#قسمت_صد_چهل_یکم:
یاد اون وقتی افتاده بودم که من بهش میگفتمبیاد رویتخت و التماسش میکردم.وقتی دید من هیچی نمیگم اومد بالشمو از زیر سرمکشید.بالشو گرفتم و عصبیگفتم:_(ولمکن اه!انقدر گیر نده بهم!)بالشتو محکم از دستش کشیدمبیرون و بهش تشر زدم:_(دست از سرمبردار!)بعد هم دراز کشیدمو پتو رو کشیدمروی سرم.صدای رفتنشو که شنیدمبغضکردم.یه روز آرزوم بود بهمتوجه کنه و نمیکرد و حالا برعکس شده بود.کمکمداشت چرتممیگرفت که با صدای اس اماسگوشیماز خوای نصفه نیممپریدم.پتورو از سرمکشیدمکنار.با دیدن کسی که پایینکاناپه درست کنارمروی زمین خوابیده بود ترسیده هینیکشیدم.بعد که چشم هامکامل باز شد فهمیدمپارساست!یه نگاه ناراحت بهمکرد وروگرفت ازم.سرش تو گوشی بود.چرا اومده بود اینجا روی فرش خوابیده بود؟!مهممنبود البته!میمردممنمیگفتمبیا رو کاناپه یا برو رو تخت بخواب!گوشیمرو برداشتم.با دیدن اسمنهال استرس گرفتم.چرا بهمپیام داده بود که.بازش کردم.نوشته بود فردا فلانساعت بیا فلان آدرس واسه اینکه ببینی شوهرت اندازه پشیزم دوست نداره و منو دوست داره!
آدرس یه کافه تو بهترینجای شهر بود.پس این بود جای همیشگیشون!نهال میخواست من خودش و پارسا رو با همببینم.باید میرفتم!حتی شاید پدر و مادرممبا خودممیبردم!باید میرفتم و راست راست تو چشمپارسا نگاه میکردم و همونجا میگفتمجدا شیم.آدرسشو حفظکردم و پیامرو محض احتیاط حذف کردم و گرفتمتخت خوابیدم.فردا روزبزرگی بود!تو خواب ناز بودم که از خوابپریدم.چشمبازکردم.پارسا نشسته بود سرجاش و باز با گوشی بازیمیکرد.حتما باز نهال بود دیگه.خواستمپشتمرو کنمبهش که دیدمگوشیمن دستشه و چنان با اخم و توجه داره صفحشو نگاهمیکنه که انگارچیزمهمیه.با فکر اینکه نکنه شماره ی دایی صادق رو برداره؟خواب آلود از جاپریدم:_(گوشیمنچرا دستته؟!)طوریجا خورد که رنگشپرید.با حرصگوشیمو از دستش کشیدمبیرون.انقدرشکبود که مخالفت نکرد.وقتیگوشیمو نگاه کردمدیدمرفته تو پیاما!گالری!مخاطبین!شبکه هایمجازیم و تک تکشو چککرده.اما چرا؟!باز خداروشکرپیامکنهال و دایی صادقو پاککرده بودم.همونجا رمز گوشیمرو عوضکردم وعصبیگفتم:_(بار آخرتباشه به گوشیمن دستمیزنی!)چیزی توش نداشتم.میترسیدمببینه شماره ی دایی صادق رو و شککنه.روزیچند بارباهاش حرفمیزدم.اگه میپرسید اینکیه چیمیگفتم؟!
#رمانسرا
قسمت صد و چهل و دوم:
اگه میپرسید اینکیه چیمیگفتم؟!پتو وبالشمو برداشتمو رفتمتو اتاق و خواستمدررو قفل کنمکه در رو هل داد و اومد تو.یه نگاه خشمگین بهمکرد.کلید رو برداشت و رفتبیرون.روی تخت خوابیدموپارسا تا صبحنیومد تو اتاق.صبح که بیدارشدمپارسا رفته بود.دایی صادق زنگزد بهمو گفتمیاد دنبالم بریمناهار اونجا.اول خواستممخالفت کنمولی فکرکردمبه وقت قرار خیلی مونده.تا اونموقع میرمو بهشونمیگمقبولکردمارث روبگیرم.حتیبهشونمیگممیخوام از همسرمجدا شم.انقدر مهربون وبا درکوفهمبودن که حسرت تمام این سالا رو حسمیکردم.کاش پیش اینآدمابزرگمیشدم.کاش....چقدر زندگیممتفاوت ترمیبود.به دایی صادق گفتمخودمبا ماشینمیام.حاضر شدم.آرایشمکردموبهترین لباسمو پوشیدم.انقدر به خودم رسیدمکه انگار داشتممیرفتمعروسی.میخواستموقتیمیرمسر قرار چیزی از نهال کمنداشته باشم و اعتماد به نفس حرفزدن داشته باشم.با ماشین راه افتادم.تو مسیر بودمکه متوجه شدماز هرکوچه پسکوچه ای میرمیه ماشین دنبالمه و اونماشین کسینیست جز پارسا!خیلی نامحسوس دنبالممیکرد ولیمتوجه اش شده بودم .باورمنمیشد!به سختیخودمو کنترل کردمنپرمپایین.اینپسرچش بود؟!اون از دیشبگوشیمو چککردن و این از الان.واقعا راستگفتنکه کافر همهرا به کیش خود پندارد!به سختیگمشکردم خدا میدونه.هی انداختمپشتماشینا و رفتم تو کوچهپسکوچه و گاز دادمکه بالاخره گمشد.رفتمسمت خونه ی پدربزرگم ولی یه نگاهمهمش به عقب بود.گمش کرده بودمشکرخدا.وقتی رسیدماونجا باز مثل همیشه و حتیگرمتر ازهمیشه ازماستقبال کردن.انقدرمهربونبودنکه شرمنده میشدم.خودشون بحث ارثو پیشکشیدن.گفتمنیازی نیست و حق مننیست حتی.اما پدربزرگم دلشمیخواست منیه پشتوانه داشته باشمواسه خودم.میگفت اینواقعا حقمه!وقتی سکوتمو دیدن فهمیدن قبولکردم.قرار شد وکیلشون بیاد واسه کارای محضری.چون بعد فوت پدربزرگمنمیشد به ناممبزنن.منکه سردرنمیاوردماز اینچیزا!خاله امفهمیده بود بیحالم.ازمپرسید و مندق دلیموا شد.با اینیکی از همه صمیمی تر بودم.کوچیکتر از بقیه بود و خونگرم.میدونستمرازمپیشش درامانه.براشگفتمازهمهچیز.از خیانتهمسرمو ازدواجزوری.به جزیه سری جزئیاتمثل دعوامبا نهال.حتینگفتمشوهرمبا نهال بهمخیانتکرده.دو تایی تو حیاط نشسته بودیم و داشتیمبا همحرف میزدیم.
#رمانسرا
قسمت صد و چهل و سوم:
دو ت