بهتر از شهادت هست؟
کیان:میشه اینقدر چرت و پرت نگی ؟
رسول: به هر حال از من گفتن بود .
محمد: رسول بیا بریم دیر شده برادر من .
رسول: خب تا محمد عصبانی نشده بریم .به دور از شوخی حلال کنید .
خداحافظ
بچه ها:خدا به همراهتون
اقای عبدی و شهیدی:به سلامت
آقا محسن:خدانگهدارتون باشه .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.به وقت خداحافظی 💔
پ.ن.حلالم کنید🖤
پ.ن.امنیتوآسایشمون رو ..
مدیونکساییهستیم ؛
کهحتیاسمشونروبلدنیستیم !
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊