#سرنوشت _مهلا
#قسمت_91
به خاطر این معرکه ای که راه انداختی باید بدمت دست حسین خان تا مِن بعد ازین غلطا نکنی.
کاسب برزخ گفت برو آنورتر ببینم زن ،چه تهمتی؟مردم در حین دزدی دیدنش،چهار تا دروغ ردیف کرد شما زن های ساده هم باورتان شد.
دخترای کبری خانم افتادن به گریه زاری و گفتن ولش کن به آقاجانمان میگیم پدرتو دربیاره،ما نوه ی شمس الله خانیم.
هنوز دستم توی دست هاش بود که صدای گوش خراش بتول به گوشم رسید که جمعیتو کنار می زد و می گفت برید کنار ببینم اینجا چه خبره راه بندان کردین.
از جمعیت که گذشت رو به کبری خانم با چشم و ابرو گفت اینجایین خانم جان یک ساعته دنبالتان می گردم،تی جانا قربان نگفتین نگرانتان میشم؟
بعد با نگاه ریزش رو به من گفت عوووو این که پسر همان زنیکست.بفرما خانم جان این هم هنر جدیدشان...شانس آوردین من شناختمشان و قبل از اینکه بدبختمان کنن از خانه بیرونشان کردیم.
کبری خانم با چشم غره گفت زبان به دهان می گیری یا نه؟
بتول سرش را پایین انداخت و خودش را مچاله کرد و گفت چشم خانم جان دیگه لال میشم.
کبری خانم روسری ابریشمیش را مرتب کرد و گفت رضاجان مارا ببر در حجره ی حاجی بهرامی تا این از خدا بی خبرا ببینن تو راست میگی.
با پشت دستم اشک هام رو پاک کردم و گفتم چشم کبری خانم فقط به این مردک بگو دستمو یواشتر بگیره.
کبری خانم جلوتر آمد و دستم رو توی دستش گرفت و گفت ولش کن دستش را شکستی خودم حواسم هست اگر فرار کرد به در خانه شان میبرمتان.
کاسب دستمو ول کرد و همگی به طرف حجره ی حاجی بهرامی رفتیم.بتول داعم غر می زد و با نگاه کبری خانم لال میشد.دخترها بی تابی می کردن و به دورم می چرخیدن.به در حجره رسیدیم،پسر هم سن و سال خودم توی حجره بود و وقتی سراغ حاجی را گرفتیم رفت و از توی پستو صداش کرد.با دیدن حاجی شدت گریه هام بیشتر شد و ماجرا را براش تعریف کردیم.حاجی دستی به سرم کشید و تسبیح به دست رو به مردم بعد از خواندن بیت شعری گفت چندین ماه این پسر بچه توی حجره ی من کار کرد و ازش دست کجی ندیدم،شما چطور ندیده دستش را گرفتین و تهمت می زنین؟رو به کاسب گفت پول هارا بهش پس بده و برو استغفار کن که دیر یا زود آه یتیم دامنگیرت میشه.
کبری خانم پول هارا ازش گرفت و به دستم که حسابی درد می کرد داد.مردم به حکم بتول متفرق شدن و همراه کبری خانم وارد حجره ی حاجی شدیم.کبری خانم روی صندلی که شاگرد حاجی آورد نشست و حاجی هم پشت میزش سرش رو به پایین تسبیح می زد.دخترای کبری خانم دستم رو ماساژ می دادن و بتول هم با ولع به پارچه ها نگاه می کرد.
حاجی روبهم گفت رضاجان قوریهارو برای کی می خواستی؟
#رمان_سرگذشت_واقعی_مهلا_
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞