#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_96
با حاجی بهرامی به تک تک حجره ها سر زدیم ولی هیچ کدوم نیاز به شاگرد نداشتن و اینو طوری که حاجی ناراحت نشه بیان می کردن...
در راه برگشتن به حجره ی حاجی بودیم که حلاج علی توی راه نشسته بود و پنبه هارو حلاجی می کرد.با دیدن حاجی کلاه نمدیش رو برداشت و بعد از سلام علیکی گرم،وقتی از حاجی نسبت من رو پرسید حاجی شرح ماوقع داد و این شد که حلاج علی با اشتیاق گفت حالا که شما تاییدش می کنی اگر راضی باشین بمانه وردست من،هم کار یاد بگیره هم مزدش را میدم و کمک حالم میشه.
حاجی بعد از شنیدن حرف های حلاج علی به من خیره شد که گفتم می مانم حاجی،فکر نکنم کار سختی باشه.
دستش رو روی سرم کشید و گفت باشه پسرم بمان فقط قبل از بستن در حجره بیا که باهم بریم و راه خانه را یاد بگیری.
چشمی گفتم و از هم جدا شدیم.حلاج علی که پیرمردی با قد متوسط و صورتی گرد با ته ریش های سفید بود کلاه نمدیش رو روی سر مثل صابونش گذاشت و گفت بپر پسرجان اون دو تا کیسه، حلاجی شدن.تا من یه لقمه نان و پنیرم رو می خورم باید ببری به صاحبشان تحویل بدی،همین کوچه را بگیری پرسان پرسان به در خانه شان می رسی...به هر کی بگی خانه ی قنبر مس گر کجاست نشانت میدن.
با کیسه ها یکی روی دوش یکی کشان کشان راهی شدم.از فرط گرسنگی پاهام توان راه رفتن نداشتن با هر بدبختی بود کیسه هارو تحویل دادم و به حجره ی حاجی برگشتم....
به در خانه رسیدیم حاجی یالله یالله گویان اهل خانه را باخبر کرد و گفت مهمان داریم.همسر حاجی زن فربه ای بود که گوشه ی چادرش را به دندان گرفته بود و به پیشواز آمد.با دیدن من با ایماه و اشاره سعی داشت به حاجی بفهمونه که اینو چرا آوردی؟
سرمو پایین انداختم که صدای دختر کوچکتر از خودم به گوشم رسید که با اشتیاق حوض وسط حیاط رو دور زد و بغل حاجی پرید و گفت سلام حاجی بابا.
حاجی بعد از بوسه ای رو بهش گفت برات هم بازی آوردم زهراجان،اسمش رضاست ازین به بعد رضا مثل یک برادر عضو این خانه است.
دختر بزرگتری بیرون اومد که زهرا از بغل حاجی پایین پرید و رو به خواهرش گفت ببین آجی فاطمه، بابا برامان داداش آورده.
فاطمه با نگاه سرسنگینی به سرتاپام به حاجی سلام کرد و وارد شدیم.سفره پهن شد و من که دیگه از فرط گرسنگی طاقت نداشتم با بوی آبگوشت مدهوش شدم.شام رو زیر نگاه های اهل خانه به زور خوردم و توی اتاقی که حاجی دستور داد رختخوابی برام پهن کردن.
توی رختخوابم دراز کشیده بودم که رباب خانم رو به حاجی گفت ان شالله که همین یه شبه.
حاجی گفت یواشتر میشنوه زن...یتیمه جا و مکان توی این شهر
#رمان_سرگذشت_واقعی_مهلا_
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞