eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.3هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۴۳ رسول: محمد داخل اومد و پوشه ای رو روی میز آقای عبدی گذاشت و با ا
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول:با بغض و چشمای اشکی خیره شدم به حامد و لب زدم:فراموشم نکن . رو به محمد کردم و با همون صدای لرزون گفتم:میرم وسیله هام رو جمع کنم و ازشون دور شدم . حامد:تو شک حرف رسول بودم .نفهمیدم چی گفت؟یعنی چی فراموشم نکن ؟مگه من میتونم برادرم رو فراموش کنم🥺 از کنارم رد شد و رفت .سرم رو پایین انداختم و آروم لب زدم: آقا چرا قبول کردید؟ محمد: حامد من دارم حال بدش رو میبینم .نمیخوام دلیل حال بدش باز هم من باشم .قبول کردم چون میدونم اگر نیاد بدتر از قبل میشه . حامد: آروم از کنارشون عبور کردم و به طرف نمازخونه رفتم .رسول گوشه ای نشسته بود و پاهاش رو توی خودش جمع کرده بود .کنارش نشستم و خیره شدم به عکسی که توی گوشیش بود و پس زمینه گوشی هم بود .عکس مهدی .سرش رو روی شونم گذاشت و لب زد . رسول: یه روز حدودا یک ماه قبل شهادتش وقتی که باهم زیر بارون راه می رفتیم مهدی بهم گفت: چقد دوسم داری؟ گفتم: اندازه اشک یه گنجشک.. اخه میدونستی گنجشکا اگه گریه کنن میمیرن:)؟ اولش تعجب کرد و با حالت مسخرگی گفت همین قدر؟منم گفتم:اگر گنجشک ها گریه کنن میمیرن .اونجا بود که بغلم کرد و لب زد همیشه باهام هست .نمیدونم چرا رفت .اون که خودش قول داد پس چرا رفت؟؟🥺 حامد:رسول میدونستی من بخاطرت جونمو میدم ولی تو داری اذیتم میکنی.)) چرا اینقدر خودت رو اذیت میکنی؟رسول ،مهدی یک ساله رفته .یک سال شد از وقتی که شهید شد .اون رفت اما تو چی؟تو توی این یک سال خودت رو نابود کردی .چند بار رفتی زیر سِرُم؟چند بار تا مرز مرگ رفتی و برگشتی؟ رسول مهدی رفت . یه روز میخندی و میگی: خدایا این بیشتر از چیزی بود که من براش دعا کردم:)❤️‍🩹 خواهش میکنم، ازت میخوام اگر برات مهم هستم دیگه اینجوری نکن .دیگه غمت رو نبینم.باشه؟ رسول: اشکم رو پاک کردم و لب زدم :چشم . حامد: بی بلا .رسول واقعا میخوای بری؟اگر بری من چیکار کنم؟ رسول: میرم اما قول میدم زود بیام .مراقب هستم . حامد: قولت رو فراموش نکن .من همیشه یادم میمونه . رسول: فراموش نمیکنم:) حامد: بلند شو بریم کار هات رو بکنی بعدش خودم کمکت میکنم وسایلت رو جمع کنی . رسول:وسیله خاصی نمیتونم ببرم چون بالاخره اونا ما رو میگردن .فقط باید چند تا خط سفید ببریم حتما . حامد: درست میگی. به هر حال بلند شو:) رسول:از جام بلند شدم و خواستم قدم بردارم که صدای حامد متوقفم کرد .رو کردم سمتش که گفت. حامد: رسول من میترسم. نگرانم . رسول:برا چی؟ حامد:تو و محمد دارید میرید تو دهن شیر اونم بدون هیچ وسیله ای .این ترس نداره؟ رسول: حامد ما از همون اول با سختی های این شغل آشنا شدیم. از همون اول میدونستیم شاید رفتیم و برنگشتیم.اما بازم با این اوضاع پذیرفتیم چون عاشق این شغل بودیم .عاشق این بودیم که از مردم محافظت کنیم و امنیت رو براشون فراهم کنیم .الان این ادما دارن زن و بچه های همین کشور رو میدزدن و به داعشی ها میفروشن .ما باید جلوشون به ایستیم .باید مقابله کنیم با این دشمنایی که منتظر هستن کمی عقب نشینی کنیم تا حمله کنن بهمون.نترس .ما خدارو داریم.خدا همیشه هوای بنده هاش رو داره . تهش شهید میشیم .شهادت که خوبه. آرزوی همه ی ما این هست .درسته؟ حامد:درست میگی 🥺اما رسول لطفا مراقب خودت و محمد باش .بی عقلی نکنی و سر خود کاری کنی . رسول:من و بی عقلی؟؟محاله😌 حامد: حالا میبینیم کی گند میزنه به کل عملیات 😐 رسول: به هر حال .حالا بریم که دیر شده . حامد:بریم :) ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.فراموشم نکن💔 پ.ن.از همون اول میدونستیم شاید رفتیم و برنگشتیم🖤 پ.ن.شهادت که خوبه🥲آرزوی همه ی ما این هست. https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۴۴ رسول:با بغض و چشمای اشکی خیره شدم به حامد و لب زدم:فراموشم نکن
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول:خیلی زود اون دو روز هم گذشت و حالا من و محمد آماده رفتن به سفری هستیم که معلوم نیست آخرش به کجا ختم میشه .معلوم نیست سالم بر میگردیم یا شاید هم نام زیبای شهید پشت اسممون قرار بگیره .اما به هر حال من حس آرامش داشتم .دیشب رفتم خونه ی پدر حامد و بعد از اینکه شام خوردیم موضوع رو بهشون گفتم و عمو هم خیلی ناراحت شد اما در آخر به گفتن جمله (خدا به همراهت )اکتفا کرد و من هم بعد از حلالیت طلبیدن به خونه برگشتم و مشغول جمع کردن وسایل ضروری و مورد نیازم شدم . از پله ها پایین رفتم و کنار محمد ایستادم .همه اومده بودن برای بدرقه و خداحافظی. از آقای عبدی و شهیدی گرفته تا آقا محسن و گروهش و البته بچه های تیم خودمون و حامد و داوود .اول از همه آقای عبدی جلو اومد و محمد رو در آغوش گرفت و بعد هم به سمت من اومد .لبخند محوی زدم .اقای عبدی من رو هم در آغوش گرفت .حس خاصی بهم تزریق شد .حس آغوش پدرانه .پس اینجوریه؟خیلی سال هست که طعم این آغوش رو نچشیدم .خیلی ساله که بابام رفت و من تو حسرت شنیدن صدای قشنگش و آغوش امنش تنها موندم .بغض بدی به گلوم چنگ زد .بعد از اینکه آقای عبدی کنار رفت اقای شهیدی و آقا محسن و بچه ها به ترتیب به طرفمون اومدن و در آغوشمون کشیدن .آقا محمد حرف میزد اما من سعی میکردم حرفی نزنم تا مبادا بغضی که هر لحظه بیشتر از قبل به گلوم چنگ میزنه بشکنه . سخته بغض نزاره نفس بکشی و حرف بزنی .خیلی سخته .با مورد خطاب قرار گرفتن من توسط آقای عبدی نگاهم و به چشماش دوختم و آروم لب زدم:بله آقا. اقای عبدی:به محمد هم گفتم .رسول خیلی خیلی مراقب باشید. خط های سفید رو جایی مخفی کنید تا کسی به غیر از خودتون بهش دسترسی نداشته باشه .مراقب باشید و سعی کنید حرکتی انجام ندید تا مبادا مشکوک بشن . و نکته مهم و اصلی این هست که هر خطری رو حس کردید خبر بدید. خیلی خیلی مراقب باشید و اگر حس کردید شناسایی شدید حتما مدارک رو مخفی کنید و فرار کنید . نگید بابت مدارک و پرونده زحمت کشیده شده و باید کار رو تموم کنید و نمیتونید فرار کنید. محمد و رسول باز هم میگم .امنیت جانی شما دو نفر از هر چیزی مهم تر هست. سر خود کاری انجام ندید و حتما قبل از هر اتفاقی خبر بدید . محمد:چشم اقا .نگران نباشید مراقب هستیم. خب رسول باید بریم .خوبی و بدی دیدید حلال کنید ‌ محسن:به طرف محمد رفتم و بغلش کردم و دم گوشش لب زدم: به جز خوبی از تو چیزی به یاد نمیارم .خیلی مراقب باش محمد .من رفیقم رو صحیح و سالم فرستادم. زخمی و خاکی نیاری تحویلم بدی. محمد: لبخندی زدم و گفتم:محسن مراقب بچه های تیم منم باش 🙂 محسن:بچه های تیم تو مثل برادرای خودم هستن .مراقبشون هستم .تو هم مواظب داداش من و رسول باش . محمد: مواظبم:) حامد:به طرف رسول که سرش رو پایین انداخته بود رفتم .مشخص بود بغض داره .حال خودمم بهتر از اون نبود .پلک هام رو روی هم گذاشتم و اشکم ریخت .به همین راحتی با یه اشاره ریز شروع به ریختن کردن .رسول رو بغل کردم و لب زدم: یادت نره قول دادی مواظب خودت باشی. نری اونجا تیر بخوری بعد بگی تیره داشت رد میشد خورد بهم. رسول توروخدا مراقب خودت باش . رسول:مراقب هستم داداشم . داوود: آروم جلو رفتم و کنار رسول ایستادم .خودم انجامش دادم .نباید همچین اتفاقی میوفتاد اما اگر آقا محمد تنها میرفت رسول حالش بدتر میشد اینجوری بازم شاهد حال بدش نیستیم .دستش رو گرفتم و همون طور که نگاهم به دستش بود گفتم:رسول تو به همه ی ما قول دادی ها .فراموش نکن که قول دادی خودت و آقا محمد صحیح و سالم برگردید . رسول:قول دادم داوود .محمد رو سالم میرسونم پیشتون . حامد:محمد و خودت سالم میآید. رسول یادت نره قرص هات رو بخوری . محمد: نگاهی به ساعت کردم .داشت دیر میشد.رو کردم به رسول و گفتم:دیگه بریم .خب همگی حلال کنید اگر خوبی و بدی دیدید از من . اقای عبدی:حلال شده ای محمد جان . رسول: حلال کنید .این یه سال خیلی زحمت دادم بهتون. خیلی سختی کشیدید به خاطر من .امیدوارم اگر برگشتم بتونم جبران کنم .اگرم نه که میمونه اون دنیا . کیان:وای رسول میام میزنم تو دهنت. لطفا ادامه نده . رسول:واقعیت تلخه کیان جان .یهو میبینی من نیستم .مرگ که خبر نمیکنه و چه مرگی بهتر از شهادت هست؟ کیان:میشه اینقدر چرت و پرت نگی ؟ رسول: به هر حال از من گفتن بود . محمد: رسول بیا بریم دیر شده برادر من . رسول: خب تا محمد عصبانی نشده بریم .به دور از شوخی حلال کنید . خداحافظ بچه ها:خدا به همراهتون اقای عبدی و شهیدی:به سلامت آقا محسن:خدانگهدارتون باشه . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.به وقت خداحافظی 💔 پ.ن.حلالم کنید🖤 پ.ن.امنیت‌وآسایشمون رو .. مدیون‌کسایی‌هستیم ؛ که‌حتی‌اسمشون‌رو‌بلدنیستیم ! https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
سلام رفقا صبح نزدیک به ظهرتون بخیر 🙃 بریم برای پارت زیبای امروز؟؟
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۴۵ رسول:خیلی زود اون دو روز هم گذشت و حالا من و محمد آماده رفتن به
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول:بالاخره راه افتادیم .همه چی تموم شد .تمام اون خاطرات حالا دیگه تموم شد .معلوم نیست که دفعه بعدی وجود داشته باشه یا نه اما ایندفعه من خودم دلم میخواد دفعه بعدی وجود داشته باشه تا بتونیم با محمد و بقیه خاطرات رو مرور کنیم .خودم از صمیم قلبم آرزو میکنم این ماموریت خطرناک به خوبی تموم بشه و خطری محمد رو تهدید نکنه .نگران خودم نیستم .فقط نگران قولی هستم که به بچه ها دادم و قرار شد محمد رو سالم برسونم .همین... محمد: نگاهی به رسول کردم .رنگش کمی پریده بود .لب زدم:حالت خوبه؟ رسول:بله آقا. محمد: رسول ای کاش تو نمیومدی رسول: محمد چند بار بهت گفتم .من هیچ ترسی ندارم .با وجود تو امنیت رو هم دارم .وقتی پیش تو باشم برام فرقی نداره کجا باشم . محمد: لبخند محوی زدم و خیره شدم به مسیر روبه روم .آقای عبدی با یکی از بچه هایی که بین داعشی ها نفوذی بود هماهنگ کرده بود و تمام کار هارو برای اضافه کردن ما به اون گروه انجام داده بود .فقط کافی بود بریم تا نزدیک مرز و اون ها بیان دنبالمون. همه ی کار ها انجام شده بود و ما حالا با مشخصات جدیدی بین اونا می رفتیم . هر دو متولد شده در انگلیس و دو رگه ی انگلیسی و عربستانی بودیم .اسم من علیهان و اسم رسول رایان بود .قرار بود ادعا کنیم اونجا هم رو نمیشناسیم . رو کردم سمت رسول و گفتم :آقا رایان فراموش که نکردی باید ادعا کنی منو نمی شناسی . رسول:نه آقا علیهان😁هواسم هست.اقا اون کسی که قراره بیاد دنبالمون کیه؟ محمد:یکی از بچه های عربستانی هست که نفوذی بین داعشی ها رفته .اسمش معراج هست . رسول: آهان. امیدوارم این پرونده هم به خوبی تموم بشه محمد: امیدوارم . رسول: خیره شدم به مسیر . به محمد گفتم حالم خوبه ولی خب،شاید اونقدراهم حالم عالی نباشه... ولی خوب میشم،بالاخره میدونستم این اتفاق قراره بیافته و قراره بیام به این ماموریت پس لازم‌نیست کسیو گول بزنم. ولی چیزی که اینبار فرق میکنه اینه که داریم از کشور خارج میشیم و حتی من دیگه نمیتونم امیدم به حضورم در کشورم باشه و نگرانی نداشته باشم .و حالا نگرانی من تنها به خاطر خروج از کشورم هست و معلوم نیست ما میتونیم باز هم خاک کشورمون رو ببینیم یا نه .اما من امیدم فقط به همون خدایی هست که میدونم تا نخواد برگی از درخت نمیوفته:) ....... توی ماشین اونا بودیم. قیافه هاشون خیلی وحشتناک بود و آدم از دیدنشون وحشت میکرد . سردم بود ، دستام و قفل کرده بودم به هم .دلم میخواست الان محمد در آغوشم بگیره تا کمتر سردم بشه اما اون نمیتونست همچین کاری کنه .تنها یه حرکت ریز میتونه کل پرونده رو نابود کنه . وقتی که رسیدیم لب مرز از قبل باهامون تک به تک هماهنگ کردن که کنار هم بریم و برای همین هم الان کنار هم توی این ماشین هستیم . آروم به یکیشون که خیره شده بود بهم نگاهی کردم .انگار میخواست بفهمه که ریگی به کفشم نباشه .ناخواسته اخمام تو هم رفت .داعشیه سرش رو به طرف رفیقش برگردوند که ضربه ارومی به دستم خورد .نگاهم به محمد خورد که داشت اشاره میکرد اخم نکنم تا باعث تحریک اونا نشه . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.علیهان و رایان😁 پ.ن.دورگه انگلیسی و عربستانی... پ.ن.هر جا تو باشی امنیت دارم:) پ.ن. در کنار داعشی ها😈 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۴۶ رسول:بالاخره راه افتادیم .همه چی تموم شد .تمام اون خاطرات حالا د
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ از زبان نویسنده:خب باید بگم که محمد و رسول و همچنین تمام اون افرادی که در عربستان هستن و حتی داعشی ها به زبان عربی حرف میزنن اما من به خاطر اینکه وقت گرفته نشه و همچنین بتونم پارت هارو بیشتر تایپ کنم به زبان فارسی می نویسم . بریم سراغ داستان 🙃 (سه روز بعد) (مکان:عربستان_محل داعشی ها) رسول(رایان):خسته از تمام آزمون ها و کار هایی که مجبور بودیم انجام بدیم روی زمین نشستم و همون طور که دستم رو دور زانوم حلقه کردم و پام رو توی شکمم جمع کردم.چشمام به خاطر اینکه مدت زیادی توی کامپیوتر ها نگاه میکردم می سوخت و مطمئنم قرمز شده .با صدای در سریع از جام بلند شدم که محمد داخل اومد و با دیدن من که نگران ایستاده بودم آروم لب زد . محمد(علیهان): نگران نباش من اومدم . رسول(رایان): خیلی خسته کننده هست .چیکار کنیم؟ محمد(علیهان): درسته .تمرینات سختی دارن .اما ما باید سعی کنیم اعتماد اونا رو به خودمون جلب کنیم .خداروشکر تا اینجای کار موفق بودیم و البته معراج هم تونسته خیلی کمک کنه تا ما خیلی سختی نکشیم .فقط یکم تحمل کن تا بتونیم جای اون بچه هارو پیدا کنیم و مدارک رو بدست بیاریم و بعد برمیگردیم ایران . رسول(رایان):امیدوارم همینطور که میگی باشه . (مکان:ایران_سازمان اطلاعات) حامد: سه روز هست که رسول و آقا محمد رفتن .توی این سه روز سعی کردم به چیز های منفی فکر نکنم و امید داشته باشم که قراره اونا سریع کارهاشون رو انجام بدن و برگردن ایران .نیم نگاهی به بچه ها کردم .همه مشغول کارهاشون بودن .انگار دیگه کسی وقتی که رسول نیست حوصله کاری نداره و حتی به زور حرف میزنه .دیگه کسی به میز رسول حتی نزدیک هم نمیشد .لبخند تلخی روی صورتم نقش بست .با به یاد آوردن اینکه نورا بهم پیام داده بود که هر وقت تونستم بهش زنگ بزنم گوشیم رو برداشتم و به طرف نمازخونه حرکت کردم .وارد شدم و گوشه ای نشستم .تلفن رو برداشتم و به نورا زنگ زدم .بعد از دو سه بوق برداشت و صدای پر انرژیش به گوشم خورد .با صداش لبخندی روی صورتم نقش بست و شروع به صحبت کردم . حامد: سلام نورا خانم .خوبی؟ نورا:سلام .ممنون شما خوبی؟ حامد: جانم خانم ‌گفته بودی زنگت بزنم . نورا:نه کاری نداشتم فقط خیلی وقت بود باهات حرف نزده بودم. گفتم اگر کاری نداری یکم حرف بزنیم . حامد:ببخشید واقعا .این مدت نتونستم باهات باشم .معذرت میخوام . نورا: این چه حرفیه .روزی که بله رو گفتم تورو با تمام سختی هایی که شغلت داشت پذیرفتم .حالا هم پشیمون نیستم:) حامد: ممنونم که درک میکنی . نورا: خب بهتره بری .میدونم که سختته که بخوای حرف بزنی و کار داری .برو بعدا با هم حرف میزنیم . حامد: باشه. سلام برسون .خدانگهدار. نورا: خداحافظ حامد: تلفن رو قطع کردم و بلند شدم .به طرف اتاق آقا محسن حرکت کردم .آروم در زدم و بعد از اجازه گرفتن وارد شدم .سلامی کردم که متقابلا جواب دریافت کردم . حامد: ببخشید آقا از آقا محمد و رسول خبری ندارید؟ محسن: نه حامد جان .خودشون نمیتونن فعلا باهامون ارتباط بگیرن .فقط دیروز معراج بهم پیام داده بود که فعلا وضعیت امن هست و محمد و رسول هم دارن تمرین های سختی انجام میدن و فعلا باید یکم بگذره تا اونا بهشون شک نکنن. حامد: خداکنه زود تموم بشه این پرونده .خیلی نگرانم .حس میکنم آخر این پرونده خیلی بده . محسن: نمیدونم. هر چی خدا بخواد . حالا هم برو و اینکه لطفا اطلاعات سما سلطانی رو برام ارسال کن روی سیستم .احتمالا توی این چند روز باید سلطانی رو دستگیر کنیم . حامد: چشم اقا .با اجازه حامد :از اتاق خارج شدم و به طرف میزم رفتم .سیستم رو باز کردم و پوشه ای که مربوط به سما سلطانی بود رو برای سیستم آقا محسن ارسال کردم .تلفن رو برداشتم و شماره اتاق آقا محسن رو گرفتم که سریع جواب داد . حامد: آقا چیزی که خواستید رو براتون ارسال کردم . محسن: باشه . ممنون حامد جان حامد: خواهش میکنم تلفن رو قطع کردم و مشغول کار هام شدم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ‌.ن.تمرینات سخت... پ.ن.دلگرم خدایی ام؛ که باتمام بدی هایم باز هوادار دلم است:) ♥️ https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊