بسمه تعالی💚
#داستان گلِ نرگس
#قسمت اول:
سلام.اسمم نرگسه!بابام این اسم رو واسم انتخاب کرده بود.عاشق گل نرگس بود و وقتی اولین بچه اش یعنی من به دنیا اومدم،اسمم رو گذاشت نرگس.من ۵ سالم بود که صاحب یه خواهر شدم به اسم نهال!بابام به خیال خودش نرگس و نهال رو ست کرده بود!از همون بچگیمنهال رو عاشقانه دوست داشتم
حاضر بودم تو چشم های من خار بره اما تو دست های نهال نه!رو جفت چشم هام بزرگش کرده بودم.و هیچ وقت حتی لحظه ای فکرنمیکردم که قراره بزرگ ترین ضربه ی زندگیم رو از کسی بخورم که بیشتر از همه دوستش داشتم...برگردیم به حال!سال ۹۴!یعنی زمانی که من ۲۸ سالم بود و نهال ۲۳ سالش.نهال دانشگاه میرفت.رشته ی برق.من اما اجازه ی دانشگاه رفتن نداشتم!خدا میدونه همین نهال رو هم با چه وضعی فرستادیم دانشگاه.بابام آدم فوق العاده متعصبی بود.از همونایی که فکرمیکرد دختر باید بمونه تو خونه تا وقتی واسش خواستگار پیدا بشه!من بچه ی اولش بودم و وقتی کنکور دادم و دانشگاه سراسری تو شهر خودمون قبول شدم،به هر دری که زدم اجازه نداد برم دانشگاه!حتی وقتی پای عموها و عمه هام رو وسط کشیدم!مرغ بابام یه پا داشت!میگفت وقتی شوهر کردی میری دانشگاه!هر غلطی خواستی میکنی!تا اون موقع حق نداری پاتو از خونه بیرون بذاری.بخاطر این رفتارهای بابام بعد از فارق التحصیل شدنم از مدرسه شدم یه دختر افسرده ی کم حرف و گوشه گیر.تمام مدت تو اتاقم خودم رو حبس میکردم و با کتاب های رمانی که قایمکی از دختر همسایمون قرض میگرفتم،خودم رو سرگرممیکردم.مامانم از اون زن های فوق العاده مذهبی بود.هفته ای نبود که تو خونمون مراسم روضه یا سفره برگزار نشه.قبل از مدرسه من هم شرکت میکردمتو این مراسم ها اما بعد از اینکه باباماجازه نداد برمدانشگاه اونقدر افسرده شده بودم که وقتی مامانم سفره داشت خودم رو تو اتاقم حبس میکردم تا مهموناش برن.بعد اینکه مهموناش میرفتن عمه و خاله هام میومدن و دعواممیکردن که چرا نیومدم بیرون تا شاید خدا میخواست و یه خواستگاری چیزی پیدا میکردم!منم هربار با گریه بیرونشونمیکردم و بعد ساعت ها مینشستم پشت آینه و به قیافه ام چشممیدوختم.
#رمان_گل_نرگس1