مانینا زنگمیزنن نگرانمیشن!)همونطور که داشت ماشینروروشنمیکرد گفت:_(نمیشن نگران نباش!دو دقیقه میرسیمخونه دیگه!)سکوت کردم.تا وقتی برسیم هیچی نگفتم.پارسا هم انگار که داشتیم واسه تشییع جنازه میرفتیم اخماشو ریخته بود تو هم و چیزینمیگفت.حتی نگفت تورت روبکش کنار که ببینمت.چقدر بی احساس تر از همیشه شده بود!با قلبی که داشت از غصه ی اینرفتارای پارسا میترکید کلمسیررو سرکردم.وقتی رسیدیمپارسا منو پیاده کرد و خودش رفت.جشن تو خونه یمادر پارسا برگذار شده بود.وقتی وارد شدم کارگرا داشتن تو حیاط میز و صندلیمیچیدن.عشرت منو برد داخل خونه.تو خونه همکارگر ها داشتنکارها میکردن.سراغ مادر پارسا روگرفتم ولیگفتن هنوز نیومده.این شد که منمرفتم تو اتاقپارسا و منتظر نشستم.این بینمادرم زنگ زد.ازمپرسید کجا ام و وقتی گفتم تو اتاقپارسا منتظر اومدنمهمونام عصبی شد و گفت چرا اینساعت که همشون آرایشگاهن رفتی اونجا؟!کار آتلیه انقدر زود تموم شد یعنی؟!میرفتید میگشتید خب!
با ناراحتی از تشرهای مامانگفتم:_(نه!مامان آتلیه نرفتیم!پارسا هم سرش شلوغ بود حالا چی شده مگه داد وبیداد میکنی؟!)باز تشر زد:_(یعنی آتلیه نرفتیم؟!عروسی که واست نگرفتن!یه جشن زپرتی گرفتن ننه بابای شوهرت به کنار!یه آتلیه همنبردنت؟!)پوف کلافه ای کشیدم:_(مامان فیلمبردار و عکاس شبمیان تو باغ ازمون عکس بگیرن!شما چیکارکردید حاضر شدید؟!)و اینطوری بحث رو عوض کردم.مامان آرایشگاه نرفته بود.یعنی ما رسمنداشتیم تو عروسیا آرایشگاه بریمیا لباس آنچنانی بپوشیم.حتی شاید فامیلامون شب با چادر رنگیمینشستن تو جشن!دعا دعا میکردممادر پارسا آبروریزی نکنه و تیکهنندازه جلوی فامیلاش!مامان خونه بود اما نهال گویا رفته بود آرایشگاه و ۴ ساعت بود نیومده بود.ساعتیگذشت.پروانه و مادر پارسا اومدن.باغ آماده شده بود و کارگر ها بیشترشون رفتهبود و چند نفری مونده بودن واسه شام و کاراش.مادر پارسا منو که دید مدام سر تا پامرو ازنظرگذروند.پروانه هیمیگفت چه خوشگل شده مامان!ولی مادر پارسا هیچی نمیگفت!سه تایی نشسته بودیم.مامانم اینا تو راه بودن و داشتنمیومدن.
#رمان 69
قسمت شصت و نه
داشتمبا ناخن هامبازی میکردمکه مادر پارسا گفت:_(بخاطر اصرارپسرم راضی شدم این توهینرو به جون خودمو عدد فامیلامبخرم و مجلسو جدا کنم!مردا میرن باغ خانوما داخل!اما از الانبهتبگم آخر شب مردای فامیل ما میان تو مجلسو مختلط میکنیم اگه فامیلات مشکل دارنجمع کنن بعد شام برن!)محترمانهگفتم:_(به پدر و مادرممیگم.)سری تکون داد و بازگفت:_(خودتم چیزی سرت نندازی آخر شب آبرومونو ببری پیش فامیلام!همینجوریشم آبرومونمیره!تو دیگه بدترش نکن!)مبهوت گفتم:_(ولی مادرجون من خیلی مقیدم به حجابم!)چنان دادی کشید سرمکه جا خوردم:_(واه واه!چه پررو!جوابمممیده!حجابتو بذار در کوزه آبشو بخور!وقتی عروس ما شدی باید فکر اینجاهاشممیکردی!بخدا ببینم شب شنل منل کشیدی سرت جلو همونا حقتو میذارمکف دستت!)پروانه تشر زد:_(مامان!خواهشمیکنم!)مادر پارسا با حرص از جا بلند شد:_(زهرمار مامان!)و از پذیرایی خارجشد.پروانه که ناراحتیمرو دید اومدسمتم و دستمروگرفت تو دستش:_(مامانم اخلاقش اینطوریه نرگس ازش ناراحت نشو!حالا رفته رفته دستتمیاد.میبینی با من و پارسا هم همینرفتارو میکنه!)لبخند کمرنگی زدمو بغضمرو قورت دادم.داشتمبه اینفکرمیکردم که شب واقعا قراره چیکار کنم؟!بی حجابمیومدم جلوشون؟!اگه بابام و فامیلامونمیموندن چی؟!نه!محال بود سر لختبیام جلوی یه عالممرد نامحرم.با این فکرا نفهمیدم کی شب شد.مامان و بابا و خواهرم اومده بودن.مامانم عین همیشه بود.یه کت و شلوار یاسی پوشیده بود که کاملا پوشیده بود و یه شال یاسی همسرش کرده بود و یه چادر سفید عین چادر عروس سرش کرده بود.نهال اما به پیرهن مجلسی خیلی خوشگل پوشیده بود.حتما تازه خریده بود چون اولین بار بود میدیدمش.سفیدِ مخمل بود و و اکلیل های ریز و درشت سبز رنگ روش داشت.کاملا پوشیده بود به جز سینه اش که حالت دکلته داشت.بلدی آستیناش از مچ دستشم بیشتر بود.دامنشماهی بود و دنباله ی خیلی دراز و خوشگلی داشت.موهاش رو خیلی شیک شینیون کرده بود بالای سرش و آرایشش کاملا به لباسش میومد.خیلی زیباتر شده بود.به خصوص که رنگسفیدِ لباسش کنارپوست سفید سینه و گردنش که بیرون بود بدجور دلربایی میکرد.یه گردنی پر نگین و گوشواره ی دراز ستش رو انداخته بود.خواهرم از همیشه زیباتر شده بود.حتی از منی که عروس بودم همزیباتر.با دیدنم از دور سلامی بهم داد.
#رمان_گل_نرگس
#قسمت_هفتاد
حتی از منی که عروس بودم همزیباتر.با دیدنم از دور سلامی بهم داد.انگار که غریبه است.نگاهی از بالا تا پایین بهم انداخت و لبخند رضایتی زد و با پشت چشم نگاه ازمگرفت.خیلی همزود برمانتو و شالش رو درآورد.بگذریم که بابام سرخ و سفید شد و حتی سه چهار باری جلوی همه
#سرنوشت_مهلا
#قسمت_هفتاد
صدای پچ پچ بتول و ارباب جلوی در مطبخ شنیده میشد.از کنار دیوار سرم رو جلوتر بردم...ارباب با انگشت اشاره اش تهدید می کرد و تند تند حرف میزد.بتول دستانش توی هم و سرش پایین مدام چشم قربانت گردم می گفت و خم و راست می شد.
بعد از رفتنشان به اتاقم برگشتم.رضا با باز شدن در،چشمانش رو نیمه باز کرد و دوباره زیر پتو خزید.کنارش نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم.توی بد مخمصه ای گرفتار شده بودم و باز هم باید سخت ترینش را انتخاب می کردم.از آسایشم می گذشتم برای آسایش دیگران.
رضا کش و قوسی به خودش داد و به طرفم غلطید...دست هام رو توی موهای پر پشتش بردم و گفتم تو ناراحت میشی ازینجا بریم؟
رضا سریع سر جایش نشست و گفت برای چه بریم مارجان؟...اینجا که خوبه همه چی هست من هم سواد خواندن نوشتن یاد می گیرم.
آهی کشیدم و گفتم اگر بمانیم کم کم از چشم همه میوفتیم و تو هم نمی تونی در آرامش بزرگ بشی...
رضا سرش را پایین انداخت و گفت پس چی بخوریم مارجان؟اینجا شکممان سیر بود.
+خدا روزی رسونه...زمینمان را می فروشیم و گاو می خریم...مرغ هم که داریم..
در با شدت کوبیده شد و صدای بتول پیچید که گفت پاشو بیا هزار تا کار داریم...انگار خواب برای ما بده.
آن روز تا غروب توی فکر بودم و این را همه از قیافه ی مایوسم می فهمیدن.کبری خانم فنجان چای را از سینی برداشت و گفت اتفاقی افتاده مهلا؟...چرا اینقدر تو خودتی؟
+چیزی نشده خانم دلم گرفته یاد دخترم افتادم.
کبری خانم یک پایش را روی دیگری انداخت و گفت تو چیزیو از من مخفی می کنی؟رضا چه می گفت؟
با ترس و تعجب سرم را بلند کردم که گفت قراره از اینجا بری؟بگو که رضا اشتباه شنیده.
آب دهانمو قورت دادم و گفتم خانم جان شما بهترین و مهربانترین زنی هستی که دیدم...محبت های شمارو هرگز فراموش نمی کنم.جای همه ی نداشته هام رو شما پر کردی...ولی...
_ولی چه؟خانم بزرگ چیزی گفته؟
سکوت کردم که بلند شد و گفت ای بابا من فکر کردم چه شده خانم بزرگه دیگه باید یچیزی بگه...نگه که نمیشه خانم بزرگ.
توی صورت مادرانه اش نگاه می کردم که گفت برو به کارت برس... دیگه هم نبینم این قیافه را به خودت گرفتی.
ارباب روی پله ها نشسته بود و بند پوتین هاش رو باز و بسته می کرد و زیر زیرکی به من که در حال جارو زدن حیاط بودم نگاه می انداخت.جارو رو کناری گذاشتم و به طرف مطبخ رفتم.بتول سبدی برداشت و برای چیدن سبزی خارج شد و چیزی از رفتنش نگذشته بود که ارباب توی چهارچوب در ایستاد.
سریع بلند شدم و خیره شدم به دهانش که ببینم چی میگه.
_تصمیمت چه شد؟
با من و من گفتم من که حرفام رو قبلا زدم...
#رمان_سرگذشت_واقعی_مهلا_
#قسمت_۷۰
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_مهلا
#قسمت_هفتاد پنج
بزار بیام تو صحبت کنیم.
بعد از کمی تأمل در را به آرامی باز کردم که خیره به صورتم گفت نمیزاری بیام داخل؟
اخم کردم و گفتم حرفتان را بزنین و تشریف ببرین...قبلا اجازه دادم چه خیری دیدم که الان ببینم.
ارباب با دستش به در فشاری داد و بدون اجازه وارد شد.
پرگل با من من تعظیم کرد و گفت سلام ارباب.
در را باز گذاشتم و به کنار پرگل آمدم و گفتم بفرمایید میشنوم ارباب.
ارباب اشاره ای به پرگل کرد که گفتم بهتره تنها نباشیم تا دیگه کسی بهم تهمت ناروا نزنه.
ارباب جوان با مکثی به طرف پله رفت و رویش نشست.بعد با گذاشتن یک پا به روی دیگری گفت آمدم به دنبالت تا برگردانمت...از حیدر شنیدم چه شده...با برگشتنت بتول هم حساب کار دستش میاد...آقاجانم هنوز فکرش مشغول اینه که آن مرد کی بوده...چرا نگفتی بهشان که من بودم؟
با نگاهی به صورت کنجکاو پرگل رو به ارباب گفتم به خاطر کبری خانم نگفتم.بزارید فکر کنه همه اینها حدس و گمان اشتباه بتول بوده....دلم نمی خواست با دونستن حقیقت غرورش خورد بشه.
ارباب بلند شد و دستی به موهایش برد و گفت خودم براش تعریف می کنم و حقیقتو میگم مطۓنم کبری با بودن تو هیچ مخالفتی نمی کنه.
سریع میان حرفش پریدم و گفتم نه...نه ارباب...من شکست رو تو چهره ی کبری خانم وقتی مادرتان برایش تعریف کرد به وضوح دیدم و خوب میفهمم که چقدر برای یک زن حضور زن دیگه سخته...سرم بره حتی گشنگی بمیرم حاضر به چنین کاری نیستم...الانم خانه مال خودتانه ولی دیگه بهتره تشریف ببرید می ترسم در و همسایه گمان بد کنن.
ارباب چرخی زد و گفت این حرف آخرت بود؟یعنی تو زندگی در این دخمه رو به پیشنهاد من ترجیح میدی؟
تعظیم کردم و گفتم بله ارباب ترجیح میدم،حرف آخرم همینه.
ارباب مایوس گفت کاش هرگز به خانه ی ما نمیامدی.اگر دستور بدم به زور می توانم پای سفره ی عقد بنشانمت ولی ...
این را گفت و به سرعت به طرف در رفت که ایستاد و انگار که چیزی یادش افتاده باشه دست کرد توی جیب جلیقه اش و مقداری اسکناس لوله شده درآورد.
برگشت و اونهارو روی پله ها گذاشت و گفت آن پارچه ها هدیه بود نه قرض.
این را گفت و رفت و من همانجا ایستاده شروع کردم به اشک ریختن.پرگل در را بست و من رو روی پله ها نشاند و گفت حرف بزن ببینم نصف عمر شدم دختر،ماجرا چیه نکنه این خواستگاری بود و تو جواب رد دادی؟
+بود ولی نمی خوام پیش هیچ کسی اینو بگی...به گوش زنش میرسه از شوهرش دلسرد میشه.
پرگل خاک بر سرتی گفت و ادامه داد لگد به بختت زدی دختر ،ارباب ازت خواستگاری کرده و گفتی نه و نشستی آبغوره می گیری؟
بلند شدم و گفتم این چه حرفیه پرگل چه انتظاری ازم داشتی؟
#رمان_سرگذشت_واقعی_مهلا_
#قسمت_۷۵
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞