#460
_وای بهار وایییی.. دیدی چی شد.. بخاطر من رابطه ی برادریشون خراب بشه من خودمو میکشم بخدا...
_ای درد بگیری توهم دم به دقیقه از مرگ وخودکشی حرف بزنا... چیزی نمیشه اونا همیشه دعواشون میشه
اتفاقا خوب شد اینجوری حداقل یکی رو داشتیم باورمون کنه و تودهن اون عماد نمک نشناس بزنه!
به این چیزا فکرنکن امروز باوکیل حرف میزنیم دنبال کارهاتو بگیره و اون بی وجود رو به سزای اعمالش برسونه!
_اگه پیداش نکنن چی؟ اگه نتونم ثابت کنم همه چی دروغ بوده چی؟
کامل به طرفم برگشت و باتعجب نگاهم کرد وگفت:
_توحالت خوبه؟ نکنه به خودت شک داری تو؟
سرمو پایین انداختم و گفتم؛
_تواین دنیا خیلی ظلم ها درحقم شده واز نامردی دنیا و نا عدالتی هاش هیچ چیزی بعید نیست!
_چرت وپرت نگو گلاویژ.. همین فردا میریم پزشکی قانونی و نامه ی پاکیتو میگیریم وتمام!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#461
برگشتیم خونه و بهار به زور منو فرستاد حموم و توی اون فاصله لباس هامو ازچمدون درآورده و توی کمدم چیده بود...
مادرانه موهامو سشوار کشید و قرص آرام بخش بهم داد تا استراحت کنم..
دلم نمیخواست بخوابم اما قرص ها قوی تراز مقاومت من بودن و نفهمیدم کی خوابم برد.. وقتی چشم هامو باز کردم ساعت 9شب بود..
اومدم از اتاق برم بیرون که باشنیدن صدای رضا سرجام خشکم زد..
_من باورکردم اما باور من وتو افتضاح به بار اومده رو درست نمیکنه بهار جان.. عماد هیچ جوره حاضر نیست حتی اسم گلاویژ رو بشنونه.. حتی اگر واقعی نبودن عکس ها رو ثابت کنیم بازهم چیزی عوض نمیشه وعماد سکوت ودروغی که گفتین از ذهنش پاک نمیشه!
گذشته ی عماد رو که میدونی.. میدونی بخاطر دروغ وپنهان کاری چه ضربه ای خورده و چه روزهای سختی رو گذرونده...! ای کاش ازهمون اول حقیقت رو بهش میگفتین!
بهار_ به درک میخوام صدسال سیاه باور نکنه.. من دیگه جنازه ی گلاویژ رو هم روی دوش عماد نمیندازم..
مرتیکه پوفیوز توی چشمام نگاه کردو بدترین حرف هارو به گلاویژ زد.. والا بخدا شمر هم اگر بود اون انگ هارو به دختر پاکی مثل گلاویژ نمی چسبوند!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#462
همه وجودم میلرزید.. سرم گنگ بود ودست وپاهام سست شده بود.. همونجا کنار در روی زمین نشستم و بیصدا اشک ریختم...
عماد اون عکس هارو باور کرده بود..
دیگه هیچوقت منو نمیخواد..
خدایا بدون عماد.. بدون دوست داشتنش چطوری زندگی کنم.. خدایا کمکم کن.. من بدون اون نامرد میمیرم ای خداااا...
داشتم گریه میکردم که در اتاقم بازشد وبهار متوجهم شد...
_گلاویژ؟ بیدار شدی؟ اینجا چیکار میکنی عزیزم؟ حالت خوبه؟
برق رو روشن کرد و دیدن صورت خیس از اشکم شوکه شد..
کنارم نشست و با نگرانی پرسید:
_چی شده قربونت برم؟ چرا گریه میکنی؟ بازم خواب بد دیدی؟ دِ حرف بزن جون به سرم کردی دختر...
با هق هق گفتم:
_من عماد چیکار کنم؟ بدون اون چطوری زندگی کنم بهار چطوری؟
_آروم باش گلا.. توهنوز جوونی خیلی راه مونده تا عشق واقعی رو تجربه کنی و به خوشبختی برسی.. اون عوضی ارزش اشک هاتو داره آخه؟
_نمیخوام من خوشبختی رو بدون عماد نمیخوامممم بهار...
_خیلی خب آروم باش... درست میشه عزیزم.. بسپر دست زمان، یه کم زمان بگذره هم عماد آروم میشه هم تو خودتو ثابت میکنی..
باگریه که چیزی درست نمیشه اخه عزیزمن.. اینجوری فقط خودتو ازبین می بری و توانی واست نمیمونه.. توباید قوی باشی تابتونی عمادو متوجه اشتباهش کنی..
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#464
_میخوای بخاطر اون مرتیکه بی همه چیز خودتو بکشی ومنو بدبخت کنی آره؟ گلاویژ منو دیونه نکنا.. یه کاری نکن برم اون عوضی رو زنده زنده دفن کنم...
با حرف ها وحرکت های بهار بی اراده خنده ام گرفت...
بادیدن لب های به خنده کش اومده ی من چشم های درشتش گرد ترشد و میون عصبانیت گفت:
_بفرما همینم مونده بود دختره دیونه شد!
باصدای بلند زدم زیرخنده و میون خنده گفتم:
_بخدا که عاشق همین دیونه بازی هاتم..
_درد بی درمون.. به چی میخندی؟ هان؟
باهمون خنده گفتم:
_هیس بابا آبرومو جلو شوهرت بردی دیونه!
_شوهرکجا بود؟ رضا رفته.. میخواستی چیکارکنی؟ هان؟
_هیچی بخدا میخواستم یه دونه قرص بردارم بخوابم..
_الکی؟ پس چرا منو میترسونی وهیچی نمیگی؟ هان؟
_خب اگه یه ذره بین حرفات نفس میکشیدی و مهلت میدادی منم حرف بزنم، میخواستم بگم!
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد و یه دونه زد توسرم وگفت:
_زهرمار.. خنده نداره...
باهمون خنده بغلش کردم وگفتم:
_تونبودی من باید چیکار میکردم؟ دیونه بازی های کی میخواست بدترین لحظاتمو شیرین کنه!
_خودت دیونه ای... ترسیدم خب..
ازش جداشدم.. باحسرت آهی کشیدم وگفتم:
_خیلی دوستت دارم.. هیچوقت تنهام نذار..
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#463
تقه اس به دز اتاق خورد و پشت بندش صدای نگران رضا از پشت در شنیده شد..
_چیزی شده دخترا؟ مشکلی پیش اومده..
اشک هامو پس زدم و پاهام رو توسینه جمع کردم و سعی کردم خودمو جمع کنم.
_برو بیرون بهار نذار رضا تواین حال منو ببینه.. بعدا حرف میزنیم..
بهار همزمان که نگاهش به من بود، صداشو یه کوچولو بلند کرد و خطاب به رضا گفت:
_چیزی نیست عزیزم صبرکن الان میام..
و پشت بندش من رو مخاطب قرار داد وادامه داد:
_پاشو خودتو جمع کن.. اصلا دلم نمیخواد واسه یه آدم بی لیاقت اینجوری خودتو هلاک کنی!
ازجاش بلندشد و رفت بیرون..
یه کم دیگه گریه کردم و برگشتم تو رتخوابم.. انگار تنها راه نجات از فکر وخیال فقط وفقط قرص های خواب آور بود وبس...
اومدم قرص خواب رو از کشوی پاتختی بردارم که بهار دوباره برگشت توی اتاق و بادیدن جعبه ی قرص توی دستم، فکراشتباه کرد...
_چیکار داری میکنی؟ هان؟ دیونه شدی؟
من هم چون انتظار اومدن و صدای بلند وترسیده بهار رو نداشتم، ترسیده تکونی خوردم و باچشم های گرد شده نگاهش کردم...
اومد نزدیکم و بلندتر ادامه داد:
_داشتی چه غلطی میکردی؟
هنگ کرده پرسیدم:
_چته؟ آروم باش الان رضا میشنوه فکر اشتباه میکنه!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#465
لبخندی زد و گفت:
_منم دوستت دارم فسقلی.. دیگه نبینم بدون اطلاع من از قرص های آرام بخش استفاده کنی ها! هروقت هرچی خواستی میای ازخودم میگیری! باشه؟
پلک هامو به نشونه ی مثبت روی هم گذاشتم...
_واقعا اون کار رو میکردی؟
_کدوم کار؟
_زنده زنده عماد رو دفنش کنی؟
شماتت بار نگاهم کرد و جواب داد:
_معلومه که میکردم..
سرمو روی شونه اش گذاشتم.. به روبه رو خیره شدم و آهسته لب زدم:
_کاش من هم میتونستم این کار روبکنم.. کاش اونقدر قوی و قدرتمند بودم که نذارم هیچکس اذیتم بکنه!
_حالا من یه حرفی زدم.. والا من هنوز به گردپای شجاعت و دلگنده بودن تو نرسیدم ونخواهم رسید...
صدسال دیگه هم به ذهنم نمیرسه توصورت کسی اسید بریزم و نقشه کشتنش رو بکشم!
بادلخوری نگاهش کردم که خندید وادامه داد:
_خودتو دست کم نگیر پهلوون.. جسارتت قابل ستایشه..
_اون لایق زندگی نیست بهار.. اون همه زندگیمو ازم گرفته و حقش نیست به همین راحتی زندگی کنه!
_البته که نمیکنه.. یعنی نمیذارم که حتی یک روز آب خوش از گلوش پایین بره.. وکیلم واسه پس فردا وقت پزشک قانونی گرفته.. بعداز گرفتن جوابش میتونیم حکم جلب سیار اون مرتیکه رو بگیریم!
_اگه پیداش نکنن چی؟ اگه بفهمه ازش شکایت کردیم و بیاد سروقتمون چی؟ بهار محسن دیونه اس.. اگه زبونم لال بخاطر من به توآسیبی برسونه چی؟ من میمیرم بهار.. بخدا میمیرم..
_اولا مملکت قانون داره دوما فردا که دنبال کارهای قانونیش میوفتیم، از همون دادگاه درخواست کمک و نگهبانی ۲۴ساعته میکنیم.. اونجوری تا پیدابشه توی امنیت کامل هستیم ..
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#466
خلاصه اون شب مثل همیشه تانزدیکی های صبح حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که حرف های من وبهارهیچوقت تمومی نداره..
درکنار تصمیم هایی که گرفته بودیم من هم یواشکی تصمیم مهمی گرفتم..
تصمیم گرفتم دنبال بابام بگردم وپیداش کنم...
میدونستم ترکیه زندگی میکنه و تشکیل خانواده داده
میدونستم بچه که بودم چندباری قصد گرفتن حضانتم از مادرم رو داشته و یادم میاد روزهای اولی که مدرسه میرفتم، مادرم از ترس اینکه مبادا بابام منو باخودش ببره، میومد توی مدرسه ام منتظرم می نشست..
اما ترس های مامان بیهوده بود چون من بابایی که بعداز چندسال یادش اومده بود که دختر داره رو نمیخواستم..
به مادرم اطمینان دادم که هرگز بابامو انتخاب نمیکنم و تنهاش نمیذارم..
مادرم رو بخاطر بابایی که حتی تصویرش از ذهنم پاک شده بود رو تنها نذاشتم و بعداز مرگ مادرم هم هیچکس سراغی ازمن نگرفت ومم هم فراموش کردم که پدری داشتم
بعداز اون بهار همه کس وکارم شد.. پشت وپناهم شد اما...
دیگه نمیخواستم سربار بهارباشم.. نمیخواستم زندگیشو بخاطر من فدا کنه
اون ازدواج کرده وبه زودی باید بره وباشریک زندگیش، با همسرش زندگی کنه و من باید دنبال بابام میگشتم.. اون تنها کسیه که میتونم بهش اعتماد کنم.. هرچی باشه بابامه
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#467
درسته که تنهامون گذاشت.. درسته که روی یک دونه دخترش چشم هاشو بست و رفت یه کشور دیگه خانواده ی جدیدی برای خودش انتخاب کرد اما مطمئنم که اون آخرین کسیه که تودنیا بهم ضربه میزنه!
بدون شک بین عماد و بابام انتخاب درست برای اعتماد کردن بابامه و از همون اول هم اعتماد کردن به غریبه ها اشتباه بزرگی بود...
شاید گفتن این حرف ها از دختری مثل من که از رنگ چشم هاش متنفره چون رنگ چشم های باباشو داره، مسخره و کلیشه ای به نظر برسه اما زمونه آدم هارو تغییر میده
بعضی ها آدم ها به نقطه ی صفر میرسن.. به نقطه ای که بی کسی و بی تکیه گاهی اونقدر بهت فشار بیاره که دلت برای بابا داشتن تنگ بشه.. حتی اگه از اون بابا متنفرباشی حتی اگه از رنگ چشم های خودت هم متنفر باشی..
اره من توی این مدت به نقطه ای از بی پناهی و تنهایی رسیدم که دلم بابامو خواست.. دلم میخواست اون لحظه که عماد توصورتم میکوبید بابام بود تا ازم دفاع کنه و حق دختر بیگناهشو ازش میگرفت..
دلم میخواست وقتی داشتم به زادگاهم برمیگشتم توی ترمینال بابام منتظرم بود تا به آغوشم بگیره و بهم اطمینان بده که محسن رو پیداش میکنه و حق دخترش رو ازش میگیره...
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#468
این هارو نمیگم تا حق بهار رو حق خواهر بودنش رو پایمال کنم نه!
همیشه بابام نبوده اما بهار رو داشتم.. وخدارو بخاطر داشتن فرشته ای مثل اون شاکرم..
اما من نمیخوام بهار قربونی من وسرنوشتم بشه.. بهش که فکر میکنم، باخودم میگم اگه توی اون مسیری که داشت دنبال منه سیاه بخت میومد، زبونم لال بلایی سرش میومد من باید چه خاکی توسرم میکردم؟
بهار همه دنیامه.. جای خواهرم و مادرمه.. حاضرم بخاطرش جونمو بدم.. اما اونم مثل من یه دختر بی پناهه.. اون هم مثل من تواین دنیا هیچکس رو نداره و دلم نمیخواد خودشو قربونی من کنه..
بخاطر بهار و زندگی جدیدی که باعشق و علاقه شروع کرده میخوام دنبال بابام بگردم و دیگه باعث دردسر خواهرم نشم..
اون بابا هم وقتشه که مسئولیت دخترش رو به عهده بگیره..
هرچند انتظار زیادی جز به یک کشیدن اسمش توی زندگیم ندارم و هرگز نخواهم داشت...
توهمین فکرها بودم که باصدای زنگ گوشیم رشته ی افکارم پاره شد..
بادیدن شماره ی شرکت چشم هام گرد شد..
قلبم شروع به تند تپیدن کرد..
یعنی عماده؟ رضا که هیچوقت با تلفن شرکت زنگ نمیزنه...
با دست های لرزون تماس رو وصل کردم..
_بله؟
صدای ظریف دختری ناشناس به قلبم چنگ زد...
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#469
باهرجمله ای که میگفت روح از تنم پرمیکشید و قلبم هزار تکه میشد ...
مشنی جدید شرکت بود.. زنگ زده بود تا اطلاعات پرونده هارو ازم بگیره.. ومهم تراز اون باید میرفتم وسیله هامو جمع میکردم...
اونجا دیگه جایی برای من نداشت.. رفتن من و اومدن منشی جدید، نقطه پایان دفتر عشق منو عماد شد..
گوشی رو قطع کردم و گذاشتم اشک هایی که تموم مدت مانع باریدنشون شده بودم گونه هام رو نوازش کنه..
نه... من نمیتونم برم اونجا.. اگه برم اونجا دق میکنم.. نمیتونم با خودم این کاررو بکنم.. نمیتونم به قلبم جفا کنم.. نمیتونم....باید به رضا بگم وسایلم رو واسم بیاره..
یا نه.. اصلا چیزی که توی اون شرکت بوده رو نمیخوام.. به رضا میگم هرچی که ازمن مونده رو دور بندازه..
به بهار زنگ زدم و همه چی رو بهش گفتم..
_خیلی خب حالا چرا باز داری گریه میکنی؟ انتظار نداشتی که تا آخرعمرشون منشی نداشته باشن و چون میونه ی شما به هم خورده، شرکت رو ول کنن به امون خدا؟
_انتظار نداشتم اینقدر زود واسم جایگزین بیاره..
_اولا ۱۰ روز گذشته و اون شرکت نیاز به منشی داره.. دوما کسی واسه تو جایگزین نیاورده بلکه واسه شرکتشون منشی گرفتن.. بهترنیست از این دید بهش نگاه کنی؟
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#470
باپشت دستم اشک هامو پاک کردم و باحسرت آهی کشیدم..
_درد داره.. سخته.. اما دیگه مهم نیست.. قول میدم مثل همین اشک هام ازچشمام بندازمش..
میشه واسه آخرین بار خواهش کنم از رضا بخوای وسایلم رو ازاونجا جمع کنه وبندازه دور؟ نمیخوام چیزی واسم بیاره هرچند چندتا دونه دفتر وخودکار بود وچیز مهمی نیستن اما همونارو هم بندازه سطل آشغال..
_نخیرنمیشه.. نه رضا ونه هیچکس دیگه این کاررو نمیکنه.. خودت پا میشی میری وسیله هاتو میاری..
_چی؟ دیونه شدی؟ من پامو توی اون شرکت نمیذارم بهار...
_واسه چی نمیذاری؟ ازچی میترسی؟ ازروبه رو شدن با عماد؟
_هرچی.. دونستن دلیلش چه اهمیتی داره؟
_اهمیت داره خوبشم داره.. اتفاقا باید خودت بری و عماد هم تو رو ببینه و بفهمه که بعداز اون دنیا به آخر نرسید
مطمئنا اونقدری پیگیرت بوده وهست که از جواب آزمایش ها و پزشک قانونی و نتایج دادگاهت آگاهی کافی رو داشته باشه..
پس اونی که باید شرمنده باشه و از روبه رو شدن بترسه عماده، نه تو!
حق با بهاربود.. ازوقتی که بی گناهی و پاکی من ثابت شد دیگه واسم مهم نبود عماد راجع به من چه فکری میکنه..
درسته که هنوز موفق به پیدا کردن محسن بیشرف نشده بودیم اما برای من همین بس بود که بیگناهیم ثابت بشه!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#471
لب هامو کج وکوله کردم و با دو دلی گفتم:
_اما دلیل نمیشه که من قبول کنم و برم اونجا...
بارفتنم چیزی جز عذاب کشیدن خودم عوض نمیشه!
باحرص و صدایی که سعی داشت کنترلش کنه بهم توپید:
_گلاویژ میری خوبشم میری.. منو دیونه نکن امروز بدجوری عصبیم پاچتو میگیرما!
فردا خودت میری هرچی که لازمه رو برمیداری ومیای..
بدون حقارت و پراز اعتماد به نفس! بیشتر از این هم نمیخوام چیزی بشنوم!
_حالا وقتی اومدی حرف میزنیم.. الان قطع میکنم که به کارت برسی!
_حرفی نمیمونه.. نه الان و نه وقتی برگشتم نمیخوام چیزی راجع به این موضوع بشنوم!
بی حوصله چنگی به موهام زدم و باحسرت آه کشیدم..
_کاری نداری؟ منتظرتم زود بیا باشه؟
_باشه عزیزم منم چندساعت دیگه میام.. توهم برو یه کم به خودت برس اینجوری هم قیافه ات قابل تحمل میشه هم خودتو مشغول میکنی!
با حرفش لب هام به لبخند کش اومد.. حق با بهار بود این روزا حتی موهامم یه شونه نزدم...
گوشی رو قطع کردم و عماد فکر کردم..
یعنی برم؟ اگه رفتم و تحقیرم کرد چیکار کنم؟
اگه مثل اون دفعه با دعوا و داد وبیداد از شرکت انداختم بیرون چه خاکی توسرم کنم؟ وای حتی فکردن بهش دیونه ام میکنه!!
نمیرم.. اگه بهارهم میخواست مجبورم کنه بهش دروغ میگم که میرم اما نمیرم!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
12358352598972.pdf
8.02M
📚#فتنه_گر
✍️نویسنده: #ریحانه_نیاکام
✨ژانر: #عاشقانه_معمایی
📑خلاصه:
نازگل و مادرش طناز با اختلاف سنی چهارده سال به همراه بی بی زندگی می کنند...
طناز برای اینکه سالن آرایشگاهش رو بزرگتر کنه باید نقل مکان کنه که در این جابه جایی با مردی برخورد می کنه که زیادی آشناست...
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#472
با اومدن بهار نه تنها روی تصمیم نموندم بلکه برای رفتن مصمم هم شدم..
دلم نمیخواست اونقدر از عماد دور بشم که فراموشم کنه...
میدونستم دیگه دوستم نداره و هیچ چیز دیگه مثل سابق نمیشه اما باخودم فکر کردم..
به قول بهار، شاید اگه جلوچشمش باشم دلش بی قراری کنه.. البته خوب میدونم سنگ دل تر ازعماد خودشه وهمچین چیزی ممکن نیست
اما قلب من که ارزش امتحان کردنش رو داشت نداشت؟ دلم میخواست برای قلب خودمم شده یک بار شانسم رو امتحان کنم.. که اگرم نشد حداقلش شرمنده ی دلم نیستم و مطمئنم که تلاشم رو کردم!
از ماشین پیاده شدم و روبه روی شرکت ایستادم...
صدای تپش قلبم توی گوشم آزار دهنده بود..
همه وجودم میلرزید.. اونقدر زیاد که نمیتونستم روی پاهام بایستم...
به خودم نهیب زدم.. چه مرگته گلاویژ؟ با این حالت میخوای بری؟ اینطوری میخوای تظاهر به بی خیالی کنی؟ نه! اینجوری نمیشه.. من حتی نمیتونم ازشدت لرزش پاهام قدم بردارم..
به طرف مخالف شرکت قدم برداشتم و خودمو سرزنش کردم..
اخه واسه چی باید این همه حالم بدباشه؟ مگه من چیکار کردم که این همه ازش میترسم؟ خدا لعنتت کنه دختر..
اونقدر راه رفتم و باخودم حرف زدم تا به خودم اومدم فهمیدم رسیدم به خیابون اصلی و ازشرکت خیلی دور شدم..
روی پله ی مغازه ای تعطیل نشستم و زدم زیر گریه..
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#473
داشتم گریه میکردم که گوشیم زنگ خورد.. بهار بود.. اومدم جواب بدم که پشیمون شدم.. ولش کن.. بذار فکرکنه رفتم.. دلم نمیخواست بهار از بی دست وپایی و ترسوییم چیزی بفهمه!
اشک هامو پاک کردم.. به خیابون و ماشین ها زل زدم... چند دقیقه بعد دوباره صدای زنگ گوشیم بلند شد..
با فکراینکه بهار پشت خطه اومدم صداشو قطع کنم که با دیدن شماره ی رضا جا خوردم!
این وقت صبح رضا چی میخواست؟ نکنه اتفاقی واسه بهار افتاده باشه.. فورا جواب دادم؛
_الو سلام..
_سلام گلاویژ خوبی؟ کجایی؟
_من.. خوبم.. چیزی شده؟
_نه چیزی نشده.. بهار گفت اومدی شرکت زنگ زدم ببینم کجایی.. هنوز نرسیدی؟
_اوممم.. من.. خب.. من.. نه هنوز نرسیدم.. یعنی نیومدم..
_چی؟ نیومدی؟ کجایی؟
_چرا.. یعنی اومدم.. اما نمیام.. یعنی.. نمیخوام بیام.. منصرف شدم..
_چرا؟ مشکلی پیش اومده؟
_آره.. نتونستم بیام.. دلم نمیخواد بیام!
_اگه بخاطر عماده، امروز عماد نیومده.. میتونی بیای وسایلت رو برداری..
هرچند لازم نبود بیای ومن میتونستم واست بیارم اما اصرار بهار بود و گردن ماهم درمقابل بهار خانوم از مو باریک تر!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#474
باحرف رضا دلم گرفت.. دوباره بغض کردم.. باصدایی که از ته چاه درمیومد گفتم:
_چون من میخواستم بیام نیومده شرکت؟ واسه اینکه منو نبینه نیومد؟
_نه بابا دختر توچرا اینقدر داستان های غمیگن توذهنت میسازی؟
مگه اصلا عماد خبر داشته که میخوای بیای؟ والا من هم همین چند دقیقه پیش از بهار شنیدم که داری میای اینجا.. نیومدن عماد هیچ ارتباطی باتو نداره..
عماد توی این مدت خیلی هنر کرده باشه روی هم رفته ۲ساعت اومده باشه.. الان کجایی؟ صدای خیابون میاد..
دماغمو بالا کشیدم وگفتم:
_نزدیک شرکتم.. اومدم اما پیشمون شدم داشتم برمیگشتم!
_بله.. صداتم که تودماغی شده.. هرجا هستی زودتر خودتو برسون تا بهار خانوم رو ننداختی به جون ما.. نگران نباش عماد نیست..
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم وگفتم:
_چند دقیقه دیگه میرسم..
گوشی روقطع کردم و ازجام بلند شدم..
خودمو تکوندم و دوباره به طرف شرکت قدم برداشتم...
خوب شد که نیست.. خوب شد که از اومدنم خبر نداره...
میرم وسایلم رو برمیدارم و از رضا خواهش میکنم که به عماد چیزی نگه..
همون بهترکه فکرکنه من هم مثل خودش ازش دل بریدم و ازعشقش پشیمون شدم!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#475
چند دقیقه بعد رسیدم.. همین که وارد آسانسور شدم قلبم دوباره بی قرار شد.. با اینکه میدونستم عماد رو نمی بینم بازهم بیتاب شده بودم...
راستش فقط عماد نبود.. این شرکت برای من پراز خاطرست.. بوی عاشقی داشت.. بوی دل باختن.. بوی عماد.. بادیدن خودم توی آینه دلم بیشتر گرفت..
چشم هام حتی پشت آرایش هم غمشو فریاد میزد...
دستمو روی صورتم کشیدم وسعی کردم یه کم خودمو جمع کنم..
سرخی چشمام ونوک دماغم نشون میداد گریه کردم اما دیگه هیچی واسم مهم نبود.. چی میشه اگه بقیه بفهمن گریه کردم؟
کجای دنیا به هم میریزه با گریه ی من؟ دیگه دیدگاه بقیه واسم ذره ای اهمیت نداشت...
از آسانسور اومدم بیرون وارد شرکت شدم..
بادیدن دخترخوشگل و خوش پوشی که جای من پشت میز من نشسته بود دوباره بغض به گلوم چنگ زد...
ازجاش بلند شد و با احترام سلام کرد..
بغضمو قورت دادم اما لعنت به لرزش صدام..
_سلام.. خرسند هستم.. منشی سابق اینجا.. دیروز بامن تماس گرفتید...
لبخندی زد و گفت:
_بله.. ممنونم که تشریف آوردید... من مزاحمتون شدم تا...
صدای رضا مانع ادامه ی حرفش شد...
_به به خانوم خرسند صفا آوردید..
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#476
به طرف رضا برگشتم.. لبخندی بی جون کنج لبم نشست..
_سلام آقا رضا.. ببخشید مزاحم شدم..
_سلام گلاویژ جان.. خواهش میکنم! خوش اومدی..
باکمک رضا توضیحات لازم و قرارهایی که از قبل بسته شده بود رو به فاطمه (منشی جدید اسمش فاطمه بود) توضیح دادم...
دختر خوبی بود و فوق العاده زیبا...
بین حرف هاشون فهمیدم که عماد استخدامش کرده.. همونجا تودلم به خودم پوزخند زدم وخطاب به عماد گفتم:
_چقدر زودنظرت عوض شد نامرد..
باهمکاری زن ها توی شرکتت مگه مخالف نبودی؟
چقدر زود یه دونه خوشگلش رو جایگزین گلاویژ بیچاره کردی ...!
وسایلم رو که ازقبل داخل مشما انداخته بودن برداشتم و گفتم:
_اگه دیگه سوالی نیست زحمت رو کم کنم شماهم به کارتون برسید..
رضا بامهربونی گفت:
_حضورشما رحتمه گلاویژ خانوم.. اگه یه کم دیگه بمونی خودم میرسونمت...
_نه ممنون نیازی نیست زحمت بکشید.. خودم میرم.. میخوام یه کم قدم بزنم..
_باشه.. هرطور راحتی همون کار رو بکن!
ازجام بلند شدم و ازشون خداحافظی کردم و به طرف در خروجی رفتم..
چشمم به اتاق عماد که برعکس همیشه درش باز بود افتاد..
اشک توچشم هام جمع شد.. کاش اشک هام آبرو داری کنن.. کاش چشمام نباره..
بادیدن لیوان روی میزش یاد لیوان خودم افتادم.. یاد اون روزکه واسه خودمون لیوان ست خریدیم.. واسه عماد عکس سیبیل مردونه روش بود و واسه من عکس رژ لب..
صدای رضا رشته ی افکارم رو پاره کرد..
_گلاویژ؟
بدون حرف به طرفش برگشتم...
باتعجب پرسید:
_مشکلی هست؟
واسه کنترل اشک هام لبخندی زدم و سرموبه نشونه ی منفی تکون دادم..
_میتونم لیوانم رو از آشپزخونه بردارم؟
_البته.. حتما...
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#477
بدون حرف به طرف آشپزخونه رفتم و بادیدن لیوانم قطره اشکم چکید..
اما فورا پاکش کردم و نفس عمیق کشیدم..
توروخدا گریه نکن گلاویژ.. حداقل تحمل کن از اینجا بری بیرون..
لیوان رو توی کیفم گذاشتم و باقدم های بلند اومدم بیرون..
اما همین که پامو بیرون گذاشتم با دیدن عماد نفسم رفت...
قلبم به سرعت خودشو به دیواره های سینه ام می کوبید..
بادیدن من اخم هاش توی هم کشیده شد..
از همیشه اش خوشگل ترشده بود.. انگار توزندگیش نه گلاویژی بوده ونه عشقی که تموم شده باشه... چقدر پیرهن مشکی بهش میاد خدایا...
باتعجب به رضا نگاه کرد وگفت:
_این اینجا چیکار میکنه؟
رضا که انگار مثل من احساس خطر کرده بود
نگاهشو ازعماد دزدید و روبه من کرد و با لبخندی مضطرب گفت:
_خانوم خرسند اومدن سایلشون رو ببرن.. تموم شد؟ میخوای من برسونمت؟
بادلخوری به عماد که ازشدت عصبانیت رنگش به سفیدی میزد نگاه کردم وگفتم:
_نیازی نیست.. داشتم میرفتم.. خداحافظ...
جوابی نشنیدم و تنها صدای پاشنه ی کفشم جواب خداحافظی آخرم شد...
ازکنار عماد گذشتم و بوی عطرش رو باتموم وجودم توی ذهنم ثبت کردم...
دکمه آسانسور رو زدم وکنارش ایستادم..
ازشانس گندم طبقه اول بود.. داشتم میلرزیدم.. کاش قلم پام میشکست نمیومدم... کاش نمیدیدمش... حالا با قلبم چیکارکنم.. چطوری بهش بفهمونم همه چی تموم شده!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#478
تا آسانسور رسید فوراخودمو انداختم داخلش.. تموم مدت حتی یک میل هم سرم رو تکون ندادم.. جرات اینکه برگردم و دوباره نگاهش کنم رو نداشتم..
دکمه طبقه همکف رو زدم اما قبل ازاینکه در بسته بشه باز شد..
باتعجب اومدم دوباره دکمه رو بزنم که عماد اومد داخل...
با وحشت به چشم های به خون نشسته اش نگاه کردم و آب دهنم رو باصدا قورت دادم..
_واسه چی اومدی اینجا؟ هان؟
نه تنها بدنم.. حتی زبونمم میلرزید..
با لکنت وصدایی که از ته چاه درمیومد گفتم:
_آقا رضا گفتن که واسه چی...
یک دفعه دکمه ای از آسانسور رو زد که ازحرکت ایستاد و وحشت من هزار برابرشد...
باصدای بلندش چشم هامو بستم و توخودم جمع شدم..
_توخیلی بیجا کردی..
باچشم های پراز اشک و وحشت زده نگاهش کردم..
انگشتش رو روی شقیقه ام گذاشت و باخشم ادامه داد:
هرنقشه ای توی این کله پوکت داری همینجا تمومش میکنی... دیگه هم حق نداری پاتو تو محل کار من و یاحتی چندکیلومتری اینجا بذاری ..
نه فقط اینجا... هرکجا که من باشم وحتی ممکنه ازاونجا عبورکنم هم حق نداری پاتو بذاری..
بلندتر نعره کشید:
_شیرفهم شد؟
قطره های اشکم باسرعت روی گونه ام میچکید...
سرمو به نشونه ی تایید تند تند تکون دادم وبا بغض گفتم:
_منشی جدیدتون زنگ زد وازم خواست بیام.. من.. فقط اومده بودم وسایلم رو ببرم.. هیچ نقشه ای نداشتم.. حتی.. حتی اگه میدونستم شما هستید نمیومدم..
با نفرت نگاهم کرد.. دلم میخواست بهش بگم اگه ازم بدت میاد اشکال نداره اما توروخدا باچشمایی که دنیامو توش میدیدم اونجوری بانفرت
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#479
به نشونه ی تهدید واسم سرتکون داد..
دکمه ی آسانسور رو زد و همزمان گفت:
_دفعه آخرت بودجلو چشمام ظاهرشدی.. میری گورتو گم میکنی دیگه هم این طرفا پیدات نمیشه!
دربازشد و اومد بره بیرون که تموم قدرتم رو توی صدام جمع کردم و گفتم:
_نگران نباش.. بعداز این حتی اگه اینجا رو بهشتم معرفی کنن، مسیر جهنم رو انتخاب میکنم..
برگشت و باپوزخند پراز عصبانیت نگاهم کرد ..
_بخاطر دیدن شما نیومده بودم.. نه فقط امروز، تاآخرعمرم هم این احتمال وجود نداره.. خداحافظ آقای واحدی دیدار به قیامت...
_بسلامت.. امیدوارم توقیامت هم چشمم بهت نیوفته.. رفت...
همین که در بسته شد باصدای بلند بغضم شکست...
توخیابون مثل دیونه ها هق هق زدم و واسه قلب شکسته ام سوگواری کردم
هواتاریک شد و من هنوزم قصد برگشتن به خونه رو نداشتم
بهار تند تند زنگ میزد.. همه تماس هاشو جواب میدادم که دوباره استرس نگیره و نگرانم نشه...
اما تعداد دیگه دفعات زنگ هاش داشت دیونه ام میکرد جواب دادم؛
_آبجی قربونت برم همین چندثانیه پیش باهم حرف زدیم...
_گلاویژ بدو بیا خونه باید بریم بیمارستان..
ترسیده ازجام بلند شدم و گفتم:
_چی؟ بیمارستان واسه چی؟
_بیا خونه بهت میگم.. همین الان بیا.. عجله کن...
_بهار قطع نکن.. توروخدا چی شده؟ بنددلم پاره شد.. نمیتونم تاخونه تحمل کنم...
_منم نمیتونم تا نیومدی چیزی بهت بگم! پس زودترخودتو برسون!
_واسه گول زدنم و کشوندنم به خوبه روش خوبی رو انتخاب نکردی!
_دیونه شدی؟ این چیزا مگه شوخیه که الکی بگم؟
_پس بگو چی شده.. مرگ گلاویژ بگو چی شده؟
_عماد تصادف کرده!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#480
_عماد تصادف کرده!
یه لحظه سرم گیج رفت و یکدفعه انگار همه ی دنیا ساکت شد و صداها قطع شد..
برای یک لحظه احساس کردم مردم ودیگه نفس نمیکشم...
_الو گلاویژ؟
چشم هام سیاهی میرفت...
روی نیمکت پارک وا رفتم... صدای ترسیده ی بهار به خودم آوردم...
_گلاویــــــــــژ؟
_چیزیش شده؟ ی.. یعنی.. زنده اس؟
_درد بی درمون.. ترسوندی منو! معلومه که زنده اس.. پاشو بیا خونه بریم ببینیم چی شده!
نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم خونه و چطوری سراز بیمارستان درآوردیم...
باچشم هایی که ازشدت گریه تارشده بود به رضا نگاه کردم وگفتم:
_اگه حالش خوبه چرا نمیذارن برم ببینمش؟ توروخدا حالش خوبه؟ راستشو میگین مگه نه؟
رضا هم مثل من آشفته بود وتنها تفاوتمون اشک های من بود..
رضا مثل گریه نمیکرد اما چشماش کاسه ی خون بود..
_خوبه خواهر بخدا خوبه.. خودم باهاش حرف زدم..
خب تصادف کرده مطمئنا حال یه آدم تصادفی رو داره اما به جون بهار اوضاعش اونطور که فکر میکنی نیست.. قسم خوردم که باورکنی!
آروم شدم.. همین که زنده بود واسم کافی بود... اشکال نداره اگه ازم متنفره.. اشکال نداره اگه نمیخواد حتی منو ببینه..
اشکال نداره اگه سهم من نباشه.. حتی اگه جلوچشمم باکس دیگه ازدواج کنه..
هیچکدوم اشکالی نداره..
برای همین کافیه که بدونم تودنیا، زیرهمون آسمونی که من هستم نفس میکشه..
رفتم روی یکی از صندلی ها نشستم و بهار هم اومد کنارم نشست..
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#481
سرمو روی شونه اش گذاشتم وگفتم:
_بوی نفرتش همه ی فضارو پرکرده..
_دیونه شدیا... به این چیزا فکرنکن..
باحسرت آهی کشیدم وگفتم:
_دلم یه خواب طولانی میخواد.. ازاونا که پشتش معجزه باشه.. ازاونا که وقتی بیدار شدم همه چی درست شده باشه..
_درست میشه.. نگران نباش..
اگه بسپری به زمان وخودتو داغون نکنی گذشت زمان خودش درستش میکنه!
سرمو تکون دادم وگفتم:
_اون زمان که میگی، ای کاش واسه من هم بگذره
بادیدن دکتر که از اتاقی که عماد داخلش بود اومده بود بیرون، ازجا پریدم وباقدم های بلند خودمو به دکتر رسوندم..
رضا قبل ازمن پرسید:
_حالش چطوره دکتر؟ اتفاق خطرناکی نیوفتاده؟
آرامش دکتر آرومم کرد...
_نگران نباشید.. چیزمهمی نیست سیتی اسکن گرفتیم ضربه شدیدی به سر وارد نشده
فقط دستشون از دوناحیه شکسته که اون هم جای نگرانی نداره گچ میگیریم بعداز یه مدت خوب میشه!
_آقای دکتر میتونیم بریم ببینیمش؟
دکترکه انگار استرس رواز توی چشم هام خونده بود لبخندی زد وگفت؛
_بفرمایید.. اما بیهوشه.. پشت بند حرفش باگفتن بااجازه رفت...
به طرف اتاق رفتم واومدم برم
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#482
بهار_چرا خشکت زد؟
به طرف برگشتم و غمزده گفتم:
_من نیام بهتره.. شاید بیدار باشه..
رضا_ الان وقت این حرفا نیست که...
چند قدم دیگه از درفاصله گرفتم وگفتم:
_من هم به همین فکرمیکنم.. الان وقت عصبی شدنش نیست.. منو ببینه عصبی میشه.. من دیگه میرم خونه.. خداروشکر حالش خوبه.. همین واسه من کافیه!
بهار هم اومد کنارم ایستاد وگفت:
_پس منم میام.. رضاجان به عماد سلام برسون.. بی خبرم نذار باشه؟
_باشه خانومم.. مواظب خودتون باشید..
قبل ازاینکه بره توی اتاق صداش زدم..
_آقا رضا؟
_جانم؟
_میشه خواهش کنم بهش نگید من اینجا بودم؟
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد که گفتم:
_خواهش میکنم.. لطفا..
_باشه.. نمیگم!
لبخند غمگینی زدم وهمزمان قطره اشکم چکید..
_ممنون.. سرتون سلامت.. خداحافظ
همراه بهار به خونه برگشتیم و همه ی ماجرا رو واسش توضیح دادم
بهش گفتم توی آسانسور چی بهم گفت.. گفتم که چقدر ازم متنفرشده..
سخت ترین قسمتش این بود که بهارهم دیگه حرف های امیدوار کننده ای نزد..
دردناک ترین قسمتش زمانی بود که برعکس همیشه بهارهم قبول کرد که عماد دیگه دوستم نداره
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞