وی میز برمیداشتم گفتم:با عمه ملوک قرار دارم.
مادر از روی تعجب لب پایینش را جلو داد و مرا کج کج نگاه کرد.خیابانها را بخوبی نمیشناختم.بنابراین آژانس گرفتم و با نشانی که عمه مهناز داد روانه شدم.دستهایم یخ کرده بود.مدام بین دو پایم میگذاشتم.اضطراب داشتم.نمیدانم حالم چطور بود.ربع ساعتی کشید تا رسیدم.ساختمان دو طبقه ی بزرگی بود که رو کارش سنگ مشکی با شیشه های آینه ای قدی بود.از خیابان چند پله میخورد تا در ورودی بالا رفتم.در برقی باز شد و وارد سالن شدم.کف سالن با سرامیکهای سفید و قهوه ای پوشانده شده بود و چند گلدان بزرگ از برگهای مختلف سبز در چند جای سالن قرار گرفته بود.چهار اتاق دور سالن بود و از وسط سالن پله میخورد به طبقه بالا.عمه ملوک گفته بود روی در اتاقش نوشته:مسئول امور اجرایی.نگاهی روی درها انداختم و بالاخره با چند ضربه به در دستگیره را چرخاندم.صدای عمه بلند شد:بفرمایید.اول لای در را باز کردم و جلو نرفتم.بعد از چند ثانیه مکث سرم را از لای در به داخل اتاق بردم:اجازه هست؟
قسمت ۳۰
عمه شکفته شد:بیا تو عزیزم خوش اومدی.
از پشت میز بلند شد و مرا در آغوش گرفت و بوسید.اتاق قشنگی بود.شیشه های دودی اتاق را ابری کرده بود.میز بزرگ زرشکی در سمت چپ قرار داشت و روی میز گلدان بلوی گذاشته شده بود که مریمهای معطر از داخلش خودنمای میکردند.عمه پشت میز قرار گرفت و من در مقابلش نشستم.لبخند روی لبش محو نمیشد:چطوری؟
-خوبم چه برو بیایی داری عمه.
-چیزی مال من نیست.همه را بخشیدم بتو.
خندیدم و نگاهم را به گلهای مریم انداختم:چه با سلیقه.
حالا عمه هم نگاهش به گلها بود:کار آقا مهدیه عاشق گل مریمه خوب دیگه تعریف کن.هنوز فرصت نشده از آلمان برامون بگی.
کیفم را روی پایم جابجا کردم و گفتم:خبری نیست همه سلام رسوندند.
عمه دکمه ی تلفن را فشار داد و سفارش دو تا قهوه داد.چند دقیقه نگذشته بود که صدای ضربه ای به در بلند شد و عمه گفت:بفرمایید.
زن میانسالی با چهره ای که دم از مصیبت زیادی میزد وارد شد.معلوم بود زحمتکش است.سینی را روی میز گذاشت.دو قهوه و دو برش کیک بود.عمه تشکر کرد و زن رفت.بعد گفت:دیدی؟
-چی رو؟
-همین خانم رو میگم.ظاهرش همه چیز رو نشون میداد.کار ما اینجا همینه از اینا تا دلت بخواد دور ما پره.
-یعنی چی؟
-خانواده های بی بضاعت و مستضعف ما کار اینا رو راه می اندازیم و خورد و خوراکشان را تامین میکنیم یا اگر مشکلی مثل عروسی تهیه جهیزیه و اینها داشته باشن اون وقت استین بالا میزنیم.
دلسوزانه عمه را نگاه میکردم و اخمی از غصه بیچارگان بر پیشانی ام افتاده بود.بوی قهوه مطبوع بود.با اشتها خوردم.عمه پیشنهاد داد برویم طبقه ی لالا و یک آزمون روانشناسی بدهم.بدمنیامد. برایم جالب بود. در طبقه بالا چهار دکتر نشسته بودند و مریض ها را ویزیت می کردند. بعضی هم برای مشاوره و مشکلات زندگی امده بودند. عمه در یکی از اتاق ها را زد. خانم دکتر جوان پشت میزش نشسته بود. با دیدن عمه بلند شد و عمه بعد از معرفی من خواست تا مرا تست کند. دختر جوان با کمال میل مرا دعوت به نشستن کرد. عمه هم نشست. سپس کتابی اورد و سن مرا پرسید. بعد هم شروع کرد به سوال کردن. یادداشت می کرد و من هم جواب می دادم. خلاصه ساعتی گذشت و تست تمام شد. نتیجه مطلوب بود و هیچ خدشه روانی در من نبود. سرحال بودم، سبک و آزاد. دختری رویایی و حساس. عاشقانه همه را دوست داشتم و حالا.... بماند. نزدیک ظهر بود که عمه پیشنهاد داد: با ما میای؟
«با ما؟ یعنی شما و کی؟» تعجی بر صورتم ماند.
- با من و اقا مهدی قراره یه سری به دو خانواده بزنیم. حال داری؟
چه فرصتی بهتر از این. شانه هایم را بالا انداختم : باشه بریم.
- پس بلند شو که دیر شد.
اقا مهدی که اقای موسوی صدایش می زدند جلوی در ایستاده بود و تا من و عمه را د رمیانه های پله ها دید، سرش را پایین انداخت. کنارش رسیدیم و عمه گفت: اقای موسوی دختر برادرم مهرداده که از المان تازه اومدند و خیلی هم از کار ما خوشش اومده. اشکالی نداره با ما بیاد؟
همین طور که سرش پایین بود گفت: نه نه اصلا. و با دست به طرف در خروجی اشاره کرد: بفرمایید.
قسمت ۳۱
راه افتادیم. من و عمه در صندلی عقب پراید نشستیم. چه بوی ادکلین، دوش گرفته بود. رفتارش پخته تر از سنش بود.
طوری که او هم متوجه شود به عمه گفتم: اگر جایی سراغ داشتید که رنگ و بوم داشت بگید می خوام خرید کنم. البته اگر مزاحم وقت شما نیستم.
- اختیار داری عمه. نقاشی می کشی؟
بادی به غبغب انداختم: بله عمه خانم. رشته من هنر بوده، گرافیک.
- به به پس خانم هنرمند بودند و من خبر نداشتم.
- خواهش می کنم. هنرمند که چه عرض کنم.
خواستم هندوانه ای زیر بغلشان بدهم گفتم: کار شما هنره نه امثال من.
جیک نمی زد. گاهی اخمی بر چهره داشت و این اخم او را مردانه تر می کرد. ان روز در رفت و برگشت دو ساعتی با هم بودیم و او حتی نیم نگاهی هم به من نکرد. همین حریص ترم می کرد
. از ایستادگی اش خوشم امد و می خواستم تنها کسی باشم که به زانویش درمی اوردم. همین امر باعث شد جسارتم بیشتر شود. عصر بود که با بوم و رنگ و قلم مو به خانه امدم. باغ ابپاشی شده بود. بوی چمن فضا را پر کرده بود. سرحال بودم. انقدر سرحال که دلم می خواست به هر موضوع هجوی بخندم. قهقهه بزنم. نسیم گلسازی می کرد و عزیز و مادرم هم پای تلویزیون نشسته بودند. نسیم تا مرا دید صدایش را بلند کرد و گفت: ای حسود، طاقت دیدن هنر منو نداشتی و بوم و رنگ خریدی؟ ولی من کجا و تو کجا بی نوا!
بلند خندیدم . روی پا بند نبودم. به اتاقم رفتم و وسایل را گذاشتم. لباس هایم به بدنم چسبیده بود. دوش گرفتم و روی تخت خوابم ولو شدم.
مادرم به اتاقم امد. بالای سرم ایستاد و با تحکم و گره ای به ابرو گفت: فردا با خاله مینو قرار بیرون گذاشتیم. امیدوارم سر عقل اومده باشی.
زیر لب غرغر کردم: سر عقل بودم.
مادر رفت و با حرص در را کوبید. هنوز دلش پر بود. در ایوان اتاق را باز کردم. هوا تاریک شده بود. تمام ستاره ها به من چشمک می زدند و تنها ماه بود که هم مرا می دید و هم او را. نمی دانم حس عشق بود یا طمع خرد کردن یک مرد. اما بی عقلی کردم و شب که همه خوابیدند، تلفن را برداشتم و به اتاقم بردم. انقدر به خودم مطمئن بودم که حتی به عاقبت کار فکر نکردم. شماره موبایلش را گرفتم. سکوت شب سنگین شده بود. قلبم در گوشم می زد. دست های می لرزید.. سه بوق ممتد و بعد گوشی را برداشت. خودش بود. ارام و مودب. صدایش خواب الود نبود: الو،بفرمایید.
- سلام . شب عالی بخیر.
- سلام بفرمایید.
قسمت ۳۲
نازی در صدایم انداختم و ادامه دادم: مرا نشناختید؟
- نخیر جنابعالی؟
- یک بنده خدا.
- امرتون؟
- بیدارتون کردم. اگر مزاحم هستم قطع کنم.
- نه بفرمایید. امرتون؟
- شما همیشه با خانم ها اینقدر خشک هستید؟
- مهمه یا ربطی به شما داره؟ اصلا شما کی هستید؟
- حالا بماند. من یه دختر 20 ساله ام. یه مشکلی برام پیش اومده اگر بتونید حلش کنید ممنون می شم.
- چه مشکلی؟
- اول شما بفرمایید شغل اتون چیه؟
- چه ربطی به مشکل شما داره! قصاب، اهنگر، نونوا چه فرقی داره؟
- دِ، نه، خیلی مهمه.
- روانشناسم. راضی شدید؟ یعنی می خواید بگید نمی دونید من چکاره ام؟ بعد از من می خوادی مشکلتونو حل کنم. مشکوکید خانم، کاملا مشکوک.
- چرا می دونم، ولی می دونید... راستش چی باید صداتون کنم؟
- فکر کنم شما مزاحم هستید، درسته؟
- واقعا متاسفم. شما مردها همه تون همین طورید.
صدایم را به صورت گریه دراوردم و گفتم: ببخشید اما اشتباه گرفتید.
طاقت بغضم را نداشت، گفت: خوب، به اسم من چکار داری، مشکلت رو بگو.
- اقای X، من مجردم و یک اقایی که زن و بچه داره به من علاقه مند شده. مدام اذیتم می کنه. سر راهم می اد. تهدیدم می کنه خسته شدم. نمی دونم باید چی کار کنم.
- شما پدر و مادر دارید؟
- بله.
- به انها بگین. کلید کار شما اونها هستند.
- عجب، به همین راحتی؟
- بله خانم به همین راحتی. امتحان کنید.
- راستی اگر ادم عاشق کسی بشه که نتونه به اون بگه باید چی کار کنه؟
- ادم عاقل با یک نگاه عاشق نمی شه. عشق شما دخترای مجرد کشکه.
- وا، شما چه راحت قضاوت می کنید.
- خوب، کار من اینه، روزی صدتا مثل شما رو می بینم. حالا به فرض عشق شما معقول. از چیه این بنده خدا خوشت اومده؟
- خوب، من از رفتار و متانتش خوشم میاد، همین.
- اول ببین انسانه یا نه. این مهمه، بعد چیزای دیگه.
- خوب، تا اونجایی که من می دونم همه تعریغ می کنند یکپارچه آقاست.
- اونم به شما علاقه منده؟
- نه، یعنی نمی دونم.
- شما حساس و احساساتی نیستید؟
- چرا، خیلی زیاد.
- اهل هنر چطور؟ چون ادمهای حساسی مثل شما حتما هنرمند هستن، شاعری، نویسنده ای....
- البته که هستم. من عاشق نقاشی ام.
تا این را گفتم. شکش به یقین تبدیل شد. خیلی زرنگ تر از امثال من بود. با چند سوال تیرش به هدف خورد. خنده ای کرد و گفت: ببخشید، شما کتی خانم نیستید؟
تا اسمم را برد نفسم برید. دستم چنان لرزید که گوشی داشت می افتاد. خودم را جمع و جور کردم و گفتم: کتی، کدوم کتی؟
قسمت ۳۳
- نوه ی حاج صادق تهرانی نسب، دختر اقا مهرداد، اشتباه می کنم؟
خجالت کشیدم. از سرم بخار بلند می شد. صدایم می لرزید. گفتم: ببخشید مزاحم شدم.
گوشی را گذاشتم. ای دختر احمق. انقدر ساده ای که ربع ساده طول نکشید تا دستت رو شد. وای خدا، حالا چی می شود. پدرم؟ حاج صادق؟ جلوی اینه رفتم. رنگم پریده بود. به سفیدی می زد. کاش زمین دهان باز می کرد و می بلعیدم. دستت بشکند. دیوانه. چه کار کردی. هر چه گفت می زنم زیرش. می گویم دروغ است. پسره ی زرنگ. دم بریده عجب حواسی دارد. به یاد چشمان مخمور و سیاهش افتادم. نه، نمی توانست ازارم دهد. بدجنس نبود. ولی شاید هم بگوید دخترتان را جمع کنید. یه وقت ابروی همه تان را به باد می دهد. ننگ به بار می اورد. پدرم مرا می کشد. چه غلطی ک
ردم. تا صبح بیدار بودم و نقشه می کشیدم.
می خواستم به دام بیندازمش خودم صید شدم. راجع به من چه فکر می کرد؟ دیگر در نظرش دختر بدنامی بودم. نه راه پس بود و نه راه پیش.
صبح با غرغرهای مادرم بیدار شدم.
- بلند می شوی یا بلندت کنم؟
انقدر بی خوابی کشیده بودم که چشم هایم باز نمی شد.
- بلند شو. خاله مینو و سروش دم در منتظرن. وای که از دست تو دیوانه شدم.
با هزار زجر و زحمت بلند شدم. مادر لباس هایم را از کمد دراورد و جلویم گذاشت . عین قزاق ها بالای سرم ایستاده بود.
- بپوش. زود باش.
اصلا حوصله خاله مینو را نداشتم. ان هم با پسر لوس و غیر قابل تحملش.
مادر به اصرار چشمهایم را خطی کشید و لب هایم را رنگی کرد. تا چشمشان به من افتاد گل از گلشان شکفت. مادر عقب، کنار خاله نشست و مرا جلو نشاندند.
قسمت ۳۴
حالم بد بود. تهوع داشتم. سرم گیج می رفت. خدایا، یعنی چه می شود؟ قیافه مهدی از جلوی چشمم کنار نمی رفت. سروش ضبط ماشین را روشن کرد. اهنگی ملایم و عاشقانه گذاشت. اما من در وادی دیگری بودم. مقداری از راه را که رفتیم خاله گفت: سروش همین جا نگه دار خرید دارم.
و با مادر پیاده شد.
در ماشین را باز کردم که مادر در را هل داد: تو کجا؟ بشین اومدیم.
دندان هایم را روی هم فشار دادم. نگاهی از غضب به مادرم انداختم. سروش لبخندی می زد و نیم رخ مرا نگاه می کرد.
- کتی تو رو خدا نگاهت ور از من دریغ نکن.
برگشتم و با اخم سرم را تکان دادم: یعنی چی؟
- چشمات اسیرم کرده. قاب صورتت از جلوی چشمم کنار نمی ره. تو رو خدا اینقدر ازارم نده. من دوست دارم.
کم کم باورم دشه بود که سروش به من دل بسته. اما چه کنم که از نظر من او و امثال او تکیه گاه نبودند. گفتم: سروش به خدا قصد اذیت ندارم. ولی اصلاً....
میان حرفم پرید: خوب، وچیزی نگو چشماتو ببند.
از داشبورد ماشین جعبه کادو شده ای دراورد و روی پایم گذاشت: حالا باز کن، برگ سبزی است تحفه درویش.
لبخند زدم: این کارا برای چیه؟
- عشق من قبول کن عزیزم.
دلم برایش سوخت. حعبه را باز کردم. دستبند طلایی بود با نگین های سفید برلیان با سلیقه بود. گفتم: خیلی قشنگه. توی زحمت افتادی.
- قابل یک نفست رو هم نداره.
دستش را جلو اورد تا روی دستم بگذارد که دستم را کشیدم: تند نرو اقا سروش.
- تو مال منی. به هر قیمتی که شده.
نفس عمیقی کشیدم و در حالی که نگاهم به جلو بود، گفتم: عین بچگی لجباز و یکدنده ای.
- بذار به مامان بگم ما تنها می ریم. موافقی با هم نهار بخورم؟
- نه سروش. مادرم ناراحت می شه.
- مادرت با من.
.ای خدا چقدر گیر می داد. از فکر، کاسه سرم داشت می ترکید. فرصت حرف زدن نداد. پیاده شد و رفت. وقتی برگشت، از خنده اش معلوم بود که مادر را راضی کرده.گفتم: سروش من سرم درد می کنه.اگه می شه بذار برای یک روز دیگه.
- نه اصلا نمی شه. یه هفته توی خماری بودم. حالا بری. نه.
ویراژ داد و رفتیم. از دوستانش می گفت، از تفریحاتش، قهقهه می زد، گاهی عارف می شد، و گاهی شاعر. مرا به یک رستوران خیلی مجلل برد. اما دل تو دلم نبود. الان دیگر کوس رسوایی ام زده شد.
میز دو نفره ای انتخاب کرد و نشستیم. روی میزها شمعدان ناصرالدین شاهی روشن بود و گل های غنچه رز از گلدان ها سرک کشیده بودند. نسبتا محیط کم نور و تاریکی بود. اغلب زوج های جوان دوبه دو نشسته بودند. سروش سفارش چند نوع غذا داد و در حالی که دست هایش روی میز به هم گره خورده بودند، محو تماشای من شد.
- کتی من باید چی کار کنم تو راضی باشی؟
خندیدم: هیچی زندگی کن.
- زندگی بدون تو مردگی یه، نه زندگی.
- ولی سروش جان، باور کن ما در کنار هم خوشبخت نمی شیم.
- همیش ایه یاس بخوون. اه.
- حقیقته، چرا فرار می کنی؟
- تو هر چی بخوای من فراهم می کنم. حتی اگه بگی بمیر، می میرم. دیگه چی می خوای؟ چه دردته؟
ساکت بودم. با چنگال روی بشقاب ضربه می زدم و نگاهم به چنگال بود. دوباره گفت: ببینمت. نکنه کس دیگه ای رو دوست داری؟
قسمت ۳۵
به سرعت سرم را بالا گرفتم. نگاهم به چشمانش خیره ماند. اخمی کردم و گفتم: دیوانه این چه حرفی بود که زدی؟ من فقط احساساتی تصمیم نمی گیرم. اما تو الان عقلت کار نمی کنه و احساست داره تصمیم می گیره. همین.
غذا را اوردند. سروش در پرده ای از ابهام غذایش را خورد. بعد ازظهر بود که برگشتیم. دمق بودم. دلم شور می زد. جلوی در باغ از سروش جدا شدم. در را که باز کردند، دیدم همه جا اب پاشی شده و فواره ها روشن است.
تمام چراغ های سالن پایین هم روشن بود. صدای جیرجیرک ها فضا را پر کرده بود. لخ لخ کنان تو رفتم. شلوغ بود. مهمان داشتیم. عمه و قمر و نسیم در رفت و امد و پذیرایی بودند. خانم ها یک گوشه سالن نشسته بودند و اقایان یک طرف. گل می گفتند و گل می شنیدند. گاهی صدای قهقهه شان بلند می شد. گاهی هم صدایشان پچ پچ می شد. هیچ کدام را نمی شناختم. یک راست به اشپزخانه رفتم. عمه مهناز در برنج را برداشته بود و چند
دانه برنج کف دستش ریخته بود تا ببیند دم کشیده یا نه.
- اِ عمه اومدی؟ برو برو زودتر لباساتو عوض کن و بیا.
- عمه اینا کی هستند؟
- غریبه اند. همکلاسی پدرت. اقای صداقت.
مثل اینکه خبری از اقا مهدی بود.همه دنبال کار خودشان بودند. کمی خیالم راحت شد. لباس هایم را عوض کردم و پایین امدم. زنی لاغر و سبزه رو کنار مادرم نشسته بود. چادر سرش بود ولی نسبتا ارایش داشت. سلام کردم. مادر معرفی کرد و زن اقای
قسمت ۳۶
صداقت که مادرم پری جون صدایش میکرد لبخندی زد:خوشبختم.
همه چیز مهیا شده بود.انواع میوه شیرینی تر شربت بستنی روی میز وسط چیده شده بود.پری خانم از سفر مکه اش میگفت.از اینکه از خدا خواسته تا زنی خوب و نجیب خدا برای پسرش برساند.از پسرش تعریف میکرد و تعریفهایش حکایت از امر خبری بود.ربع ساعتی نکشید که میز شام چیده شد.انصافا عمه مهناز سنگ تمام گذاشته بود و برای پدرم آبروداری کرده بود.پسرش که امیر نام داشت قد بلند بود.موهای کوتاه و مرتب و ریش پرفسوری صورتش را قاب گرفته بود.چشمهای ریز و تیزی داشت و زیرکی که از چشمهایش میبارید.عزیز و آقاجون تعارف میکردند:بفرمایید بفرمایید شام سرد شد.
همه بلند شدند چه میزی بود!باقلا پلو با گوشت بره.مرغهای شکم پر کوکو دلمه جوجه کباب ژله خلاصه واقعا عالی بود.خوردند و رفتند.
فردا ساعت 11 صبح بود که تلفنی سرنوشت ساز شده شد.پری خانم بود.عزیز را کارداشت.کمی عجیب بنظر می آمد.عزیز تلفن را برداشت و من در حالیکه روی مبل نشسته بودم و نسیم بالای سر عزیز ایستاده بود .هر دو محو حرفهای عزیز بودیم.
عزیز لبخند زنان گوشی را گذاشت.انگار نه من بودم و نه نسیم.داد زد:مهناز مهناز بیا.
عمه مهناز روی ایوان بود.سریع تو آمد:چیه عزیز؟
-تلفنی پری خانم بود.حالا قمر هم فضولیش گل کرده بود و د رچهارچوب در آشپزخانه گوش ایستاده بود.
عمه گفت:خوب چی شده؟
-از نسیم خانم خواستگاری کرد.نگاهش رو به نسیم رفت و خنده اش شکفته تر شد.
نسیم هم خندید:خوبه بابا پسره ی چشم در اومده دیدم دیشب داشت منو میخورد.حالا نگو برام خواب دیدن.
عمه روبروی عزیز نشست:خوب عزیز شما چی گفتید؟
-چی باید میگفتم؟آدمهای خوبی بودند.پسره هم تحصیلکرده بود هم به اندازه ی خودش تامین بود.گفتم حالا باید با خودش و مادرش حرف بزنم.گفتم شما فردا زنگ بزنید تا ببینم خدا چی میخواد.
قمر بشکن میزد و قر میداد و من کل میزدم.عمه ذوق زده شده بود.نسیم میخندید:ای بابا نه بداره نه به بار شما چه خبرتونه؟
خجالت میکشید ولی انگار از پسره خوشش آمده بود.
روز خوبی بود.در دل همه قند آب میشد.نسیم بیچاره هر بار که چای می آورد میگفتیم:عروس خانم شمایید؟و غش غش میخندیدیم.
شب پرد و اقاجون آمدند.پدر حسابی تعریف میکرد.از خانواده و اصل و نسبش از فهم پدر داماد میگفت از چشم و دل سیر بودنشان اما شناختی از خود داماد نداشت.همه به گفته های پدر کفایت کردند.آنشب حرفها تمامی نداشت.آقاجون میپرسید و پدر جواب میداد.عزیز و عمه مهناز از همه خوشحال تر بودند.آقاجون نسیم را صدا زد.حالا دیگر نوبت خود عروس بود.باید با او هم اتمام حجت میکرد.نسیم سرتق سر به زیر شده بود.خجالت میکشید.چشم از گلهای قالی برنمیداشت.آقاجون همه را نشانده بود.رو به نسیم کرد:ببین بابا خواستگار زیاده اما مورد خوب کمه.دایی مهرداد میگه اینا آدمای خوبی هستند.همه چیزشون رو ما تایید میکنیم.میمونه خود تو ظاهر پسرشون رو پسندیدی؟
-والا چی بگم بد نبود.
نسیم همین را گفت که قمر کل زدن را شروع کرد.آقاجون هم در ادامه نسیم گفت:مبارک انشالله
عمه مهناز اشک در چشمهایش جمع شده بود.از شوق بود یا...نمیدانم به آشپزخانه پناه برد.و لب همه به خنده باز شد.
قسمت ۳۷
فردا صبح هم پری خانم زنگ زد و قرار پس فردا را گذاشت.عمه ملوک هم زنگ زد .بدنم لرزید.عمه ملوک با من کار داشت.گوشی را گرفتم.سلام و احوالپرسی کرد.بعد هم گفت:آقا مهدی گفته بتو بگم وقت داری یکی دور روز اینجا بیای؟
-چطور مگه عمه؟
-والا میگفت چند تا مقاله ی پزشکی به زبان آلمانیه که اگر بتونی ترجمه کنی خیلی لطف کردی.
قسمت ۳۸
گل از گلم شکفت.ای زرنگ پس اشتباه نکرده بودم.خیلی مردتر از اون چیزی بود که فکر میکردم.باورم نمیشد با کمال میل قبول کردم.اما خجالت میکشیدم.چطور در صورتش نگاه کنم؟چطور حرف بزنم؟اصلا چی بگم؟خلاصه با هزار فکر خوابیدم.صبح فردا سرحال راه افتادم.سبک بودم.اما انگار در دلم رخت میشتسند.یک دسته گل مریم بزرگ هم خریدم و یک کارت هم از گل فروش گرفتم اما خودم رویش نوشتم:این دفعه مرا عفو کنید به حرمت گل مریم.
کارت را د رجیبم گذاشتم چون جلوی عمه صلاح نبود.وارد ساختمان شدم یخ کرده بودم عمه را ملاقات کردم و به راهنمایی او به اتاق آقا مهدی رفتم.چند ضربه به در زدم.
-بفرمایید.
دستگیره را چرخاندم و وارد شدم نفسم به شماره افتاده بود.
کارت را حین وارد شدن لای گلها چپاندم:سلام اجازه هست؟
-سلام خانم تهرانی بفرمایید.
پشت میز بزرگی نشسته
بود.گلهای مریم را روی میزش گذاشتم و مقابلش نشستم.سرم را پایین انداخته بودم.او مشغول نوشتن چیزی بود.چند ثانیه سکوت برقرار شد و بعد گفت:خوب خانم تهرانی نیمه شب واقعا با من کار داشتی؟
-تو را بخدا شرمنده ام نکنید من عذرخواهی کردم.فقط...
-فقط چی؟
سرم را بالا کردم.نگاهش کردم.شیرین بود.از محجوبیتش خوشم می آمد.مرد بود نه یک پسر 27 ساله.گفتم:من نمیدانم چطور بگویم.شما روانشناس هستید بپرسید تا من بگویم.
نگاهم نمیکرد.چشمانش روی میز بود و تنها حضور مرا حس میکرد.گفت:مشکلی که گفتید حقیقت داره؟
خنده ای کردم و د رحالیکه با بند کیفم ور میرفتم گفتم:نه دروغ بود.
-خوب الحمدالله عاشق شدنتان چی؟انشالله اون هم دروغه بله؟سکوت کردم.دوباره گفت:خوب نگفتید منتظرم.
سرم را بالا کردم.نگاهم کرد.چشمهایمان بهم گره خورد.انگار بی میل نبود مرا ببیند.اما شاید هم بو برده بود و من احمق تر از ان بودم که بفهمم.ادامه دادم:نه عاشق شدم بدبختانه.
-عجب!عاشق کی شدید؟
-وای نه تو رو خدا نپرسید.
-چرا؟نیمه شب منو بیدار میکنید حالا من نامحرمم؟من برای شما عین یه برادر یا نه عین یک دکتر یا مشاورم.راحت باشید بخدا من نگرانتان هستم و وگرنه به من چه مربوط!
-چرا نگران؟
-بخاطر اینکه شما خیلی احساساتی هستین.خدا نکرده ممکنه کار دست خودتان بدهید.
-خوب اگه به شما بگم عصبانی نمیشید؟جای هم درز نمیکنه؟
-البته که نه.
-آقا مهدی راستش من من به شما علاقه مند شدم.
سرم پایین بود.صدایش بلند شد:چی...؟چی گفتید؟
سرم را بلند کردم مستقیم نگاهم میکرد.چشمهایش گشاد شده بود.دهانش نیمه باز بود.خشک شده بود.بیچاره فکر همه کس را میکرد الا...دهانم خشک شده بود.لیوان اب روی میز را برداشتم و چند لب زدم.از جا بلند شد.دستهایش در جیبش بود.و سر و ته اتاق را قدم میزد.چند ثانیه به سکوت گذشت.
-دختر خوب مگه دیوانه شده ای؟من چه نسبتی با تو دارم هان!از چیه من خوشت اومده.از اخمم؟از خشک بودنم؟من که با تو...حرفش را نیمه تمام رها کرد.
از اینکه مرا تو خطاب میکرد خوشم می آمد.سکوت کرده بودم و او مرتب میگفت:لااله الا الله واقعا که جسارت خوبی داری اولین دختری هستی که با من اینطوری حرف میزنه.الحق که نوه ی حاج صادقی کتی خانم من وقف مردمم.من زمین هستم تو آسمون.تو توی اروپا بزرگ شدی من اعتقاداتم خیلی برات سخته.حتی فکر کردن به این مساله دیوونگیه.
صدام میلرزید گفتم:من فکرامو کردم.همه چیز رو هم قبول دارم.
-تو بچه ای تو نمیفهمی چی میگی.
گریه ام گرفت.اشکم بی اختیار روی صورتم میچکید.دستمال کاغذی را جلویم گرفت:ای بابا چرا گریه میکنی؟
دستمالی را برداشتم و صورتم را پاک کردم.به دیوار مقابل من تکیه داده بود و زانویش را خم کرده و کف پایش را به دیوار چسبانده بود.دست به سینه نگاهم میکرد.گفتم:فکر میکنید من بی بند و بارم؟عارتون میشه خدا میبخشه.شما که بنده ی خدا هستید!
-ای بابا دختره دیوننه من واسه خودت میگم وگرنه...لااله الا الله.حرفش را خورد.لب پایینش را به دندان بالا گرفته بود.چند ثانیه فکر کرد:خیلی خوب حالا برو خونه.یه کم فکر کن.دو رکعت نماز بخون.انشالله شیطون از تنت میره.کاغذی از کشوی میزش در آورد:اینم ترجمه کن باشه؟سرم پایین بود:کتی خانم کتی خانم.سرم را بلند کردم.در مقابل چشمانش ناتوان شده بودم.گفت:اگر قرار باشه قسمت هم بشه اینکار بزرگتراست نه من و تو میفهمی که؟
قسمت ۳۹
سرم را به ناشنه تایید تکان دادم.بلند شدم:ببخشید.
به در نرسیده بودم دوباره صدایم کرد.لحنش آرام شده بود:کتی خانم.برگشتم:کسی هم میدونه؟
-نه هیچکس.
-خوبه بازم جای شکرش باقیه.
-خداحافظ.
-خداحافظ.
از خودم بدم می آمد.دختره ی احمق .آنقدر بی حوصله بودم که حتی از ملوک خانم خداحافظی نکردم.بمن گفت بچه.چقدر از خودراضی و خودخواهه.انگار از دماغ فیل افتاده.خاک بر سرت کتی.آخه اینم آدم بود که روش دست گذاشتی؟دیوانه شدم.چقدر خوار و خفیفم کرد.مثلا دل برایم میسوزاند بغض در گلویم جمع شده بود.داشتم خفه میشدم ماشین دربست گرفتم و رفتم خانه.
آنقدر حالم بد بود که هر کس با یک نگاه متوجه حال و روزم میشد.اما آنقدر سرگرم رفت و روب و کارهای خودشان بودند که متوجه من نشدند.قرار بود بعدازظهر خانواده ی آقای صداقت بیایند.مادرم ظرفهای کریستالی پذیرایی را از بوفه در آورده بود و دستمال میکشید.قمر با دستمال وایتکسی به در و دیوار چسبیده بود.عمه جارو میکرد.نسیم خانم هم در باغ گلهای رز صورتی را دست چین میکرد.کسل بالا رفتم.سرم از درد داشت میترکید.کسی سراغم نیامد.من هم سیر گریه کردم.دوستش داشتم.اعتراف میکنم از مقاومتش خوشم می آمد.کدام مردی از زن کمتر بود!من به طرفش رفته بودم و انقدر از زیبایی ام و خانواده ام مطمئن بودم که میدانستم هیچ پسری جواب رد بهم نمیدهد.توی فکر خوابم رفت.با صدای دست زدن و بزن و بکوب بلند شدم.از پایین بود.ساعت نزدیک آمدن مهمانها بود.پایین رفتم که ببینم چه خبر شده همه لبخند میزدند.قمر به در آشپزخانه رنگ
گرفته بود و عزیز مبارک باد میخواند.مادر و عمه دست میزدند.نسیم هم داشت لباس میپوشید و خودش را در آینه قدی سالن ورانداز میکرد.
قسمت ۴۰
روی میزها پر از گل بود.باغ آبپاشی شده و فواره ها کار میکرد و ظرفهای شیرینی و میوه روی میز به انتظار.
تقریبا یک ماه و نیم بود که ما تهران بودیم.عزیز که چشمش بمن افتاد گفت:انشالله یک روی برای تو یعنی من هستم؟
عمه ناراحت شد و به عزیز عتاب کرد:خجالت بکش مادر من از این حرفها نزن شگون نداره.
آخر هفته عزیز باید برای آخرین سری ازمایشات میرفت.دلمان نمیخواست حضور او را ازدست بدهیم.خلاصه همه چیز آماده بود.آفتاب شهریور ماه تا نیمه سالن را روشن کرده بود و بوی گلها مشام را مینواخت.
عمه مهناز گفت:عزیز اگه قسمت شد قراره بعله برون رو کی بذاریم؟
عزیز چشمایش را ریز کرد و حساب کرد:خوب مادر بعد از صفر فردای شهادت اما حسن عسگری که زیاد فاصله هم نیفته.
عمه خندید:با این سن و سالت خوب حواست به تقویمه عزیز.
مادرم گفت:مهناز خانم عقد میکنید یا نامزد؟
-نه مهتاج جان یک ماهی صیغه محرمیت میخونیم اگه چیز باب میلشون بود عقد میکنیم.
صدای زنگ در بلند شد.هر کس بطرفی میدوید.عمه چادر سر میکرد.عزیز چادرش را مرتب میکرد.آقاجون از درون باغ بفرمایید بفرماییدش تا چند خانه آنطرفتر میرفت.من و نسیم هم رفتیم بالا.
نسیم چشمانش برق میزد.دختر نجیب و دست نخورده ای بود.آرزو میکردم خوشبخت شود.صدایش کردند و رفت.تنها شدم انبوه فکر دوباره روی سرم خالی شد.باید ثابت کنم که بچه نیستم.باید بفهمد که علاقه ی من هوس نیست.ولی چطوری؟مقاله را برداشتم.بوی ادوکلنش روی کاغذ بود.بو کردم پسره ی بدجنس آخر به قلابم می افتی.
مقاله را ترجمه میکردم.دو روز گذشت جواب خواستگاری مثبت بود و هر دو طرف پسندیده بودند.هر کس به نسیم بیچاره میرسید چیزی میگفت و اذیتش میکرد.آخر هفته شد و عزیز برای آزمایشات رفت.نمیدانید چه بر ما گذشت نذر کردم.نذر ابافضل تا به حال چیزی نخواسته بودم اما اینبار با همه ی وجود سلامتی عزیز را خواستم.شنبه بود و آقاجون و پدرم برای گرفتن جواب رفتند .غده کوچک شده بود.پیشرفتش متوقف گشته بود.خدای من باور کردنی نبود.آقاجون گریه میکرد و میگفت:همه ی دکترها میگفتند اقای تهرانی فقط معجزه اتفاق افتاده.در خون عزیز اثری از آثار غده نبود.فقط غده ی کوچکی بود که باید بیرون آورده میشد.همه چیز را فراموش کردم.مهدی و ایران و تهران و خلاصه همه چیز.آواز میخواندم بکشن میزدم عزیز را میبوسیدم قمر را بغل میکردم.خوشحالی در وجودم موج میزد.سه روز بعد پدر به آلمان رفت تا به کارش سر و سامانی دهد و من و مادر ماندیم.باز مادر با خاله مینو قرار گذاشت و من و سروش را روانه پارک جمشیدیه کرد.گاهی به سرم میزد با مهدی لج کنم و به سروش جواب مثبت بدهم ولی خوب او هم همین را میخواست.میخواست من با یکی از جنس خودم ازدواج کنم.از راه سنگی بالا میرفتیم.گاهی که پایم میلغزید سروش حائلم میشد.کمی که رفتیم روی تخته سنگی لابه لای درختها نشستیم.همه جا سایه بود و خنک.صدای اب کمی آنطرفتر در فضا شنیده میشد.همه چیز مهیا بود برای عشق و عاشقی.سروش مقابلم نشست.لبخند شیطنت امیزی به لبش بود.
قسمت ۴۱
صدایش را لطیف کرده:کتی خیلی دوستت دارم خیلی.اگر تف هم توی صورتم کنی دست بردارت نیستم.تا آخر دنیا التماس میکنم.دستهایم را گرفت سردم بود.فقط نگاهش میکردم.دوباره ادامه داد:کتی جون دوست داری اینجا زندگی کنیم یا آلمان؟هر چی تو بگی همونه.
دستهایم را کشیدم رویم را برگرداندم .او نیم رخ مرا میدید.گفتم:سروش دختر برای تو زیاده.چرا اینقدر بمن اصرار میکنی؟
عصبانی شد:اه لعنت به من بلند شو بلند بهتره برویم.
دوباره گفتم:من قدص ناراحت کردنت رو ندارم فقط میان حرفم دوید: فقط عادت کردی حالمو بگیری. نق بزنی، سر کوفت بزنی.
بلند شدم . مانتوم را با دست می تکاندم که سروش داد زد: کتی!
سرم را بالا کردم: چیه؟ ترسیدم.
- یعنی واقعا بریم؟
باور کرده بود که من هیچ علاقه ای به او ندارم. پسره سوسول. دهانم باز مانده بود: خوب، تو گفتی.
جلوتر راه افتاد. اخم کرده بود. گاهی نوک پا محکم سنگ های جلویش را پرت می کرد. زیر لب غر می زد . به خودش بد و بیراه می گفت و من مثل بچه اردک دنبالش می رفتم.
ان روز سکوت و قهر بین من و سروش جای گرفت. به خانه امدم. مامان امده بود خانه مامان مهین. برای من پیغام گذاشته بود اگر خواستم برم انحا. از خدا خواسته حمام کردم. لباس پوشیدم و راهی خیریه شدم. یه هفته بود که نه از مهدی خبری بود و نه از عمه ملوک. رسیدم و ی راست در اتاق مهدی را زدم. صدایش بلند شد: بفرمایید.
با لبخند در را باز کردم. انتظار هر کس را داشت جز من.
- سلام.
خیره بود: سلام خانم، از این طرفا!
سرحال ، بدون تعارف او، روی صندلی روبه رویش نشستم. مقاله را روی میزش گذاشتم: ترجمه کردم اقای موسوی. امیدوارم خوب باشه.
- البته حتما همین طوره.
زیر و رویش را نگاه می کرد. مردانگی اش لذت بخش بود. حتی حرف زدنش هم مثل بچه سوسول ها و پسرهای وقیح نبود. جسارتم گل کرده بود. سرم پایین بود و نوک کفش هایم را نگاه می کردم. گفتم:اقا مهدی، فکر کردید؟
- راجع به چی؟
- پیشنهادم. من خیلی فکر کردم. اصلا احساساتی تصمیم نگرفتم. به خدا بچه هم نیستم.
- دختر خوب. من اصلا موقعیت ندارم که نه به تو فکر کنم و نه به هیچ دختر دیگه ای.
- خوب، حالا فکر کنید. چه اشکالی داره؟ بالاخره دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره.
خندید. از ته دل خندید. خیلی با جسارتی. باشه، خوب، بگذار فکر کنم. اجازه می دی؟
این بار من خندیدم: با اجازه بزرگترا بعله.
بلند شدم و تک شاخه گل مریمی را که خریده بودم روی میزش گذاشتم. تا گذاشتم گفت: نه، اونقدرا هم بچه نیستی.
گل را برداشت و نگاهش کرد: سیاست هم داری.
وجودش اارمش داشت. ای کاش می توانستم جلدش کنم و برای همیشه در ارامش بمانم. خداحافظی کردم و امدم.
قسمت ۴۲
من به خانه مامان مهین نرفتم و مادر هم نیامد. کنار عزیز خوش می گذشت. با نسیم بیرون رفتیم، خرید می کردیم. اما همه حواسم به مهدی بود. یعنی چه تصمیمی می گرفت؟ ایا واقعا فکر می کرد یا مرا سر کار گذاشته بود؟ نسیم که قند در دلش اب می کردند. روی پا بند نبود. مدام از امیر می گفت. فلان لباس را برای نازمدی بخرم. فلان کار را بکنم. دور روز گذشت و روز سوم زنگ زد و من به مراد دلم رسیدم. عزیز صحبت کرد و بعد به ما خبر داد که مادر اقا مهدی بود. فردا اش رشته نذری دارند و همه ما را دعوت کردند. کلی هم اصرار کرد که : عروس و نوه ات را هم که از المان امده اند با خودت بیاور.
هیچ کس نمی دانست. اما تا عزیز گفت شصتم خبردار شد. پس مهدی فکر کرده بود و لابد به مادرش پیشنهاد داده بود. یا شاید خوساته اول حاج خانم ببیند بعد....وای خدا. قلبم تند می زد، دست و پایم می لرزید، تا فردا چطور صبر کنم. یعنی مرا قبول می کردند؟ مادرم بعدازظهر امد. ان هم فقط به حرمت عزیز. عصر با نسیم به ارایشگاه رفتم و موهایم را کمی کوتاه و مرتب کردم. البته برای همه کمی تعجب داشت. سرحال بودنم به وضوح مشخص بود. صبح لباس مناسبی پوشیدم و ارایش هم کردم. البته خیلی ملایم و از نسیم خواستم تا چادری بدهد که سرم کنم.
چشم های نسیم داشت از حدقه بیرون می زد. گفت: چی گفتی؟
خندید: گفتی چادر می خواهی سر کنی؟؟
قیافه جدی گرفتم : اره، خوب اونجا همه غریبه اند. ابروی عزیزه دیگه. بده؟
نسیم حیرت زده چادری برایم اورد که شکر خدا کش داشت. جلوی اینه چادر را سر کردم. قامتم را سر تا پا پوشاند. چهره ام برایم بیگانه بود. وقتی پایین رفتم مادر با چنان خشمی سراپایم را نگاه کرد که از ترس لرزیدم. عزیز خندید: مادر چه خوب شدی، چقدر بهت می یاد.
مادرم با حر گفت: چطور یک شبه با حجاب شدی؟
هول شدم. گفتم: بابا دیدم بده، زشته. همیشه که نیست. یک دفعه میریم خونه مردم. خوب میگن نوه حاج صادقه دیگه. بالاخره رو ما یه جور دیگه فکر می کنن. آبرومونه.
مادر با تعجب ابروانش را بالا داد: والا چی بگم. مرموز شدی.
قسمت ۴۳
و راه افتادیم. حوالی سهروردی بودیم که در یک فرعی پیچیدیم. به خانه نسبتا قدیمی با اجر بهمنی پهن رس
یدیم. زنگ زدیم، در را باز کردند. روبوسی و احوال پرسی کردیم. حوضی به رنگ ابی وسط حیاط کنار حوض قد کشیده بود و همه حیاط را چتر زده بود. همه جا سایه سایه بود. اجاقی زده بودند و دیگ بزرگی رویش می جوشید. چند خانم دور دیگ ایستاده بودند. که یکی یکی هم می زدند و نیت می کردند. یعضی نماز می خواندند. ما را به داخل دعوت کردند. حاج خانم عین عزیز اما جوان تر بود. مهربان و خونگرم. مدام نگاهم می کرد، انگار امده بود خواستگاری. سر به زیر نشسته بودم. عجیب بود که من با چادر و مادرم با مانتو مقنعه امده بود. ولی چه می شد کرد. اتاقها 24 متری تو در تو بود با پیش بخاری های قدیمی. مبلمان تمام پارچه مخمل قرمز و میز چوبی قهوه ای در وسط یک اتاق را پر کرده بود. اتاق کناری هم پشنی گذاشته بودند و روی هر پشتی دست باف سفید توری، سه گوش پهن شده بود. ساده ی ساده. کم کم حرف را حاج خانم به اقا مهدی کشاند. از پسرش می گفت. از دلسوزی هایش و از دلِ نازک و رئوفش گفت. می گفت حتی طاقت اخم دشمنش را ندارد. خوب، عزیز و عمه که می شناختنش. پس منظورش حتما من و مادر بودیم. مادر به زور لبخند می زد. از تعریف هایش و اینکه خوش به حال دختری که قسمت مهدی شود معلوم بود مرا پسندیده. واقعا هم هر کس مرا می دید می پسندید و این هم از لطف هدا بود. فقط مشکل فرهنگمان بود که برای من حل شده بود. اما او پخته تر از این حرف ها بود. مادر بیچاره اش از هیچ جا خبر نداشت و وقتی مرا با چادر دید، دیگر حرفی برایش نماند. به حیاط رفتیم. من هم اش را هم زدم و نیت کردم که خدا کمکم کند تا به مراد دلم برسم.
با هزار ترفند رفتم و اتاقش را دیدم. چقدر سلیقه اش به من نزدیک بود. اتاقی مشرف به حیاط که نورگیر خوبی داشت. پرده ی ابی و رو تختی ابی که با هم همخوانی می کردند. اتاقش پر از گلدان های گل بود و به دیوارهایش اشعار حافظ و باباطاهر.
سجاده اش پهن بود. بوی عطر همیشگی اش هم به مشام می رسید. یک شاخه گل مریم که ساقه اش را کنده بودم و تنها گلش مانده بود از کیفم بیرون اوردم و روی سجاده گذاشتم. ظهر اش خوردیم و بعدازظهر قربان و صدقه رفتن حاج خانم راهی شدیم. روی ابرها بودم. خدا کند امشب زنگ بزنند، مثل نسیم بیایند خواستگاری و بعد هم...
ان شب خودم و مهدی را شانه به شانه می دیدم. دلم می خواست مرد زندگیم باشد. همه از او تعریف می کردند، پس حتما چیزی بود که تعریفش را می کنند. من اشتباه نکرده بودم. همه احترامش می کردند. خلاصه صبح ساعت 10 بود بود که تلفن زد.
- الو بفرمایید.
- سلام خانم تهرانی.
- سلام اقا مهدی. حال شما چطوره؟
- به لطف شما خوبم. اگه می شه یه سری تشریف بیارید مجتمع. یه سری ترجمه دارم که دست شما رو می بوسه.
لحن تندش شیرین شده بود. نفسم به شماره افتاد، گفتم: چشم همین الان راه می افتم.
تلفن را قطع کردم و آمدمد بلند شوم که مادر دستش را روی شانه ام گذاشت: کی بود؟
- اقای موسوی. باز ترجمه می خواست.
- عجب! تو چی گفتی؟
- گفتم الان می خوام برم بیرون، یه سری هم به شما می زنم.
- مگه کجا می خوای بری؟
- والا می خواستم یه چیزی واسه سروش بگیرم، که اون روز رو از دلش دربیارم. اخه دلش از من حسابی گرفته.
تا این را گفتم. مادر گل از گلش شکفت: خوب کاری می کنی مادر، پسره گناه داره.
- اره خودم هم عذاب وجدان دارم.
قسمت ۴۴
واقعا که مکر زنها تمامی ندارد. مثل فنر پریدم و سریع حاضر شدم. راه افتادم. سبک بودم. بال می زدم. دلم می خواست به همه بخندم. رسیدم و یک راست به اتاق خودش رفتم. سلام و احوال پرسی کردم. نشستم و نگاهم می کرد.
- ببین خانم تهرانی. من باید باز هم فکر کنم. اما یک سری مسائل هست که باید تو حتما بدونی. فعلا تو برنده ای. بالاخره با طنابت منو به چاه کشیدی.
با ملاحت خندید. باز هم دندان های سفید و مرتبش برق زد. واقعا چشمانش گیرا بود. گفتم: به هر حال هر جور شما صلاح بدونید همون کار رو بکنید.
پاکت نامه ای را روی میز جلوی من گذاشت: لطف کن این نامه رو با دقت بخون و خوب فکر کن. به خدا من درمونده شدم، از دست تو. تا خدا چی بخواد. فقط خیلی با حوصله و با دقت بخون.
- حتما خیالتون راحت باشه.
لبخندی زدم و پاکت نامه را برداشتم. حالا دیگر مطمئن بودم که او هم به من فکر می کند. خداحافظی کردم و روانه خانه شدم. در ماشین مدام وسوسه می شدم که نامه اش را بخوانم. اما باز دلم می خواست سر صبر و حوصله در اتاق خوابم بخوابم. خدایا، چرا نمی رسیم؟ جلوی در خانه کرایه را می دادم که دیدم کسی بوق می زند. برگشتم، سروش بود. خندید. و از درون ماشین برایم دست تکان داد: ای وای این دیگه چی می خواد.
به طرفش رفتم و از پنجره باز ماشین سلام و احوال پرسی کردیم.
گفت: بیا کارت دارم.
- همین حالا؟
- اره بیا بالا. فقط زود باش.
قسمت ۴۵
تعجب کردم. سوار شدم و او راه افتاد. گفتم: سروش باید جایی بریم؟
- اره عزیزم. زود برت می گردونم.
- حالا کجا می ری؟
- خونه
.
- خونه خودتون؟
- بله خانوم خوشگله.
- چطور اونجا؟
- باید یه چیزی نشونت بدم و سورپریزت کنم. از من دلخور که نیستی؟
- نه بابا. من هم از بابت اون روز معذرت می خوام.
- اختیار دارید خانم تهرانی.
و قهقهه زد. کمی حالش خراب بود. هذیان می گفت. شعر می خواند. تند می رفت و یک دفعه ترمز می کرد.
بالاخره رسیدیم. زنگ نزد. و در را با کلید باز کرد. کمی تعجب کردم. اما باز نفهمیدم. پشت سر تو می رفتم. اواز می خواند و در ورودی را باز کرد، تو رفتیم. هیچ کس خانه نبود. چراغ ها را روشن کرد و بعد هم در ورودی را قفل کرد.
- کتی اب میوه خنک، یا شربت؟
- نه خیلی ممنون.
- خوب بگو. تعارف می کنی؟
- نه سروش. خوب باشه. اب میوه می خورم.
- حالا شد.
دو لیوان اب پرتقال خنک اورد. روی میز وسط گذاشت. نگاهش مثل گرگ شده بود. گفتم: خوب، حالا بگو چی کارم داشتی؟
- صبر کن خانوم. تند نرو. قدم به قدم.
خندید و لیوان خودش را برداشت و سرکشید. من هم لیوان خودم را تا نیمه سر کشیدم مزه اش عجیب و غریب بود. اما توی رودربایستی ماندم و دم نزدم. خیره خیره نگاهم می کرد: کتی، من خیلی گرممه، تا تو بچرخی، من یه دوش می گیرم. اشکالی که نداره؟
- ولی سروش من عجله دارم. خوب کارت رو بگو. من که رفتم تو برو حمام.
- بابا کارم خیلی مهمه، عجله ای نمی شه.
وای که دلم می خواست واقعا خفه اش کنم" باشه فقط زود باش.
سروش به حمام رفت و من روی کاناپه ای مجله ای را برداشتم تا بخوانم که یکدفعه سرگیجه شروع شد. خطوط مجله قاطی پاتی می شدند. چندبار پلک زدم اما خیلی گیج شده بودم. بلند شدم و دست به دیوار به اشپزخانه رفتم. یکی دو مشت اب به صورتم زدم شاید از گرما بود، اما فایده ای نداشت. روی مبل نشستم و سرم را به عقب تکیه دادم. منگ شده بودم. ده دقیقه نکشید که سروش با حوله از حمام امد. از وقاحتش حالم به هم می خورد.
- کتی چطوره؟
- اصلا حالم خوب نیست.
قهقهه زد: نه بابا، جون من.....
هر چه می خواستم نگاهش کنم نمی توانستم. چشمانم سیاهی می رفت. به طرفم امد. گونه ام را گرفت و کشید: نه بابا خوبی.
قسمت ۴۶
هول شدم. دیوانه شده بود. عین ببر زخمی شالم را کشید. جیغ زدم. بلند شدم اما نمی توانستم قدم از قدم بردارم. زمین خوردم و روی زمین خودم را می کشیدم. من عقب می رفتم و او می خندید و به طرفم می امد. گریه ام گرفت. مثل خرگوش توی دام می لرزیدم. التماس می کردم.
- سروش به خدا باهات ازدواج می کنم. قول می دم.
- دیگه دیر شده. این همه منو معطل کردی. من تا حالا نشده دختری از دستم در بره.
واقعاحالش بد بود. یقه مانتو ام را گرفت. مرا کشان شان روی زمین به اتاقش برد. داد می زدم. گریه می کردم. چنان سیلی محکمی به صورتم زد که روی تخت ولو شدم. از حال رفتم. شاید یک ساعتی طول کشید تا به هوش امدم. سروش بالای سرم نشسته بود و موهایم را نوازش می کرد.
- کتی جان، عزیزم. بلند شو. عروس خانم. دیدی مال من شدی!
چشم هایم سو نداشت. به سختی باز کردم. فقط یک ملافه رویم بود. سردم شد. می لرزیدم. گریه می کردم. اشک هایم مثل سرب داغ از گوشه چشمانم صورتم را می شکافت. پایین می امدم. اشک هایم را پاک کردم.
- دِ کتی چرا گریه می کنی؟ خوب اول و اخر باید این اتفاق می افتاد. حالا اتیش من یه کمی تند بود. عجله کردم. چیزی نشده!
نمی توانستم بلند شوم. صدای هق هق گریه ام بلند شد. دستش را کنار زدم.
- ولم کن کثافت.
- اِاِاِ، نشد دیگه. بدقلقی نکن دختر خوب.
- برو بیرون. نمی خوام ببینمت.
قسمت ۴۷
.
بلند شد و رفت . سیر گریه کردم . دیگر همه چیز تمام شد . همه احساساتم و همه دار و ندارم به باد رفته بود . به
سختی بلند شدم و خودم را جمع و جور کردم . لباس هایم را پوشیدم و دست به دیوار از اتاق سروش بیرون امدم .
سروش شربت قند برایم درست کرد ، تا . . . . . .
آخرش را خوردم . با حال زار راهی خانه شدم . مثل جنازه بومد . سروش هر چه خواست مرا برساند نگذاشتم . همه
خانه بودند وقتی آمدم اول قمر مرا دید .
-وای خاک بر سرم کتی خانم چی شده؟
-هیچی حالم بده .
داد میزد:چی شده مادر؟طوری شده؟
قسمت ۴۸
-تصادف کردم .
-یا امام زمان عزیز خانم مه تاج خانم .
همه ریختند باال تو اتاقم . مادرم شانه هایم را گرفته بود:کتی چی شده؟
عمه پاهایم را میمالید:حرف بزن عمه جون .
گریه کردم زار زار گریه کردم . عزیز جلو آمد:با کی تصادف کردی کجا بودی؟
-چهارراه پایین . با یک وانت .
مادرم گفت:خوب بعدش یارو کو؟کی آوردت؟
-نمیدونم هیچی نمیدونم . فقط خوابم میاد ولم کنین .
رهایم کردند و رفتند . عمه مهناز قرص مسکن آورد خوردم و خوابیدم .
نه شام خوردم و نه صبحانه و نه ناهار فردا را . تا فردا عصر خوابیدم و بیدار نشدم . همه نگران من بودند . نسیم هر
چه مزه میریخت نمیتوانست بیدارم کند .
ضربه روحی بود . دلم نمیخواست با واقعیت کنار بیایم . من باخته بودم . همه چیزم را باخته بومد و حاال باید مطیع
و
سر به زیر هر چه سروش بگوید بگویم چشم . پای آبرویم در میان بود . اگر به هر کس هم میگفتم جز ننگ و خفت
و خواری سودی نداشت و سر آخر باز باید با سروش کنار می آمدم .
قسمت ۴۹
بعد از بیدار شدنم فقط گریه میکردم و گاهی در سکوت مطلق میگذشت . تا آخر شب همینطور بود و باالخره همه
خوابیدند . کیفم را برداشتم و نامه را در آوردم . دانه های درشت اشکم روی نامه میچکید . آنقدر درشت بود که به
چند ثانیه کاغذ خیس خیس شد . پاکت را باز کردم و نامه را گشودم . دست خط خودش بود . همان بوی ادوکلن
همیشگی باز به مشام میرسید . آنقدر اشک چشمهایم را گرفته بود که خط را نمیدیدم و نمیتوانستم بخوانم .
دستهایم بشدت میلرزید:سالم به خانم شجاع و نترس باالخره ما رو هم از راه به در کردی . خوب تیری انتخاب
کردی . گل مریم را میگویم .
دیگر صدای هق هقم بلند شد . نمیتوانستم بخوانم . دوستش داشتم شانه اش را میخواستم تا سرم را رویش بگذارم و
سیر گریه کنم . سینه اش را میخواستم تا درد دلهایم را در آن مدفون کنم . اما دیگر هیچ حرفی باقی نمانده بود .
مهدی معصومم را چقدر راحت از دست دادم . تمام رویاهایم یکباره خاکستر شد . من چطور میتوانم بدون او زندگی
کنم؟باز نامه را باز کردم:خوب خانم جسور شنیدم چادری هم شدی!الحمداهلل باید بگویم که زندگی با من سخت
است اما مثل اینکه تو مرد میدان هستی . من وقف مردمم طاقت غم هیچکس را ندارم و . . . خالصه همه چیز و
قسمت ۵۰
شرایطش را نوشته بود . او همانی بود که فکری میکردم . قلبم تیر میکشید و میسوخت . نامه اش را بستم و روی
قلبم گذاشتم و با صدای بلند گریستم . ساعتی گذشت بلند شدم نامه را بوسیدم و درون کیفم گذاشتم . بی رمق روی
تخت ولو شدم و با چشمان پف کرده از حال رفتم .
دو ساعت به ظهر مانده بود که میان خواب و بیداری صدای مادرم را شنیدم:کتی جان عزیزم چقدر میخوابی؟بلند شو
بلند شو یه چیزی بخور مادر .
کنارم لبه ی تخت نشسته بود و دست نوازشگرش موهایم را شانه میکرد . قمر هم با سینی صبحانه پر و پیمان باالی
سرم ایستاده بود . مادر را همراهی میکرد:درست میگه مادرت . دختر خوب بلند شو ضعف کردی خودت نمیفهمی .
االن که یه چیزی بخوری همه ی درد و کوفتت از تنت میره .
مادر اصرار پشت اصرار"که کتی جان پاشو دیگه . اصال دلم نمیخواست چشمم به آنها بیفتد . پشتم به مادرم بود .
انگار روی پیشانی ام نوشته بودند . میترسیدم . مالفه را تا زیر چانه ام باال آورده بودم و با مشتهای بیجانم محکم
گرفته بودم . با عصبانیت داد زدم:سیرم برو بیرون .
قمر جواب داد:ننه تو فکر میکنی سیری یه لقمه بخور اشتهایت باز میشه . صدایم را بیشتر بلند
کردم:نمیخورم!نمیخورم!
قسمت ۵۱
مادر بیچاره ام که تخم مرغ عسلی را میشکست نگاهش را به من دوخت:وا!این اداها چیه؟لوس بازی هم اندازه
داره!به درک نخور تا بمیری . تخم مرغ را محکم درون سینی که دست قمر بود کوبید و رفت .
قمر که هاج و واج مانده بود گفت:کتی خانم بمن مربوط نیست ها ولی اینطوری درست نیست . خوب همه نگران شما
هستند .
لحنم آرامتر شده بود گفتم:برو بیرون .
قمر گره ای به ابرویش انداخت و غرغر کنان از اتاقم رفت . نگاهم به پنجره بود برگها کم کم نارنجی و زرد میشدند
. روزهای آخر شهریور ماه بود . همه دلهایشان از شادی جشن بعله برون نسیم مملو بود و من از اینهمه شادی نفرت
داشتم . مرتب فکرهای آشفته از سرم میگذشت . اگر سروش با من ازدواج نکند چی؟اگر رهایم بکند و برود .
آنوقت من میمانم و . . . وای خدا سرم داغ شده اگر منکر همه چیز شد و گفت کار من نیست . . . نفسم به شماره می
افتاد . دهانم خشک میشد . منگ بودم . روی تختم نشسته و زانوهایم را بطرف شکم جمع کرده بودم و دستهایم را
دور زانوها گره کرده و نگاهم به پنجره بود . آه خدایا کمکم کن . تو شاهد همه چیز بودی . فقط تو بودی . عاجزانه
میخواهم کمکم کنی . اشکهایم مثل سیالب پایین می آمد . دلم شور میزد وای چه فکرهای بدی به هم بافته میشوند .
اگر حامله باشم چی؟این دیگر فاجعه است . همه میفهمند . یا ابولفضل یا صاحب الزمان کمکم کنید . از جایم بلند
شدم و پایین تخت ایستادم . تاج پایین تخت را گرفتم و بلند کردم . نگه میداستم که سنگینی اش به کمرم فشار
قسمت ۵۲
بیاورد و اگر بچه ای هست بیفتد . شنیده بودم اگر سنگین و سبک بکنی یا از جای بلند بپری احتمال سقط بچه زیاد
است .
دیوانه شده بودم هیچ چیز معلوم نبود و من به جنون کشیده شده بودم
توی حال خودم بودم که صدای جیغ و خنده از درون باغ بلند شد.به کنار پنجره رفتم و با تعجب پرده را کنار زدم.همه د رباغ جمع بودند به جز عزیز.نسیم مارمولک از درخت گردو بالا رفته بود و عمه مهناز و مادرم با قمر و راحله پایین درخت نسیم را نگاه میکردند و غش غش میخندیدند.چند بار نزدیک بود بیفتد که با جیغ و داد بقیه خود را به درخت چسباند و به خیر گذشت.خوش بحالش چق
در سرحال و شنگول بود.هیچکدم از دل من خبر نداشتند.کاش زمان به عقب برمیگشت و منهم مثل بقیه در تمام شادی های نسیم و عزیز و عمه شریک میشدم.الان باید منهم در کنار آنها میبودم.راحله گاهی درخت را تکان میداد تا نسیم هول شود.نسیم هم گردوهای درون مشتش را نشانه گیری میکرد تا بر سر راحله بیندازد.مادر دور و بر درخت روی زمین را میگشت تا گردونی جانمانده باشد.عمه مهناز لبه های دامنش را بالا گرفته بود و گردوهای کنده شده را در دامن او میریختند.سرم را به کنار پنجره تکیه دادم و با حسرت به آنها نگاه کردم.لبخند روی لبهایم نقش بسته بود و اشکهایم روی گونه هایم فرو میریخت.لبانم را به هم فشار میدادم و چانه ام بی اختیار میلرزید.چقدر بین اینها غریبه بودم.منهم میخواستم مثل اینها زندگی کنم نفس بکشم.بخندم.احساس خوشبختی کنم.نمیشد باور کرد.بخدا دیگر نمیتوانستم صاف بایستم.قوز در آورده بودم.خدایا به کجا پناه ببرم.سر به بیابان بگذارم.ای خدا راحتم کن.ای کاش همه ی اینها خواب بود.ای کاش پایم میشکست سوار ماشینش نمیشدم.ای کاش زمین دهان باز میکرد و مرا میبلعید.الهی سروش تکه تکه شود.الهی خبر مرگش را بیاورند.الهی خاله و مادرم سیاهش را سر کشند.آخ که دلم خنک نمیشود.قلا میکردم آب دهانی را که نداشتم قورت دهم.چیزی نبود.خشک خشک بود.مادرم را هزار بار نفرین میکردم .خدا از سر تقصیرت نگذرد.فردای قیامت جلویت را میگیرم.همه بدبختی های من باعثش او بود و بس.مادری که ندیده و نشناخته دخترش را به زرق و برق فروخت چه مادری؟نباید اسمش را مادر گذاشت.
قسمت ۵۳
چطور سروش را برای من انتخاب کرد؟چرا به دست خودش مرا به دهان گرگ سپرد؟آخر همه چیز پول است؟همه چیز همین ظاهر بی مقدار بود؟
حالا خوب شد.خوب شد مه تاج خانم.کاش جنازه ی دخترت را برایت پس میفرستاد.هر چند که کمتر از جنازه نبودم.وای خدا دلم ترکید.چقدر تنها هستم.چقدر بدبختم.وای که الان خفه میشوم.بلند شدم و لخ لخ آمدم تا لیوان ابی بخورم.در راه پله ها صدای گریه ی مادرم را شنیدم.یکباره ایستادم دستم به نرده بود.دستم را کشیدم و کنار نرده ها چمباتمه زدم و در سکوت نشستم تا بهتر بشنوم.نکند فهمیده باشد؟نکند سروش خبر داده و مادر ساده من دارد به همه میگوید؟وای چه ابروریزی!دیگر طاقتش را ندارم.اگر همه بفهمند خودم را میکشم.واقعا دیگر طاقت ندارم.صدای مادر می آمد:حاج آقا بخدا دیوانه شده.من کتی رو بزرگش کردم تا حالا اینجوری ندیده بودمش.پس آقاجون هم پایین بود.بعد رو به عزیز کرد:والله عزیز خانم عقلم بجایی نمیرسه.دستم به دامنتون بخدا کتی داره ازدست میره.
عمه میان حرفش دوید:وا خدا نکنه زن.این حرفها چیه.زبونت رو گاز بگیر.عمه رو به آقاجون گفت:آقاجون نمیدونم چه بلایی توی تصادف سرش اومده ولی هر چی بوده ضربه سختی خورده.
عزیز که ختم جلسه میکرد گفت:خوب آقا شما میفرمایید چه کنیم؟مهرداد هم که نیست.عقل ما هم دیگه به جایی قد نمیده.جون شما و جون کتی.
از لبه ی نرده ها سرک کشیدم.آقاجون پیراهم سفید و جلیقه ی مشکی بتن داشت.سرش پایین بود و به میز وسط خیره شده بود.مچ پای راست را بر زانوی چپ گذاشته بود و با تسبیح سبزش که از وسط تا کرده بود به کف دست چپش ضربه میزد.حسابی در فکر بود.بعد از چند ثانیه گفت:والا این حالات کتایون نشانه ی پریشون بودن روان و اعصابه.فکر میکنم بد نباشه به آقا مهدی بگم تا یه سری بیاد.
عزیز لبخندش شکفت و ذوق زده گفت:قربون دهنت آقا.دُر و گوهر بیرون میاد.چرا این به عقل ما نرسید؟بعد دستش را روی پای مادر گذاشت:دیگه خیالت راحت.کار رو دست کاردون سپردم...
دیگر چیزی نمیشنیدم.قلبم تند تند میزد انگار سطل آب یخ رو رویم ریختند.دستم به آرامی از نرده ها جدا شد و میان پله ها مات نشستم.وای خدا من چطوری با مهدی رو درو شوم؟مهدی چند تا سوال میکرد دستم رو میشد.نه اینطوری نمیشد باید کاری کنم ولی چه کاری؟سرم را میان دو دستم گرفته بودم تیر میکشید.چشمانم سیاهی میرفت.
حالا دیگر حتی نمیتوانستم این چند پله ی رفته را باز گردم.به سختی به اتاقم رفتم با پاهایی که مثل کوه شده بود.چطور میتوانستم عزیز دلم را ببینم؟وای!صدای پرنده های در باغ سرم را میخورد.گوش خراش شده بود.لرز به بدنم افتاد.مثل بید میلرزیدم اما بدنم مثل کوره داغ بود.قمر بیچاره با لیوان شیر به اتاقم آمد.تا رنگ و رویم را دید زد به سرش:وای خاک عالم بر سرم.چرا چانه ات داره از جا در میاد
قسمت ۵۴
مادر؟
دستش را روی پیشانی ام گذاشت:اوه اوه چه تبی کرده؟در کمد دیواری را باز کرد و یک پتوی دیگر و یک لحاف سات رویم کشید.اما بازم گرم نمیشد.دوان دوان بیرون رفت و چند ثانیه بعد با مادر و عزیز و عمه برگشت.مادر نگران لبه ی تختم نشست.دستم را گرفت:کتی چته؟
دلم نمیخواست به صورتش نگاه کنم.افسوس که خیلی دیر نگران شده ای مه تاج خانم.کاش یک کم زودتر به فکر من بودی.کاش برق ماشین پاترول کورت نمیکرد.عزیز با قدمهای ارام بالای سرم آمد.دستش را روی پیشانی ام
گذاشت.اخمی کرد و به عمه گفت:برو یه لکن اب سرد و پارچه بیار.
عمه سریع رفت.مادر گریه اش گرفت:عزیز چیکار کنم؟ببرمش دکتر؟
عزیز دستش را روی شانه ی مادر گذاشت:نه صبر کن عجله نکن.
عمه با لگن آب آمد و آن را روی زمین جلوی پای مادرم گذاشت.مادر که داشت پارچه ی سفید را در آب فرو میکرد گفت:دستت درد نکنه مهناز جون ببخشیدها!
-این حرفها چیه؟و لبه ی دیگر تختم نشست.
مادر دستمال خیس را روی پیشانی ام گذاشت عزیز دستش را روی قلبم گذاشته بود و دعای تب میخواند.
چقدر چشمهایش مهربان و فهمیده بود.ای کاش همه ی این 20 سال کنارشان بودم.ای کاش مادرم یک کم از فهم و درک اینها را داشت.میسوختم و داغ بودم.طاقت دیدن چشمان مهدی را نداشتم.او سنگ صبور همه بود چه رسد بمن که قرار است...
وای نه دیگر نمیتوانم آرزوی با او بودن را بکنم.مهدی مال کس دیگری شده.او مال دختری نجیب و پاکدامن است نه من.من تفاله ی دیگری بودم.بوی تعفن میدادم.او لایق حوریه بود.آنهمه نجابت و پاکدامنی بها داشت.یعنی با کی ازدواج میکرد؟اصلا نمیتوانم فکرش را بکنم او با لباس دامادی با کدام دختر خوشبختی هم شانه میشود؟او را خانمش خطاب میکند!من اگه از غصه نمیرم از حسادت او خواهم مرد.
وای خدا...مهدی مال من بود.ما قرار گذاشته بودیم.پس چرا همه چیز خراب شد؟منکه بیگناه بودم.چرا باید تاوان پس بدهم؟چرا باید من بسوزم؟من مظلوم واقع شدم.قلبم نمیسوخت جگرم میسوخت.یعنی آقا مهدی با دیگری به خرید عروسی میرفت؟
بعد من به عروسی اش بروم و بگویم مبارک است!با صدای قمر افکارم پاره شد.اسپند دود میکرد.تخم مرغی هم آورده بود تا نظر قربانی کند.چه اعتقاداتی داشت!
-عزیز اسم کیا رو بنویسم؟
عزیز یکی یکی نام میبرد و او هم با زغال روی تخم مرغ مینوشت.بعد هم با اسپند و نمک میان پارچه ای پیچید و دور سرم چرخاند.وسط اتاق نشست و تخم مرغ را میان دو دستش گذاشت.زیر لب اسم میبرد و فشار میداد.نگاهش میکردم.او هم مهربان بود.ساده ی ساده.
قسمت ۵۵
چقدر دل نازک شده بودم.حتی فکر میکردم اگر بروم دلم برای قمر هم تنگ میشود.چقدر سرش داد زدم.چقدر من اصرار میکرد بخورم و من محلش نمیکردم.تخم مرغ ترق شکست.
-وای عزیز خانم نمیدونید به اسم کی اومد.
عزیز اشاره کرد ببر بیرون:نگو شگون نداره.
تا نیمه شب هذیان میگفتم و کابوس میدیدم.اما کم کم بهتر شدم.صبح زود بیدار شدم.نور نازک افتاب از پشت پنجره روی آینه افتاده بود و اتاق را دلنواز میکرد.این صبح برای همه صبح امید بود چون قرار بود آقا مهدی بیاید و درد مرا درمان کند.ای ساده ها اگر دردم را میدانستید یک ثانیه هم نگهم نمیداشتید.مادرم آنشب روی زمین پایین تختم تشک انداخت و خوابید.ساعت ده بود که قمر و عمه مهناز با سینی صبحانه آمدند.عمه دستی به سرم کشید:خوب الحمدالله قطع شده.
سینی را از قمر گرفت و روی پاهایم گذاشت.لیوان شیر را خوردم و یک تخم مرغ آب پز هم بعدش.اما چای و پنیر و کره و بقیه را پس زدم.مادر از سر و صدای عمه و من بیدار شد با چشمان پف کرده و موهای بهم ریخته در جایش نشست.همین طور که موهایش را جمع میکرد گفت:چطور مادر؟
گفتم:بهترم.دستی به چشمانش کشید و خسته و بی رمق بلند شد.داشت تشک را جمع میکرد که صدای زنگ در بلند شد.
عمه بطرف پنجره رفت:فکر کنم آقا مهدیه؟جلوی پنجره سرکی کشید:آره خودشه.
مادر سریع روسری سر کرد و عمه بدنبال مادر از اتاقم بیرون رفت.شالم را سرم کردم.قلبم در گوشم میزد.در رختخواب خزیدم و ملافه را تا چانه ام بالا کشیدم.
کف دستانم عرق کرده بود اما آنقدر یخ بودم که تمام پوستم مثل مرغ دون دون شد.مادر در سالن بالا ایستاده بود:بفرمایید خوش آمدید.سرم به سمت پنجره بود.دلم نمیخواست مرا در این وضع و حال ببیند.زشت شده بودم لاغر و زرد.هنوز دلم میخواست در نظرش زیبا باشم.اما دیگر چه فایده؟با یالله یالله وارد شد.دسته گلی از گلهای مریم دستش بود.روی لبه ی تخت گذاشت و روی صندلی کهق مر آورده بود کنار تختم نشست.صدای نفسهایش هم برایم شیرین بود.طاقت نداشتم.دلم میخواست برگردم و به چشمان نافذش نگاه کنم.او بخندد و باز دندانهای سفید مرتبش نمایان شود و من محو جمال مردانه اش بشوم.تا یکماه پیش چقدر این در و آن در میزدم که ببینمش اما حالا از او فرار میکردم.انگار همه چیز را از چشمانم میخواند.ساحر بود و من جادوی عشقش شده بودم.
قسمت ۵۶
سلام کرد و با صدای آهسته ای که حتی خودم هم به زحمت میشنیدم جواب دادم .بوی ادوکلنش با عطر گلهای مریم در آمیخته بود.واقعا داشت جان از تنم بیرون میرفت.گفت:خدا خبر بده.از عشق کی توی بستر افتادی؟و خندید.
قلبم آتش گرفت.لب پایینم را به دندان بالا گاز گرفته بودم و چانه ام دوباره شروع به لرزیدن کرد.اشکهایم مثل سرب داغ از گوشه چشمانم پایین میریخت و پوست صورتم را میشکافت.نمیدانم نگاهم میکرد یا نگاهش جای دیگری بود.هنوز همان شرم و حیا را داشت.در حالیکه میدانست دلم در گروی عشق اوست.چند ثانیه مکث کرد.دوباره پرسید:خانم ته