eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
3.4هزار دنبال‌کننده
314 عکس
239 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃امروز به خودت سر بزن. حالِ چشمهایت را بپرس دستی به سر و روی احساست بکش. رو به روی آیینه بایست و خودت را محکم در آغوش بگیر🤗 وَ با صدای بلند به خودت بگو که تو تنها داراییِ من هستی. بگو که با همه کاستی های جسمی و روحی تو را بی بهانه و عاشقانه دوست دارم❤️ 🌸🍃امروز برای خودت وقت بگذار @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
🍂 مستندی ازایل بختیاری به نام            نازگل 🌹            قسمت ۲۱ بقچه ی لباسام رو برداشتم دلم تنگ شده بود برای مهر دام دلم میخواست تموم گله هام رو تو اغوشش گریه کنم انقدر اشک بریزم تا سبک بشم دلم شکسته بود از زنعمو چه راحت منو از چادر خودم بیرون انداخت میخواستم توی چادرم بمونم و جای خالی یوسف رو براشون پر کنم اما انگار جز اینه ی دق بودن کار دیگه ای ازم برنمیومد تا براشون انجام بدم به چادر رسیدم اقاجان و دا کنار هم نشسته بودن و چایی میخوردن کاش میشد یوسف برگرده و ماهم یروزی توی چادرمون کنار هم چایی بخوریم دا با دیدنم خوشحال به سمتم اومد بقچه رو زمین.گذاشتم و در اغوشش گرفتم دا از خوشحالی گریه میکرد _دردت به سرم چقدر دلتنگت بود همه جای صورتم رو میبوسید دا هم به اندازه ی من دلتنگ بود بعداز اینکه از دا جدا شدم به سمت اقا جان رفتم بلند شد و ایستاد میشد لبخند خوشحالی رو زیر سبیل های پرش دید دستش رو بوسیدم _اقاجان مهمون نمیخوای؟ _اگه مهمون تویی که قدمت روچشمام دوباره به اغوشش رفتم و بغضم توی اغوش مردانه ش شکست اقاجان سرم رو نوازش میکرد و من خداروشکر میکردم که اقاجان و دا هستن تا توی بی کسی هام بهشون پناه ببرم _نازگل؟ _جانم دا؟ _دردت به جونم زانوهات رو بغل نگیر خوب نیست اه سردی کشیدم _مگه بلای بدتری هم مونده که سرم بیاد _دوراز جونت روله هیچ کار خود بی حکمت نیست _چه حکمتی داره اینکه شوهرم به جرم قتل گوشه ی زندانه بغض کردم _درد یوسف کم بود حالا درد تهمتایی که بهم میزنن هم اضافه شده داداش مجید عصبی گفت:کی بهت تهمت زده اصلا حواسم به حضور اقاجان و داداشام نبود لبم رو گزیدم که داداش محمد ادامه داد:اره بگو کی حرف بی ربط زده مرد نیستم اگه دهنش روگل نگیرم ترسیده به اقا جان نگاه کردم داداش مجید بلند شد وایستاد _با توام نازگل حرف بزن ترسیده به اقاجان نگاه کردم تسبیح توی دستش رو بین انگشتاش میچرخوند متوجه ی نگاهم شد با ابهتی که تو صداش بود گفت:بشین مجید _اخه اقا... _گفتم بشین داداش مجید بدون حرف دیگه ای نشست اقا جان ادامه داد:من به دخترم ایمان دارم شماها تاحالا از خواهرتون حرکت نا به جایی دیدین؟ هردو گفتن:نه _مردم حرف مفت زیاد میزنن مکثی کرد -قرار نیست با شنیدن هر حرف نا به جایی  دعوا راه بندازین رو به من گفت:توهم کم کفر بگو _من کفر نگفتم _نا امیدی از خدا کفره روله میدونم زجر زیاد کشیدی اما اینا همش امتحان خداست به خودش توکل کن منم تمام تلاشم رو میکنم خانواده ی خان رضایت بدن و یوسف ازاده بشه خون رو که با خون نمیشورن تو ایل تاحالا کسی رو بخاطر مرگ کس دیگه تقاص نکردن تو ایل بختیاری همیشه گذشت و بخشش بوده ممکنه یه مدت طول بکشه اما تو نا امید نباش ستین بابا من و دات و داداشات تا اخر پشتتیم اروم زمزمه کرد:وقتی شما هستین پشتم به کوه _اره دا قربونت بشم از بس غصه خوردی شدی پوست و استخون اشکش رو با گوشه ی روسریش پاک کرد به سمتش رفتم و سرش رو بوسیدم _دا دردت به جونم گریه نکن منتظر به اقاجان نگاه کردم کلاهش رو جا به جاکرد نگاهش رو از چشمام گرفت و به داخل سیاه چادر رفتم با عجله پشت سرش وارد چادر شدم دیگه تاب صبر کردن نداشتم ملتمسانه گفتم:اقاجان چی شد؟ چوقاش رو از تنش دراورد چوقا رو از دستش گرفتم _اقاجان حرف نمیزنید؟ _چقدر کم طاقتی دختر دا معترض گفت:حرف بزن مرد دخترم جون به سر شد _بشنید تا بگم روی زانوهام نشستم اقاجان روی زمین نشست و تکیه ش رو به نازبالشت ها داد ‌_رفتیم در خونه خان راهمون ندادن _چرا؟ پوفی کشید _گفتن رضایت نمیدیم با نگرانی گفتم:حتما عصبانین بعدا اروم میشن _ایشالا رو به دا گفت:بی زحمت یه چایی به من بد @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
🍂 نازگل🌹          قسمت ۲۲ روی صندلی نشستیم از پشت  دیوار شیشه ای چشم دوختم به صندلی خالی روبروم چند دقیقه طول کشید تا زندانیا اومدن با چشمام دنبال یوسف گشتم با دیدن مردی که روبروم قرار گرفت تعجب کردم مرد من چقدر لاغر و شکسته تر شده بود اشک باعث میشد نتونم یوسف رو خوب ببینم هربار اشکم رو پاک میکردم اما دوباره چشمام تر میشد به گوشی تلفن اشاره کرد گوشی رو توی دستم گرفتم صدای مهربونش توی گوشم پیچید _گریه نکن ستینم _خودت چرا بغض کردی؟ _چون اشک تو دلمو میشکونه با صدای لرزون اسمش رو صدا زدم _یوسف؟ _دردت به جونم جانم؟ _خیلی دلتنگتم من... گریه امون نداد حرفم رو کامل کنم یوسف گفت:منم دلتنگتم اقامراد بالا سرم ایستاده بود سرم رو بوسید _گریه نکن بابا بعداین همه مدت همو دیدین با گریه وقتتون رو حروم نکنید اقامراد راست میگفت اشکام رو پاک کردم نفس عمیق کشیدم سعی کردم صدام صاف باشه صدای یوسف تو گوشن پیچید _چقدر چشمات قشنگه خجالت زده سرم رو پایین انداختم _نگاهت رو ازم نگیر بذار خوب نگاهت کنم توی چشماش خیره شدم -نازگلم؟ _جانم؟ _کسی که اذیتت نمیکنه سرم رو پایین انداختم تا از چشمام نفهمه که دارم بهش دروغ میگم اون پشت میله ها کاری ازش برنمیومد و دلم نمیخواست ناراحتش کنم _فقط دوری تو اذیتم میکنه _ببخش که ازت دورم نازگلم دوباره بغضم گرفت _مقصر اونجا بودن تو منم _حتی اگه من نبودم .. با عجز نالیدم _توروخدا درمورد نبودت حرف نزن _فقط گوش بده نازگلم مقصر اونشب فقط من بودم و بس اگه به حرفت گوش میکردم و نمیرفتم این اتفاقات نمی‌افتاد تو فقط از جون من دفاع کردی مقصر نیستی خواستم دهن باز کنم که با حرفی که زد حرفم رو فراموش کردم _دوست دارم بدون توجه به حضور اقامراد تکرار کردم _منم دوست دارم بغض امونم نداد من بدون یوسف نمی‌تونستم زندگی کنم دل خداحافظی کردن نداشتم گوشی رو به سمت اقا مراد گرفتم و بیرون رفتم همه لباس سیاه پوشیده بودن زن عمو زهرا توی سر و صورت خودش می‌کوبید خواهرای یوسف جیغ میزدن زن هایی که برای دلداری اومده بودن اشک میریختن و سعی در اروم کردن مادرو خواهرای یوسف داشتن نگاهم کشیده شد به داداشای یوسف که روی سینه شون می‌کوبیدن اقامراد چقدر شکسته تر شده بود اما من نمی‌تونستم بشینم و جلو جلو برای مرگ یوسف عذاداری کنم نمی‌تونستم ... حتی اگه می‌رفتم و تمام حقیقت رو می‌گفتم اجازه نمی‌دادم یوسف رو تیربارون کنن بدون توجه به بقیه به سمت خونه ی خان حرکت کردم توی راه حرفایی رو که باید میزدم رو توی ذهنم مرور میکردم حتی اگه شده بود به پای کوروش خان میوفتادم باید ازش رضایت می‌گرفتم به در خونه ی بزرگ خان رسیدم دستم رو مشت کردم و در رو کوبیدم مرد چاق و قدبلندی درو باز کرد _چی میخوای؟ _با خان کار دارم با صدا خندید _دختر کی هستی؟ سرم رو بلند کردم _زن یوسفم اخمای مرد در هم رفت _ازاینجا برو بدون توجه به حرفاش دستم رو روی سینه ش گذاشتم و هلش دادم مرد که انتظار همچین کاری رو نداشت تعادلش رو از دست داد و عقب رفت درو کامل باز کردم و وارد حیاط شدم مرد عصبانی دنبالم اومد گوشه ی پیراهنم رو کشید _بیا برو بیرون دختر توی چشماش نگاه کردم _هروقت با خان حرف زدم میرم _ضعیفه خان مهمون داره بیا برو بیرون لجوجانه گفتم:بکشیمم نمیرم تفنگ برنوش رو از روی دوشش برداشت و به سمتم گرفت _تا همین الان خونت رو نریختم برو سر تفنگ رو گرفتم و روی سینه م گذاشتم _به خداکه مرگ ارزوم شده خونم حلالت ولی مرد باش و بزن با صدایی پر ابهت هر دو سر برگردونیدم _اکبر علی اونجا چخبره؟ @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
🍂           نازگل🌹                        قسمت ۲۳ مرد تفنگش رو عقب کشید _زن اون از خدا بی خبر اومده اینجا شلوغ بازی در میاره کوروش خان تابی به سیبیلش داد _کاریش نداشته باش تا خودم بیام بعداز زدن حرفش از بالکن بیرون رفت وسط حیاط بزرگشون منتظر موندم نگاهی به اطراف انداختم حیاطی بزرگ پراز درختای بلند حوض بزرگی که میشد توش شنا کرد وسط حیاط قرار داشت و دور تا دورش گلدونای گل قرار داشت با دیدن کوروش خان که به سمتم میومد ترسیدم اما سعی کردم به روی خودم نیارم نزدیک شد سرم رو پایین انداختم تا چشماش رو نبینم _سلام با صدای کلفتی گفت:چی میخوای؟ _من زن..... بین حرفم پرید -وقتی با من حرف میزنی توی چشمام نگاه کن سخت بود برام اما به حرفش گوش کردم سرم رو بالا اوردم وقتی چشمام رو دید زیر لب گفت:دختر چشم ابی سری تکون داد انگار چیزی به یاد اورده باشه _ حالا حرفتو بزن سعی کردم ذهنم رو متمرکز کنم و به چشمای نافذ مشکی رنگش توجهی نداشته باشم _حکم اومده که قرار یوسف رو اعدام کنن _تو برای این تا اینجا اومدی؟ سرم رو تکون دادم _وقتی ادم کشته توقع دیگه ای جز اعدام داشتین؟ بغض کردم با صدای لرزون گفتم:به خدا تقصیر یوسف نبود دستاش رو پشت سرش قلاب کرد _پس تقصیر امیر بود؟ _یه اتفاق بود فقط... _و توی این اتفاق داداش من جوون مرگ شد و خان فوت کرد از ناتوانی خودم در برابر این مرد لجم گرفت تموم حرفایی که تمرین کرده بودم ازیادم رفت اشکام سراریز شد خیلی سرد گفت:از گریه بدم میاد حرفت رو بزن و برو اشکام رو پاک کردم بغضم رو قورت دادم _اومدم به پاتون بیوفتم چشم دوخت به چشمام _به پام بیوفت تعجب زده نگاهش کردم _منتظرم برام سخت بود اما چاره ای نداشتم جلوی پاش روی زانوهام نشستم سرم رو پایین انداختم کف دستام رو روی زمین گذاشتم باز اشکم دراومد _خان زاده التماست میکنم از خون یوسف بگذر منو بکش اما یوسف رو ببخش تا اخر عمر کنیزی خودت و بچه هات رو میکنم از شوهرم بگذر سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم بعداز یه سکوت طولانی گفت:برو به مراد بگو کدخدا بفرسته باهم صحبت کنیم با شوق گفتم:خدا خیرت بد خان لطف کردی در حقم.... بین حرفم پرید _نگفتم که میبخشمش فقط بهتون فرصت تلاش کردن دادم حالا هم از اینجا برو بعداز زدن حرفش با قدم های بلند ازم دور شد توی دلم خداروشکر کردم و از روی زمین بلند شدم از زبان راوی: اکثر بزرگ مردای ایل توی خونه ی بزرگ و مجلل خان جمع بودن اقامراد و اقا مصطفی کنار هم نشسته بودن همراه پسرای بزرگشون با ورود کوروش خان مردا از روی زمین بلند شدن و ایستادن خان با صدای پراز ابهت سلام داد و جوابش رو گرفت رو به جمع خوش امد گفت و ازشون خواست بشینن خان همراه برادرانش سیامک و بابک به بالای مجلس رفتن و نشستن کدخدای ده با اجازه گرفتن از خان سکوت مجلس رو شکوند _خان امروز خدمتتون رسیدیم برای امیر خیر پیامبر(ص) میفرمایند:خدا بخشنده س و بخشش رو دوست دارد حالا این حدیث طولانی من برای اینکه وقت جمع رو نگیرم کوتاهش کردم خان شما شخص فهمیده ای هستین از شما و خانواده تون به مردم ایل خیلی رسیده و ما مدیون شما هستیم خودتون بهتراز همه میدونید خون با خون شسته نمیشه باید با اب زلال پاک بشه بخشش شما اب زلالیه که این خون رو پاک میکنه بیاین و بزرگواری کنید این کینه تموم بشه خان فقط میشنید و سکوت کرده بود کدخدا که سکوت خان رو دیدن به اقا مراد اشاره کرد اقامراد سینی که همراهش بود رو از زمین برداشت نگاهی به محتویات سینی کرد یه قران کریم و یک چاقو با اجازه ای گفت و از جا بلند شد با قدم های سست به سمت خان رفت نزدیک خان روی زمین نشست دلش پراز ترس و استرس بود سینی رو جلوی خان گرفت سرش رو پایین انداخت _خان پسر من جوونی کرده وخطایی ازش سر زده این خطا خیلی بزرگه دوست دارم زمین دهن باز کنه و منو توی خودش جا بده من و خانواده م تا اخر عمر شرمنده شما و خانوادتونیم کمی مکث کرد _این چاقو و قران حکم همونه که شما بگین یا یوسف رو به این قران ببخشین یا چاقورو بردارین و جونش رو بگیرین خان دستی به سیبیلش کشید تموم مردایی که توی اتاق بودن چشم دوخته بودن به انتخاب خان اقامراد با تموم مردونگیش ترسیده بود یوسف پسر عزیزش بود حاضر بود خودش به جای یوسف اعدام بشه و اما خاری به پای پسرش نره خان بدون اینکه دست به سینی ببره شروع کرده به حرف زد _اشتباه پسر تو جون دوتا ادم رو گرفت جون یه خان و خانزاده رو گرفت نه دوتا ادم معمولی اگه پسرت رو ببخشم فردا هرکی هربلایی بخواد سر خان و خانزاده میاره به امید اینکه بخشیده میشه پسرتو باید درس عبرتی باشه برای بقیه ی مردم ایل @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
🍂 نازگل🌹           قسمت ۲۴ کدخدا رو به خانزاده گفت:هیچکسی همچین خبطی نمیکنه شما برای تنبیه ش همه ی زمین و گله و مالشون رو ازشون بگیر خان یکی از ابروهاش رو بالا انداخت _مال خودم رو به خودم میبخشید اقامراد که ناامید شده بود گفت:چیکارکنیم ببخشی خانزاده؟ خانزاده توی چشمای مراد زل زد _هیچ کاری نمیتونی بکنی که حتی بتونه ذره ای از خطای پسرت رو جبران کنه مراد شرمنده سرش رو پایین انداخت اه حسرت کشید _من شرمنده م با حرفی که خان زده همه خوشحال سربلند کردن _میبخشم مراد با چشمهای ناباور نگاهش کرد خان ادامه داد _طبق رسم برای خون بس و رفع کینه یه دختر ازتون میگیریم ویه دختر بهتون میدیم کدخدا خوشحال گفت:روی چشم هر کدوم از دخترارو بخواین برای کنیزیتون میفرستیم و هر کدوم از دختراتون رو که دادین روی چشمامون نگهش میداریم خان نگاهی به اقا مصطفی انداخت _دختر مصطفی رو میخوایم مصطفی از همه جا بیخبر با لبخند گفت:افتخاری بود برام که دختری داشته باشم و برای کنیزی بفرستم اما زن یوسف تنها دخترمنه خان جواب داد:اگه دختردیگه ای هم داشتی من نمیخواستمش منظورم زن یوسف بود مجید از حرفی که شنیده بود حسابی عصبی شد دستاش رو مشت کرد میخواست بلند شه که مصطفی دستش رو گرفت مجبورش کرد بشینه مصطفی سعی کرد صداش رو پایین بیاره تا خان متوجه ی عصبانیتش نشه _ولی خان خودت داری میگی زن یوسف خان بی تفاوت به خون جوش اومده ی مصطفی و مراد و پسراشون گفت:طلاق دخترت رو بگیر مصطفی چون یوسف هم باید زنی که من براش در نظر گرفتم رو بگیره رو به جمع متعجب زده گفت:خواهر بزرگم دختری داره که بچه ش نمیشه هرچند یوسف در حد و اندازه ی خانواده ی ما نیست امادخترخواهرم رو برای خون بس به یوسف میدم خان از جاش بلند شد روبه سیامک و بابک برادران کوچکش که اوناهم از شرط خان مبهوت شده بودن اشاره کرد که دنبال خان از مجلس خارج بشن خان قبل از اینکه در رو باز کنه رو به مصطفی گفت:دخترت رو نمیخوام به عقد کسی در بیارم برای کنیزی بفرست خونه ی من این تنها شرط من برای بخشیدن جون پسر مراده وبا این حرف بیشتر اتیش زد به غیرت وابروی مصطفی @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
🍂            نازگل🌹           قسمت ۲۵ هرسه از اتاق خارج شدن و درو پشت سرشون بستن بابک که از برادران دیگرش ارومتر و دل رحمتر بود گفت:جسارت نباشه خان اما این چه شرطی بود براشون گذاشتی؟اینکه از مردن براشون بدتره _منم میخواستم لحظه به لحظه بکشمشون اینجوری این دوتا عاشق کنار همن ولی همدیگرو ندارن سیامک موزیانه خندید _احسنت به این همه سیاست و تدبیر صداش رو پایین اورد _شنیدم دختر مصطفی خیلی خوشکله دستی به گوشه ی کتش کشید _من حاضر بودم به عقد من درش بیاری بابک که از این اوضاع عصبانی شده بود به سیامک توپید _دهنت رو ببند سیامک تو بدون اون زهرماریم مستی؟ خان زاده گفت:تمومش کنید و به بحث خاتمه داد بابک کلافه دستی به موهاش کشید و از جمع برادرانش دور شد۰ از زبان نازگل: بی قرار پوست لبم رو میکندم نمیدونم چند ساعت جلو چادر نشسته بودم و انتظار برگشت  بابا و اقا مراد رو میکشیدم حال زنعمو زهرا هم بهتر ازمن نبود دا مشغول ذکر گفتن بود بلکه دل خان رحم بیاد و از خون یوسف بگذره با دیدنشون ذوق زده از جام بلند شدم با صدای بلند گفتم:اومدن وبه سمتشون دوییدم نزدیک شدم و با دیدن صورتهای غمگینشون دلم اشوب شد دیگه توان حرکت نداشتم ایستادم نزدیکم اومدن توی چشماشون نگاه کردم سوالی که توی ذهنم بود رو به زبون اوردم _بخشیدن؟ هنوز حرف  کامل از دهنم خارج نشده بود که یه طرف صورتم سوخت ناباور به داداش مجید نگاه کردم بابا با صدای گرفته گفت:هنوز من نمردم که تو دست رو دخترم بلند کنی داداش مجید عصبانی غرید _هزاربار گفتیم نرو سمت خونه ی خانزاده اما مگه گوشش بدهکار بود بابا جواب داد:تقصیر نازگل نیست یونس داداش بزرگ یوسف به طرفداری از داداش مجید گفت:مجید حق داره اگه اونروز زنداداش سرخود نمیرفت خونه ی خان الان این ابروریزی پیش نمیومد اصلا تهش این بود که یوسف رو میکشتن زنعمو زهرا که داشت به حرفاشون گوش میکرد به کنایه گفت:دستت دردنکنه یونس جان فوقش داداشت رو میکشتن دا بین حرف زنعمو پرید:وقت برای زدن این حرفا زیاده اقا مصطفی بگو ببینم چی شد بابا به سمت چادر حرکت کرد برین تو مال بشینید میگم بهتون همه توی سیاه چادر نشسته بودیم و نگاهمون به دهن اقاجان بود اقاجان حرف میزد و هر لحظه عصبی تر میشد و من با شنیدن هر کلمه بیشتر تو شوک فرو میرفتم حس کسی رو داشتم که زیر پاش خالی شد پراز خلا بودم بین زمین و هوا گیر کرده بودم هوای سیاچادر برام کم بود با پاهای لرزون بلند شدم و به سمت بیرون حرکت کرد دا اسمم رو صدا زد اما زبونم توان جواب دادن نداشت با قدم های اروم خودم رو به چشمه رسوندم صدای جریان اب برام غمگین ترین اهنگ  دنیا بود روی سنگ همیشگی نشستم چشمام رو بستم باسوز دل شروع کردم به خوندن _دل ساده خوش بی به دیدن یار چبه شوق گل و به امید بهار اگدی که دنیا همه ز خومه مو هر سا ادیدوم گلوم کلمه نه مالی به ره تا به گل ونه بار نه پاله نه مشکی ز او کده دار نیاهه صدا خنده دی ز بهون نداره بفا ای خدا ایی زمون چشمام رو باز کردم صورت خیس از اشکم رو پاک کردم چقدر جدایی از یوسف سخت بود تحمل اینکه یوسف مرد،زن دیگه ای باشه غیرقابل تحمل بود اما همه ی این عذاب هارو به جون میخریدم تا جون یوسف سالم بمونه من برای یوسف جونمم میدادم هرچند مردن خیلی راحت تراز قبول شرط خان بود حیف که کوروش خان جونم رو نمیخواست با کمری خمیده به سمت سیاه چادر راه افتادم افتاب غروب کرده بود دا نگران جلوی سیاچادر منتظرم بود با دیدنم به سمتم اومد _کجا بودی دختر دلم هزارراه رفت _کنار چشمه @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
🍂              نازگل🌹             قسمت ۲۶ _سعید رو فرستادم دنبالت نبودی بدون جواب دادن به دا دم چادر ایستادم _میشه بیام تو؟ با شنیدن صدام توجهشون بهم جلب شد اقامراد به کنارش اشاره کرد _بیا دخترم بشین کنارخودم رفتم و نشستم رو به اقامراد گفتم:میشه همه بیان میخوام حرف بزنم _اره بابا بعد با صدای بلند همه رو صدا زد کنارهم توی چادر نشسته بودیم نمیدونستم از کجا باید شروع کنم ذهنم متمرکز نمیشد سرم رو پایین انداختم و با دستم اشغالای روی گلیم رو جمع کردم _من برای گفتنش مردد بودم اب دهنم رو قورت دادم چشمام رو بستم _من شرط خان رو قبول میکنم با ضربه ای که به دهنم خورد گرمی خون رو روی لبم حس کردم با صدای اقامراد که به داداش یونس نهیب میزد به خودم اومدم _حرمت نگه دار پسر _نازگل مگه حرمت مارو نگه میداره؟ اقاجانم گفت:تو دهنی برای این حرفی که نازگل زد روا بود اما نه با دست یونس اقا مراد رو به اقاجانم گفت:من شرمنده م رو به جمع گفتم:بزنید همتون بزنید توی دهنم خودم با دست توی دهنم کوبیدم هق زدم _بزنید اما بذارید تنها کاری که از دستم برای نجات یوسف برمیاد رو انجام بدم اقاجان با عصبانیت گفت:میفهمی چی میگی خیره سر؟از شوهرت طلاق بگیری میدونی چه ابرویی از من میبری؟طلاق به جهنم کنیزی توخونه ی خان اونم کوروش خان که اوازه ی هوس بازیش گوش دنیارو کر کرده اقامراد با لحن مهربون ادامه داد _همه کسم با ابروی من و بابات بازی نکن دردت به جونم تموم حرفای امشب رو فراموش کن خان اگه همینجوری پسرم رو بخشید که تا اخر عمر خودم نوکر‌شم اگه نبخشید مرگ پسرم بهتراز ازاین بی ابرویی زنعمو زهرا با گریه گفت:یعنی چی؟مرگ یوسف برات مهم نیست؟البته که نبایدم مهم باشه اونی که براش زحمت کشیده منم تو اصلا نفهمیدی بچه هات کی بزرگ شدن اقا مراد با صدای بلند گفت:ساکت شو زن زنعمو زهرا جری تر شد:اقامراد تا حالا هرچی گفتی گفتم چشم هر بلایی سرم اوردی صدام در نیومد ولی به جان یوسف اگه بلایی سرش بیاد ولت میکنم سر میذارم به کوه و بیابون اقاجان از جاش بلند شد و رو به دا گفت:پاشین بریم اقامراد:کجا اقامصطفی نشسته بودین _دستت درد نکنه حالم خوش نیست اقامراد با اخم رو به زنعمو زهرا گفت:مار بزنت که مهمونمو با کارات از خونه بیرون انداختی اقاجان:تقصیر زهرا خانوم نیست مقصر دختر خودمه چندقدم نزدیک تر اومد به احترامش ایستادم _ببین نازگل میری میشینی خونه ی شوهرت دیگه هم از این حرفا نمیزنی از اینهمه نزدیکی میترسیدم اما نباید میذاشتم اقاجان از ترسم با خبر بشه سرم رو پایین انداختم با گوشه ی مینام بازی کردم _اما اقاجان من برای نجات یوسف هرکاری میکنم نفس کشیدم _حتی بی اجازه ی شما اقاجان با عصبانیت دستش رو زیر چونه م گذاشت و سرم رو بالا اورد چشمای ابی رنگش از عصبانیت قرمز شده بود _تا فردا وقت داری بیای بگی اشتباه کردم وگرنه تو دیگه دختر من نیستی ناباور نگاهش کردم حرفش تو سرم تکرار شد چقدر این حرف رو با جدیت بیان کرد دستش رو از زیر چونه م برداشت سر خوردم و روی زمین نشستم با چشمای اشکی رفتنش رو نگاه کردم تو دل نالیدم _خدایا چرا انقدر بختم سیاهه @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
🍂          نازگل🌹         پارت ۲۷ بعداز رفتن اقاجان و دا به سمت چادر خودم رفتم انتخاب سختی بود. ترک اغوش پدرم یا مرگ یوسف هر دوتاش برام عین مردن بود طاقتش رو نداشتم اما باید تاوان میدادم من قاتل بودم و باید تاوان اشتباهم رو میدادم کاش یوسف اجازه میداد من به قتلی که کرده بودم اعتراف میکردم این زندگی فقط هر لحظه جون دادن بود شبا کابوس دست از سرم برنمیداشت و روزا بلاهایی که سرم میومد منو به مرز جنون میکشید. با صدای زن عمو به خودم اومدم _نازگل؟ دلم میخواست تنها باشم دوباره صدام زد:نازگل خوابی؟ با بی حالی گفتم:نه زنعمو بفرمایین داخل؟ اومد. _چرا تو تاریکی نشستی عزیزم؟ بلند شدم و به سمت فانوس رفتم روشنش کردم. _تنها بودم دیگه فانوس رو روشن نکردم بغض کرده گفت:اگه یوسف بود فانوست خاموش نمیموند اشکم جاری شد سرم رو تکون دادم دستاش رو باز کرد _بیا بغلم بغلش کردم انگار هردو برای گریه کردن به شونه احتیاج داشتیم حالا هردو گریه میکردیم بوش رو نفس کشیدم بوی یوسفم رو میداد هرچی بیشتر گریه میکردم کمتر اروم میشد زنعمو ازم جدا شد اشکم رو پاک کرد دستش رو دو طرف گونه م قرار داد چشم دوخت به چشمام _نازگل؟ منتظر نگاهش کردم _اگه حرفی زدم بذار به حساب مادر بودنم یوسف برام عزیزه اما میدونم قبول کردن این شرط برات سخته نمیخواد قبول کنی مادر خدا بزرگه ایشالا رحمش میاد بهمون و یوسف نجات پیدا میکنه بغضش رو قورت داد _نجات پیدا میکنه برمیگرده پیشت چراغ چادرتون همیشه روشن میمونه توهم از تنهایی در میای اشکش جاری شد _یوسفم میاد و سال دیگه پسر کاکل به سرتون رو توی دستم میذاری چه رویای قشنگی داشت زنعمو دلم میخواست به این رویای شیرین فکر کنم سرم رو روی پاش گذاشتم چشمام رو بستم دست مادرانش نوازشگر موهام شد یاد اولین و اخرین شبی افتادم که تو بغل یوسف چشمام رو بستم و اون قرار نوازشم کرد صدای لالایی زنعمو ارامش بخشید به شبم                  * روی تابی که به درخت بسته شده بود تاب میخوردم صدای خندمون بین درختای بلند میپیچید سیب سرخی بالای درخت توجه م رو جلب کرد دستم رو دراز کردم تا بچینمش _یوسف محکمتر هلم بده با ایستادن تاب متعجب به عقب برگشتم یوسف با اخمای درهم نگاهم میکرد _چی شده؟ _نچین نازگل سیب خانزاده رو نچین ازم دور شد صداش توی گوشم تکرار میشد _نچین _سیب خانزاده رو نچین           ** هول زده از خواب پریدم زنعمو بیدار بالا سرم نشسته بود ترسیده نگاهش کردم _نترس جونم خواب دیدی جلوی چادر اقاجان روی زمین نشسته بودم و گریه میکردم با زاری نالیدم _اقاجان تورو خدا بذار بیام داخل چادر،تورو قران اینجوری تردم نکن هق هق امونم رو بریده بود _به خدا چاره ای ندارم دا همزمان با من گریه میکرد اما جرات اعتراض کردن نداشت اقا جان با بی رحمی تموم گفت:برو نازگل تو دیگه دختر من نیستی داداش مجید ادامه داد:اون پسره رو ترجیح دادی به ابروی اقاجان،به خدا که یوسف بیاد ببینه زنش کنیز خونه ی خان شده خودش رو میکشه از شنیدن حرف اخر داداش مجید لرزه به جونم افتاد یوسف این درد رو طاقت نمیورد اما نمیتونستم دست رو دست بذارم تا جنازه ش رو بیارن اقاجان گفت:برو نازگل دیگه هم پاتو اینجا نذار با صدای بلندتر گفت:بهتون وصیت میکنم نازگل حق نداره بالاسر جنازه ی منم بیاد با این حرف اقاجان قلبم هزار تیکه شد از ته دل جیغ میزدم و زاری میکردم التماسش میکردم اما ذره ای دلش به رحم نیومد انقدر گریه کردم تا از حال رفتم با قطره های ابی که به صورتم میخورد چشمام رو باز کردم داداش محمد دستم رو گرفت _بلند شو نازگل کمکم کرد از روی زمین بلند بشم چشمام میسوخت احساس سرما میکردم داداش محمد هم با دیدن حال و روزم بغض کرده بود تا چادر همراهم اومد کفشام رو از پام دراورد و باهم به داخل چادر رفتیم نازبالشت رو روی زمین گذاشت کمکم کرد دراز بکشم زیر لب نالیدم _سردمه لحاف رو از روی رخت خواب ها برداشت و روی تن ضعیفم کشید پیشونیم رو بوسید _مراقب خودت باشه دردت به جونم اشک چشمش رو پاک کرد از کنارم بلند شد و رفت دلم میخواست جلوش رو بگیرم و ازش بخوام پیشم بمونه از تنهایی میترسیدم @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
🍂             نازگل🌹              قسمت  ۲۸ عمو مراد با لحن دلسوزانه گفت:میخوای بری زندان دیدنش؟ سرم رو تکون دادم:نه دلش رو ندارم _مطمئنی میخوای این کارو بکنی؟ بلند شدم و چادر سیاهم رو سرم کردم _بریم اقا مراد دیر میشه راضیه به سمتم اومد خم شد تا دستم رو ببوسه مانعش شدم زیر گریه زد:غلط کردم نازگل تورو خدا منو ببخش خودش رو توی بغلم انداخت و گریه کرد زنعمو اشکش رو پاک کرد و از چادر بیرون رفت همه یه جور دیگه نگاهم میکردن از نگاه و رفتارشون که همراه ترحم بود خوشم نمیومد از راضیه جدا شدم چادرم رو روی سرم کشیدم و جلوتر از اقا مراد بیرون زدم                 *** به امامزاده رسیدیم صدای قران خوندن حاج اقا توی فضا پیچیده بود با اقامراد رفتیم توی امامزاده و گوشه ای نشستیم حاج اقا با دیدنمون  ایه ی قران رو به اخر رسوند بعد از بوسیدن قران با خوشرویی جواب سلاممون رو داد اقامراد:قبول باشه حاج اقا _قبول حق ایشالا به حق این قران خدا یوسف شمارو هم نجات بده اقامراد ناراحت سرش رو پایین انداخت حاج اقا:ناراحت نباش اقامراد خدابزرگه _قرار یوسف ازاد بشه حاج اقا خوشحال گفت:اینکه خیلی خوبه خداروشکر چرا ناراحتین _شرط گذاشته حاج اقا کنجکاو پرسید:چه شرطی؟ اقامراد کلاهش رو از سرش برداشت من به جاش جواب دادم:من و یوسف باید ازهم جداشیم حاج اقا متاثر سرش رو تکون داد _استغفرالله سعی کردم بغضم رو قورت بدم _حاج اقا صیغه ی طلاقم رو بخونید لطفا _یوسف راضی به جدایی؟ اقامراد:خبر نداره نیازه که باشه؟ حاج اقا همونجور که قرانش رو باز میکرد گفت:نه چون صیغه بودن بودن یه نفرشون کافیه رو به من گفت:دخترم من اصلا دلم نمیخواد صیغه ی طلاق جاری کنم میدونی که عرش خدا به لرزه میوفته زیر لب زمزمه کردم:من یبار عرش خدارو لرزوندم صحنه ی قتل خانزاده جلوی چشمام جون گرفت حاج اقا کمی باهام حرف زد و نصیحتم کرد وقتی دید نمیتونه از تصمیمی که گرفتم منصرفم کنه شروع کرده به خوندن صیغه ی طلاق با شنیدن هر کلمه قلبم شکسته تر میشد با تموم شدن صیغه روح از تنم جداشد از جام بلند شدم با برداشتن اولین قدم چشمام سیاهی رفت و روی زمین پرت شدم ودیگه هیچی نفهمیدم زنعمو به دفاع از من گفت:این دختر تب داره هنوز حالش خوش نیست بذارین چندروز دیگه بمونه _نمیشه خان گفته حتما امروز باید به خونه ی خان ببرمش بی حال رو به زنعمو گفتم:من حالم خوبه اجازه بدین برم _دردت به جونم چجوری حالت خوبه حتی حال حرف زدن نداری رو به فرستاده ی خان گفتم:یه کم صبر کن وسایلم رو جمع کنم مرد سرش رو تکون داد و دیگه حرفی نزد با کمک مرضیه به سمت چادرم رفتم نگاهی به اطراف انداختم زیر لب زمزمه کردم:عمر زندگیمون توی این چادر فقط چندساعت بود کاش من و یوسف بیشتر کنارهم بودیم اینجوری خاطرات بیشتری برای روزای تنهاییم داشتم اه حسرت باری فرستادم به سمت صندوقچه م رفتم درش رو باز کردم روسری از توش دراوردم روی زمین پهن کردم نگاهی به پیرهن سفیدم انداختم _مرضیه؟ با صدایی گرفته که حاصل گریه بود گفت:جان دلم؟ _با لباس سفیدم اومدم اما سیاه بخت دارم میرم تو جهنم هیچ حرفی نزد اما صدای گریه ش به گوشم میرسید پیرهنم رو تا کردم و توی بقچه گذاشتم همه ی لباس هام رو برداشتم به جز مینای قرمز رنگم همون که شب عروسی سر کرده بودم دلم میخواست مینام برای یوسف یادگار بمونه پیراهن دامادی یوسف رو توی دستم گرفتم بغلش کردم بوش کردم هنوز بوی یوسف رو میداد نتونستم ازش دل بکنم پیرهن رو تا کردم وتوی بقچه گذاشتم بقچه م روگره زدم و از رو زمین بلند شدم نگاهی به چادرارزوهام انداختم چقدر زود زندگیم نابود شد دیگه اشک چشمام هم خشک شده بود @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
🌸 🍃 دوستان ببخشید قسمت 29 داستان نبود 🌸🪴
نازگل🌹             قسمت  ۳۰ وارد حیاط بزرگ خان شدیم _اینجا واستا تا خبرشون کنم وسط حیاط ایستاده بودم هنوز چند دقیقه از اومدنم نگذشته بود که یه زن سیاه پوش با سرعت به سمتم اومد از اخمای درهمش میشد حدس زد که استقبال خوبی ازم نمیشه توی یه قدمیم قرار گرفت شدت سیلی که بهم زد انقدر زیاد بود که تعادلم رو از دست دادم و روی زمین افتادم کنارم نشست با گریه توی صورت و بدنم میکوبید و نفرینم میکرد _دختره ی عوضی کثافت داداشم رو به کشتن دادی بابام رو کشتی تو باید به جای اون شوهر از خدا بی خبرت اعدام میشدی خدالعنتت کنه دلم براش سوخت حق داشت داغ پدرو برادر سخته بدون اینکه حرفی بزنم ازش کتک خوردم نگاهم به زنی جوونی افتاد که دست به سینه این معرکه رو تماشا میکرد دست زهره که به سمت مینام رفت مچ دستش رو توی دستم گرفتم توی چشمای مبهوتش نگاه کردم _هرچقدر دوست داری توی سر وصورتم بکوب من از الان تا قیامت شرمنده ی دل داغدارتم اما حق نداری دستت به مینام بخوره ونامحرم بخواد موهام رو ببینه هیچ حرفی نزد با صدای خان هرسه نفر سرمون رو برگردونیدیم _اونجا چخبره؟ دستش زهره رو رها کردم از روی زمین بلند شدم و ایستادم قبل از اینکه کسی حرفی بزنه زنی که مشغول تماشا کردن بود چند قدم به سمت کوروش خان برداشت _کوروش جان چقدر خوب شد اومدی این دختر پتیاره نزدیک بود دست زهره رو خورد کنه متعجب نگاهش کردم خان خودش رو به ما رسوند رو به زهره گفت:چی شده زهره؟ زهره اشکش رو پاک کرد و از زمین بلند شد _هیچی خان داداش _اکرم چی میگه؟ _زهره نگاهی بهم انداخت کاری نکرد بیچاره فقط ازم خواست موهاش رو کسی نبینه اکرم با موزی گری گفت:زهره از بزرگیشه که هیچی نمیگه نمیدونی دختره چجوری دستش روگرفته بود و فشار میداد اصلا این دختره یاغیه اینجوری میخواد کنیزی بکنه با عشوه ادامه داد:کوروش جان امروز دست زهره رو فشار داد فردا تو روی تو وایمیسته باید ادبش کنی تا بفهمه کجا اومده خان با اخم نگاهم میکرد زهره به طرف داری از من گفت:اکرم دار شلوغش میکنه مقصر من بودم و از کنارمون دور شد خان همچنان با اخم نگاهن میکرد با حرفی که زو رعشه به تنم افتاد _امیرحسین شلاق منو بیار زیر لب زمزمه کرد _باید نشونت بدم که کجا و برای چه کاری اومدی سرم رو بالا اوردم و توی چشماش نگاه کردم _من از کتک خوردن باکی ندارم ولی ازت یه درخواست دارم اکرم پشت چشمی نازک کرد _چه رویی داره سرپیچی کرده خورده فرمایشم دار با صدای پرابهت خان سکوت کرد _اکرم ساکت شو تاتورو هم تنبیه نکردم رو به من گفت:چه درخواستی داری نگاهی به اطراف انداختم _توی حیاط پرازنامحرمه جایی شلاقم بزنید که هیچ مردی نباشه دستی به صورتش کشید امیرحسین با شلاق نزدیک شد _بفرمایین خان خان شلاق رو از دستش گرفت _بگو همه از انبار بیان بیرون _چشم مرد جلوتراز خان به سمت انبار رفت خان حرکت کرد _دنبالم بیا پشت سر خان روانه شدم تا برای کاری که نکرده بودم تنبه بشم کناری ایستادم تا مرد و زنی که داخل انبار بودن بیرون بیان _برو تو اب دهنم رو قورت دادم ترسیده بودم اما سعی کردم به روی خودم نیارم وارد انبار شدم پراز غلات و میوه و سبزیجات بود گونی های ارد رو کنار دیوار چیده بودن خوشه های انگور از سقف اویزون بودن به اطراف نگاه میکردم که صدای قدم های خان به گوشم رسید سومین قدم رو برداشت و بهم رسید سایه ی دستش که شلاق رو بالا میبرد روی زمین افتاده بود با برخورد شلاق به کمرم برق از سرم پرید _اخ بدجنسانه گفت:تازه ضربه ی اول بود دستم رو روی صورتم گرفتم تا شلاق به صورتم نخوره ضربه ها پشت هم روی بدنم میخورد روی زمین نشسته بودم لبم رو گاز میگرفتم تا صدام رو کسی نشنوه نمیدونم خان چند ضربه بهم زد یا چقدر کتک زدنش طول کشید فقط از شدت درد ضربه هایی که پشت سرهم و با قدرت روی تنم فرود میومد بیهوش شدم و دیگه هیچی نفهمیدم @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
8887879792442.pdf
3.5M
💟 رمان: 💟 نویسنده: 💟 ژانر : 💟 خلاصه : رادوین یک راز عجیب‌و‌غریب توی زندگیش داره که هیچ‌کسی از اون خبر نداره حتی پدر و مادرش. وقتی پدربزرگش مریض می‌شه، خاله‌ش مجبور می‌شه برای تنهانموندن بره خونهٔ خواهرزاده‌ش. اونجا خاله، ابریشم، خیلی چیزها رو در مورد رادوین می‌فهمه؛ یک این‌که اون واقعاً خواهرزاده‌ش نیست و مهم‌تر از اون راز اصلی رادوین یعنی تغییر و تبدیل‌شدن اون هر ماه به مدت هفت روز به یک آدم دیگه... # @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
📚👌 🔷مادر شوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت : تو توانستی در عرض سی روز ، پسرم را ملتزم به خواندن نمازهایش کنی ؛ کاری که من طی سی سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم ! و اشک در چشمانش جمع شد ... عروس جواب داد : مادر ، داستان سنگ و گنج را شنیده‌ای ؟ می‌گویند : سنگ بزرگی ، راهِ رفت و آمد مردم را سد کرده بود ، مردی  تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد ، با پتکی سنگین ، نود و نه ضربه به پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد ؛ 🌼 مردی از راه رسید و گفت : تو خسته شده‌ای ، بگذار من کمکت کنم ... مرد دوم ، تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست ؛ اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند ، توجه هر دو را جلب کرد . طلای زیادی زیر سنگ بود ! مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود گفت : من پیدایش کردم ، کار من بود ، پس مال من است ! مرد گفت : چه می‌گویی ؟! من نود و نه ضربه زدم ، دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی ! مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند . 🍁 مرد اول گفت : باید مقداری از طلا را به من بدهد زیرا من ، نود و نه ضربه زدم و سپس خسته شدم ؛ و دومی گفت : همه‌ی طلا مال من است ، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم . قاضی گفت : مرد اول ، نود و نه جزء آن طلا از آنِ اوست ؛ و تو که یک ضربه زدی ، یک جزء آن، از آنِ توست ؛ اگر او نود و نه ضربه را نمی‌زد ، ضربه‌ی صدم نمی‌توانست به تنهایی سنگ را بشکند . 🌟 و تو مادر جان ! سی سال در گوش فرزند ، خواندی که نماز بخواند ، بدون خستگی ... و اکنون من فقط ضربه‌ی آخر را زدم ! 💫 چه عروس خوش‌بیان و خوبی که نگذاشت مادر ، در خود بشکند ؛ و حق را ، تمام و کمال به صاحب حق داد ؛ و نگفت : بله مادر ، من چنینم و چنانم ، تو نتوانستی و من توانستم ... این گونه ، مادر نیز خوشحال شد که تلاشش بی‌ثمر نبوده است . ✨ اخلاقِ اصیل و زیبا از انسانِ اصیل و با اخلاق سرچشمه می‌گیرد . جای بسی تفکر و تأمل دارد ، کسانی که تلاش دیگران را حقِ خود می‌دانند ، کم نیستند اما خداوند از مثقال ذره‌ها سؤال خواهد كرد . 🌹 پیامبر اکرم(ص) فرمودند : کامل‌ترین مؤمنان از نظر ایمان ، کسانی هستند كه اخلاقشاا نیكوتر باشد ؛ و خوشرویی ، دوستی و محبت را پایدار می‌کنند . @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
https://eitaa.com/joinchat/4292018389Cdee2f6ae16 گروه عاشقان اباصالح شامل : با_معنی_تفسیر این گروه تعداددعاوذکرهاشمرده میشه وتوسط خادم امام رضاع
🍂          نازڪَل🌹          قسمت ۳۱ با حس سوزش کمرم چشم باز کردم روی تشک وسط اتاق به پهلو دراز کشیده بودم نگاهی به اطراف اتاق کوچک انداختم دیوارهای کاهگلی دوتا پشتی قرمز رنگ به دیوار تکیه داده شده بود و یک سمار ذغالی سیاه قلم همراه چندتا استکان کمر باریک روی یک میز پایه کوتاه چوبی قرار داشت یک کمد قهوه ای  که روی درش اینه قرار داشت در گوشه ی اتاق کوچیک بود پرده های مخمل قرمز مانع از ورود نور به داخل اتاق میشدن چقدر دلم گرفت از این چهاردیوار که دور تا دورم کشیده شده بود تازه تنهایی رو حس کردم یه غم یه حس دلتنگی یه چیزی مثل غریبه بودن توی یه جهان دیگه روی سینه م سنگینی میکرد سعی کردم بلند بشم که درد سوزش زخمام توی وجودم پیچید بی اختیار از درد بلند گفتم:اخ زنی سراسیمه با شنیدن صدام وارد اتاق شد _درد داری عزیزم؟ باخجالت سرم رو تکون دادم کنارم نشست و کمکم کرد دراز بکشم -روی زخمات نخواب به شکم بخواب مانع شدم:نه.. بین حرفم پرید _خجالت نکش دخترم خدایی نکرده زخمات عفونت میکنه راحت باش معذب بودم اما چاره ای نداشتم درد زخمام طاقت فرسا بود زن از کنارم بلند شد و به سمت کمدش رفت قوطی شیشه ای از داخل کمددراورد به سمتم اومد و کنارم نشست _پیراهنت رو بزن بالا برات روغن بزنم زخمات زودتر خوب بشه _اخه.. _اخه و اما و اگر نداره فکر کن من داتم ازم خجالت نکش کمکم کرد پیراهنم رو بالا بزنم ازوقتی یادمه حتی داهم سفیدی بدنم رو ندیده و حالا داشتم از خجالت اب میشدم زن مادرانه به روی زخمام روغن میزد و اروم کمرم رو نوازش میکرد انقدر این کار رو اروم انجام داد که کم کم چشمام گرم شده و خوابم برد. _نازگل جان؟ _نازگلم؟ انقدر صداش اروم وومهربون بود که دلم نمیخواست چشمام رو باز کنم این مدت انقدر عذاب کشیده بود که واقعا به این ارامش نیاز داشتم _دخترم پاشو یه چیزی بخور ضعف نکنی دیگه نمیشد بیشترازاین خودم رو به خواب بزنم چشمام رو باز کردم با لبخند بهش سلام دادم اما اون فقط خیره ی چشمام بود بعد از چندثانیه زیر لب زمزمه کرد _چشمات شبیه چشمای اقات متعجب گفتم :اقاجانم رو میشناسین؟ از روی زمین بلند شد و به سمت طاقچه رفت و تنگ دوغ رو از روش برداشت _بهتراز هرکسی دلم میخواست سوال کنم یعنی چی؟نکنه باهم فامیلیم اما به کنارم اومد _بذار کمکت کنم بشینی واجازه ی سوال کردن رو بهم نداد هردو در سکوت مشغول خوردن شام شدیم چقدر مراقبت و توجه این زن رو دوست داشتم منو یاد دا مینداخت صورت تپل و سفیدش هنوز بعداز گذشتن سالها از جوانیش زیبا بود موهای جوگندومش رو فرق باز کرده بود و زیر میناش پناه کرده بود اما چشمای مشکیش عجیب شبیه چشمای خانزاده بود اما پراز مهر و محبت بود سوالی توی ذهنم بالا و پایین میشد که نمیدونستم چجوری بپرسم که بی ادبی نباشه اما جلوی حس کنجکاویم رو نمیتونستم بگیرم برای همین حرف ذهنم رو به زبون اوردم _شماهم اینجا کار میکنید؟ سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد و بعداز کمی خندید از حرکتش تعجب کردم _شبیه خدمه هام؟ خجالت زده سرم رو به زیر انداختم _نخ به خدا من...ببخشید حرف نا به جایی زدم مهربون نگاهم کرد _اشکال نداره عزیزم به روش لبخند زدم لیوان دوغ رو از زمین برداشتپ و دوغ رو سر کشیدم _من بی بی زینبم مادر خان با شنیدن حرفی که زد دوغ به گلوم پرید و شروع کردم به سرفه کردن @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مستندی ازایل بختیاری به‌نام🍂              ڪَل ناز🌹            قسمت ۳۲ به سمتم اومد و چندضربه اروم به پشتم زد _نوش نوش کمی که اروم شدم لیوان دوغ رو به سمتم گرفت _بخور نمیدونم اشکام از ترس بود یا شرمندگی لب باز کردم حرفی بزنم اما نمیدونستم چی باید بگم گلوم از شدت سرفه زخم شده بود و میسوخت با انگشتای دستم بازی میکردم _من.....به خدا من... از خودم لجم گرفته بود که جمله ای برای گفتن پیدا نمیکردم باید چی میگفتم میگفتم ببخشید که پسر و شوهرت رو ازت گرفتم دستم رو روی صورتم گذاشتم با صدا شروع کردم به گریه کردن دستش دور شونه هام حلقه شد سرم رو به سمت سینه ش کشید بوسه ای روی سرم زد و من شرمنده تر شدم _گریه نکن عزیزدلم _به خدا که نمیدونم چی بگم من خیلی شرمنده م _شرمنده ی خدا نباشی من چیکاره ام؟ بغض کرد _امیر امانت خودش بود حالا ازم پسش گرفته دلم برای بغض مادرانش کباب شد _چرا با مهربونیتون منو شرمنده میکنید؟ سرم رو از روی سینه ش برداشت دستاش رو دوطرف صورتم گذاشت زل زد توی چشمای ابی رنگم _امیر از این چشمها زیاد برام گفته بود لبخند زد _تنها دختر ایل که چشماش به رنگ دریاس لباش به سرخی اناره انقدر اجزای صورتت رو دقیق برام تعریف کرده بود که قبل از دیدنت تصورت کرده بودم بغضش سنگین تر شد اشکش روی گونه ش سر خورد _تو عزیز امیر بودی چجوری میتونم با عزیزش بدرفتار باشم بغلم کرد و منو به خودش میفشرد و گریه میکرد من با دل این مادر چیکار کرده بودم چجوری دلم اومد پسرش رو ازش بگیرم؟ از خودم بدم میومد کاش من الان به جای امیر زیر خاک خوابیده بودم کاش اونشب منو با جون خودم تهدید میکرد نه با جون یوسف کاش تفنگش رو به سمت قلب من نشونه میگرفت نه قلب یوسف زندگیم پراز حسرت و ای کاش شده که هیچ دردی رو ازم دوا نمیکنه کنار هم توی اتاق دراز کشیده بودیم _فانوس رو خاموش کنم؟ _زحمتتون میشه مهربون لبخند زد فانوس رو خاموش کرد به سمتم اومد و ملافه روی تنم مرتب کرد بعد روی تشکش دراز کشید _امشب سخت خوابت میبره _بله عادت ندارم توی اتاق بخوابم _از ایل برام بگو چشمام رو بستم سعی کردم تصور کنم _شبها که فانوس خاموش میشه از سوراخای چادر میشه ستاره های اسمون رو دید باد خنک صورتمون رو نوازش میده گاهی لرز میوفته توی جونمون میریم زیر لحاف و خوابمون شیرین تر میشه لبخند زدم _صدای جیر جیرکا لالایی شبهامون میشه _دلم برای خوابیدن زیر چادر تنگ شده با تعجب گفتم:مگه شما زیر چادر هم خوابیدین؟ _بله من تا زمانی که زن خان نشده بودم توی چادر زندگی میکردم روزای اول انقدر بهونه گرفتم و گریه کردم تا خان خدابیامرز توی حیاط برام چادر زد کوروش رو که باردار شدم دیگه اومدم توی اتاق و کم کم عادت کردم به اینکه سقف سنگی روی سرم باشه با هیجان گفتم:واقعا خان براتون سیاه چادر زد؟ _اره خودشم برای خواب به سیاه چادر میومد همیشه میگفت زینب زندگی توی سیاه چادر عجب لذتی داره و من ازش بی نصیب بودم _چه زندگی شیرینی داشتین اه کشید _شیرینی زندگی به عشقه امیر اولین پسرم بود که عاشق شد وقتی از امیر میگفت دلم میخواست زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه برای همین سکوت کردم که ادامه داد _کوروش بخاطر موقعیت خوب پدر اکرم باهاش ازدواج کرد سیامک به فکر خوش گذروندن و اصلا عشق رو قبول نداره پسرم بابک هم همش سرش تو کتاب و درسه اما امیرم پراز عشق و احساس بود @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
🍂             نازڪَل🌹             قسمت ۳۳ انروزی که امیر از تو برام تعریف کرد رو خوب یادم تازه نماز عصر رو خونده بودم که در اتاقم باز شد امیر صورت خندونش رو از بین در تو اورد _اجازه هست دایه؟ _دردت به قلبم بفرما گیوه هاش رو دراورد و وارد اتاق شد در رو پشت سرش چفت کرد _قبول باشه دایه _قبول حق تیام به کنارم اومد و چادر نمازم رو بین دستاش گرفت _دردت به جونم دا چادرنمازت بوی بهشت میده سرش رو بغل کردم و بوسیدم لرزش صداش قلبم رو لرزوند _نمیدونی نازگل چقدر دلم برای بغل کردن امیرم تنگ شده _عاجز بودم از دلداری دادنش شرمنده بودم از زدن هر حرفی دستم رو روی دستش گذاشتم ادامه داد:چادر نمازم رو جمع کردم خیلی عجله داشت برای زدن حرفش -دا بیا کنارم بشین میخوام باهات حرف بزنم _رو تیام صبر کن برات چایی بریزم _زحمت نکش مشغول ریختن چایی توی استکان های کمر باریک شدم _زحمتی نیست چاییم تازه دمه بعداز ریختن چایی ها به سمتش رفتم به احترامم بلند شد _بشین چراغ خونه م استکان هارو از دستم گرفت بعداز نشستن من کنارم نشست نگاهش کردم _بگو دا تموم جونم میشه گوش برای شنیدن حرفات با هیجانی که پشت صورت خجالت زده ش پنهان کرده بود گفت:امروز رفته بودم توی باغا گشتی بزنم کمی از چاییم رو توی نعلبکی ریختم و فوت کردم _کنار رودخونه یه دختری رو دیدم به از تو نباشه شبیه ماه چهارده بود پسرم عاشق شده بود ارزوم بود اینکه یروزی کنارم بشینه و ازعشق برام بگه اما اگه میدونستم عاشق شدن جونش رو ازش میگیره هیچوقت همچین ارزویی نمیکردم امیرم ادامه داد  به تعریف کردن از تو _دا حواسم نبود که داره مشکش رو پرمیکنه با کهر(اسم اسب خان به معنی اسب سیاه)داشتم از رودخونه رد میشدم که صدای عصبیش توی گوشیم پیچید دستش رو به کمرش زده بود بهم گفت:هوووی مگه نمیبینی دارم مشکم رو پر میکنم دا سرم رو که به سمت صدا برگردوندم از اونهمه زیبایی مبهوت شدم اصلا نمیتونستم حرفی بزنم فقط زل زدم توی چشمای ابی رنگش که بین مژه های بلند و پرش اسیر بود غنچه ی لباش به سرخی انار شب چله بود پوست سفیدش برف روشرمنده میکرد ابروهای کمونش تیر اخر رو به قلبم زد زلفای بور بلندش رو بافته بود و دو طرف شونه هاش ریخته بود دا بی اختیار بهش گفتم:چشمات همرنگ رودخونه س خجالت کشید از خجالت لپاش مثل گلبرگ گل رز سرخ شد محو تماشاش بودم که پسر مراد مثل عجل بالا سرم ظاهرشد حتی نتونستم ازش بپرسم دختر کیه؟ امیرم هرچی بیشتر ازت تعریف میکرد من مطمئن تر میشدم که تو دختر مصطفی ندیده میدونستم اینهمه زیباییت به ماما(مادربزرگ)شیرینت رفته اون زمونا زیبایی ماماشیرین مثال زدنی بود وحالا نازگلش درست مثل سیبی که از وسط نصف شده باشه شبیهش بود با تعجب گفتم:شما ماماشیرینم رو میشناسین؟ لبخند زد:بهتراز هرکسی ماماشیرینت زن دانا و شجاعی بود زن بود اما مردونه روش حساب میکردن به یاد ماماشیرین چشمام پراز اشک شد چقدر جاش کنارم خالی بود اگه کوه ریزش نمیکرد الان ماماشیرین کنارمون بود @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
🍂           نازڪَُل 🌹         قسمت ۳۴ دستی به گونه ام کشید _ببخش دخترم هم خسته ات کردم هم ناراحتت! دستش رو بین دستم گرفتم و بوسیدم _نه من خوبم اگه ارومتون میکنه تعریف کنید. انگار واقعا با تعریف کردن این خاطرات اروم میشد که ادامه داد: از اینکه امیر عاشق دختر مصطفی شده بود ترسیدم خان امکان نداشت قبول کنه با مصطفی وصلت کنه توی فکر و خیال غرق بودم که با تکونای دست امیر به خودم اومدم -دا؟ _جان دا؟ _کجایی؟ زمزمه کردم:دختر مصطفی س چشماش رو ریز کرد _از کجا میدونی دا مگه دیدیش؟ _با نشونی هایی که دادی فهمیدم تو ایل فقط بچه های مصطفی چشماشون ابی رنگه _پس چشم قشنگای ایل بچه های مصطفی ن اخم کردم و پشت دستش زدم _پسر بی حیا خندید هنوز خنده های قشنگش جلوی چشمامه _ببخش دا _میگن مادربزرگ مصطفی و یه سرباز فرنگی که چشمای ابی و موهای طلایی داشته عاشق هم میشن اسم مادربزرگ مصطفی شاهزنون بوده بیچاره خدا هر بچه ای که بهش میداده به دوروز نرسیده تلف میشدن دفعه ی اخری که باردار میشه نذر میکنه خدا جون خودش رو بگیره و بچه ش زنده بمونه خدا یه دختر بهش میده مثل قرص ماه دخترش رو بغل میکنه میبوسه تو گوشش اذون میگه اسمش رو میذاره شیرین همینجوری که داشته به دخترش شیرمی داده از دنیا میره _خداروشکر با تعجب به امیر که همچین حرفی زد نگاه کردم دستی به موهای مشکیش کشید _یعنی خداروشکر که شیرین زنده بود و خدا بهش نوه داد از حرفش خنده م گرفت اما دلم شور میزد میدونستم خان مخالف این وصلته کنجکاو بودم که چرا خان مخالف ازدواج من با امیر بود اما از پرسیدن این سوال خجالت کشیدم و دلیل مخالفتش رو گذاشتم پای اینکه اون پسر خان و من دختر عشایر. بی بی زینب ادامه داد:کار هر روز امیر شده بود از تو گفتن با درد خندید:پسرم گوشه و کنار چادرتون قایم میشد تا تورو ببینه با شنیدن این حرف یاد یوسف افتادم هر وقت که با خبر میشد اقاجان و داداشام نیستن خودش رو پشت درختی که نزدیک سیاچادر بود پنهان میکرد با شنیدن صدای بی بی زینب از خاطراتم بیرون اومدم خان مهمون داشت رفتم توی مطبخ تا ببینم چیزی کم و کسر نباشه گلاب سراسیمه اومدی توی مطبخ _بی بی زینب؟ _بله گلاب؟ _امیرخان تشریف اوردن توی اتاقتون منتظرن _بهش بگو منتظر بمونه دستم بنده! گلاب دودل گفت:اخه حالشون خوب نبود دلم شور افتاد به سمتش رفتم _چی شده؟ _مثل اینکه دعوا کردن به سمت اتاقم پا تند کردم در رو که باز کردم با صورت خونی و پیرهن پاره ی امیر مواجه شدم پاهام سست شد کنار در نشستم اولین بار بود پسرم رو توی این وضعیت میدیدم کنارم اومد و دستم رو گرفت _دا دستات یخ کرده _دات بمیر این چه سر و ضعیه؟چی شده؟با کی دعوا کردی؟ کمکم کرد بلند بشم با هم وارد اتاق شدیم گوشه ی دیوار نشستم _گریه نکن دا چیزیم نیست مگه میتونستم جیگرگوشه م رو تو این حالت ببینم و گریه نکنم دل نگرون بودم اخه امیرم اهل دعوا کردن نبود _حرف بزن دردت به سرم با کی دعوا کردی؟ دستاش رو مشت کرد چشماش از عصبانیت به سرخی میزد از بین دندون های کلید شده ش غرید! _با کره ی مراد _کی رو میگی؟ _رفته بودم جنگل با دختر مصطفی حرف بزنم که پسر مراد سر رسید و باهم دعوامون شد سرزنشش کردم _کار بدی کردی دا یعنی چی که رفته بودم با دختر مصطفی حرف بزنم نمیگی ابروی دختر مردم میره؟ بیشتر عصبی شد اولین بار بود که صداش رو برای من بالا میبرد _اره کار بدی کردم از بس به شما اصرار کردم و گفتین حالا عجله نکن وقت زیاده، مجبور شدم خودم برم سراغش و باهاش حرف بزنم از جا بلند شد کمی قدم زد اما اروم نشد رو بهم با بغض گفت:دیگه صبر ندارم دا به خدا میترسم یکی دیگه به دستش بیاره به جان خودت که یه تار موت رو با دنیا عوض نمیکنم قسم اگه اون دختر زن کس دیگه ای بشه اول اونو میکشم بعد خودمو من طاقت ندارم گلم تو دستای مردی جز من باشه توی شوک حرفاش بودم که از اتاق بیرون رفت و درو بهم کوبید @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
🍂 مستندی ازایل بختیاری به نام            نازڪَُل🌹            قسمت ۳۵ صبح با سروصدایی که از حیاط میومد چشمام رو باز کردم نگاهی به اطراف انداختم خبری از بی بی زینب نبود زخمام میسوخت اما خجالت میکشیدم به استراحت کردن ادامه بدم من برای کنیزی اینجا اومده بودم نباید از محبت بی بی زینب سواستفاده میکردم از روی رخت خواب بلند شدم کمرم حسابی میسوخت دستی بهش کشیدم از درد چشمام پراز اشک شد پیراهنم از ضربه های شلاق پاره شده بود و به پوستم چسبیده بود یاد ندارم که تاحالا اقاجان یا داداشام دست روم بلند کرده باشن اولین تجربه ی کتک خوردنم بود و چقدر دردش زیاد بود از اون بدتر درد قلب شکسته م بود تشک رو از روی زمین جمع کردم و گوشه ای گذاشتم لحاف و متکا رو هم روش گذاشتم نمیدونستم بقچه م کجاست دوست داشتم لباسهام رو عوض کنم گوشه ای نشستم و منتظر بی بی زینب موندم چند دقیقه بعد در اتاق باز شد و بی بی زینب با لب خندون وارد شد ‌از جا بلند شدم _سلام _سلام به روی ماهت عزیزم به روش لبخند زدم _چرا بیدار شدی عزیزم؟استراحت میکردی _حالم خوبه فقط... _جانم؟ خجالت رو کنار گذاشتم _نمیدونم بقچه م کجاست به پیرهنم اشاره کردم _پاره شده بی بی زینب با دلسوزی نگاهی به پیراهن پاره و زخمام کرد _الهی بمیرم برات مادر به سمت کمدش رفت و قفلش رو بازکرد _لباسات رو اینجا گذاشتم بقچه م رو از توی کمدش دراورد و به سمتم گرفت _بیا زندگی فقط صبرکن اب گرم بشه بری حموم سکوت کردم واقعا به حموم کردن نیاز داشتم بعد از نیم ساعت در اتاق بی بی زینب به صدا دراومد بی بی زینب:بله بدون اینکه در باز بشه صدایی زنونه به گوشمون رسید _بی بی جان حموم اماده س _باشه صبر کن نازگل رو راهنمایی کن رو به من گفت:بلند شو دختر _حمام کجاست؟ _ته حیاط نا امید شدم من چجوری با این پیرهن پاره تا ته حیاط برم بی بی زینب که تردیدم رو دید گفت:چرا نمیری؟ سرم رو زیر انداختم _لباسم پاره س توی حیاط خیلی ادم رفت و امد میکنه ... بین حرفم پرید _راست میگی اصلا حواسم نبود دوباره به سمت کمدش رفت و چادرنمازش رو از کمد در اورد و به سمتم گرفت _بیا مادر اینو سرت کن برو با ذوق به سمتش رفتم و چادر رو ازش گرفتم _دستتون درد نکنه _سرت درد نکنه برو مادر تا دوباره اب یخ نشده _چشم چادر رو روی سرم انداختم و بقچه م رو زیر بغل زدم درو باز کردم دختری ۱۴_۱۵ساله کنار در ایستاده بود بهش سلام دادم که بی جواب موند به سمت حموم حرکت کرد و من پشت سرش راه افتادم نگاه ادم هایی که از کنارشون رد میشدم معذبم میکرد به یه اتاقک اجری رسیدیم دختر رو بهم گفت:اینجا حمومه _میشه ازت یه خواهشی بکنم؟ منتظر نگاهم کرد _خجالت میکشم تنها برم اتاق بی زینب میشه منتظرم بمونی؟ کمی فکر کرد و بعد جواب داد _زود کارتو انجام بده و بیا لبخند زدم _چشم @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
🍂            نازڪَُل🌹           قسمت ۳۶ دختره به درخت تکیه داده بود به سمتش رفتم با اخم گفت:دیر کردی _ببخشید لباس میشستم صدایی از پشت سرم به گوشم رسید _کاخ باباتم لباست رو با اب گرم میشستی این صدا رو خوب میشناختم صدای زن کوروش خان بود به سمتش برگشت سرم رو پایین اندختم و سلام دادم _نگفتی با اب گرم میشستی؟ _توی چشمه میشستم به سمتم اومد دستش رو زیر چونه م گذاشت و سرم رو بالا اورد توی چشمام نگاه کرد یه تای ابروش رو بالا داد _از این به بعدم توی چشمه بشور پوزخند زد و اخرین تیر رو به سمت قلبم روانه کرد _تو اینجا برای کنیزی اومدی نه خانومی دستش رو با شدت از زیر چونه م کشید و ازم دور شد بغضم رو قورت دادم و به سمت اتاق بی بی زینب حرکت کردم بغض راه نفسم رو بسته بود اشک بی اختیار توی چشمام جمع شد با اولین پلک زدن قطره ی درشت اشک روی گونه م چکید به درخت تکیه دادم دلم نمیخواست بی زینب منو با این حال ببینه دخترک خودش رو بهم رسوند توی چشمهای قهوه ای رنگش نگاه کردم ترحم رو میشد به وضوح توی چشماش دید با دلسوزی گفت:ناراحت نشو زن خان باهمه همینطوری رفتار میکنه همه اهالی میگن میخواد عقده هاش رو پشت زخم زبوناش قایم کنه همینجوری دل شکونده که خدا قهرش گرفته و بهش بچه نمیده انگار دخترک هم دل پراز اکرم داشت و نیش زبونش رو چشیده بود اشکم رو پاک کردم روبه دخترک لبخند زدم _ممنون از محبتت اون هم منقابلا لبخند زد _اسمم اهو چه اسم زیبایی،اسمش با حالت چشماش همخونی داشت اهو دستاش رو در هم قلاب کرد سرش رو پایین انداخت _ببخش که باهات خوب رفتار نکردم اخه درمورد تو چیزهای خوبی نشنیده بودم اما از وقتی دیدمت فهمیدم همه اون حرفا در مورد تو دروغی بیش نبوده با حرفی که از اهو شنیدم متوجه شدم ذهن مرد ابادی نسبت به من خیلی مسموم شده برای اینکه اهو معذب نشه گفتم:بریم الان بی بی نگران میشه هردوبه سمت اتاق بی بی حرکت کردیم نزدیک اتاق اهو گفت:لباسارو بده برات پهن کنم مانع شدم _نه خودم پهن میکنم _کمکت میکنم روی درختی که پشت اتاق بی بی بود لباسهاروپهن کردیم دراتاق رو به صدا دراوردم صدای با محبت بی بی به گوشم رسید _بفرمایین درو باز کردم @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
🍂           نازڪَُل🌹           قسمت ۳۷ توی مطبخ مشغول سیب زمینی پوست کندن بودم بی زینب خیلی اصرار داشت که کاری نکنم و فقط توی اتاق اون بمونم اما نمیتونستم همچین لطفی رو قبول کنم بهش اطمینان دادم که خودم دوست دارم کار انجام بدم و از موندن توی اتاق خسته شدم توی مطبخ تنها کسی که باهام خوش رفتاری میکرد آهو بود بقیه به چشم زنی نگاهم میکردن که خان وخانزاده شون رو به کشتن داده و بهشون حق میدادم گل بانو جلوی در مطبخ ایستاده بود _نازگل و آهو نگاهش کردم _بیاین برین داخل خونه خان همه جا رو تمیز کنین سیب زمینی رو زمین گذاشتم گل بانو و همسرش حسنعلی خونه زاده این عمارت بودن و همه ازشون حساب میبردن هربار که چیزی از کسی میخواستن بی چون و چرا باید انجام میدادن دستم رو با دامنم تمیز کردم منتظر شدم اهو بیاد و باهم از مطبخ بیرون زدیم گل بانو جلو میرفت و من و اهو پشت سرش جلوی در خونه به سمتمون چرخید _خونه رو مثل دست گل میکنید میخوام همه جا از تمیزی برق بزنه خان امشب مهمون داره هر دو چشم گفتیم و وارد خونه شدیم اولین بار بود وارد خونه ی خان میشدم بیشتراز ده تا فرش ابریشمی قرمز و کرم رنگ زمین رو پوشیده بود دور تا دور اتاق شاهنشین های زیبا بود. گوشه ای از اتاق پوست بز کوهی که پراز کاه بود و دوتا تیله ی خوشکل مشکی رنگ جای چشماش قرار داده بودن نشونه ازشکارچی بودن خان میداد. نگاهم به دیوار روبروم افتاد یک نقاشی از خان و خانزاده توی یه قاب زیبا روی دیوار قرار داشت نگاهم توی چشمای نقاشی شده ی خانزاده گره خورد هنوز همونقدر با نفوذ بود یاد لحظه ای افتادم که موقع رد شدن از رودخونه توی چشمام زل زده بود وقتی توی جنگل با یوسف دعوا میکرد لحظه ای تفنگ رو به سمتش نشونه گرفتم وقتی یوسف چشماش رو برای همیشه بست از خان خاطره ای ندارم اما باعث مرگش من بودم با تکون خوردن شونه هام به خودم اومدم و نگاهم رو به اهو دوختم نگران پرسید:چرا گریه میکنی؟ چی میتونستم به اهو بگم؟ دلم یه شونه میخواست برای گریه کردن به اغوش اهو پناه بردم و بی پروا گریه کردم بدون اینکه فکر کنم تو یه موقعیتی قرار دارم با صدا گریه کردم اهو که سردرگم بود کمرم رو نوازش میکرد و ازم میخواست اروم باشم به هق هق افتاده بودم و نفسم بالا نیومد با شنیدن صدای اهو از بغلش بیرون اومدم _وای نازگل خان اومد اشکم رو پاک کردم اما هنوز هق هق میکردم خان با قدم های محکم به سمتمون اومد سرم روپایین انداختم صدای پرابهتش گوشم رو پرکرد _چرا گریه میکردی دختر مصطفی؟ حرفی برای گفتن نداشتم روبه اهو گفت:برو براش اب بیار اهو چشمی گفت و ازمون دور شد با رفتن اهو ترسیدم از تنها بودن با خان میترسیدم _نگفتی؟ زبونم نمیچرخید که حرفی بزنم یا جوابی بدم با شنیدن صدای اکرم نفس اسوده ای کشیدم _کوروش خان شما که هنوز اینجاین _میرم الان رو به من گفت:ابت رو که خوردی حالت بهترشد شروع کن به تمیز کردن زیر لب چشمی گفتم و خان به سمت بیرون حرکت کرد @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
🍂            نازڪَُل 🌹           قسمت ۳۸ بعداز واردشدن من اهو سرش رو از بین در داخل اورد _بی بی اگه با من کار ندارین برم؟ بی بی زینب دستش رو روی زانوش گذاشت و به زحمت بلند شد _بیا تو یه چایی بخور عزیزم اهو به بی بی گفت:نه زحمت نمیدم برم تو مطبخ کار دارم بی بی به سمت سماور رفت و نشست _زحمتی نیست بیا تو نازگلم تنهاست اهو داخل اومد و درو پشت سرش بست هردو به سمت بی بی رفتیم و کنار سماور نشستیم بی زینب مشغول ریختن چایی بود با لبخند گفت:عافیت باشه قرص قمر از لحن زیباش لپام گل انداخت نگاهش که به چشمام افتاد خنده جای خودش رو به نگرانی داد _چشمات چرا قرمزه؟ قبل از اینکه حرفی بزنم اهو گفت:اکرم خانوم دعواش کرده با چشمای گرد شده نگاهی به اهو انداختم اصلا دلم نمیخواست بی زینب از این موضوع باخبر بشه اما اهو با اب و تاب شروع کرد به تعریف وهر حرف و اتفاقی که افتاده بود بی زینب با شنیدن هر کلمه چهره ش بیشتر رنگ ناراحتی میگرفت بعداز تموم شدن حرف اهو بی زینب چایی های خوشرنگی که تو استکان ریخته شده بود رو جلومون گذاشت درقندون سیاه قلمی که توش پربود از نقل های زعفرونی رو باز کرد و به سمتمون گرفت یکی از نقل هارو برداشتم و توی دهنم گذاشتم طعمش خیلی خوب بود یبار که برای دوا و درمون با اقاجان به شهر رفته بودیم خونه ی عمو رحمان ازاین نقل ها خورده بودم چاییم رو تو نعلبکی ریختم بوی خوش هل و دارچین مشامم رو نوازش میکرد نفس عمیق کشیدم و این بوی خوب رو به ریه هام فرستادم اهو بعداز خوردن چایی دوم تشکر کرد و رفت دختر ساده و شیرینی بود اما امان از زبون فضولش با دیدن قیافه ی درهم بی زینب دلم گرفت استکان هارو جمع کردم وتوی کاسه ای که جلوی سماور قرار داشت چیدم شیرسماور رو باز کردم و ابجوش توی کاسه ریختم استکان هارو توی ابجوش دست کشیدم و بعد با دستمال تمیزی که روی میز سماور بود خشک کردم و توی سینی چیدم طاقت دیدن ناراحتی بی زینب رو نداشتم دستم رو گذاشتم روی دستای چروک اما نرمش سرش رو بالا اورد چشمای به رنگ شبش پراز غم بود خم شدم و دستش رو بوسیدم سرم رو نوازش کرد _شرمنده تم نازگل _دشمنت شرمنده باشه بی بی سرش رو پایین انداخت _تو عزیزدل پسرم بودی برای به دست اوردنت از جونش گذشت میدونم وقتی تو ناراحتی روحش در عذابه از جونم میگذرم تا روحش در ارامش باشه از حرفایی که میشنیدم به شدت شرمنده و خجالت زده بودم من جون پسرش رو گرفته بودم و اون هر لحظه با هر حرف و رفتاری من رو شرمنده تر میکرد دلم میخواست زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه _بابت تموم حرفای زده و نزده اکرم من ازت معذرت میخوام دخترم سرم رو پایین انداخت _بی بی تورو خدا اینجوری نگو خجالت میکشم بغض کرد _اکرم برادرزاده ی خان از وقتی که به دنیا اومد خان اکرم رو برای کوروش ناف برون کرد بزرگتر که شدن کوروش گفت علاقه ای به اکرم نداره و نمیخواد باهاش ازدواج کنه خان برای حفظ برادریش و ابروی خانوادگیشون با زور و وعده قدرت و پول کوروش رو راضی به ازدواج با اکرم کرد اکرم عروس خونه ی ما شد اما حرف نخواستن کوروش نقل دهن مردم شده بود و تو هر جمعی ازش حرف میزدن این پچ پچا به گوش عروسم میرسید و دلش بیشتراز قبل میشکست همین دلشکستنا بی رحمش کرد ضعفش رو پشت زبون تلخش قایم میکنه دیگران رو اذیت میکنه تا بلکه دلش اروم بگیر الان ۳ساله ازدواج کردن و بچه شون نشده واس همین از هر زن و دختر جدیدی که وارد این خونه میشه میترسه نگران نگاهم کرد _دردت به جونم هرموقع دلت رو شکوند به من پیرزن ببخشش نکنه با دلشکسته نفرینش کنی از خدا بخواه به راه راست هدایتش کنه ذاتا ادم بدی نیست خودشو بد نشون میده برای اینکه خیالش راحت بشه لبخند زدم _خیالت راحت ببینی من کینه به دل نمیگیرم دلم برای اکرم سوخت خیلی سختی کشیده بود ارزو کردم خوشبختی دلش رو از سیاهی پاک کنه @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
🍂           نازڪَُل          قسمت ۳۹   بعداز رفتن خان و بسته شدن در اکرم به سمتم اومد نگاهی بهش انداختم قدش بلند و کمی لاغر بود چشمای درشت قهوه ای رنگ با مژه هایی صاف داشت. ابروهای نازک و گرد مشکی رنگش رو درهم کشید ناراحتی رو میشد توی تک تک اجزای صورت لاغر و استخونیش دید! لبهای غنچه ا ش که خالی بالای لبش بود رو از هم باز کرد _سخته؟ سوالش برام نامفهموم بود -چی سخته؟ _کلفتی! باز نیش زدن رو شروع کرده بود سعی کردم اروم باشم و جوابی ندم که ادامه داد _داشتی برای خان مظلوم نمایی میکردی هرکی ندونه فکر میکنه توهم دختر خان بودی و حالا کار کردن برات سخته تصور میکرد کارکردن برام سخت بود و برای همین گریه کردم و اصلا دلم نمیخواست تصورش رو عوض کنم به سمت برنویی که به دیوار وصل بود رفت دستی روش کشید انگشت خاکی شده ش رو بالا اورد و فوت کرد با ناز ادامه داد:خونه رو خیلی خوب تمیز کن! به سمتم اومد. _اخه خواهر زاده ی خان داره میاد اینجا،خواهرزاده ی خان رو که میشناسی؟ کمی فکر کردم نمیشناختمش _نه خانوم لبخند زد _همون دختری که قرار شوهرت باهاش ازدواج کنه بلند خندید صدای خندش اذیتم میکردم کنار گوشم گفت:میبینی چقدر حواس پرتم پسر مراد تورو طلاق داد دیگه شوهرت نیست دستم رو مشت کردم تا مانع از ریزش اشکام بشم قلبم هزار تیکه شده بود اخه اکرم چقدر میتونست بدجنس باشه دست به سینه ایستاده بود تا عکس العمل منو ببینه نفس عمیقی کشیدم یاد حرف بی زینب افتاد(اگه دلت شکست نفرینش نکنی) با صدای لرزون گفتم _خوشبخت بشن برای اینکه از زیر نگاهش در امان باشم دستمالی برداشتم و خودم رو مشغول تمیز کردن طاقچه نشون دادم با اومدن اهو اکرم به اتاقش رفت اهو با لیوانی اب به سمتم اومد دستام میلرزید اب رو از دست اهو گرفتم نگران پرسید:رنگت چقدر پریده _خوبم جرعه ای اب خوردم قلبم داشت از جاش کنده میشد من داشتم خونه ی خان رو برای خواستگاری یوسف از خواهرزاده ی خان مرتب میکردم. هرجارو که تمیز میکردم از خودم یه قطره اشک به جا میذاشتم دلم خون بود. تازه فهمیدم اصلا دختر قویی نیستم من امروز متوجه شدم ادم ضعیفی هستم بعداز تمیز و مرتب شدن خونه همراه اهو به سمت حیاط رفتیم @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞