eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.3هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://daigo.ir/secret/8937862409 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام رفقا صبح نزدیک به ظهرتون بخیر 🙃 بریم برای پارت زیبای امروز؟؟
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۴۵ رسول:خیلی زود اون دو روز هم گذشت و حالا من و محمد آماده رفتن به
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول:بالاخره راه افتادیم .همه چی تموم شد .تمام اون خاطرات حالا دیگه تموم شد .معلوم نیست که دفعه بعدی وجود داشته باشه یا نه اما ایندفعه من خودم دلم میخواد دفعه بعدی وجود داشته باشه تا بتونیم با محمد و بقیه خاطرات رو مرور کنیم .خودم از صمیم قلبم آرزو میکنم این ماموریت خطرناک به خوبی تموم بشه و خطری محمد رو تهدید نکنه .نگران خودم نیستم .فقط نگران قولی هستم که به بچه ها دادم و قرار شد محمد رو سالم برسونم .همین... محمد: نگاهی به رسول کردم .رنگش کمی پریده بود .لب زدم:حالت خوبه؟ رسول:بله آقا. محمد: رسول ای کاش تو نمیومدی رسول: محمد چند بار بهت گفتم .من هیچ ترسی ندارم .با وجود تو امنیت رو هم دارم .وقتی پیش تو باشم برام فرقی نداره کجا باشم . محمد: لبخند محوی زدم و خیره شدم به مسیر روبه روم .آقای عبدی با یکی از بچه هایی که بین داعشی ها نفوذی بود هماهنگ کرده بود و تمام کار هارو برای اضافه کردن ما به اون گروه انجام داده بود .فقط کافی بود بریم تا نزدیک مرز و اون ها بیان دنبالمون. همه ی کار ها انجام شده بود و ما حالا با مشخصات جدیدی بین اونا می رفتیم . هر دو متولد شده در انگلیس و دو رگه ی انگلیسی و عربستانی بودیم .اسم من علیهان و اسم رسول رایان بود .قرار بود ادعا کنیم اونجا هم رو نمیشناسیم . رو کردم سمت رسول و گفتم :آقا رایان فراموش که نکردی باید ادعا کنی منو نمی شناسی . رسول:نه آقا علیهان😁هواسم هست.اقا اون کسی که قراره بیاد دنبالمون کیه؟ محمد:یکی از بچه های عربستانی هست که نفوذی بین داعشی ها رفته .اسمش معراج هست . رسول: آهان. امیدوارم این پرونده هم به خوبی تموم بشه محمد: امیدوارم . رسول: خیره شدم به مسیر . به محمد گفتم حالم خوبه ولی خب،شاید اونقدراهم حالم عالی نباشه... ولی خوب میشم،بالاخره میدونستم این اتفاق قراره بیافته و قراره بیام به این ماموریت پس لازم‌نیست کسیو گول بزنم. ولی چیزی که اینبار فرق میکنه اینه که داریم از کشور خارج میشیم و حتی من دیگه نمیتونم امیدم به حضورم در کشورم باشه و نگرانی نداشته باشم .و حالا نگرانی من تنها به خاطر خروج از کشورم هست و معلوم نیست ما میتونیم باز هم خاک کشورمون رو ببینیم یا نه .اما من امیدم فقط به همون خدایی هست که میدونم تا نخواد برگی از درخت نمیوفته:) ....... توی ماشین اونا بودیم. قیافه هاشون خیلی وحشتناک بود و آدم از دیدنشون وحشت میکرد . سردم بود ، دستام و قفل کرده بودم به هم .دلم میخواست الان محمد در آغوشم بگیره تا کمتر سردم بشه اما اون نمیتونست همچین کاری کنه .تنها یه حرکت ریز میتونه کل پرونده رو نابود کنه . وقتی که رسیدیم لب مرز از قبل باهامون تک به تک هماهنگ کردن که کنار هم بریم و برای همین هم الان کنار هم توی این ماشین هستیم . آروم به یکیشون که خیره شده بود بهم نگاهی کردم .انگار میخواست بفهمه که ریگی به کفشم نباشه .ناخواسته اخمام تو هم رفت .داعشیه سرش رو به طرف رفیقش برگردوند که ضربه ارومی به دستم خورد .نگاهم به محمد خورد که داشت اشاره میکرد اخم نکنم تا باعث تحریک اونا نشه . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.علیهان و رایان😁 پ.ن.دورگه انگلیسی و عربستانی... پ.ن.هر جا تو باشی امنیت دارم:) پ.ن. در کنار داعشی ها😈 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۴۶ رسول:بالاخره راه افتادیم .همه چی تموم شد .تمام اون خاطرات حالا د
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ از زبان نویسنده:خب باید بگم که محمد و رسول و همچنین تمام اون افرادی که در عربستان هستن و حتی داعشی ها به زبان عربی حرف میزنن اما من به خاطر اینکه وقت گرفته نشه و همچنین بتونم پارت هارو بیشتر تایپ کنم به زبان فارسی می نویسم . بریم سراغ داستان 🙃 (سه روز بعد) (مکان:عربستان_محل داعشی ها) رسول(رایان):خسته از تمام آزمون ها و کار هایی که مجبور بودیم انجام بدیم روی زمین نشستم و همون طور که دستم رو دور زانوم حلقه کردم و پام رو توی شکمم جمع کردم.چشمام به خاطر اینکه مدت زیادی توی کامپیوتر ها نگاه میکردم می سوخت و مطمئنم قرمز شده .با صدای در سریع از جام بلند شدم که محمد داخل اومد و با دیدن من که نگران ایستاده بودم آروم لب زد . محمد(علیهان): نگران نباش من اومدم . رسول(رایان): خیلی خسته کننده هست .چیکار کنیم؟ محمد(علیهان): درسته .تمرینات سختی دارن .اما ما باید سعی کنیم اعتماد اونا رو به خودمون جلب کنیم .خداروشکر تا اینجای کار موفق بودیم و البته معراج هم تونسته خیلی کمک کنه تا ما خیلی سختی نکشیم .فقط یکم تحمل کن تا بتونیم جای اون بچه هارو پیدا کنیم و مدارک رو بدست بیاریم و بعد برمیگردیم ایران . رسول(رایان):امیدوارم همینطور که میگی باشه . (مکان:ایران_سازمان اطلاعات) حامد: سه روز هست که رسول و آقا محمد رفتن .توی این سه روز سعی کردم به چیز های منفی فکر نکنم و امید داشته باشم که قراره اونا سریع کارهاشون رو انجام بدن و برگردن ایران .نیم نگاهی به بچه ها کردم .همه مشغول کارهاشون بودن .انگار دیگه کسی وقتی که رسول نیست حوصله کاری نداره و حتی به زور حرف میزنه .دیگه کسی به میز رسول حتی نزدیک هم نمیشد .لبخند تلخی روی صورتم نقش بست .با به یاد آوردن اینکه نورا بهم پیام داده بود که هر وقت تونستم بهش زنگ بزنم گوشیم رو برداشتم و به طرف نمازخونه حرکت کردم .وارد شدم و گوشه ای نشستم .تلفن رو برداشتم و به نورا زنگ زدم .بعد از دو سه بوق برداشت و صدای پر انرژیش به گوشم خورد .با صداش لبخندی روی صورتم نقش بست و شروع به صحبت کردم . حامد: سلام نورا خانم .خوبی؟ نورا:سلام .ممنون شما خوبی؟ حامد: جانم خانم ‌گفته بودی زنگت بزنم . نورا:نه کاری نداشتم فقط خیلی وقت بود باهات حرف نزده بودم. گفتم اگر کاری نداری یکم حرف بزنیم . حامد:ببخشید واقعا .این مدت نتونستم باهات باشم .معذرت میخوام . نورا: این چه حرفیه .روزی که بله رو گفتم تورو با تمام سختی هایی که شغلت داشت پذیرفتم .حالا هم پشیمون نیستم:) حامد: ممنونم که درک میکنی . نورا: خب بهتره بری .میدونم که سختته که بخوای حرف بزنی و کار داری .برو بعدا با هم حرف میزنیم . حامد: باشه. سلام برسون .خدانگهدار. نورا: خداحافظ حامد: تلفن رو قطع کردم و بلند شدم .به طرف اتاق آقا محسن حرکت کردم .آروم در زدم و بعد از اجازه گرفتن وارد شدم .سلامی کردم که متقابلا جواب دریافت کردم . حامد: ببخشید آقا از آقا محمد و رسول خبری ندارید؟ محسن: نه حامد جان .خودشون نمیتونن فعلا باهامون ارتباط بگیرن .فقط دیروز معراج بهم پیام داده بود که فعلا وضعیت امن هست و محمد و رسول هم دارن تمرین های سختی انجام میدن و فعلا باید یکم بگذره تا اونا بهشون شک نکنن. حامد: خداکنه زود تموم بشه این پرونده .خیلی نگرانم .حس میکنم آخر این پرونده خیلی بده . محسن: نمیدونم. هر چی خدا بخواد . حالا هم برو و اینکه لطفا اطلاعات سما سلطانی رو برام ارسال کن روی سیستم .احتمالا توی این چند روز باید سلطانی رو دستگیر کنیم . حامد: چشم اقا .با اجازه حامد :از اتاق خارج شدم و به طرف میزم رفتم .سیستم رو باز کردم و پوشه ای که مربوط به سما سلطانی بود رو برای سیستم آقا محسن ارسال کردم .تلفن رو برداشتم و شماره اتاق آقا محسن رو گرفتم که سریع جواب داد . حامد: آقا چیزی که خواستید رو براتون ارسال کردم . محسن: باشه . ممنون حامد جان حامد: خواهش میکنم تلفن رو قطع کردم و مشغول کار هام شدم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ‌.ن.تمرینات سخت... پ.ن.دلگرم خدایی ام؛ که باتمام بدی هایم باز هوادار دلم است:) ♥️ https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
شب جمعه است هوایت نکنم میمیرم❤️‍🩹
9.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حال من دیدنی میشه لحظه ی جون دادنم💔🥺 کپی نشه(خواستی فور کن ) https://eitaa.com/romanFms
امتحان‌عاشقان‌دوری‌ست،اماقلب‌من.. طاقت‌دوری‌ندارد؛امتحانش‌کرده‌ام💔!
‹🖤🕊› نذرکردم‌دورتسبیحی‌بخوانم‌اهدنا تاصراطم‌اربعین‌افتدبه‌سمت‌کربلا ‌