eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4.6هزار دنبال‌کننده
314 عکس
238 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت ۱۷۴ ولی نصیبش چهل سال فراق و یک دنیاي زمینی شد. - ولی بازم وعده بهشتو گرفت به شرطی که اولین و آخرین خطاش همون میوه ممنوعه باشه. دیگر قلبش داشت از حرکت می ایستاد. لب هاي سهیل گونه اش را لمس کرد و آرام گفت: - بی خیال سیب سرخم. چاییتو آماده می کنی تا لباس بپوشم؟ رها لبخند زد اما زورکی. دلش غوغا بود از حرف هاي دو پهلوي او. چرا سهیل حرف از سیب سرخ ممنوعه می زد که ممکن است تاوانش جهنم باشد؟ زمین که جهنم نبود و همه آدم ها گناهکار نبودند. حق رسیدن و تصاحب بهشت را داشتند. پس او حرف از کدام تاوان می زد؟ اولتیماتوم کدام جهنم را می داد؟ ته دلش سوخت. درد در تنش پیچید. این برزخ آخر او را می کشت. حتی اگر می مرد هم اجازه نمی داد وسوسه اي دوباره بهشتش را تصاحب کند. بغض گلوگیرش را قورت داد. چاي را دم کرد و سر چرخاند. تازه عکس پدر را در کنج خانه دید. درست در معرض دید آشپزخانه بود. نگاهش دلگرم کننده اما انگار هنوز دلواپس بود. چشم هایش را بست. صدایی در رشته کوه افکارش منعکس شد. - نترس دخترم. چشم که باز کرد سهیل با لبخند مقابلش ایستاده بود. **** - بعد از این همه مدت اومدي که جمع کنی؟ که چی بشه؟ موبایلش را روي میز شیشه اي زیر دستش چرخاند و بی آن که به دوستش نگاه کند، گفت: - خسته ام کرده. - بعد از این همه سال که با جون کندن ذره ذره جمع شد حالا ... یک دفعه دستش را روي گوشی کوبید و خیره به حمید گفت: - از این جون کندنا دیگه حالم به هم می خوره. دنبال پریدنم. - با کدوم پول آخه؟ پولش جور بود. شاید بهتر بود می پرسید با کدوم بال! - به اونش کار نداشته باش. می خواي وسایلو یا نه؟ قسمت ۱۷۴ هنوز مرد جوان حرفی نزده بود که در باز شد. می خواست بگوید تعطیل است اما با دیدن مردي که وارد شد، چند ثانیه کوتاه به او خیره ماند، اما مانند همیشه زود خودش را جمع کرد. سلامش را پاسخ داد و رو به حمید گفت: - تو برو. بعد با هم حرف می زنیم. نگاه حمید میان دو مرد جوان دوري زد، اما بی حرف برخاست و با جمله کوتاه "می بینمت" از مغازه بیرون رفت. برخاست و با لبخند به حماد نگاه کرد. - منور کردین جناب ستوده. حماد چند قدم نزدیک شد و آرام گفت: - اومدم مردونه حرف بزنیم. - حتما! چیزي می خوري؟ حماد روي یکی از صندلی ها نشست و گفت: - نه! زیاد وقتتو نمی گیرم. مقابلش نشست و با پوزخند گفت: - وقت من زیادي خالیه. پر کردنش از حد حوصله شما خارجه پسر حاجی. حماد کمی به سمتش متمایل شد. - نه اومدم متلک و کنایه بشنوم، نه این که ... - حتما وظیفه من بود خدمت برسم که رسیدم. حماد خیره به چشمانش گفت: - می خوام دیگه نرسی، مفهومه؟ به عقب تکیه داد و دست به سینه و طلبکار گفت: - یه روز قول دیگه اي دادي. - اون روز فرق می کرد سورن. دست هایش افتاد. چشم هایش عصبی به سمت حماد هجوم برد و صداي کشیده شدن فلز صندلی روي سرامیک اعصابش را خراشید. قسمت ۱۷۵ چه فرقی؟ من چه فرقی با اون روزي که اومدي گفتی ثابت کن خواهرمو واقعا می خواي کردم حماد خان؟ چه فرقی کردم جز این که به آب و آتیش زدم تا رها مال ِ من باشه؟ هان؟ انگشت حماد با چهره اي درهم به سمتش کشیده شد. - اسم رها رو دیگه نیار سورن. خب؟ با پوزخندي حرصی برخاست. - چشم. امري باشه؟ حماد مقابلش ایستاد. با این که مقابل بود اما قصد جنگیدن نداشت. همیشه دوستی و آرامش را بهترین راه براي حل مشکل می دانست. - گوش کن سورن! یه روز اومدم بشناسمت. تقریبا بهت اعتماد کردم. گفتی رها رو می خواي، اونم راغبه، اما بابام شده یه مانع بزرگ. گفتم باهاتم به شرطی که ثابت کنی زیر پیمونه سر زیر شده عشقی که ازش دم می زنی کاسه و نیم کاسه نباشه. گفتی رها رو واسه خاطر خودش می خواي. وقتی یه ذره دلم بهت قرص شده به جاي این که مقابلت باشم اومدم کنارت. حمایتت کردم. با پدرم صحبت کردم. دلیل آوردم. سخت بود اما داشت قانع می شد ولی نمی دونم چرا یهو دوباره روي همون حرف اولش پافشاري کرد و نه اي که گفت سخت تر و سفت تر شد. خواستم بهت یه فرصت بده ولی ... - ولی نداد. نخواست. نذاشت. چرا حماد؟ چون حساب بانکی فول نداشتم؟ چون بابام حاجی بازاري نبود؟ چون یک از اوناس که میگن بود و نبودش توفیر نداره؟ چون ... این بار حماد حرف او را قطع کرد و تند توپید: - نمی دونم و هیچ وقتم نفهمیدم این همه سرسختی سر چی بود، ولی هر چی بود این بهونه هاي ردیف شده تو نبود. مطمئنم خودت بهتر از هر کی می دونی این دلایل نبوده، نه؟ پوزخند عصبی و آشفته سورن تکرار شد. داشت به هزار و یک راه براي مقصر جلوه دادن دیگري می زد. - اگه حاج آقا به خوابم اومد ازش می پرسم و جوابتو میدم، خوبه؟ اخم هاي حماد بیشتر درهم شد و نزدیکش رفت. - پدرم دستش از دنیا کوتاهه و ... سورن چرخید و چشم در چشم حماد با بغضی خفه غرید. - ولی ظلمی که به من و دخترش کرد فعلا پایداره.
قسمت ۱۷۶ حماد چشم هایش را جمع کرد و محکم گفت: - رها از زندگیش راضیه. تغییر رنگ چهره و چشم هاي سورن، حال بدش را رو کرد. هر چه می ریسید حال چشمانش دوباره پنبه می کرد. رو برگرداند. حماد مشت سفت شده و انگشتان بی رنگ شده او را دید. خواست چیزي بگوید اما سورن دوباره نگاهش کرد و با غیظ گفت: - زندگیش؟ خوبه! خیلی خوبه، چون شما میگید راضیه حتما هست. راضیه کنار یکی شبیه شما. کنار کسی که شما واسش لقمه گرفتید. کنار سهیل خانِ ابهر. پسر یکی از سرشناس ترین بازاري هاي تهران. اونم تو صنف فرش! از جنس بین المللیش. چی از این بهتر؟ چی از این بیشتر؟ حاجی تو تمام عمر و تجربه کاریش معامله به این پر سودي داشت؟ حماد زل زد به چشم هاي پر کنایه و عصبی او که انگار منتظر بود همین الان یقه اش را بگیرد، اما فقط انگشت مقابلش تکان داد. صدایش در اوج ناراحتی هنوز هم کنترل شده بود. - نه خواهر من کالا بود، نه پدر من اهل معامله دوران جاهلیت. معامله آخرشم سر رها شد جونش! بی خبر نیستم پس تو هم خودتو به بی خبري نزن. نبش قبر یه اشتباه با توهین تو، چیزي رو تغییر نمی ده. فقط اینو تو مغزت فرو کن که سهیلو خود رها خواست. سورن سرش را کمی پیش برد و با جسارت گفت: - لازم باشه تموم قبرستوناي دنیا رو زیر و رو می کنم ولی رها باید به من برگرده. حماد با لحظه اي مکث نیشخندي زد. - ادعاي عشق و تب جنونت همین قدر بود؟ - ادعا نبود. حقیقت بود و هست. - پس بذار رها کنار سهیل به خوشبختیش برسه. چیزي تو اون زندگی کم نداره. - چرا داره. منو کم داره. عشقو کم داره. - هنوز به جایگاه گذشته ت تو زندگی و قلب رها شک دارم که تونست انقدر راحت جایگزینت کنه. هیچ وقت تو چشم کسی نگاه نکرد و از دوست داشتن تو نگفت، ولی مقابل من از عشقی که به شوهرش داره داد کشید. دیدن تنها کسی که تو اوج غم بی پدري تونست آرومش کنه، اون بود. - سهیل هر کی هست بعد از من رسیده. نمی تونه انقدر راحت کمرنگم کنه، چون گذشته رها با من بوده. https://rubika.ir/roman_sara123 قسمت ۱۷۷ ولی الان شوهرشه. برو بشین به این نسبت خوب فکر کن. بعد دم از گذشته با رها بزن، خب؟ خواست برگردد اما با صداي محکم سورن ایستاد. - طلاق بگیره. حماد ساکت و عصبی نگاهش کرد. در یکه تازي این پسر مانده بود چه بگوید که سورن پشت به او ایستاد و افزود: - حتی واسم مهم نیست چند ماه کنار یه مرد دیگه زندگی کرده، فقط می خوام باشه. همین! حماد با چند ثانیه مکث پیش رفت. کنار سورن ایستاد و به نیمرخش خیره شد و گفت: - این ملاقات یه نتیجه براي من داشت. این که پدرم حق داشت. سورن باز دست مشت کرد اما تغییري در ایستادن و حتی نگاهش ایجاد نکرد و حماد محکم تر گفت: - این بار دوستانه پیش اومدم سورن. مرتبه بعدي در کار نیست. از شعاع چند کیلومتري آرامش و زندگی رها رد بشی به قصد زلزله به پا کردن قید خیلی از چیزا رو می زنم. حتی اگه با رفاقت سهیل که البته به ادعاي رفاقت داري پیش میري تا تیشه بزنی به ریشه زندگیش. به آرامش دریا نگاه نکن. طوفان سرکشی کنه، به ساحل دریا هم رحم نمی کنه. این حرف آخرم بود. دیگر معطل نکرد و بیرون رفت. سورن از حرص و عصبانیت در حال انفجار بود. برگشت و اولین چیزي که دم دستش بود را محکم به شیشه ویترین کوبید. همه طبقه هاي شیشه اي پایین ریخت و با صداي ناهنجاري خرد شد، اما یاد رها فرو نمی ریخت. این عشق دست از سرش بر نمی داشت. مگر به خاطر یک اشتباه چقدر باید تاوان می داد؟ کف دستش روي میز چسبید و سرش خم شد. قفسه سینه اش تند تند بالا و پایین می شد، اما هر چه می گذشت خللی بر تصمیمش و خواستن دوباره رها ایجاد نمی شد. خط اعتباري را داخل گوشی انداخت و پس از روشن کردنش، شماره اي را که این روزها تکرارش یک عادت بود، گرفت. قبل از فشردن دکمه سبز رنگ به ساعتش نگاه کرد. روي نیمکت پارك نشست. باران نرمی می بارید. لبخند تلخی کنج لبش نشست و نگاهش چرخی در فضاي خیس پارك خورد. همین نیمکت بود که بارها شاهد پا گرفتن و تندتر شدن تب عشقش بود. عشقی آن قدر مقدس که در طول تمام مدت رابطه شان به خود اجازه نداد سر انگشتی لمسش کند و حالا چقدر راحت حرف از یک مرد به میان آمد. یک رقیب قدر شبیه سهیل! نه! خود سهیل. با نسبت همسر. چرا تیره پشتش می لرزید؟ چرا انگشتانش لرزید؟ چشمانش را بست. گوشی را لمس کرد و دکمه را فشرد. تپش قلبش دوباره با اولین بوق آزاد سر به فلک زد. صداي او که آمد رعد قسمت ۱۷۸ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh برق نه چندان قوي براي لحظه اي آسمان را روشن کرد. انگار هنوز او کنارش نشسته بود. جاي خالی اش در خیالش باز پر شد. پلک هایش دوباره روي هم رفت و با نفس عمیقی گفت: - سلام عشقِ من! سکوت محض رها پشت خط آزارش داد. براي هزارمین بار در طول این مدت در هم شکست. - چرا جواب
نمی دي رها؟ - اشتباه گرفتی. - من نیمکتی که تو روش نشستی رو اشتباه نمی گیرم. همین الان روي همون نیکمت به جاي خالیت خیره شدم. پس به بیراهه نرو عزیزم! صداي خفه او را شنید. - چی می خواي؟ - همون چیزي که سه سال پیش خواستم. تو رو! - منی وجود نداره که... صداي دادش در صداي رعد و برق آسمان پیچید. - هستی! داري باهام حرف می زنی. می بینمت. صداتو می شنوم. قلبم هنوز می زنه، پس هستی. صداي شکسته رها میان موج گریه آمد. - آره هستم اما نه اون عشقی که تو فکر می کردي مال توئه، حق توئه. اون رها مرد سورن، چون الان هم اسمش متعلق به یه مرد دیگه ست، هم قلبش! اینو می فهمی و باز اصرار به بودن اون آدم مرده داري؟ بیرون کشیدن یه جسد از قبرش چی داره جز تعفن؟ چی داره جز یه جنازه تجزیه شده؟ این قبرو زیرو رو نکن. دست بردار از عذاب دادن من. دست بردار از زندگی من! بی قرار برخاست. مثل فرفره دور خودش می چرخید. باران شلاق وار تنش را هدف گرفت. کی باران بی قرار و تند خروشید مثل او؟ همه چیز درد داشت، حتی نفس کشیدنش. دوباره چنگ زد به بند اصرار و التماس. - تو بخواي زنده میشه. همه چی تازه میشه. بر می گرده سر جاش. تو فقط بخواه. رها هنوز گریه می کرد. - آخه چیو؟ - عشقمونو. https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت ۱۷۹ سکوت رها به سورن جسارت تاختن بر احساسش را داد. - از اون زندگی بیا بیرون. جاي تو اون جا نیست. با هم میریم. قول میدم نذارم آب تو دلت تکون بخوره. نمی ذارم گوشه چشم غم بهت بیفته. دنیا رو می کشم زیر پات. فقط باز باش آروم دلم. نه نگو عشق من! صداي رها آرام شد. انگار گریه اش هم آرام شده بود. - به چه اعتباري بهت اعتماد کنم؟ سورن ذوق کرد. جان گرفت. با تمام احساسش گفت: - همون محبتی که تا دنیا دنیاست پاي دل منو به چشمات بسته. تا جایی که برات بمیرم. - همون محبت؟ همون محبتی که به خاطرش هزار تا دروغ سر هم کردي و جون بابامو گرفتی؟ آره سورن؟ من به اعتبار همون محبت کذایی که حد و مرز و حرمتی نمی شناسه قید عشق و زندگیمو بزنم؟ به خاطرش داغ خیانت بچسبونم به زندگی دست نخورده سهیل! آره؟ سورن خفه شد. لال شد. انگار مرد. رها با گریه افزود: - دلم می سوزه واسه خودم. واسه روزایی که به خاطرت دست و پا زدم. مقابل بابام وایسادم. گریه کردم. قلبمو تلف کردم اما به خاطر چی؟ به خاطر تویی که با ادعاي محبت دروغت، بابامو گرفتی. پشتمو خالی کردي. دوستم داشتی؟ این بود دوست داشتنت که بی پدرم کنی؟ صداي سورن گرفته بود. انگار به زحمت توانست تارهاي صوتی حنجره اش را به کار گیرد. - گوش بده رها. به جون خودت قسم نمی دونستم بابات مریضه. نمی خواستم این جوري بشه. عصبانی بودم. دیوونه بودم. داشتم می مردم. فکر کردم هنوز دروغ میگی. به بابات زنگ زدم که اون همه فشار خفه م نکنه. که ... - چیو توجیه می کنی؟ مرگ بابامو؟ این که عزرائیلش شدي؟ چه فایده اي داره؟ می تونی زنده ش کنی؟ می تونی این حس عذابو از قلب من بیرون بکشی؟ سورن نفس کم آورد. - بذار با خوشبخت کردنت جبران کنم عزیزم. - من خوشبختم. اون قدر که تصورشم نمی تونی بکنی. - جا زدي رها. جام گذاشتی. رسمش نبود. قسمت ۱۸۰ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh رسم عشقو تو بهم یاد آوري نکن، چون اشکال هندسی نیست. حس بین من و تو یه اشتباه محض بود. اینو همون موقع فهمیدم که تو رفتی. تاوانشم من دادم. - رفتم که تو رو داشته باشم. با زندگیم قمار کردم که تو بمونی. - اما باختت تو این قمار من بودم. سورن به موهایش چنگ زد و آشفته و ملتمس گفت: - رها! این جوري نکن با من. می دونم اشتباه کردم. به خدا می دونم حماقت کردم و تنها چیزي که نمی تونم جبران کنم مرگ حاجیه ولی ... - بهتره اسم منم از دفترچه خاطرات ذهنت خط بزنی. یعنی مجبوري که ... داد زد. عصبی، خروشان! طاقتش تمام شده بود. - کی مجبورم کرده ازت بگذرم، هان؟ - شرع، قانون ... من! - رهـــا! - دیگه به من زنگ نزن سورن. - من ازت دست نمی کشم. جمله آخرش در بوق ممتد گوشی گم شد. باران تندتر شده بود. زانوهایش خم شد و همان جا وسط پارك نشست. بالاي سرش جاي رها بود. همان نیمکت و جاي خالی. سرش میان دست هایش معلق شد. باران تندتر شد. بغضش شکست. غرورش شکست. گریه کرد بر بی رحمی عشق و شاید همین بی رحمش کرد. زیر بارون، خاطره هامون، یادم میاد تو خلوت همین خیابون گفته بودي عوض نمی شم حالا کجاست اون که می گفت من زندگیشم! *** وسایلش را روي میز پرت کرد و مستقیم به سمت حمام رفت. هر تکه از لباسش را گوشه اي پرت کرد. زیر آن باران سرد تنش داغ کرده بود. شاید خاصیت شکست همین بود که آب هم آتش می زد. https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
hamkhooneh.pdf
2.79M
همخونه 📚⬆️ نویسنده : مریم ریاحی 👈 درخواستی دوستان خلاصه: دختری به اسم یلدا که به دلیل فوت مادر و پدرش با یکی از دوستان صمیمی پدرش زندگی میکنه.بچه های اون مرد(حاج رضا) خارج از کشور هستن بجز پسر کوچکش که به دلایلی از پدره کینه به دل داره و اونم تصمیم داره از ایران بره… خلاصه اینکه حاج رضا با شرط و شروط خاصی از یلدا میخواد که با همین پسر کوچیکه(که تابحال یک بارم یلدا رو ندیده)که اسمش شهابه ازدواج کنه و به مدت شش ماه با هم تو یه خونه زندگی کنن.اخلاق شهاب هم از اون جوریاست که نمیشه با یه من عسل نگاشون کرد.مغرور از خود راضی و در عین حال خوشتیپ و جذاب قصد اصلی حاج رضا این بود که اونا به هم علاقه مند بشن.در این بین اتفاقاتی میفته و حرفهائی زده میشه و روزهائی میگذره که شرحش رو باید خودتون https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh 🦋🦋🦋❤️❤️❤️❤️🦋🦋🦋
قسمت ۱۸۱ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh آب سردي که بر سر و تنش فرو ریخت چند لحظه لرز به تنش انداخت، اما اندکی بعد آرام گرفت. آب بر سرش می ریخت اما انگار آوار بود. آوار آرزوهایی که داشت. زلزله اي که ریشتر و ویرانی اش را رها و حرف هاي کشنده اش تعیین کرد. سرش خم شد. چانه اش تا نزدیک سینه اش رسید. زانوهایش لرزید مثل خیلی از روزهاي دیگر. کف دست هایش به کاشی هاي حمام تکیه کرد و شانه هایش لرزید. بت غرور و اشکش براي دومین بار در این شب نحس شکست. قطره هاي داغ اشک میان هجوم آب گم شد. با حوله روي کاناپه ولو شد. حتی برق ها را هم روشن نکرد. تنش خسته و بی رمق بود. دلش نه آب می خواست و نه غذا. دلش فقط حضور یک نفر را فریاد می کشید. رهایی که بی رحمی امشبش دنیا را چرخاند و چون پتکی بر فرق سر خودش و احساسش کوبید. پس چرا نمرد بدون او؟ پاکت سیگارش را برداشت. دراز کشید و چشمانش را بست. حلقه هاي دود ریه او و هوا را پر کرد. مثل دود بغضی که همه قلبش را مبتلا به تاوان کرد. میان خواب و بیداري بود که انگشتان ظریفی از روي شقیقه تا روي چانه اش سر خورد. جفت پلک هایش بالا پرید و نیم خیز شد. مچش را گرفت و دخترك را به آغوش کشید. سرش بی اختیار میان شانه و گردنش فرو رفت و با حرارت زمزمه کرد: - رها! سر دختر جوان عقب رفت. چشم هایش را با بغض تماشا کرد و قطره هاي اشکش فرو چکید. سورن به خودش آمد. از همه دنیا بیزار شد. دختر جوان را پس زد و با اَه غلیظی موهایش را چنگ زد. صداي خش دار او حالش را بدتر کرد. - خواب دیدن یه زنی که ... سیخ نشست. چشم ها و صداي پر غیظش به سمت او هجوم برد. - حرف اضافه بزنی اول تو رو می فرستم جهنم بعد خودمو. پس ساکت شو. به اتاقش رفت. لباس پوشید و باز سیگار به دست لب پنجره ایستاد. این روزها همراز همه تنهایی و یار جدا نشدنی اش همین سیگارها بود. حضور او را در چهار چوب در حس کرد. از همه جا وامانده تر و درمانده تر او بود شاید، اما حال دلش خیلی خراب بود. عقب عقب رفت و لب تخت نشست. سرش باز میان دو دستش آویزان شد. چند دقیقه گذشت که صداي او بالاخره آمد. - چرا این جوري می کنی سورن؟ - داغونم سپیده. داغون! قسمت ۱۸۲ سپیده کنارش نشست. مچش را گرفت و دستش را پایین آورد. - تو رو خدا بذار زندگیشو بکنه. شما قسمت هم نبودید. چنان نگاهی به دختر جوان انداخت تا دلش بخواهد زمین دهان باز کند و در شکافش فرو رود. براي هزارمین بار بغضی کهنه به سینه اش چنگ زد. - به چی قسمت بدم که این جوري نگام نکنی؟ - به اون چیزي که بتونه رها رو به من برگردونه. سپیده کلافه مقابلش ایستاد. - چرا نمی فهمی تو؟ شوهر کرده! سورن با جستی ناگهانی ایستاد. سپیده ناخواسته دست مقابل صورتش گذاشت و با هینی یک قدم عقب کشید. سورن فاصله را جبران کرد. بازویش را کشید و محکم فشار داد. نفس هاي عصبی اش روي صورت او پخش شد. - همون وردي رو که زیر گوشش خوندي تا زن سهیل بشه رو برعکس بخون که طلاق بگیره سپیده. و الا روزگار همه رو سیاه می کنم و اول از همه تو رو ... سپیده دستش را پس کشید و صدایش با حرص بالا رفت. - بس کن این مزخرفاتو. براي بار هزارمه که میگم من نقشی تو ازدواج و انتخاب رها نداشتم. - پس چرا اون موقع که دائم ازت می پرسیدم رها چی کار می کنه و چراجوابمو نمی ده لال شده بودي، هان؟ رها سه ماهه زنِ این یارو شده. اگه زودتر فهمیده بودم که نمی ذاشتم. از عمد نگفتی بهم. از عمد شماره ش رو ندادي تا از گوشیت برداشتم.تو نقشی نداشتی پس چرا این فاصله رو انداختی، هان؟ سپیده با گریه عقبش زد. - چند بار عذاب میدي؟ چند بار می پرسی؟ چند بار؟ سورن محکم به پیشانی اش زد و پشت به او خواهش کرد. - برو سپیده. برو که گند زدي به همه چی! برو. باز آتش سیگار و دلش با هم شعله کشید. سر به پنجره مه گرفته چسباند. حالش از خودش به هم خورد. زندگی را لعنت کرد. خصوصا وقتی دست هاي دختر جوان دور کمرش قفل شد و صورت پر گریه اش را به پشت او چسباند و با تضرع نالید: https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت ۱۸۳ با من این جوري تا نکن سورن. من زنتم! مشت محکمش بر تن شیشه فرود آمد. سپیده با ترس عقب کشید و به چشم هاي سرخ و عصیانگر او نگاه کرد. ترسید از این همه آشفتگی و آشوب. با صداي کوبنده و ترسناکی گفت: - چند بار گفتم اون قرارداد لعنتیو به این نسبتی که هیچ وقت بینمون نبود نچسبون؟ لب هاي سپیده از بغض و حرص لرزید. صداي خسته اش بالا کشید: - قراردادي که خودت نقضش کردي سورن خان. گواهشم اون ... - من حالیم نبود، کله ام داغ بود، تو چی؟ غیر این بود که کل برنامه ریزیت واسه دور نگه داشتن من از رها شد. سپیده از شدت بدبختی خنده اش گرفت. خنده اي تلخ تر از هق هق هاي بی صدا. - من نقشه کشیدم؟ باشه. باشه سورن. میرم همه رو از نقشه کثیفم با خبر می کنم. به رها میگم باباش به سینه عشقش دست رد زد، چون فهمید من از راه به درش کردم. چون فهمید عشقش دوست صمیمیشو عقد کرده. بذار بفهمه که نه دیگه تو صورت من نگاه کنه، نه رغبتی به شنیدن صداي تو داشته باشه. بذار بفهمه نه من لیاقت دوستی پاکشو دارم، نه تو لیاقت آشفته کردن زندگیشو. صورتش را با غیظ برگرداند، اما به چند ثانیه نکشید که از پشت سر کشیده و تنش محکم به دیوار کوبیده شد. آه از نهادش برخاست. سورن توي صورتش رفت و باصداي خفه اي گفت: - تو به رها هیچی نمی گی و الا ... از فشار مشت سفت شده او روي سینه اش نفسش داشت بند می آمد، اما میان حرفش گفت: - و الا چی؟ روزگارمو سیاه می کنی؟ مگه الان سیاه نیست؟ از منم بدبخت تر آدم هست یا نه! می کشیم؟ اینم ازت بعید نیست. وقتی تونستی راحت بچه مو بکشی، پس کشتن منم واست راحته. هر چی زودتر بهتر. اصلا می نویسم و امضا می کنم که خودکشی کردم. راحتم کن سورن. خسته شدم. کلمات آخرش میان هق هق گریه اش گم شد. سورن با بیچارگی کف دستش را به دیوار پشت سر او کوبید. عقب رفت. سپیده روي زمین نشست و پاهایش را بغل زد. سورن مثل پانل ساعت از سویی به سوي دیگر رفت و دست به سر و کله آشفته اش کشید. نفهمید چقدر راه رفت، اما داشت سرگیجه می گرفت. بالاخره خسته شد. مقابل سپیده ایستاد و کلافه گفت: - جونِ مادرت بس کن سپیده! من خودم دارم می میرم. قسمت ۱۸۴ سپیده کف دستش را روي صورت خیسش کشید. سورن درمانده با دستمال کاغذي مقابلش نشست و صورت خیسش را پاك کرد... - بد شبی رو انتخاب کردي واسه دیوونه کردن من دختر! سپیده دوباره با اشک هاي سرازیر شده اش درگیر شد و دست او را چسبید. - به خدا دوستت دارم سورن! هر چی که بودي و هر بلایی سرم آوردي ... سورن دستش را عقب کشید و برخاست. آرام گفت: - قرارمون دلبستگی نبود، بود؟ - قرارمون نقض بند و تبصره و کشتن ثمره اش نبود، بود؟ - پِی چی می گردي سپیده؟ بودن اون بچه چه نفعی به حالت داشت جز دردسر؟! یه نطفه اشتباهی که فقط سر هوس بسته شد و بس! بغض سپیده در این چند ماه و بر سر این موضوع کهنه شده بود. - تو خدا نبودي که واسه بودن و رفتنش تصمیم گرفتی. - بس کن! تو رو به هر چی می پرستی و اعتقاد داري کش نده این بحث مزخرفو! قرار نبود تا این جا پیش بریم. تو اسم منو می خواستی و من اعتماد خاندانتو. همین! حتی اگه اون بچه می موند هم آویزون خودت و آینده ت می شد. می دونستی و می دونی این عقد باطل میشه و منم کنارت موندنی نیستم. حالام تمومش کن! سپیده مقابلش ایستاد و خیره در رنگ هزار رنگ سبز چشم هاي او گفت: - اون نطفه اي که تو میگی از هوس بود سه ماه بامن زندگی کرد، نبض داشت، قلب داشت. روح داشت. خودم صداي گوپس گوپس قلبشو شنیدم. حسش کردم ولی چون تو نخواستی گوشت قربونی شد، چرخ شد و مرد ولی ... سورن دست بلند کرد تا او ساکت شود. - بهت بد کردم، می دونم. خریت کردم، می دونم. به رها خیانت کردم، می دونم، ولی تو که دیدي اون شب حال من طبیعی نبود اگه بود که می شدم همون سورن سه ماه پیشش. دیدي که قبل از تو خودم گریه کردم. خودم مث سگ پشیمون شدم. حتی دیگه به اجبار کنارت نشستم چون عذاب کمر به کشتنم بسته بود ولی اون اتفاق افتاد حتی اگه از شدت ناراحتی می مردیم اما توقع داري سر یه اشتباه یه عمر آویزون هم باشیم؟ - یه عمر خودتو سرگردون رها کنی چه سودي می بري؟ ا https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت ۱۸۵ تو می دونی رها خونِ تن من شده بود و الا همچین حماقتی نمی کردم. - دروغ میگی سورن! رها رو دوست نداري. سورن با خشم نگاهش کرد. - نه! عاشق تو شدم و دارم از نبودن رها می میرم. - فقط ادعا داري و الا محال بود بتونی به من نزدیک شی. دست و پا زدنتم فقط واسه اینه که رها جایزه یه قماره برات، که اگه ببریش می تونی روي دست بلندش کنی و بگی من همیشه برنده بودم. - خودتو به حماقت نزن. کارگردان این بازي مسخره تو بودي. خودت خوب می دونی ازدواجم با تو هم به خاطر رها بود. سپیده وامانده از همه جا گفت: - آره! ولی من فقط می خواستم به هم کمک کنیم ولی تو ... سورن با انگشت چشمانش را فشار داد. - چند بار بگم غلط کردم تا راضی شی اون شب لعنتیو فراموش کنی؟ - فقط می خوام بی خیال زندگی رها شی. اون موقع واسه همیشه حلالت می کنم. پوزخند کل صورت سورن را گرفت و درد تمام قلب سپیده را، اما با جسارت دوباره گفت: - اون تازه فهمیده معنی عشق و آرامش چیه! اگه دوسش داري، برو و بذار به زندگیش برسه. - به خوشبختی می رسه چون حقشه، ولی با من. سپیده عمیق نگاهش کرد. سورن نفهمید تیغ تیز نگاهش از چیست اما حس بد کلامش را منتقل کرد. - قلب شکسته من، حقی از ناحقی که تو کردي نداشت؟ - منظور؟ - میرم سورن، ولی قبلش همه چیو به رها میگم تا ته مونده عشق تو رو بالا بیاره و ریشه دلشو مثل تنش تو آغوش سهیل محکم تر کنه. چشم هاي سورن شبیه دو جام سرخ شراب شد. خونِ خون بود. مشت فشرد و غرید: - خفه شو سپیده! سپیده میان بغض خندید. قسمت ۱۸۶ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh هر چی تو ناز کشیدن بلد نیستی، سهیل خوب کار کشته است. همه عالم و آدم فهمیدن وقتی نوك انگشت زنشو لمس می کنه سر تا پا حسه و گذشتن ازش محال میشه. اون قدر به تنش معتادش کرده که حتی شباي ... ضربه سنگینی که به صورتش خورد باعث شد نامتعادل روي زمین بیفتد. صداي سورن شبیه نعره شیر در قفس بود. - گفتم خفه شو تاخفه ت نکردم. سپیده پایه تخت را گرفت و سر بلند کرد. اشک هایش روي صورتش می غلتید و غم با دلش سرسره بازي می کرد. - حتی شباي مردن باباشم از تنش جدا نشد. اون قدر غرق عشقش می کرد که بتونه راحت سر بذار رو سینه شو بخوابه. تا تو رو یادش بره. انگار سورن را زیر آب نگه داشته بود. کبود بود. بی نفس بود. دل سپیده می سوخت. جهنمی که می گفتند را زود تجربه کرد. همین حس الانشان جهنم بود. تاب نیاورد. صداي گریه اش بلند شد و داد کشید: - لیاقت رها کمتر از سهیل نبود که مرد واقعیه و عاشق، اما لیاقت تو کمتر از منه دم دستی بود که تنم با هوس یک شبت آلوده خیانت شد. از سوختن دیدن خوشبختی و عشق واقعی رها بمیري هم کمته سورن، چون نامردي، پستی، سیاه خالصی. به مانتو شالش چنگ انداخت و میان گریه هاي بلندش از خانه بیرون زد. سورن مثل دیوانه ها دور خودش چرخ خورد. رها و سهیل. رها و خوشبختی با سهیل. رها و عشق سهیل! نه! آن قدر نه را بلند داد زد که انگار دیوار خانه لرزید. دیواره قلبش فرو ریخت. شیطان دقیقا کجاي خانه ایستاد و با ذوق تماشایش کرد تا از فرصت بهره برد و وارد قلبش شد! دندان به هم سایید و غرید: - مال ِ منی رها. مالِ منی! به هر قیمتی که شده. سرش را کف دستش کوبید. شیطان دست دور گردنش انداخت و تنشان یکی شد، اما سورن به جاي لعنت کردن او بلند داد کشید: - لعنت به تو سپیده. شیطان خندید. او دعوتش را لبیک گفته بود. با سقلمه اي که به پهلویش خورد، آخی گفت و شاکی به سحر نگاه کرد. https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت ۱۸۷ پهلوم سوراخ شد خب! سحرچشمکی زد: - کجایی دختر؟ تو فکر خواستگار جدیده؟ - آره بدجوري دلمو برده. خصوصا کله تاسش. - کچلا خوش تیپن! نشنیدي تا حالا؟ - هم شنیدم، هم دیدم. منتها ایشون دیگه زیادي خوش تیپه. سحر خندید و گفت: - دیوونه برق کله اش میفتاد تو چشات، خوشگل تر میشی. دیانا با تعجب ابرو در هم کشید. - منظور ت چیه؟ سحر با خباثت ابرو بالا انداخت. - اگه بله بدي بعدا می فهمی. دیانا خنده اش گرفت. - پس چلچراغ چشم تو هم واسه همونه. دختره پررو! - بر منکرش لعنت. حالا جواب دادي یا نه؟ دیانا انگشت لب فنجانش کشید. - نه هنوز! - با سهیل مقایسه ش می کنی؟ دیانا این بار بلندتر خندید. سحر لب هایش را جلو داد و گفت: - وا چرا می خندي؟ - آخه تو یه وجه اشتراك بین سهیل و وحید پیدا کن تا قابل قیاس شن با هم! - لابد سهیل از همه لحاظ سرتره. - اتفاقا یه خصلت وحید بهتره، اونم عاقل بودنشه. - قربون دل پرت. عاشقی سهیل بده یعنی؟ با تردید به سحر نگاه کرد و گفت: قسمت ۱۸۸ می ترسم از این عاشقی سهیل که ... بزنگاه حرفش را قطع کرد. اشتباه محض بود پاي سحر را به تردیدهایش باز کند. چرا که محال بود او بتواند زبانش را نگه دارد و شر به پا نشود. بدي این جریان این بود که تنها بود و همرازي نداشت تا کمکش کند. - که چی دیانا؟ - که من شوهر کنم پشیمون شه. با لحن مضحکی این جمله را گفت و خودش خنده کوتاهی کرد، اما سحر جا به جا شد و با حرص پنهان شده در صدایش گفت: - خوش خیالی دیانا. انگار رها یهو از راه رسید و جادو جنبل سر هم کرد. کم مونده سهیل وسط جمعیت ماچش کنه و قربون صدقه ش بره! - خب بکنه. به تو چه. خودت مگه ناموس نداري؟ - گمشو تو هم. شانسشو میگم. - از نظر تو مرغ همسایه همیشه غازه. حالا اگه بحث سر یه مساله دیگه است می تونی به سبحان داروي تقویتی بدي. با نگاه چپ چپ سحر بلند خندید و زهر مار زیر لبی او را شنید. - حسودجان! اولا که تازه عروس و دومادن و آتیششون تنده. مچ خودت و سبحانو چند بار ساراي بدبخت تو راه پله و پستو مستو گرفت. تازه تو دوران عقدتون. ثانیا زنه و عشوگري و دلبریش، که رها تو ذاتشه. راه میره آدم چشش دنبالش میره. اون که دیگه شوهرشه. یه خرده ازش یاد بگیري بد نیست. فقط سر به سر سبحان نذار و قهر کن که این جوري از اون طرف سالن چشم و ابرو بیاد که شب حالتو جا میارم. دقیقا روي کلمه شب تأکید داشت. سر ندوانش بنده خدا رو - نترس جونم! اون بنده خدا کارش با من به برخورد فیزیکی هم برسه حق الزحمه خودشو می گیره. - حق الزحمه رو خوب اومدي. خب بعد این همه تلاش یه بچه حقشه دیگه، نیست؟ - زوده! - فردا پس فردا بچه بغل اومد خونه، نگی دیانا کسی نبود بگه نقطه ضعفه مردا چیه ها؟ - همچین حرف می زنی انگار تا حالا ده تا شوهر کردي دختر! https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت ۱۸۹ قرار باشه هر آدمی خودش تجربه کنه تا بفهمه درستش چیه که عمرمون تموم میشه و کاري جز تکرار تاریخ رخ نمی ده. حالام پاشو برو ببین سبحان چی میگه تا لباش همون شکلی پیس پیسی نمونده. منم کم کم برم. - کجا؟ تو هم بیا بریم خب. - مهمونی خانوادگیه، اما دوست داشتم رها رو می دیدم و هدیه مو بهش می دادم. مهم نیست بعد میام می بینمش. - چه کاریه دختر عمو جان؟ جا واسه تو هم داریم. سحر و دیانا از یک دفعه دیدن او جا خوردند و با تعجب نگاهش کردند. سحر پشت چشم نازك کرد و رو برگرداند. سبحان چشم و ابرویی براي دیانا آمد که به خنده اش انداخت. برخاست و جایش را به او داد و در همان حال هم گفت: - نیاز به جاي خالی شما ندارم. خودم ماشین دارم ولی ... - ولی نداره. اگه بیرونت کردن خودم می برمت رستوران. - رستوران بردن من پیشکش. دل عروس عمومو به دست بیار هنر کردي. - دل ایشونو چهار سال پیش با بدختی به دست آوردم، ولی ایشونه که دل منو پس می زنه. سحر با غیظ گفت: - شروع نکن سبحان. سبحان دست دورشانه هایش انداخت و گفت: - چشم. تمومش می کنیم دیگه. سحر واي خدایی از دست او گفت. دیگر همه فهمیده بودند بحث بچه دار شدن آن ها چند ماه است بالا گرفته اما سحر به دلایلی زیر بار نمی رفت و گاهی هم سبحان کفري می شد و می زدند به اعصاب هم. دیانا براي آرام نگه داشتن فضا گفت: - هیچ مشکلی حل نشدنی نیست مگه خودتون نخواید حلش کنید. من برم یه تماس با خونه بگیرم اگه شد باهاتون بیام. داخل حیاط راه می رفت و صحبت می کرد که با دیدن سهیل تعجب کرد. حرفش را کوتاه و خداحافظی کرد. سهیل با دیدنش لبخند زد و احوال پرسی کرد. - تو که این جایی؟ قسمت ۱۹۰ خونه بابامه خانم. خونه خودمم یه طبقه بالاتر. شما چه می کنی؟ - اومدم رها رو ببینم که نبود. سهیل با کمی تعجب گفت: - رها رو؟ - آره؟ جرمه؟ دوست داشتم به رسم دوستی و ادب پیش قدم شم براي عوض کردن لباس سیاهش. سهیل لبخند زد. - لطف کردي. اتفاقا امشب همه اون جا دعوتن براي همین کار. بیا اون جا. ببینتت خوشحال میشه. - اتفاقا سبحان هم پیشنهاد داد. حالا ببینم چی میشه. - دیگه خودتو لوس نکن. اصلا بیا الان با من بریم. - مگه میري؟ - آره! باید زودتر یه وسیله به رها برسونم. میاي؟ دیانا سر تکان داد. - باشه. پس اجازه بده کیفمو بردارم. - برو. تو ماشین منتظرم. **** رها از دیدن دیانا همراه سهیل جا خورد. حس بدي ته دلش جوشید، اما گرم برخورد کرد و خوش آمد گفت. به اتاقش رفت. لباس هایش را عوض کرد.خدا رو شکر سهیل تمام وسایل مورد نیازش را آورده بود. دقایقی بعد مرتب تر بیرون رفت که ندا و دیانا را دید. ایستاد و گفت: - کجا؟ ندا گفت: - گفتم دیانا جون تو اتاق من راحت تر لباس مناسب بپوشه. رها لب به دندان گرفت. اصلا حواسش نبود. دست روي بازوي دیانا گذاشت و گفت: - شرمنده! وظیفه من بود. ندا جان تو برو پیش مامان. دیانا با خوشرویی گفت: - فرقی نمی کنه رها. https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت ۱۹۱ رها با لبخند گفت: - اختیار داري. تو مهمون ویژه خودمی. دیانا تشکر کرد و همراهش وارد اتاق شد. رها در حال آویختن مانتوي او داخل کمد گفت: - اگه چیزي احتیاج داري تعارف نکن دیانا. دیانا در حال تماشاي اتاق سابق او که انگار دست نخورده بود، گفت: - ممنون. اتاق خوشگلی داریا. - مامانم اتاقاي ما رو با همون دکور دوران تجرد نگه داشته. میگه حق بچه هاتونه بدونن پدر و مادرشون چه سلیقه اي داشتن. اتاق حمادم بعد از ازدواجش دست نخورده موند. البته اگه مهمون داشته باشیم استثنائا اتاقا قابل استفاده میشه. دیانا ابرو بالا انداخت. - چه مامان مهربون و آتیه نگري. از این کارش معلومه خیلی نقشه ها براي بچه هاتون داره. - آره. عاشق یاسینه. میگه نوه یه چیز دیگه س! - از قدیم گفتن نوه مغز بادومه و شیرین ترین اتفاق. تو خونه ما سر و کله برادرزادم که پیدا میشه دیگه کسی ما رو نمی بینه. بمونیم و بمیریم فرقی نداره. ایشاا... دفعه بعد اومدم تغییر و تحولی بابت اومدن کوچولوي تو ببینم. ته دل رها غنج رفت اما خودش یخ کرد. درست بود که فاصله اي میان او و سهیل نمانده بود، اما با مرگ پدر و احوال بدي که برایش پیش آمد تجربه اش به همان شب و صبح ختم شد و دوباره و این بار فاصله اي ناخواسته ایجاد شد که تا امروز ادامه داشت با صداي دیانا افکارش را دور ریخت. دیانا با مکثی کوتاه ساك هدیه را برداشت و آرام گفت: - امیدوارم روح پدرت غرق آرامش باشه و سایه مادرتم همیشه روي سرتون مستدام. رها تشکر کرد و دیانا بسته را بالا گرفت: - مطمئنم یادشون تو دلتون زنده است و از بین رفتنی نیست، اما ایشاا... این لباس سیاه براي همیشه از تنتون در بیاد. رها بسته را گرفت. گلویش بغض داشت. دلش هنوز با خودش هم کنار نیامده بود، چه رسد به مرگ پدر! ولی حفظ ظاهر حداقل خوب بود. قسمت ۱۹۲ راضی به زحمت نبودم. شرمندم کردي. - راستش نمی دونستم عمو اینا به همین بهانه مهمون شمان. اومدم ببینمت که بچه ها پیشنهاد دادن مزاحم شما بشم. این شد که با سهیل اومدم. ناخودآگاه رها نفس راحتی کشید و مجددا تشکر کرد. پس قرار و مدار خاصی در بین نبود و آمدنش با سهیل هم به خاطر خودش بود. هنوز حرفی نزده بود که دیانا دوباره گفت: - یه خواهش و پیشنهاد دوستانه داشته باشم قبول می کنی؟ - جانم، بگو! - سانازو که یادت نرفته؟ مامانش یکی از بهترین آرایشگراي تهرانه. حتما اسمشو شنیدي. فردا میاي با هم بریم؟ رها مستاصل نگاهش کرد که دیانا با لبخند افزود: - تو خوشگلی! شکی نیست، ولی یه تغییر و تحول واسه پسر عموي عاشق و طفلکی ما لازمه. تازه دوماده ها. نه؟ رها خنده اش گرفت. - از دست تو دیانا. حسابی غافلگیرم کردي. - پس حله! رها با رضایت سر تکان داد. صداي احوال پرسی مهمان ها که آمد رها با عذرخواهی کوتاهی بیرون رفت. دیانا هم شالش را مرتب کرد و خواست بیرون برود که چشمش به سطل کوچک زیر میز افتاد. پر از کاغذهاي پاره و مچاله شده کنار یه قاب شبیه دفتر خاطرات بود. بی منظور و فقط از سر کنجکاوي یک از کاغذهاي مچاله شده را برداشت. نام سورن مثل پتک توي سرش خورد و همه چیز تمام شد. آخرش به انضمام نام سهیل تکانش داد. پس اشتباه نکرده بود. **** موبایلش را از کیفش در آورد و با دیدن شماره سپیده پیام را باز کرد. - سلام. خوبی؟ در جوابش نوشت: - سلام. ممنون. یه ساعت دیگه بهت زنگ می زنم. رمان کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh