_(جمع و جورکنخودتو!چیزینمیشه که!اونا باید خجول باشن و بترسننه تو!)خدا میدونه چقدر بهمزنگزده بودن.حتی وقتیتو راه بودیم جوابشونو ندادم.زنگدر رو که زدمانگار قبضروح شدم.منیه شب بی خبر از همه رفته بودم.خدایا به دادمبرس!در باز شد.نپرسیدنکیه!حتما منتظر کسی بودن.نگاهی به دایی صادق کردم ورفتمتو خونه.قرار بود اگه تا نیم ساعت دیگه نیومدمبیرون یا اشاره بهش نکردمایپنجره ها بیاد تو خونه.وارد که شدم دیدممامانم بدوبدو میاد بیرون:_(وای پارسا مادر تورو خدا بگو خبری هست ازاینگیسبریده یا ...!)تا منو دید فکش که بی وقفه داشت میچرخید بسته شد.یکلحظه واسه اینکهمطمئن شه خودمم نگاهمکرد و بعد جیغ کشید:_(بمیری الهی نرگس!خدا از رویزمینبرت داره آبروی مارو بردی!شز کدومگورستونی بودی!)بقیه ی داد و بیداداش مهمنبود چون بابام عین ببرزخمی پرید بیرون از خونه.میدونستم اگهبهمبرسه کارمتمومه.انقدر کتکممیزنه که خونبالا بیارمپس قبل اینکه بهمبرسه داد زدم:_(شب پیش خونوادم بودم.جام امن بود!نمیخواد شما کاسه ی داغ تر از آش بشید!)داد و بیدادای مامانم قطع شد.بابامیه لحظه خشکش زد بعد دوباره با سرعت اومد سمتم و چنان خوابوند تو گوشمکه خوردمزمین و گوشمسوت کشید:_(بی حیا!فلانفلان شده کدوم گورستونی بودی؟!کدومخانواده وقتیخونه ی پدر پارسا هم نبودی!چجور زنی هستی تو بی شرفِ حیوون!حیف اون مرد واسه تو حیف!)نفهمید خانواده منظورمخانواده ی خودنه.از جا بلند شدم.اما دوباره با سیلی دومش پخش زمینشدم.تا خواستمحرف بزنمتو دهنی خوردم.تا خواستمپا شم لگد خوردم.میزد و فحشممیداد و نفرینممیکرد.میگفت تا پارسا نیومده منو میکشه!این بار با تمام درد تنم از جا بلند شدم.حرص این کتک ها و تمام کتک های قبلی جمع شد تو تنم.حرص تموم اون تحقیر ها و بی توجهی ها.تا خواست دوباره دسترومبلند کنه داد زدم:_(پیش پدربزرگمبودم!جام از پیش تو یکی امنتر بود عمو!)دستش همونجا خشک شد.قسممیخورمخودش هم!نه تتها بابام خشکش زد که گریه ها و فغان های مادرمم قطع شد.و من اینبیننهالی رو دیدم که تو چهارچوب در ایستاده بود و نگاهممیکرد.اصلا تعجبنکرد؟!چرا انقدر حالت چهره اش عادی بود.برگشتمسمت بابام.هنوز دستش خشک شده بود رو هوا.خون بینیمرو که راه افتاده بود پاک کردمو گفت
#رمانسرا
قسمت صد و پنجاهم:
:_(دایی صادقمبیرونمنتظرمه!اومدم باهاتون اتمامحجت کنم و برم.)گوشیمو از کیفم در آوردم و عکس پارسا و نهال رو که دیروزگرفته بود نشون پدرمدادم:_(اون دستیکه میخواستی بکوبی تو صورت منرو برو بکوب تو صورت دختر خودت که با شوهر من ریخته رو هم و کارش به جایی رسیده که لخت تو اتاق خواب من تو بغل شوهرم بخوابه!)بابام رنگش رفته رفته سفید ترمیشد.روکردمسمت مامانم:_(بیا ببین!تویی که گفتی دختر من محاله به شوهرخواهرش حتی چشم داشته باشه بیا ببین چطوری تو کافه دست تو دست همنشستن!)نگاهم گذرا ازروی نهال رد شد.ترسیده بود.اولین بار که ترسیده میدیدمش.اولین بار تو تمام این سال ها.نهالِ نترس و جسور الان واسه اولینبار ترسیده بود.دلم خنک شد.جرئت گرفتم و گفتم:_(میخوامطلاق بگیرم از پارسا.نهال و شوهرمبا هم ازدواج کنن بلکه نهال دست بکشه از سر من و زندگیم!)روی شوهرم تاکید کردم.رو کردمسمت پدرم:_(الانم تا وقتی طلاق بگیرمپیش پدربزرگممیمونم.بعدشمخدا کریمه!تو نخواستی برگردم تو خونه ات یه فکر دیگه ای میکنم واسه خودم!)بعد مکث کوتاهی گفتم:_(عمو!)بعد همبرگشتم و با عجله دویدمسمتماشین دایی و ازش خواستمبریم.دیدمبابام اومد بیرون و دوید سمت ماشین داییم.اما دیر بود.ما رفتیم و بابام موند جلوی در.گند زدم!گند!از خودم عصبی بودم.حق نبود تمام زحمت های اینچند سال پدرمرو با لفظعمو خراب کنم.واسم زحمت کشیده بود.اما از طرفی به خودم حقمیدادم وقتی یاد کتک ها و ناحقی هاش میفتادم.وقتی رسیدیم خونه یپدربزرگ دایی ازمپرسید چی شد.تو ماشین باهامحرف نزد و گذاشت آرومتر شم.بهش پوشیده گفتم چی شد.چند روز گذشت.تو خونه ی پدربزرگم.چند روزی که من از همیشه غمگین تر و افسرده تر بودم.با داییم رفته بودیم درخواست طلاق داده بودیماما دیر شده بود.پارسا ازمبه جرم ترکمنزل و عدمتمکین شکایت کرده بود.فرزاد مدام تو سرممیزد و میگفت عین احمقا برخورد کردی.عوض اینکه با پنبه سرببری اشتباه ترینکارو کردی.انقدر گفت و گفت که یبار وقتی تو حیاط تنها بودیم و باز داشت سرکوبممیکرد زدمزیرگریه و گفتمنمیخواستم برم تو خونه ای که خواهرم رو تو بغل شوهرمدیدم.بعد هم دویدم تو اتاق.حالمخراب بود.میگفتن باید برگردم به خونه ام اما من حاضر نبودم حتیمصلحتی برگردم.کمی بعد فرزاد اومد تو اتاق و معذرت خواهی کرد و گفت نباید زود قضاوت میکرده و نمیدونسته خیانت شوهرمانقدر کثیف بوده.
#رمانسراگل__نرگس150