eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
8.1هزار دنبال‌کننده
313 عکس
238 ویدیو
50 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
برای سر و گوش آب دادن با دسته هیزمی به خانه ی کدخدا رفتم.مردی روی بام دسته های کلش رو میچید و جاهای خالی شده را برای جلوگیری از چکه کردن پر می کرد.مرد دیگری با داس توی دستش درخت هارو هرس می کرد و تکه چوب های خشک رو روی هم می گذاشت و این یعنی این خانه دیگه برای کدخدا نبود.در چوبی اتاقک جلوی حیاط رو باز کردم...کدخدا توی تاریکی دراز کشیده بود و دود بخاریش اتاق رو تاریکتر کرده بود. هیزم هارو کنار بخاریش گذاشتم که گفت چه خوب شد آمدی...از صبح صدبار اقدام کردم به خانه ی ملا برم ولی زانوهام یاریم نکردن...پیش ملا برو و بگو اگه فرصت کرد سری به من بزنه. ملارو خبر کردم و دوتایی رفتیم...کخدا بابا قبل از سخنی رو به من گفت تو دیگه برو خانه تان...حتما مارجانت نگران شده. از اتاق خارج شدم ولی پشت در ماندم که کدخدا رو به ملا گفت گفتم بیای تا یه مقدار پول از فروش خانه را دستت بسپارم برای خرج کفن و دفنم...من که پسر ندارم...امین تر از شما هم توی ده نیست...قبول زحمت کن و بعد از مردنم مراسم آبرومندانه ای برام بگیر. هنوز ملا جواب نداده بود که اشک های حلقه زده تو چشم هام رو پاک کردم و به طرف خانه راه افتادم. چند روزی از اون ماجرا گذشته بود که باز به بهانه ای به کدخدا سر زدم...در انگار از لولا خارج شده بود ،با دیدن کدخدا شوکه شدم...سر و صورتش زخمی بود و توی رختخواب افتاده و ناله می کرد. سراسیمه کنارش نشستم و گفتم چه شده کخدابابا؟افتادی؟هرچه می خواستی به خودم میگفتی...کجا رفتی این بلارا سر خودت آوردی؟ کخدا که دیگه چیزی از هیبت مردانه اش نمانده بود گفت کجارا داشتم برم پسرجان،خدا بلارا نازل کرد داخل خانه ام.نمی دانم کدام از خدا بی خبر دیشب در را به زور باز کرد و افتاد داخل.از ترس لال شده بودم همه ی اتاق را زیر و رو کرد و باقیه ی پول خانه را برداشت و رفت...الهی خرج کفن و دفنش بکنن الهی خدا به زمین گرم بزندش که خانه خراب شدم. پتو را بالاتر کشیدم که آخی گفت و ادامه داد دست نزن پسرجان همه ی بدنم کوفته است هر چه خواستم جلویش را بگیرم با مشت و لگد به حسابم رسید.حالا چه خاکی توی سرم بریزم؟گفتم باقی عمرمو با پولی که دارم آبرومندانه زندگی می کنم. با گریه گفتم خودم غلامیتو می کنم کخدابابا،غصه نخور،خدا بزرگه. کدخدا با چشمان کم نورش نگاهی بهم انداخت و گفت اگه مارجانت طلاق نمیگرفت نه پدرت می مرد و نه من اینجور خانه خراب می شدم. خدا نیامرزه ننجانتو که اون شهرناز آفت رو انداخت درون خانه ام. با سرفه ای رو به آسمون دست هاشو بالا گرفت و گفت خدایا مرگم را برسان @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
از جلوی خونه ی خاله شهرناز رد شدم خاله با ذوق با قدم های بلند تشت پر از گِل روی سرش رو به زیر دیواری که شوهرش بالاش بود می آورد.ممدلی با دیدنم با دندان های ریزش خندید که کرامت دستش را گرفت و با اخم گفت نرو ممدلی مارجان دعوامان می کنه. علی سطل آب به دست با چکمه های مشکیش از سر چشمه می اومد.به طرفش رفتم که سطل رو زمین گذاشت و گفت قراره خانه مان را بزرگتر کنیم رضا...مارجانم از ذوق توی پوست خودش نیست...شوهرش هم برامان کلی خوراکی خرید،دیگه دعوامان نکرده...ببین این چکمه های نو را هم برام خریدن. به خانه که برگشتم خاله پرگل دخترش راضیه را بغل کرده بود و روی ایوانمان نشسته بود.مارجان با دیدنم گفت باز که کشتیهات غرق شدن پسرجان...کجا بودی؟ گالش هامو در آوردم و به پشتی روی ایوان تکیه دادم.راضیه را از خاله گرفتم و مشغول بازی کردن با دست های کوچکش شدم و ماجرارو تعریف کردم.خاله پرگل گفت خدا برای من گناه ننویسه ولی کار کار خود ذلیل مرده شه...لابد شوهر الدنگشو فرستاده سروقت کدخدا. مارجان گفت ما که با چشم ندیدیم الله اعلم. خاله پرگل دست روی دستش کوبید و گفت امان از دست تو مهلا...این همه ذات کثیفشو برات به نمایش گذاشت هنوز هم میگی به چشم ندیدیم؟این خط این نشان ببین کی گفتم...وقتی گند کار درآمد و به حرفم رسیدین میفهمین. مارجان گفت چی بگم پرگل؟شهرناز که دیگه مثل من نیست حقش رو شده با زبان خوش نشد با دعوا می گیره. خاله پرگل راضیه را از دستم گرفت و گفت حق با همونه تو هم باید پدرشان را در میاوردی به این ها خوبی نیامده.اون خانه حق رضا هم بود کدخدا باید تاوان زیاده خواهیش را پس بده...حیف ممدلی که جوان مرد...کدخدا باید می مرد. مارجان اخم ریزی کرد و گفت آرزوی مرگ کسیو نکن پرگل،من از خیرشان گذشتم سپردمشان به خدا. بعد نگاهی به من کرد و گفت خداراشکر پسرم مثل شیر پشتمه،یه سقف هم که بالای سرم،چهارستون بدنمان هم سر راست،دیگه چه می خوام از خدا؟! خاله پرگل بلند شد و گفت پاشم برم ببینم توی آبادی چخبره از تو آبی گرم نمیشه. این را گفت و رفت.مارجان روسریش رو بالای سرش مندیل بست و به گوشواره های توی گوشش دستی کشید،داعم به گوشش دست می زد تا ببینه سر جاشان هستن یا نه.همان گوشواره هایی که همیشه میگفت اقاجانت از شهر برام خریده. دست به زانوش گذاشت و گفت پاشم برم که الان داد گاو درمیاد زیرش خیسه حیوان سختشه بخوابه... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
دوباره با پای پیاده راهی شهر شدم.توی بازارش در حال گشتن بودم و در این فکر که این دفعه چی بگیرم که به کار زن های روستا بیاد.مرد کلاه نمدی به سر زیلویی روی زمینِ گِلی پهن کرده بود و ظرف های چینی گُل داری روش چیده بود.قوری های گل قرمزی و قندان های دست به کمر ایستاده. پولم رو از لای شال به دور کمر پیچیدم درآوردم و با دستای کوچک زبر و زخمیم روبروش گرفتم و گفتم مشتی با این ها چند تا قوری می تونم بردارم؟ مشتی در حال خاراندن ریش هاش، پول رو گرفت و گفت سه تا میشه پسرجان...بعد نگاهی به بالا تا پایینم انداخت و گفت این پول هارو از کجا آوردی؟بزرگترت کجاست؟ موهامو مرتب کردم و گفتم خودم مرد خانه مان هستم. مشتی نگاهش رو ازم گرفت و با همان پول های توی دستش به طرف کاسب کناریش رفت.دقایقی در گوش هم پچ پچ می کردن و نگاه پر سوالشان را هم ازم برنمیداشتن. به سرجاش برگشت و کاسب بغلی به یکباره دستم رو توی مشت بزرگش گرفت و گفت خوب به دام افتادی خیر ندیده...فکر کردی مملکت شهر هرته جیب بازاریارا خالی کنی و بزنی به چاک؟ من که حسابی ترسیده بودم،در حالی که سعی می کردم دستم را خلاص کنم داد زدم دستم را ول کن مشتی دردم گرفت ایمانت کجاست من دزد نیستم اشتباه گرفتی. با سر و صدام مردم دورمون خیمه زدن و در گوش هم پچ پچ می کردن.اشک هام روی صورتم می غلطید و دست های کوچکم توان مقابله با هیکل درشته مرد کاسب را نداشت. یکی می گفت همینجا به فلک ببندینش تا درس عبرت بشه برای سایرین.دیگری می گفت تحویل حسین خانش بدین آن بهتر میدانه چه کنه. پیرزنی هم میگفت ول کنین مادرمرده را از سر و وضعش معلومه از سر ناچاری دست به دزدی زده. و من همچنان با گریه زاری می گفتم من دزدی نکردم،مارجانم بهم نان حلال داده...اشتباه گرفتین. صدای دختر بچه ای به گوشم خورد.این که رضاست... این را گفت و از زیر دست و پای جمعیت به زور خارج شد. با صدای تحکم آمیز زنی جمعیت کنار زده شد.کبری خانم نمایان شد و با دیدنش شدت گریه هام بیشتر شد و با هق هق گفتم خانم جان به دادم برس این ها منو اشتباه گرفتن به روح آقاجانم من دزد نیستم.این پول ها را از وقتی توی حجره ی حاجی کار کرده ام کنار گذاشتم. کاسب که همچنان دستم را محکم گرفته بود گفت کدام حاجی؟ با نفرت رو بهش گفتم حاجی بهرامی همان که توی بازار پارچه فروش ها حجره داره. کبری خانم نزدیک تر اومد و با چشم غره به طرف کاسب گفت دستش رو شکستی از خدا بی خبر...این پسر و خانوادش را من خوب میشناسم شب سر گشنه روی زمین میزارن ولی نان حرام سر سفره شان نمی برن. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_مهلا به خاطر این معرکه ای که راه انداختی باید بدمت دست حسین خان تا مِن بعد ازین غلطا نکنی. کاسب برزخ گفت برو آنورتر ببینم زن ،چه تهمتی؟مردم در حین دزدی دیدنش،چهار تا دروغ ردیف کرد شما زن های ساده هم باورتان شد. دخترای کبری خانم افتادن به گریه زاری و گفتن ولش کن به آقاجانمان میگیم پدرتو دربیاره،ما نوه ی شمس الله خانیم. هنوز دستم توی دست هاش بود که صدای گوش خراش بتول به گوشم رسید که جمعیتو کنار می زد و می گفت برید کنار ببینم اینجا چه خبره راه بندان کردین. از جمعیت که گذشت رو به کبری خانم با چشم و ابرو گفت اینجایین خانم جان یک ساعته دنبالتان می گردم،تی جانا قربان نگفتین نگرانتان میشم؟ بعد با نگاه ریزش رو به من گفت عوووو این که پسر همان زنیکست.بفرما خانم جان این هم هنر جدیدشان...شانس آوردین من شناختمشان و قبل از اینکه بدبختمان کنن از خانه بیرونشان کردیم. کبری خانم با چشم غره گفت زبان به دهان می گیری یا نه؟ بتول سرش را پایین انداخت و خودش را مچاله کرد و گفت چشم خانم جان دیگه لال میشم. کبری خانم روسری ابریشمیش را مرتب کرد و گفت رضاجان مارا ببر در حجره ی حاجی بهرامی تا این از خدا بی خبرا ببینن تو راست میگی. با پشت دستم اشک هام رو پاک کردم و گفتم چشم کبری خانم فقط به این مردک بگو دستمو یواشتر بگیره. کبری خانم جلوتر آمد و دستم رو توی دستش گرفت و گفت ولش کن دستش را شکستی خودم حواسم هست اگر فرار کرد به در خانه شان میبرمتان. کاسب دستمو ول کرد و همگی به طرف حجره ی حاجی بهرامی رفتیم.بتول داعم غر می زد و با نگاه کبری خانم لال میشد.دخترها بی تابی می کردن و به دورم می چرخیدن.به در حجره رسیدیم،پسر هم سن و سال خودم توی حجره بود و وقتی سراغ حاجی را گرفتیم رفت و از توی پستو صداش کرد.با دیدن حاجی شدت گریه هام بیشتر شد و ماجرا را براش تعریف کردیم.حاجی دستی به سرم کشید و تسبیح به دست رو به مردم بعد از خواندن بیت شعری گفت چندین ماه این پسر بچه توی حجره ی من کار کرد و ازش دست کجی ندیدم،شما چطور ندیده دستش را گرفتین و تهمت می زنین؟رو به کاسب گفت پول هارا بهش پس بده و برو استغفار کن که دیر یا زود آه یتیم دامنگیرت میشه. کبری خانم پول هارا ازش گرفت و به دستم که حسابی درد می کرد داد.مردم به حکم بتول متفرق شدن و همراه کبری خانم وارد حجره ی حاجی شدیم.کبری خانم روی صندلی که شاگرد حاجی آورد نشست و حاجی هم پشت میزش سرش رو به پایین تسبیح می زد.دخترای کبری خانم دستم رو ماساژ می دادن و بتول هم با ولع به پارچه ها نگاه می کرد. حاجی روبهم گفت رضاجان قوریهارو برای کی می خواستی؟ @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
حاجی روبهم گفت رضاجان قوریهارا برای چه می خواستی؟ با خجالت گفتم میبرم آبادیمان میفروشم... حاجی گفت کاش از اینجا نمی رفتی پسرم،رفت و آمد برات سخت بود مارجانتو راضی می کردی میامدی خانه ی من میماندی. با اخم گفتم نه من مارجانمو تنها نمیزارم. کبری خانم رو بهم گفت خب روستای ما که به آبادیتان نزدیکه بیا وردست حیدر کار کن و شبا برگرد پیش مارجانت. هنوز حرف خانم تموم نشده بود که بتول روی دست خودش زد و گفت خاک برسرم خانم جان تا الان حتما ارباب دلواپسمان شده باید زودتر برگردیم،پاشین پاشین دخترا. کبری خانم گفت نگران دلواپسی ارباب نباش حالا که تا اینجا آمدیم بگرد یه پارچه ی مناسب برای خانم بزرگ پیدا کن. بتول لب هاشو فشرد و با غمزه رفت طرف طاقه های پارچه. رو به کبری خانم گفتم نه خانم جان هر روز باید به مکتب ملا احمد برم،نمیشه تمام روز کار کنم. کبری خانم با تعجب و ذوق گفت چه خوب که مکتب میری ولی اگه مارجانتو راضی کنی و بیای خانه ی ما با دخترا به درساتم می رسی. حاجی احسنت احسنت گویان رو به کبری خانم گفت این پسر هوش بالایی داره مطمینم در آینده برای خودش نام و نشانی در می کنه. کبری خانم دست هاشو روبه آسمون برد و گفت خدا کنه حاجی. بعد با پارچه ای که پولش را حساب کرد و به دستم داد گفت سلام منو به مارجانت برسان این تحفه را هم بهش بده بگو ناقابله. ازشان خداحافظی کردم و با پولی که داشتم از پیرمرد مهربانی با ترس و لرز سه تا قوری گرفتم و به آبادی برگشتم. وقتی ماجرارو برای مارجان تعریف کردم گفت همین جا کنار گوشم باشی خیالم جمعتره،چشمم از بتول ترسیده زن تنگ نظریه می ترسم اذیتت کنه.الانم که خداروشکر زندگیمان بد نیست تو بهتره حواست فقط به درسِت باشه. پارچه ها رو تا کرد و توی صندوقچه اش گذاشت و گفت الهی خیر دنیا و آخرت ببینه و صاحب پسری بشه تا زخم زبان های خانم بزرگ رو سرش نباشه. روز بعد دوباره با جعبه و قوری ها کنار قهوه خانه بساط کردم. مش مراد قهوه چی مقدار آب چرک داخل لگن رو روی خاک جلوی قهوه خانه پاشید و گفت کار عروسشه،شوهرشو فرستاده پولهارو برداشته...امروز هم داشت از ظفرعلی گاو می خرید...این پسره گورش کجا بود تا کفنش باشه. مش بهادر با شکم گرد قلمبه اش تکانی به هیکلش داد و گفت پول را برداشته نوش جانش سه تا بچه یتیم از پسر کدخدا داره ولی چرا کتکش زده نگفت پیرمرد میمیره خونش میوفته گردنشان،شنیدم از شدت سردرد امان و زمان نداره. با شنیدن حرف هاشان قوری هارو داخل جعبه گذاشتم و راهی الونک کدخدا شدم. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
به در کلبه که رسیدم ننجان عصا زنان در حال نزدیک شدن بود که با عصاش اشاره به جعبه کرد و گفت داخل جعبه ات چیه رضا؟ جعبه را زمین گذاشتم و گفتم قوریه ننجان فروشیه از شهر آوردم. ننجان در حال جویدن تنها دندان داخل دهانش از گره ی گوشه ی روسریش پولی درآورد و گفت خیر ببینی ننه من که پای شهر رفتن ندارم یدونه شو بده به من. پولو گرفتم و قوریو تحویلش دادم.نگاهی بهش انداخت و گفت فعلا بزار داخل جعبه ات کدخدا توی دستم ببینه فکر می کنه براش چشم روشنی آوردم.... وارد کلبه ی کدخدا شدیم...مرغ زنده ای روی سر کدخدا بسته شده بود و ننه خاور که کنار کدخدا نشسته بود با چشم غره به ننجان گفت راه گم کردی بانو...ازین طرف ها؟ ننجان خودش رو روی زمین انداخت و با ناله از زانو درد گفت هی خاور دیگه نمی تونم بیام،تا پا داشتم هر روز میامدم الان پا ندارم،به زور سرپام. رو به ننه خاور گفتم ننه این مرغو چرا گذاشتی روی سر کخدابابام؟ ننه خاور گفت الهی قربانت بشم ننه نترس سرش ضرب دیده خون مردگی داره این مرغ گرمش میکنه که خونش روان بشه. مرغ با پاهای بسته اش روی سر کدخدا با چشم های تیله ایش به اینور اونور نگاه می انداخت و ریز ریز قد قد می کرد.کدخدا که دیگه توان حرف زدن نداشت با چشم های کم سوش بهم خیره شد و گفت دیشب خواب آقاجانتو دیدم یه جای سرسبز بود و می گفت بیا.هی روزگار اینقدر حرص و جوش زدیم برای یک وجب گور،گریه کن سر قبرم فقط تویی رضا. بعد رو به ننه خاور گفت گاو هم روی سرم بخوابانی من دیگه رفتنیم خاور، به ملا سپردم برای خرج کفن و دفنم چیزی کم نزاره،این آلونکم که روی همین خانه ام بود و گفته بودم بهشان تا زندم اینجا بمانم بعد که مردم بردارن. ننجان پاهای گوشتیش رو دراز کرد و گفت عمر دست خداست کدخدا از کجا معلوم من و خاور از تو زودتر نمیریم. ننه خاور سریع برگشت سمت ننجان و گفت زبانتو مار بزنه به حق دوازده امام چهارده معصوم...پاشم برم ببینم مرغا چه شدن.تو هم تکان نخور کدخدا حیوان میترسه،یک ساعت دیگه میام می برمش. با دو تا از قوری ها به خانه برگشتم.زن ها در حال غیبت کردن سر کوچه پلاس شده بودن و یکی می گفت همین سه تاش گشنه ان باز شکمش بلند شده.اون یکی می گفت به شهرنازه که از پسشان خوب برمیاد سه چهارتا هم پسر برای روشن نگه داشتن اجاق مش ماشالله پس میندازه. با دیدن من و جعبه ی توی آغوشم از سر کنجکاوی قوری هارو رصد کردن و هر کدام به یک طرف کشیدن.دو تا قوری هم اینجا فروخته شد و با پول های توی مشتم لی لی کنان به طرف خونه برگشتم.... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
با صدای مارجان که می گفت زود باش رضا امروز لازم نیست بری مکتب بیا کمکم کن گاو داره میزاد،از خواب پریدم.به طرف طویله خیز برداشتم حیوان آرام و قرار نداشت و درحالی که سرش با طناب به آخور بسته شده بود مدام طول آخور رو طی می کرد. مارجان بغلی هیزم رو گوشه ی طویله انداخت و گفت گاو که زایید آتیشی برپا کن تا گوساله نچاد.دامن چین چینش را درآورد و به میخ روی دیوار طویله آویزان کرد. ساعتی گذشت تا گاو زایید و گوساله ی آغشته به خونش را به زمین انداخت و شروع کرد به لیسیدنش.گوساله با کمک مارجان از آغوز مادرش دلی از عذا درآورد و مابقیش هم دوشید که گفتم مارجان میگن آغوز قوت داره این را ببرم برای کدخدا؟پیرمرد ضعیف شده. مارجان در حالی که شبش نخوابیده بود و خستگی از صورتش می بارید گفت ببر پسرم ثواب داره. با پیاله ی آغوز راهی خانه ی کدخدا شدم مسیر پر از همهمه ی رفت و آمدِ اهالی بود که بالاخره رسیدم.هر چی در زدم صدایی شنیده نمیشد و زورم هم نمی رسید تا درو باز کنم.اهالی که متوجه ی من شدن به کمکم اومدن و مجبور به شکستن در شدن.توی تاریکی اتاق چشم هامو درشت تر کردم تا خوب ببینم.کدخدا دراز به دراز خوابیده بود و مشتی صفدر دستی زیر گلوش برد و بعد از چند ثانیه گفت تمام کرده.پیاله ی آغوز رو روی بخاری گذاشتم و شروع کردم به تکان دادن کدخدا که مانعم شدن و گفتن مرده پسرجان بی خود تقلا نکن.پتوی چرک و سیاهش رو روی سرش کشیدن و منو از اتاق بیرون کردن. مات و مبهوت جلوی آلونک نشستم...ننه خاور با شنیدن سر و صدا خودش رو رسوند و وقتی خبر رو از صفدر شنید،رو به من گفت دنیا همینه رضاجان یکی میره یکی میاد.وقتی تو به دنیا آمدی این خانه پر شد از صدای ساز و دهل و بع بع گوسفندایی که قربانی میشدن برات.هی روزگار...قدر عافیت را ندانست و یکی یکی از دستشان داد.تا بوده همین بوده پسرجان پاشو زانوی غم بغل نگیر برو مردم آبادیو خبر کن تا ظهر نشده اذان بگوین و قبرش را آماده کنن. دوباره در زیر دست و پاها به داخل کلبه برگشتم رفتنش باورم نشده بود تا براش گریه کنم ولی یادمه گفته بود گریه کن سر قبرم فقط تویی رضا.پیاله ی آغوز روی بخاریو برداشتم و به طرف خونه برگشتم.مارجان با دیدن قیافه ی درب و داغونم گفت خدا مرگم بده رضا چه شده؟ پیاله رو روی ایوان گذاشتم و گفتم عجل مهلتش نداد تا این شیر را بخوره.این را گفتم و توی آغوش مارجان شروع کردم به زار زدن. مارجان دستی به اشک های غلطان روی صورتم کشید و گفت پاشو بریم اون پیرمرد الان چشم انتظار توعه،به برادرت علی هم بگو بیاد... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مردم آبادیم خبر کن...منم الان آبی به دست و صورتم می زنم و راهی میشم. به سراغ علی رفتم،علی دو سالی از من کوچیکتر بود ولی اونقدر با محبت و عاقل بود که هیچ چیزی مانع دوست داشتن ما نمیشد. دوتایی گریه کنان به طرف خانه ی ملا راه افتادیم.ملا بعد از شنیدن خبر مکتبو تعطیل کرد و عباش رو برداشت و با ما راه افتاد. کدخدا روی دست اهالی برای رفتن به خانه ی جدیدش آرام گرفته بود و با پولی که پیش ملا داشت مراسمی آبرومندانه با پلو و خورشت براش به پا کردن و مارجان هم کمرش رو بسته بود و کمک می کرد و من و علی هم کمک دست بودیم. غافل از اینکه وقتی همه ی آبادی مشغول خاکسپاری بودن خاله شهرناز با شکم جلو آمده اش مشغول زیر و رو کردن کلبه ی کدخدا بوده و حتی از یه تیکه هیزمش هم نگذشته بود. زن ها گاهی پچ پچش را می کردن و گاهی به خود نهیب میزدن که ولش کنین میشنوه روی سرمان خراب میشه. اوضاع که رو به روال رفت شهرناز بار شیشه اش رو روی زمین گذاشت و این بار هم پسری به دنیا آورد و با به دنیا آمدن پسرش محبتش نسبت به برادرهام اونجور که علی می گفت کمتر و کمتر میشد. تابستان بود و زندگی ما به سختی میگذشت که به مارجان گفتم اگه شبا تنهایی نمیترسی من به سراغ حاجی بهرامی برم و این مدتی که مکتب ندارم پیشش کار کنم.مارجان با تردید موافقت کرد و گفت نگران من نباش،خاله پرگلت حواسش به من هست اگه دوست داری بری برو من مانعت نمیشم،شاید حاجی زیر بال و پرتو گرفت و برای خودت کسی شدی. آفتاب طلوع نکرده از زیر قرآنی که مارجان بالای سرم نگه داشته بود با بغچه ای از لباس های کهنه ام راهی شهر شدم و مارجان هم پیاله ی آبی که در دست داشت رو پشت سرم ریخت. به در حجره رسیدم،حاجی با دیدنم از روی صندلی اش بلند شد و گفت رضاجان تویی؟ماشالله...بزنم به تخته هر وقت که میبینمت یه وجب بزرگتر شدی. بعد با خنده ی دلنشین پدرانه اش بغلم کرد و رو به شاگردش گفت بپر پسرجان یه چای بریز برای رضا بیار از راه رسیده گلوش خشک شده. شاگرد کهنه بدست با تردید بهم نگاه میکرد که حاجی رو بهش گفت نترس نیامده جای تورا تنگ کنه برو پسرجان برو چاییتو بریز. سرمو پایین انداختم و گفتم حاجی میدانم شما الان نیاز به شاگرد ندارین ولی شما بازاریارو بهتر میشناسید اگه آنها شاگرد بخوان برم و براشان کار کنم.فقط شب ها... حاجی دستی به محاسنش کشید و گفت نگران شب ها نباش در خانه ی من همیشه به روت بازه،شاگرد هم کسی نخواست میبرمت خانه تا به اهل منزل کمک کنی.توی خانه هم آنقدر کار هست که بیکار نمانی،کار خوبی کردی برگشتی. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
با حاجی بهرامی به تک تک حجره ها سر زدیم ولی هیچ کدوم نیاز به شاگرد نداشتن و اینو طوری که حاجی ناراحت نشه بیان می کردن... در راه برگشتن به حجره ی حاجی بودیم که حلاج علی توی راه نشسته بود و پنبه هارو حلاجی می کرد.با دیدن حاجی کلاه نمدیش رو برداشت و بعد از سلام علیکی گرم،وقتی از حاجی نسبت من رو پرسید حاجی شرح ماوقع داد و این شد که حلاج علی با اشتیاق گفت حالا که شما تاییدش می کنی اگر راضی باشین بمانه وردست من،هم کار یاد بگیره هم مزدش را میدم و کمک حالم میشه. حاجی بعد از شنیدن حرف های حلاج علی به من خیره شد که گفتم می مانم حاجی،فکر نکنم کار سختی باشه. دستش رو روی سرم کشید و گفت باشه پسرم بمان فقط قبل از بستن در حجره بیا که باهم بریم و راه خانه را یاد بگیری. چشمی گفتم و از هم جدا شدیم.حلاج علی که پیرمردی با قد متوسط و صورتی گرد با ته ریش های سفید بود کلاه نمدیش رو روی سر مثل صابونش گذاشت و گفت بپر پسرجان اون دو تا کیسه، حلاجی شدن.تا من یه لقمه نان و پنیرم رو می خورم باید ببری به صاحبشان تحویل بدی،همین کوچه را بگیری پرسان پرسان به در خانه شان می رسی...به هر کی بگی خانه ی قنبر مس گر کجاست نشانت میدن. با کیسه ها یکی روی دوش یکی کشان کشان راهی شدم.از فرط گرسنگی پاهام توان راه رفتن نداشتن با هر بدبختی بود کیسه هارو تحویل دادم و به حجره ی حاجی برگشتم.... به در خانه رسیدیم حاجی یالله یالله گویان اهل خانه را باخبر کرد و گفت مهمان داریم.همسر حاجی زن فربه ای بود که گوشه ی چادرش را به دندان گرفته بود و به پیشواز آمد.با دیدن من با ایماه و اشاره سعی داشت به حاجی بفهمونه که اینو چرا آوردی؟ سرمو پایین انداختم که صدای دختر کوچکتر از خودم به گوشم رسید که با اشتیاق حوض وسط حیاط رو دور زد و بغل حاجی پرید و گفت سلام حاجی بابا. حاجی بعد از بوسه ای رو بهش گفت برات هم بازی آوردم زهراجان،اسمش رضاست ازین به بعد رضا مثل یک برادر عضو این خانه است. دختر بزرگتری بیرون اومد که زهرا از بغل حاجی پایین پرید و رو به خواهرش گفت ببین آجی فاطمه، بابا برامان داداش آورده. فاطمه با نگاه سرسنگینی به سرتاپام به حاجی سلام کرد و وارد شدیم.سفره پهن شد و من که دیگه از فرط گرسنگی طاقت نداشتم با بوی آبگوشت مدهوش شدم.شام رو زیر نگاه های اهل خانه به زور خوردم و توی اتاقی که حاجی دستور داد رختخوابی برام پهن کردن. توی رختخوابم دراز کشیده بودم که رباب خانم رو به حاجی گفت ان شالله که همین یه شبه. حاجی گفت یواشتر میشنوه زن...یتیمه جا و مکان توی این شهر @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت_مهلا _97 جا و مکان توی این شهر نداره به من پناه آورده،فکر کن یک پسر هم داریم،ماشالله این خانه برای یک ایل هم جا داره،جای کسیو تنگ نمیکنه. رباب خانم جدی تر گفت آخه چرا اینقدر بی فکری مرد دو تا دختر توی خانه داریم،فکر عاقبتش را کردی؟ حاجی لا اله الا اللهی گفت و بلند شد.بعد از چند قدمی که از صدای جیرینگ جیرینگ تسبیحش پیدا بود،گفت خدا بزرگه این فکر ها را هم بریز دور.فردا که شاگردو فرستادم برای نهار،سهم رضا یادت نره. صبح همراه حاجی راهی بازار شدیم که سفارش کرد آفتاب وسط آسمون رسید بیا حجره برای نهار.... اون روز کارم زودتر تموم شد و نزدیک غروب بود که وقتی به حجره رفتم حاجی گفت دیگه اینجا نمان منم یک ساعت دیگه حجره را میبندم،راه را هم که یاد گرفتی، با این پول هندوانه بگیر و به خانه برو... با خجالت هندوانه بدست به در خانه رسیدم.رباب خانم در رو باز کرد و با نگاهی چپ چپ گفت ببرش بنداز توی حوض. سر به زیر بعد از انداختن هندونه منتظر تعارف به داخل خونه بودم که فاطمه با سینی بزرگی از ظرف های نشسته گفت اونجا نمان بیا این ظرف هارا بگیر کنار حوض بشور، کارت را برای مردم می کنی نانت را از ما می خوای؟ با ظرف ها کنار حوض نشستم و مشغول سابیدنشون بودم که زهرا کنارم نشست و گفت کمک می خوای داداش رضا؟ به صورت سفید مظلومش نگاه کردم و گفتم نه آجی خودم تنهایی از پسش برمیام،می دانی منم یک خواهر داشتم که اگه بود الان هم سن تو بود؟ با ذوق گفت جدی؟مگه الان کجاست؟اسمش چیه؟ +ترنج... رباب خانم قابلمه ی توی دستش رو روی حوض گذاشت و رو به زهرا گفت اینجا نمان دختر،پاشو بیا داخل الان پدرت میاد هنوز تکالیفت را انجام ندادی. دو نفره رفتن و من هم در حین شستن ظرف ها بودم که همانجا خوابم برد. با صدای حاجی از خواب پریدم...رضا جان پاشو پسرم پاشو بریم داخل بخواب. رباب خانم بیرون پرید و گفت ای وای خاک به سرم کی آمدی حاجی. حاجی با عصبانیت لگدی به ظرف ها زد و گفت این خانه زن نداره؟که این پسر باید ظرف بشوره؟براتان کلفت که نیاوردم آوردم؟ازین به بعد شبا که به خانه میاد فقط با زهرا کتاب می خوانه،نه چیز دیگه. اهل خانه از ترس لال شده بودن که حاجی دستش رو به روی کمرم گذاشت و به جلو هولم داد.در اتاقمو باز کرد و اونقدر خسته بودم که نفهمیدم شامی که حاجی توی سینی برام آورد خوردم یا نه و دوباره خوابم برد. چند سالی توی خونه ی حاجی بهرامی بودم و توی بازار شاگردی می کردم و شب ها هم با زهرا درس می خوندم.گاهی به مارجان سر می زدم و از دست مزد هایی که می گرفتم بهش می دادم تا خرج خودش و خونه کنه و اگه چیزی موند برام نگه داره... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا وقتی چشم هام رو باز کردم توی درمانگاه کوچک شهر بودم و روی گوشم را با چسب و باند پوشانده بودن. حاجی سریع خودش رو بالاسرم رسوند و گفت کدام از خدا بی خبری دست روت بلند کرده رضا؟ اشک های بی کسیم روی صورتم غلطیدن و گفتم روی پنبه ها خوابم برده بود،صاحب کارگاه ... حاجی تسبیحش رو دور دستش پیچید و طول و عرض اتاق رو مدام طی می کرد و زیر لب زمزمه می کرد؛دستت بشکنه مرد که روی یتیم دست بلند کردی. حاجی زیر دستمو گرفته بود و به طرف خانه شان می رفتیم که گفتم نه حاجی مزاحمتان نمیشم می خوام برگردم پیش مارجانم. روبهم گفت مارجانت تورو تو این وضع ببینه که پس میوفته پسر جان بزار حالت که بهتر شد بعد برو. به اصرار وارد خونه شدم و به دستور حاجی چند روزی ازم پذیرایی شد و حاجی هم به دنبال شکایت علیه صاحب کارگاه افتاد. صاحب کارگاه که اول زیر بار نرفته بود و ادعا کرده بود این پسر کار نمی کرده و بهم ضرر زده ولی با نفوذ حاجی مجبور به پرداخت مقداری پول به عنوان دیه شد و من برگشتم روستا. مارجان با دیدن پنبه ی روی گوشم شروع کرد به زدن خودش و گفت خاک توی سرم چند روزه خواب بد میدیدم گفتم حتما بلایی سرت امده... جلوتر رفتم و بغچه رو روی پله ها گذاشتم و خودمو توی بغلش انداختم.دستی به گوشم کشید و با گریه گفت نکنه کر شدی رضا این چیه بستی به گوشت؟ سرمو پایین انداختم و گفتم دیگه گوش راستم نمیشنوه مارجان،صاحب کارم توی گوشم زد و این بلارو سرم آورد. با سر و صدا و ناله های مارجان خاله پرگل و راضیه که حالا شیش ساله بود هم وارد حیاط شدن.خاله پرگل شروع کرد به دلداری دادن مارجان و راضیه هم از گریه هاشان زجه می زد و کسی جلودارش نبود. ساعتی گذشته بود و مارجان رختخوابی پهن کرد و خاله پرگل هم با آرد و ماست و تخم مرغ،خمیری ورز داد و روی گوشم گذاشت. مارجان آهی کشید و رو به خاله گفت چه دل خجسته ای داری پرگل گوشی که کر شده با فتیر درست میشه؟ خاله در حال ریختن خمیر های چسبیده به دستش گفت دردش را که می کشه مهلا...خداروشکر کن یه گوشش سالمه خودش سالمه اگه بدتر از این میشد چه می کردی؟ دوباره چشمه ی اشک مارجان جاری شد و شروع کرد به لعن و نفرین مسبب بدبختی هاش و گفت چرا شوهرش مرد خودش باید می مرد...اگه پدر بالاسر بچه ام بود اینجور نمیشد.من که نیاز به کار کردن تو نداشتم حالا جواب مردمو چی بدم؟نمیگن پسرشو فرستاد توی شهر غریب؟نمیگن زن نبود بچه شو بزرگ کنه؟ مارجان گفت و گفت تا از شدت گریه و سردرد خوابش برد. حالم که بهتر شد برای دیدن علی به طرف آسیاب راه افتادم. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا حالم که بهتر شد برای دیدن علی به طرف آسیاب راه افتادم.آسیابی که برای اجداد ما بود و حالا دیگه سهمی ازش نداشتیم و برادرم علی شده بود نوکر مردم و کارگر روز مزدش. از روی نهر آب گذشتم وارد آسیاب شدم.صدای کلفت مظفر گوش رو کر می کرد و مدام بر سر علی نعره می کشید.علی یازده ساله مظلومانه کیسه های گندم رو روی دوشش می گذاشت و به طرف سنگ آسیاب میاورد و کیسه های پر از آرد رو با سختی به طرف سیلو. دلم طاقت نیاورد و با وجود حال نامساعدم به کمکش رفتم.مظفر با چشم های حریصش رو بهم گفت هی پسرجان یوقت گمان نکنی یه مزدی هم باید به تو بدم...شکمت را بیخود صابون نزن...همین یه مفت خور برای هزار پشتم بسه. بی تفاوت به طرف علی رفتم و زیر کیسه را گرفتم.علی که انگار با دیدنم روحش تازه شد آرام و نفس نفس زنان گفت ببخش داداش من باید میامدم دیدنت...الهی دستش بشکنه اونی که گوشتو کر کرد...خبرت را دارم ولی انقدر خسته میشم که دیگه جان برام نمیمانه...هی امروز فردا کردم. با نعره ی مظفر که می گفت اگر برای حرف زدن آمدی بهتره گورت رو گم کنی،علی ساکت شد و تا پایان کار از دیوار صدا درومد ولی از ما از ترس مظفر نه. بعد از اتمام کار با علی کنار نهر خسته و کوفته نشستیم.پاهای تاول زده مون رو توی آب گذاشتیم و به گذر آب خنک از لای پاهامون نگاه می کردیم. وقتی از علی از اوضاع زندگیشون پرسیدم گفت وقتی شوهر مارجانم زنده بود درسته اخلاق نداشت ولی همین که بود قوت قلبی برای ما چهار تا بچه بود.مدام از سوزش دل و روده اش ناله می کرد و بالا میاورد.روز به روز آب میشد و دوا درمون محلی هم روش تاثیر نداشت.از وقتی رفت همه چی بهم ریخت...مارجان دل و دماغ نداره و با زدن ما خودش را خالی می کنه...منم که می بینی شدم مرد خانه و سپیده نزده میام اینجا.دلم خوش بود تو توی شهر برای خودت کسی میشی و زیر دست و بال منم می گیری...سالم رفتی و اینجوری برگشتی...حالا می خوای چکار کنی داداش؟ دست هامو خیس کردم و آرد های روی لباسمو تکاندم و گفتم خدا بزرگه علی...هیچ کس از گشنگی نمرده...اینجا که آینده ای نداره میرم یه شهر دیگه و وقتی پاگیر شدم تورو هم می برم. نور امید توی چشم های علی تابیده شد و با صورت گندم گون و سوخته اش توی آفتاب،لبخندی زد و گفت راست میگی رضا؟ متعاقبش آهی کشید و گفت چه فایده؟مارجانم هرگز نمیزاره با تو بیام. خسته و کوفته به طرف روستا راه افتادیم.خاله شهرناز با دیدن من در کنار علی از همان دور شروع کرد به لعن و نفرین و با قدم های بلند در حال نزدیک شدن بود که دو پا داشتم و دو پا هم قرض گرفتم و فرار کردم. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞