eitaa logo
🌸 رمان بهشت 🌸
5هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
11 فایل
🍀وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَد🍀 🍃رمان آنلاین🔶روزی ۲ پارت🍃 #پارت گذاری همه روز ها ❤️ #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ به حال هیچکس غبطه نمی خورم وقتی باد را در سپیدار به تماشا نشسته ام... 👤 عباس کیارستمی 🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_2 مقنعه سورمه ای اش را ر
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 بعد از اینکه سفره دل پیرمرد جمع شد و بقیه اعضای گروه گزارشات خود را تهیه کردند کاشف به عمل امد که چند ماه پیش عده ای با عنوان خبرنگار و گزارشگر به زمین های کشاورزی اهالی روستا اسیب زدند, تعدادی چاه عمیق برای پیدا کردن عتیقه و ظروف قدیمی حفر شده بود که به رشد محصولات کشاورزی حسابی لطمه وارد می کرد حالا این که این افراد از کجا می دانستند چیز با ارزشی در این زمین ها قرار دارد خود معمایی دیگر است. اقای مظفری کفش های پاشنه دار چکاوک را برایش اورد و گفت "چکاوک...یعنی ببخشید خانم قیداری موافقید بریم سر زمینای این اقا شاید چیزی دستگیرمون شد.بریم؟" تصور گودال های تاریک وسط مزرعه حالش را دگرگون می کرد و مدام خواب های تکراری هرشبش را بخاطر می اورد. با همه این ها مخالفتی نکرد چون نمی خواست اعضای گروه فکر کنند او کسی است که دیر امده زود هم می خواهد برود !. "باشه مشکلی نیست فقط اینکه من نمیتونم پیاده بیام با ماشین بریم لطفا " با ون سبز مخصوص گروه به سمت مزرعه راه افتادند بجز چکاوک و اقای مظفری فقط دو نفر دیگر توی ماشین بودند الهام اکبری و همسرش از قرار معلوم انها نمی خواستند از ماشین پیاده شوند . پایش را که روی خاک نرم و مرطوب مزرعه گذاشت پاشنه کفش هایش توی خاک فرو رفت . "اقای مظفری وایسا من گیر کردم !" مظفری برگشت و با خنده به او که با ان تیپ رسمی جفت پا در گل مانده بود نگاه کرد. "منو احسان صدا کن الانم بیا کفش های منو بپوش من میتونم پابرهنه بیام " چکاوک داشت معذب می شد انگار هنوز رگه هایی از خدا در وجودش زنده بود, دلیل رفتارهای احسان را درک نمی کرد چطور بعد از این همه مدت او به یکباره مهربان شده بود ؟! چکاوک خوب به خاطر داشت دورانی را که دختری چادری و محجبه بود آن روزها مظفری جزء افرادی بود که در کلاس مدام اورا تحت فشار قرار می دادند. به کتونی های شیک و تمیز او که حالا جفت شده و روی خاک بود نگاه کرد و گفت "اقای مظفری ممنون ولی خودم پابرهنه بیام بهتره پاهای من انقدرام بزرگ نیست " "اووه یعنی پاهای من انقدر بزرگه؟! نخیر شما ریزه و کوچولویی الانم که کسی اینجا نیست می خوای بغلت کنم ببرمت ؟؟" بعد زد زیر خنده اما چکاوک سرش را پایین انداخته بود و با دست های مشت شده سریع نفس می کشید. یکی از کفش هایش را برداشت و بالا برد "اقای محترم پسرخاله نشو لطفا وگرنه بد میبینی,لازم نکرده بریم اون چاله چوله هارو ببینیم من بر می گردم... ادم انقدر وقیح؟؟" "خب حالا جوش نیار شبیه ماهی قرمز شدی من یه چیزی گفتم تو چرا باورت شد انگار من خیلی دلم میخواد یکیو کول کنم,تو هنوزم همون دختر گنددماغی که لبخند به لبش نمیومد منو باش فکر کردم عوض شدی " طی چند ماه اخیر فقط راجع به این موضوع با اطرافیانش بحث کرده و الان همه چیز داشت تکرار می شد تحمل رفتار های بی شرمانه خیلی ها برایش سخت شده بود . چادر که سر می کرد کسی به خودش اجازه نمی داد حرف نا مربوطی بزند یا با او مثل یک شئ رفتار کند. مقنعه اش را جلو کشید و موهای خرمایی اش را پوشاند و پابرهنه به سمت گودال ها دوید... ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : https://eitaa.com/roman_behesht/10147 ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
هدایت شده از 🌸 رمان بهشت 🌸
‌ خوش نشستی بر دلم کاشانه می خواهی چکار...؟! 👤 راحم تبریزی 🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
. . مجنون، عشـــق شد امّا چو من نشد! ای کاش کس چو من نشود دوست . . |✍🏼|🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_285 چرا از من نمی پرسید؟! می داند که حواس همه به
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 یکدفعه سکوت شد. فرزانه و مرتضی با تحیر گفتند: چی؟الان؟ ناهار نخورده؟ مادر و امیر هم با ناراحتی گفتند: کجا؟ در جواب مرتضی و زنش گفتم: به خدا مامان می دونن، صبح هم اگه به شما قول نداده بودم نمی اومدم، وظیفه ام بود بیام ببینمتون که موفق شدم. بعد با نگاهی که به مادر و امیر کردم به آنها فهماندم که دوباره آن روی سگی ام بالا آمده تا دیگر اصرار نکنند. امیر با ناراحتی گفت: خیلی خوب، صبر کن می رسونمت. نه امیر جان، خودم می تونم برم. نه صبر کن، سر ظهره. مگه روزهای دیگه کسی منو می رسونه سرکار؟ خودم میرم. بعد رو به همه یک خداحافظی دسته جمعی کردم و برگشتم بروم که ناگهان شنیدم: امیر، تو باش. من می رم. غیر ممکن بود. محمد بود. نفسم بند آمد. حتی جرئت نکردم رویم را برگردانم. سکوت ناگهانی همه، وضع را وخیم تر کرد محمد به مادر گفت: مادر جون، با اجازه، من مهنازخانم رو می رسونم. می رم خونه. قراره یک کتاب برای امیر بیارم. برمی دارم و می آم. 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_3 بعد از اینکه سفره دل پ
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 "چکاوک صبر کن دیوونه اروم تر برو... میشنوی چی میگم؟؟؟ شاید روی چاله هارو پوشونده باشن یهو زیر پات خالی شه وایسا..." با شنیدن این حرف پاهایش شل شد و ایستاد.اصلا دلش نمی خواست داخل چاهی سیاه و مرطوب گیر بی افتد و از همه بدتر مجبور میشد به احسان التماس کند که اورا نجات دهد. بلاخره احسان خود را رساند و با دست به نقطه ای اشاره کرد"نگاه کن اونجا کلی چاله کندن بی شرفا" چکاوک حرفی نزد فقط ارام و پاورچین با جوراب هایی که حالا رویش را گِل و علف پوشانده بود به سمت چاله رفت, در دل به خودش فحش می داد که چرا الان به اینجا امدند تمام هیکلش خاکی بود و دلش می خواست همه کفش های پاشه دار دنیا را اتش بزند. "نگاه کن چقدرم عمیق کندن احتمالا یه چیزایی ام دراوردن بردن زنگ بزنیم به پلیس خبر بدیم تو نظری نداری؟" چکاوک توی دلش گفت"اخه عقل کل مردم اینجا روستایی ان نادون نیستن که حتما خودشون صدبار به پلیس زنگ زدن احتمالا اینا پلیسای این منطقه رو با پول ساکت کردن" اما چیزی به زبان نیاورد,چند قدمی به چاله ها نزدیک شد و به درونش نگاهی انداخت... "الان مثلا نمی خوای حرف بزنی؟قهری یا چی! متوجه ای الان فقط منو تو اینجاییم ؟" چکاوک بی توجه به احسان کنار چاله زانو زد که پاچه های شلوارش توی گل فرو رفت... بنظرش امد که از درون سوراخ آتش زبانه می کشد, خواب های هرشبش جلو چشمانش نقش بسته بود. چیزی از عمق تاریکی بیرون می امد و بیخ گلوی چکاوک را می چسبید مثل اینکه کابوس ها همه جا عذاب جانش بودند. مثل اینکه روحش را می خوردند... احسان که هُلش داد تازه به خودش امد و عقب عقب از گودال ها فاصله گرفت.. "چیشدی یهو غلط کردم بابا من یه چیزی پروندم..داری میلرزی بلند شو بریم حالت خوب نیست! میتونی بلند شی؟؟بزا برم بچه هارو خبر کنم" "ن..نرو..زن..زنگ.بزن به..محبوبه..آیی..صور..تم..صو..رتم میسو..زه" دستان سرد و لرزانش را به صورتش کشید,گرد و خاک وارد چشمانش شد و دیدش را تار کرد اما رنگ و بوی خون را که حس کرد دیگر چیزی نفهمید. فقط فریاد میزد... بعدا پرستار ها می گفتند تا خود بیمارستان فریاد میزده... ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : https://eitaa.com/roman_behesht/10147 ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
هدایت شده از 🌸 رمان بهشت 🌸
وقتی می گویم دیگر به سراغم نیا؛ فکر نکن که فراموشت کرده ام یا دیگر دوستت ندارم، نه... من فقط فهمیده ام وقتی دلت با من نیست بودنت مشکلی را حل نمی کند، تنها دلتنگ ترم می کند! 👤رومن گاری 🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
هدایت شده از 🌸 رمان بهشت 🌸
چون خود را به دست آوردی، خوش می‌رو! اگر کسی دیگر را یابی دست به گردن او در آور، و اگر کسی دیگر نیابی دست به گردن خویشتن در آور! 📓 مقالات شمس 🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
‌ بی او شب بر من بارید گرچه روز بود... 🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
ما خستگانیم و تویی صد مرهم بیمار ما ... 👤مولانا 🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
خیال غرق شدن در نگاه ژرف تـو بود که دل زدیم به دریای بی خیالی ها ... 🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
هدایت شده از 🌸 رمان بهشت 🌸
‌‌ و خدا رحم کند این همه دلتنگی را... 🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht