eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4.3هزار دنبال‌کننده
314 عکس
238 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امیدوارم به برکت عید مبعث 🎊لبخند به لبهای شماحک باشد 🌸غمهای شما همیشه اندک باشد 🌸این عیدکه سرشار زلبخندخداست 🌸بر وسعت جانتـون مبـارک باشـد 🌸 تقدیم به شما خوبان 🎊 عید بزرگ مبعث مبارک
Mohsen Mirzazade - Mohammad (320).mp3
8.44M
.ılı.lıllılı.ıllı.ılı.lıllılı.ıllı.ılı.lıl ◉━━━━━━───────     ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆ 🎧: محمد(ص) 🎙:محسن میرزاده .خوب دوستان عیدتون مبارک😍❣️💞💐 https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اکو پارک صدرا ، اکو پارک صدرا 180 هکتار مساحت می باشد،برای این اکو پارک دریاچه مصنوعی ، مدرسه بین‌المللی محیط‌ زیست و بوستان کودک و سالمند در نظر گرفته شده است .مکانهای اقامتی گردشگری، تونل حیوانات، جنگل بارانی، جاده سلامت ، ۴ کیلومتر پیست دوچرخه سواری و ۳ کیلومتر پیست دو از دیگر امکانات تفریحی و گردشگری این پارک است.منبع تامین انرژی دراین اکو سیستم خورشید است و مصالح به‌کار رفته در آن کاملا بومی بوده و با طبیعت بسیار سازگار است. 50 هزارهکتاراز این پارک با انواع درخت و درختچه از گونه های گیاهی مناطق سردسیری پوشیده شده است زیرا آب و هوای صدرا در استان فارس سردسیر و کوهستانی است و آب برکه ی 5هزار متری و رودخانه مصنوعی این پارک از بازیافت آب فاضلاب تامین می شود. https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
روزی چهار شمع درخانه‌ای تاریک روشن بودند🌷 🌸اولین آنها که ایمان بود گفت:دراین دور و زمـــانه مردم دیگر چندان ایمان ندارند و با گفتن این جمله خاموش شد. 🌸شمع دومی که بخـــشش بود،گفت:دراین زمانه مردم دیگر به هـــم کـــمک نمی کنند و بخشش ازیاد مردم رفته است.و او هم خاموش شـــد. 🌸شمع سوم که زندگی بود،گفت: مردم ،دیگر به زندگی هم ایمان ندارند و با گفتن آن خاموش شد.درهمین هنگام پسرکی وارد اتاق شد و شمع چهارم رابرداشت و سه شمع دیگر را روشن کرد. 🌸سه شمع دیگر از چهارمین شمع پرسیدند تو چه هستی؟ گفت:من امیدم.وقتی انسانها همه درهارابه روی خود بسته می بینند من تمام چراغهای راهشان را روشن می کنم تا به راه زندگی خودادامه دهند... 🌸دوست خوب من :خوشبختی نگاه خداست ،آرزو دارم ،خداوند هرگز از تو چشم بر ندارد،و شعله شمع امیدت همواره روشن بماند...الـهـی آمین https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت ۱۶۱ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh انگار می خواست از پیش چشم سهیل فرار کند. خدا خدا می کرد چیزي از مکالمه اش نشنیده باشد. در همان فاصله رها مانعش شد و دستش را گرفت. - چی شده سپیده؟ - هیچی! برم کیفمو بردارم بیام. - کیف می خواي چی کار تو این آشفته بازار! - یه موقع لازم میشه. اصلا شما برید من با یلدا میام. دیگر فرصت حرف زدن به آن ها نداد و داخل رفت. ندا با تعجب گفت: - چش شده بود؟ رها نفس عمیقی کشید و به سمت ماشین رفت. - اصلا نمی دونم این روزا چرا انقدر بیقراره. بیقرار! همین بود. حس دوم سهیل از نگاه خیس سپیده همین بود، اما سر در نمی آورد چه ربطی به رها می تواند داشته باشد. کنجکاویش را مهار کرد و پرسید منتظر سپیده بمانند یا نه که رها با او تماس گرفت و همان جواب قبل را شنید. سپیده همراه مادرش برخلاف همیشه با یلدا همراه شد. *** هیچ چیز تلخ تر از این نبود که جاي حضور پر مهر پدر قابی سنگی بنشیند و همه محبتش مشت مشت خاك سرد شود و فاصله میان او و عزیزانش بیندازد. شاید هنوز به امید بیدار شدن از خوابی ترسناك بودند. خوابی که محکم در گوششان بکوبد و پس گردنی محکمی شود تا قدر عزیزشان را بیشتر بدانند اما سنگ بی احساس رو به رو با آن خط سرخ شمشیر به روي دلشان کشید. خاك سر به زیر داشت اما آن سنگ نه! به رویشان می آورد که تا چه حد باخت داده اند. چرا لبخند پدر این قدر گریه آور بود؟ چرا هر چه او می خندید دلشان بیشتر گریه می خواست؟ اما انگار آن قاب سنگی کار خود را کرد و باور کردند تمام این تلخی حقیقت دارد. همه چیز به همان سادگی که شروع شد تمام شد. چهل روز با آن مراسم تمام شد. کم کم همه خداحافظی می کردند و چقدر سخت بود خالی شدن یک باره دل ها و بیشتر به رخ کشیدن یک جاي خالی بزرگ. قسمت ۱۶۲ سر پا ایستاده بودند و از همراهی و همدلی حاضرین تشکر می کردند و در مقابل هم دردیشان آرزوي سلامتی براي عزیزانشان می کردند. هر چند مجبور به داشتن چهره اي متظاهر و آرام بودند اما دلشان هنوز زیر سنگینی آن سنگ سیاه گیر بود و راه چاره اي هم براي مرگ نبود. سرش را براي پیدا کردن سهیل به اطراف چرخاند. سپیده کنارش ایستاد و گفت: - فکر کنم رفته کمک حماد. رها خسته روي یکی از صندلی ها نشست. - هنوز نمی خواي بگی بعد از ظهر چت بود؟ سپیده باز طفره رفت. - دلم گرفته بود، همین! - حس می کنم نگرانی سپیده. سپیده لبخند کمرنگی زد. - وقتی یه دوست لوس و نازك نارنجی داشته باشی معلومه که مدام نگرانی. رها به عکس پدرش خیره شد و با بغض گفت: - جاي خالیش با هیچی پر نمی شه سپیده. - بازم تو خیلی خوشبخت بودي که بیست و یک سال سایه شو داشتی. من که از اسم پدر و محبتش فقط یه عکس و سنگ قبر نصیبم شد چی باید بگم؟ رها نگاهش کرد. اشک از گوشه پلک سپیده چکید و افزود: - تمام این مدت یه سایه از حضور پدرت کنارت بود. حداقل اگه الان باباتم نیست سهیلی هست که تو بدترین شرایط کنارته و قلبت آروم میشه. اینم یه نوع خوشبختی دیگه است رها. قدرشو بدون. رها دست سپیده را گرفت و آرام نوازش کرد. - حق با توئه! من مطمئنم تو هم لایق خوشبختی کنار کسی مثل سهیل هستی. سپیده لبخند زد اما این روزها آن قدر لبخندهایش تلخ بود که رها به اشتباه می افتاد، اما در بدترین شرایط هم لحن خاص و شیطنت خود را داشت. - آرزو که بر جوانان عیب نیست. حیف که برادرش زود از قفس پریده و الا نمی ذاشتم از دست بره و نصیب این جاري افاده ایت بشه! https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت ۱۶۳ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh رها هم لبخند زد. با شنیدن صداي مادر بله اي گفت و سرچرخاند اما میان راه نگاهش به یک صحنه چسبید. انگار دستی هم بیخ گلویش را گرفت. چقدر مردي که چند متر دورتر ایستاده بود آشنا بود و مرد ایستاده در مقابلش آشناتر از نفس هایش. چرا قلبش یکی در میان می زد؟ خواب می دید؟ نه! کابوس بود. دست آن دو که در هم گره خورد نفس هم در سینه رها گره خورد. به یقه اش چنگ انداخت و "نه" خفه اي از ته گلویش بیرون آمد. سپیده هنوز دلیل حال او را نفهمیده بود. با نگرانی به سمتش چرخید و صدایش کرد. نگاه رها از آن دو دست کنده نمی شد اما با بیچارگی زمزمه کرد: - رحم کن خدا ... سپیده ... سورن! نگاه سهیل به طرفش چرخید و بند دلش پاره شد. دستش شانه سورن را فشرد و تنش نیمه جان شد. سهیل قدم به سمتش کشید. چشم از چشمش بر نداشت. سپیده دستش را فشرد. دست او هم عرق کرده بود در این هواي بارانی. قدم هاي سهیل که کمی سریع تر شد ناخودآگاه رها چشم به عکس پدر دوخت و اشکش سرازیر شد. انگار سقف آسمان داشت روي سرش خراب می شد و اگر می شد چقدر خوب بود مادر طبقه دوم این قبر را به تن دخترش می بخشی. سپیده زیر گوشش گفت: - خودتو کنترل کن تابلو. مطمئن باش چیزي بهش نگفته. در ادامه جمله سپیده، صداي سهیل را هم شنید. - هوا یه کم سرد شده رها. بهتره بلند شی. مگر می شد؟ از شدت استرس داشت پس می افتاد. به سختی گفت: - میریم خونه؟ سهیل با تعجب نگاهش کرد. - خب بعد از شام و رستوران آره. - نگفته بودي ازدواج کردي جناب ابهر؟ صداي سورن ناقوس زجر آوري بود و سایه حضورش شبیه مرگ. نگاه آشفته رها به سمتش چرخید. پاهایش یاري نمی کرد بایستد. چقدر نقشه داشت براي دیدن دوباره این مرد. چقدر فریاد در دل داشت، اما الان فقط شبیه مجسمه نشسته بود و تماشایش می کرد. شاید اشتباه می کرد ولی نه خودش بود. عینک تیره اش را که از روي چشمانش برداشت تمام تنش از تیزي نگاهش لرزید. هنوز خنجرش آبگین شده تیزي را به سمتش گرفته قسمت ۱۶۴ بود. بدتر از این همه حالی بود و تجربه نکرده بود. حال سپیده هم دست کمی از او نداشت. سورن چنان با حضورش غافلگیرشان کرده بود که تقریبا او هم لال شده بود. صداي سهیل تلنگري به آن فضاي کشنده و درگیر کننده زد. - خب همه چی زود اتفاق افتاد بعدم تو هنوز ایران نبودي. تو؟ مگر رابطه این دو مرد از کجا شروع شده بود؟! - اي خسیس! من که شام عروسی می خوام. حداقل من و خانمو به هم معرفی کن. فکر می کنم از دیدنم جا خوردن. سپیده زیر لب حرفی زد. رها تپش قلبش را نمی توانست کنترل کند. دست به بازوي سهیل گرفت و برخاست و به وضوح خط سرخی را دور مردمک چشمان سورن دید و نگاهی که بی مهار به سمت دست او چرخید. حسی غریب باعث شد دستش شل شود و ناخواسته قدمی پس رود، اما سهیل بی خبر از شکستن حریم نگاه بین آن دو، دست پشت رها گذاشت و گفت: - ایشاا... از خجالتت در میام. ایشون هم همسرم. " همسر! اگر در آن لحظه کارد می زدند خون سورن در نمی آمد. حتی تحمل به زبان آوردن و شنیدن آن "میم مالکیت را نداشت. سهیل همزمان با جمله پایانی اش به رها نگاه کرد و پنجه مشت شده سورن از دیدش دور ماند. با دیدن چهره رنگ پریده و به اطراف چرخیدن نگاه سرگردانش، متعجب و نگران براي چندمین بار حالش را پرسید. سپیده که پشت سر رها با فاصله معین ایستاده بود، فشار اندکی به پهلویش آورد تا احوالش را کنترل کند. نتیجه تلاش و خود داریش لبخند کمرنگش بود و با گفتن "خوبم" به ماجرا فیصله داد. در آن آشفته بازار دلش می خواست بداند آشنایی آن دو به چه زمانی بر می گردد. شاید اگر به قبل از ازدواجشان بر می گشت کمی قلبش آرام می گرفت که سورن بی قصد و غرض این جاست. هر چند که خودش هم بر این خوش باوري نهیب زد. سهیل به سورن نگاه کرد و سورن ماهرانه به قالب نقشش برگشت. به طور مختصر نحوه آشناییش با سورن را براي رها توضیح داد که در آخرین سفرش به دبی اتفاقی هم جوار هم در هواپیما بودند و همان استارت آشنایی و بعد دوستی را زده بودند و در ادامه افزود: - افتخار بده بیاد منزلمون بیشتر باهاش آشنا میشی. و این یعنی بلاي ناگهانی که بر سر رها نازل شد. سورن با لبخند کنترل شده اي چشم در چشم رها گفت: https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت ۱۶۵ فرصت که زیاده براي مزاحمت البته باعث افتخار و سعادته. از آشنایی باهاتون خوشبختم خانم. فوت پدرتونم تسلیت میگم. این مرد به راستی سورن بود؟ چقدر ماهرانه بازي می کرد! بازي می داد و ککش هم نمی گزید. چنان در قالب خود فرو رفته بود که محال بود ذره اي ظن سهیل را برانگیزد اما چشمانش! رها از این چشمان روشن خاطره ي خوشی نداشت. نامش بدترین لحظات را به خاطرش می آورد. خاطره آخرین روز دیدن پدر و حال بدش در بیمارستان که نام او را به زبان آورد تا از او دوري کند و به زندگیش بچسبد. حالا پدر نبود و سورن رو به رویش ایستاده و محترمانه تسلیت می گفت بابت فوت پدري که محکم ترین سد میان ما شدنشان بود. نفهمید دیگر چه صحبت هایی رد و بدل شد. کاش مانعی در میان نبود و می توانست از عذابی که این روزها تنش را به آتش می کشید رها شود. فقط یک سوال از سورن بپرسد "تو چه نقشی در بی نفس شدن پدرم داشتی؟" اما افسوس که سکوت تنها حرف لب هایش در آن دقایق بود. روي پا ایستادن کم کم از توانش خارج می شد. به سهیل نگاه کرد. نگاهی نگران را هم پشت سرش احساس می کرد. انگار پدر از درون قاب هم هشدار می داد زندگیت را بردار و برو. آب دهانش را قورت داد اما پیش از آن که حرفی بزند سورن گفت: - فکر می کنم خانم خسته شدن. بهتره منم کم کم رفع زحمت کنم. این بار رها هم پی به آن کنایه ظریف برد. چه چیزي را به رویش می آورد؟ تنش لرزید. یک خاطره از پستوي ذهنش سر کشید و تمام قد پیش روزگارش ایستاد. یک جمله دوباره تداعی شد. یک روز در گذشته تکرار شد. یکی از همان روزهاي خاطره شده در شیراز که انگار پاهایش از درد ورم کرده بود. به سپیده غر زده بود که خسته است و بروند و سپیده با اشاره به دوستانشان یادآور شد که فعلا مجبورند منتظر بمانند، اما رها با کفش هاي نامناسب واقعا از پا افتاده بود. در همان فاصله باز سورن بود که شبیه جن پیدایش شد و اظهار خدمت رسانی کرد. دخترها از پررویی این بشر خنده شان گرفت و سپیده به رویشان آورد که اگر مسئولین گیر دهند ممکن است کارشان به حراست دانشگاه کشد اما سورن ماهرانه از فرصت استفاده کرده و بالاخره کارتی را گوشه کیف رها گذاشت و گفته بود یک خیابان پایین تر از میدان ارگ منتظر می ماند. دخترها پس از کلی سر و کله زدن و بیشتر تمایل سپیده بامزه هایی که براي رها و دلدادگی قصه مانندش می ریخت به دنبال او رفتند. ساعتی را با ماشین او در شهر گشتند و تازه آن جا بود فهمیدند این مرد مثلا براي کاري آمده است و چند روز است معطل رها مانده و در حقیقت منتظر دیدن گوشه چشمی از اوست. با هشدار سپیده براي دیر رسیدنشان قسمت ۱۶۶ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh بالاخره سورن رضایت داد و نزدیک هتل نگه داشت اما پیش از آن که رها پیاده شود، آرام خم شده و کنار گوشش گفت "وقتی خسته اي رنگ قشنگ چشمات از همیشه گیراتره." با فشار چند باره دست سپیده به پهلویش نگاه از سنگ قبر رو به رویش برداشت و به سمتش برگشت. انگار او هم فهمید به چه روزي فکر کرده! به چه حال و هوایی رفته! آن روز قلبش حالی به حالی شد اما امروز فقط دچار عذاب بود. نه! دیگر قلبش هوایی نمی شد. با این که خسته، افسرده، گرفته و مضطرب بود اما مصمم شد مقابل همه خودخواهی هاي سورن بایستد. به سمت سهیل برگشت. دستش را گرفت. به عشق چنگ انداخت تا بند هوس دور قلبش نپیچد. آرام ولی قاطع گفت: - میرم تو ماشین منتظرتم. رو به سورن که دوباره با چشم هایی حالت دار به گره دستش در دست سهیل نگاه می کرد، افزود: - ممنون از حضور و هم دردیتون. براي شام تشریف بیارید. این بار سورن بود که زورکی قالب نقشش را حفظ کرد تا انفجاري صورت نگیرد. لبخند پرحرصی زد و تشکر کرد اما چشمانش هنوز داشت خط و نشان می کشید. رها اهمیتی نداد. رو برگرداند و به سمت ماشین رفت. داخل ماشین توانش تمام شد و تقریبا روي صندلی جلو ولو شد. سپیده در را محکم به هم کوبید و با حرص غرید: - احمقِ دیوونه! رها با بیچارگی دست روي لب هایش گذاشت. - واي خدا! سپیده! این چه شانسیه که من دارم ؟ بین این همه آدم و مسافر و هواپیما و پرواز چرا سورن باید صاف بره کنار سهیل بشینه و بعد آوارشه سر زندگیم؟ سپیده از ما بین صندلی ها خم شد. دست سرد و لرزان او را گرفت. سعی کرد مثل همیشه دلداریش دهد. - کار خوبی کردي بهش بی اعتنا بودي. خوب خودتو کنترل کردي. به سمت او برگشت و با بغض گفت: - اگه به سهیل حرفایی بزنه که ... - چه حرفی؟ مگه غیر از یه آشنایی و رابطه ساده چیزي بینتون بوده که بترسی؟ هان؟! رها ... به من نگاه کن! - دیوونه شدي؟ چه رابطه اي؟ نهایتش دیدن همدیگه بود اونم به اصرار اون. https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت ۱۶۷ اینا رو هم همه دختر پسراي مجرد داشتن و هیچ آدم عاقلی و به اشتباه نمیندازه. سهیل به تو شک نداره. اگه داشت چشاش هوار نمی کشید که برات بال بال می زنه. رها گونه اش را به پشتی صندلی فشرد و با صدایی خفه گفت: - به خاطر این که فقط یه پیشنهاد بود بهم دست نمی زد سپیده. دلخور شده بود. قربون صدقه م می رفت. بغلم می کرد ولی ته نگاش پر از شک بود. فکر می کردم بالاخره اون منو گیر میندازه اما من گرفتار شدم. من خواستمش. یه کاري کرد من کم بیارم. می دونست تو این مدت کم چی کار کنه که بشه همه دنیام. همه آرامشم! حالا اگه بفهمه شب و روزي که دستم و دلم پسش زد واسه خاطر یه خیال دیگه بوده، به خاطر سورن نامی بوده، به خاطر این نبوده که یهو اومد تو زندگیم، اون موقع چی کار می کنه؟ از زندگیش پرتم نمی کنه بیرون؟ قلبش داشت از حرکت می ایستاد. دست روي گونه خیسش کشید و تقریبا نالید: - اگه نباشه ... اگه سهیل بفهمه ... اگه اشتباه بفهمه و نباشه، اگه مثل بابام اون قدر دلخور شه که ترکم کنه، اگه ... این اگرها حلقه اي نامرئی دور گلویش پیچید. این اگرها و تردید ها به واقعیت نزدیک می شد، همه آرزویش در آتش اشتباهات می سوخت. سپیده با لحنی توأم به مهربانی و آرامش گفت: - این اما و اگرها رو بریز دور و زندگیتو بکن عزیزم. - نمی تونم. مثل سرطان چسبیده بیخ تنم. می ترسم دست به این تومور بزنم و تمام زندگیم، تمام وجودم دچارش شه. اون قدر وقیح شده، اون قدر همه چی براش آسون شده که تو مراسم بابام میاد و زل می زنه تو چشمم، کنار شوهرم، یه جوري به روم میاره گذشته رو که انگار هنوز جاریه. چی کار کنم که دلم ازش پره. هنوز شک دارم که بانی رفتن بابام بوده یا نه و باید به اجبار خفه شم. می خوام داد بزنم و خفه شم. اینا تاوان کدوم اشتباهه؟ من که به خدا گفتم غلط کردم. من که گفتم خودم می دونم خطا کردم. یه آدم پشیمون و خطاکارو که هزار بار مجازات نمی کنن، می کنن؟ - تو اشتباهی نکردي. این براي هزارمین بار! اصلا همین امشب که رفتی خونه همه چیو به سهیل بگو. - نه! حداقل حالا که سر و کله سورن درست وسط زندگیمه نمی تونم. سپیده پلک هایش را بر هم فشرد و گفت: قسمت ۱۶۸ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh باشه! اصلا فکر کن سورن اومد این جا و با دیدن سهیل و آشنا در اومدنشون دست از اصرار برداره. شاید کوتاه اومد و پذیرفت که انقدر راحت مقابلت ایستاد. شاید واقعا قصدش فقط تسلیت گفتن بوده و بس. به نیمه پر لیوان نگاه کن. شاید دلت آروم گرفت. نیمه پر لیوان؟ مگه در لیوان شکسته آبی هم می ماند؟ اشتباهات زندگیش را در هم کوبیده بود. این پیمانه نیمه پر که سپیده می گفت شاید پیمانه عمرش بود که داشت لب به لب می شد. ته دلش را انگار ناخن می کشیدند. پر از درد و زخم بود. تا می آمد مرهمی روي زخم قبلی گذارد و التیام و آرامش گیرد، خراشی دیگر و با عمق بیشتري به روح و روانش می نشست. از این زخم روي زخم آمدن ها خسته بود. بالاخره در ماشین باز شد و سهیل نشست اما رها تغییري در مدل نشستنش نداد. به نیمرخش خیره شد. دلش ضعف رفت حتی براي ته ریشی که به احترام پدر اما مرتب روي صورتش نگه می داشت. دلش میان دست هایی که حالا گیر فرمان و کمربند ماشین بود گرفتار بود. سهیل قبل از حرکت نگاهی تقریبا طولانی به سمتش انداخت و پرسید: - خسته اي؟ تکان نخورد. سکوتش را هم نشکست و فقط آرام سر تکان داد. سهیل نگاهش را به مقابل داد. فرمان با چرخش نرمی در مسیر افتاد و صداي سهیل دوباره به گوشش رسید. - نمی دونستم سورن پدرتو می شناسه. یک چیزي به گلویش پرید. نمی دانست قلبش بود یا آب دهانش. شاید هم جانش بود که داشت بالا می آمد. زبان به کامش چسبید و فقط بی حس و حال نگاهش کرد. سهیل دوباره نگاهش را تکرار کرد. کوتاه اما چرا نفس گیر بود این بار؟ - تو می شناختیش؟ تیر خلاص که می گفتند همین بود؟! نه! هنوز داشت نفس می کشید. ضربه ها یکی پس از دیگري اصابت می کرد. گلوله هاي ترس پشت هم شلیک می شد. پس چرا نمی مرد؟!. چرا هر چه این حلقه دور گلویش محکم تر می شد دست و پا زدنش هم کمتر می شد؟ با صدایی خفه که به زحمت از ته گلویش بیرون آمد، گفت: - نه! https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت ۱۶۹ دید که ابروي چپ سهیل بالا رفت. این تکرار نگاه را دوست نداشت. حتی نگاهی که از داخل آینه به سپیده افتاد را دوست نداشت. لحن متغیر سهیل را دوست نداشت. - عجب! جالب شد! خودش را از تک و تا نینداخت و پرسید: - چطور مگه؟ - هیچی. فکر می کردم از اقوام یا آشناهاي دور که من تا حالا ندیدمش، اما انگار یه آشنایی ساده با پدرت داشته. احتمال داره یکی از کارمنداي قدیمش باشه. - نه! آخه ... با نگاه سهیل لبش را گاز گرفت. داشت تا ته جاده حماقت می رفت. می خواست بگوید سورن که در کار فروش و تعمیرات موبایل است چه ربطی به بازار فرش دارد، اما زبانش را به موقع کنترل کرد و در ادامه گفت: - یعنی نمی دونم. آخه کارمنداي بابا رو زیاد نمی شناختیم. خوشش نمی اومد. قطره اشکی که گوشه چشمش را تر کرد ناشی از هزاران حال بد بود، اما هر چه بود سهیل را ساکت کرد. **** محتوي سرد شده فنجان را کمی مزه کرد. همیشه چاي را نسبت به دیگران سردتر می خورد، اما این بار تعللش زیاد بود و چاي کلا سرد شده بود. چهره در هم کشید و فنجان را روي میز گذاشت. - پاشو کم کم آماده رفتن شو مادر! به مادر نگاه کرد. صورت سفید و مهربانش در قاب روسري تیره رنگ از همیشه شکسته تر نشان می داد. انگار پدر با جانش تازه جوانی مادر را هم برد. گیج پرسید: - کجا مامان؟ - نمی خواي بري سر خونه و زندگیت؟ دلش هري پایین ریخت. اصلا دلش نمی خواست در این شرایط مادر و خانواده اش را تنها بگذارد، اما قبل از این که چیزي بگوید صداي آرام سهیل نگاهش را سمت او کشید. - اگه دوست داره بمونه از نظر من مانعی نیست مادر. مادر لبخند کمرنگی به نشان سپاس زد. قسمت ۱۷۰ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh زنده باشی عزیزم. چهل روزه زندگی شمام تق و لقه. نه من راضی به این اوضاعم نه روح حاجی. تو همین مدتم محبت داشتی ولی دیگه بهتره برید سر زندگی خودتون. رها با بغض گفت: - میرم اما چند روز دیگه که ... مادر اجازه نداد حرف او کامل شود. - خاله ت اصرار داشت چند روزي بریم خونه ش و مهمان باشیم اما گفتم کمی کار دارم و آخر هفته میرم. نگران ما نباش قربونت برم. باید به جاي خالی پدرت عادت کرد. چاره اي نیست. تازه حماد و یلدام کنار دلم هستن و تنها نیستیم. پس جاي خالی واسه تو نمی مونه. سکوت رها را کسی مبنی بر دلخوري نگذاشت. چند دقیقه بعد بی حرف و اصرار اضافه اي برخاست و براي آماده شدن به اتاق رفت. تقریبا آماده بود و شالش را روي سرش می انداخت که پس از شنیدن ضربه کوتاهی به در صداي حماد را شنید. - رها؟ بیام داخل؟ در را باز کرد که حماد بی تعارف داخل آمد و در را پشت سرش بست. حال و حوصله نداشت اما می دانست حضور حماد همیشه علتی دارد، بنابراین بی حرف و منتظر فقط نگاهش کرد. حماد دستی به صورتش کشید که از زمان رفتن پدر هنوز اصلاح نشده بود و مردد گفت: - میدونم حالت به جا نیست رها ولی ... - چی شده؟ حماد این بار بی حاشیه گفت: - رابطه سهیل و سورن چیه؟ دوستن؟ نگاه رها پایین افتاد. سر تکان داد و آرام گفت: - منم نمی دونستم. - در مورد سورن با سهیل صحبت کردي؟ رها طوري به برادرش نگاه کرد تا جواب سردرگمی اش را بگیرد. حماد کلافه در اتاق شروع به قدم زدن کرد و استغفاري زیر لب گفت. چند لحظه مکث کرد و با نفس عمیقی دوباره مقابل رها ایستاد و گفت: - مگه قرار نبود باهاش صحبت کنی؟ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت ۱۷۱ گلوله بغض در گلوي رها بالا و پایین می شد و معطل شکستن بود. - نتونستم. فرصت نشد. یعنی ... - خیلی خب! اصلا مهم نیست. بهتره سهیل بیشتر معطل نشه. اما قبل از این که برود رها برخاست و مانعش شد. - حماد، سورن گفته که بابا رو از قبل می شناخته و ... - سورن هر چی که گفته دیگه مهم نیست. تو برو بچسب به زندگیت. حتی اگه سورن رفیق گرمابه و گلستان سهیله، حتی اگه پاش به خونه ات باز شد اعتنایی نکن ... فکر کن از اول سورن نامی در زندگیت نبوده. کبریت بکش زیر انبار هر چی خاطره و محبت که ازش داري، حتی اگه انبار باروته، بریز دور. گذشته و اسم سورنو می تونی؟ عرضه شو داري؟ یا هنوز ... - دیگه هنوزي از گذشته با وجود سهیل واسه من نمونده. خیلی وقته! حماد لبخند کمرنگی به لب آورد. پر شال خواهر را روي شانه اش انداخت و با محبت گفت: - پس برو به سلامت. **** سهیل در حال باز کردن دکمه سر آستین پیراهنش نیم نگاهی به جانبش انداخت. - دوش می گیري؟ - خونه مامان اینا رفتم حمام. سهیل دیگر حرفی نزد. می خواست پیراهنش را روي مبل پرت کند که رها آن را گرفت. - بذار واسه فردا. الان خسته اي. اما انگار خودش خسته تر بود. با آمدن صداي آب رها لباس عوض کرد. ساك کوچک لباس هایش را برداشت و بیرون رفت. هر چه بود و نبود را داخل ماشین ریخت و روشنش کرد. روي صندلی نشست به اطرافش نگاه کرد. دلش براي خانه تنگ شده بود، اما بیشتر از آن دلش براي هواي این خانه تنگ بود. هوایی که پر از عطر تن او و عشقی بود که ذره ذره به کام دلش شیرین ترین عسل آمد. حتی اگر این عشق از عادت بود، دوست داشتنی ترین تجربه بود. شاید انسان باید گاهی از عادت به عشق می رسید. حسی عجیب درونش قُل قُل می کرد. این که با آرامش این خانه همه دنیا هم آرام می شود. همان حسی که به محض ورود زیر پوست تنش دوید. قسمت ۱۷۲ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh دوباره بلند شد. آب سماور را عوض کرد و پیچ شعله اش را بالا کشید. بسته اي بیسکوییت از قفسه برداشت که چشمش به بسته هاي شکلات تلخ افتاد. بسته را برداشت. زیر و رویش را نگاه کرد. سهیل به عکس سورن اصلا میلی به این نوع شکلات نداشت. در این مدت همان یکی از بسته برداشته شده بود که روز اول زندگی مشترکشان نصیب سطل زباله شد. شاید حکمتی بود. حتما بود. حکمت فراموشی! شاید این هم یک قدم بود. بسته را سر جایش گذاشت تا سر فرصت مناسب به سارا بدهد. می دانست او نیز به این نوع شکلات با درصد بالا علاقه خاصی دارد. - فکر می کردم خیلی خسته اي. برگشت و سهیل را با تن پوش سرمه اي رنگش پشت سر خود دید. لبخند زد. - نیستم. دلم واسه خونه تنگ شده بود. سهیل کلاه را از سرش پایین کشید. موهایش روي پیشانی که می ریخت دل رها هم پایین می ریخت. عاشق موهاي آشفته او بود. - فقط خونه؟ صاحب خونه چی؟ رها در یک قدمی اش ایستاد. انگشت روي گودي گردن نم دار او کشید و گوشه یقه حوله را مرتب کرد. - دل آدم که واسه خودش تنگ نمی شه. سهیل صورت مقابل صورت او کشید و با چشمک معناداري گفت: - واسه هم خونه چی خانم صاحب خونه؟ رها نگاهش کرد. این سیاهی یک دست شده بود فانوس قلبش. - هم خونه وقتی بشه هم خون و هم نفس، کار از دلتنگی و اقرار می گذره. نگاه طولانی سهیل به چشم هاي رها قلبش را تا مرز جنون کشید. خودش را عقب کشید اما دست او دور بدنش حلقه شد و نگهش داشت. دست زیر صورتش برد و آرام گفت: - کجا؟ پشیمون شدي؟ - نه! وقتی این جوري نگام می کنی قلبم بد می زنه. - یعنی هنوز نمی دونی دوست دارم مدام عین عروسک بغلم بنشونمت و نگات کنم؟ - من عروسک نیستم سهیل! بعضی وقتا حس نگاتو دوست ندارم. وقتی که با تردید نگام می کنی. قسمت ۱۷۳ اون فکر و مغز کوچولوت منحرفه خوشگلم. من می میرم واسه وقتی که تو حسی و زیر زبونتو می کشم. تردیدم واسه این بود که وارد عمل بشم یا نه! البته اگه بازي دستت رو کمربند این حوله مجال فکر کردن بده. یک دفعه تمام بدن رها داغ شد. خودش و دستانش را با هم پس کشید. به سمت سماور رفت که در حال قُل زدن بود و در همان حال با صدایی دو رگه از هیجان و شرم زیر لب گفت: - بی جنبه! سهیل باز با خنده سر مقابل صورتش برد. - هر لیبلی به من بچسبونی چیزي از جرمت کم نمی کنه. خنده اش گرفت اما لب هایش را گاز گرفت. - برو لباس بپوش. - می ترسی به گناه بیفتی؟ - نه خیر! سرما می خوري. - تا وقتی تو حی و حاضر این جا آماده سروي، به نظرت دیوونه ام سرما بخورم؟ - بگم ببخشید بد موقع مزاحم شدم، میري؟ - می دونی وقتی می خواي بخندي و گونه هات سرخ میشه، اما نمی خواي به روي خودت بیاري، شبیه چی میشی؟ رها با خنده نگاهش کرد و سهیل آن قدر نزدیک شد که نفس هایش گونه هاي دختر را گرم کرد. - همون سیب سرخی که به خاطرش آدمو از بهشت دیپورت کردن. خنده رها جمع شد و با تعجب نگاهش کرد. سهیل انگش
ت گرمش را از روي گونه تا لب او کشید و با لحن خاصی گفت: - گاهی وقتا میوه ممنوعه هم ارزش گذشتن از بهشتو داره. چشم هاي رها میان دو چشم ساکت اما پر حرف او سرگردان شد. منظورش هر چه بود جرأت نکرد بپرسد اما لبخند سهیل پررنگ تر شد. - این جوري نگام نکن. تو که مال خودمی. - اگه نبودم چی؟ - عطاي بهشتو به لقاش می بخشیدم و می چیدمت. همون کاري که آدم به خاطر حواش کرد. ا https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh