#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۷۶
یک سالی گذشته بود که مهلا باردار شد و افشین حتی اجازه نمیداد مهلا استکانیو جا به جا کنه.عاشق بود و عاشق تر هم شده بود.
خدارو شکر می کردم که مهلا خوشبخت شد و ما صاحب داماد با کمالاتی شدیم و حداقل خیالم از بابت مهلا و زندگیش راحت بود.
برای میترا هم خواستگار هایی میومد ولی میترا هرگز روبروی ما نایستاد و به فکر ازدواج هم نبود و هر جوابی که ما نیومده به خواستگارها میدادیم جواب میترا هم بود.
دختر کوچولوی من که از زیبایی چیزی کم نداشت و خیلیا آرزوشون بود عروسشون بشه ولی به خاطر سختگیری من قادر به پا پیش گذاشتن نبودن.میترا دیپلمش رو که گرفت بلافاصله وارد دانشگاه شد و ادامه تحصیل داد و همزمان به عنوان معلم هم مشغول به کار شد و شغل من و مادرشو ادامه داد.
ممدلی که چند سالی بود به همراه خانوادش ساکن تهران شده بود، هنوز زنش ذوق تهران رو نکرده مبتلا به بیماری سختی شد و بعد از مدت کوتاهی فوت کرد.
ممدلی موند با دوجین بچه ی ریز و درشت و چرخ روزگار که باهاش نساخت.ولی وضع زندگیش نسبت به کرامت خیلی بهتر بود.کرامت دختراش رو از سر نداری توی سن دوازده سیزده سالگی شوهر میداد و زنش با وجود عروس و دوماد داشتن باز هم حامله بود.
ممدلی برای رسیدگی به امور زندگیش و بچه های کوچکی که داشت دوباره مجبور به ازدواج شد و دختری که سی سال از خودش کوچیکتر بود رو از روستا به شهر آورد.
رابطه ما و یزدان و همسرش دورادور خوب بود و با گذشت زمان تقریبا تونستیم با این قضیه کنار بیایم و برخلاف تصور ما یزدان هنوز هم عاشقانه با زنش زندگی می کرد.
بالاخره مهلا بار شیشه اش رو روی زمین گذاشت و دختری که به دنیا آورد به عنوان اولین نوه ی من و اولین نوه ی پسری خانواده افشین،شد نور چشمی ما و اسمش رو گذاشتن نگین.
مهلا در بین خانواده همسرش عزیز بود و عزیز تر هم شد.با وجود نسترن خواهر افشین و هم کلاسی سابق مهلا خیال ماهم راحت بود و مهلا هم اونقدری که با نسترن راحت بود شاید با خواهر خودش نبود.
نگین در بین عشق پدر و مادرش قد می کشید و بابایی گفتنش به من هزار بار شیرین تر از بابایی گفتن بچه های خودم بود.ساعت ها براش اسب می شدم و اون با لباس پرنسسیش روم سوار میشد و کولی می گرفت.ولی مثل هر پدر مادر دیگه بی صبرانه منتظر بچه دار شدن پسرم بودم و با وجود سن زیاد زنش نگرانیم بیشتر میشد و نه یزدان نه زنش به فکر بچه نبودن.
مدام نگینو پیششون می بردم شاید دلشون بلرزه ولی هیچ کدوم رغبتی به بچه نداشتن.
همون سال ها مهران هم عاشق دختر همسایه شد و وقتی دیدیم تصمیمش جدیه براش به خواستگاری رفتیم.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۷۷
با جواب بله ای که شنیدیم دومین پسرمونم دوماد شد و تمام آرزوهایی که برای یزدان داشتیم و نشد برای مهران عملی کردیم.عروسی درخوری براشون گرفتیم و با سلام و صلوات راهی منزل مشترکشون شدن.
ترنج بازنشست شده بود و از مشکل دیابت هم رنج می برد.میترا هم روزهای آخر دانشگاهش رو سپری می کرد.
من همچنان به دفتر دوستم برای کار می رفتم که حین امضا کاغذ های روی میزم صدایی توجهمو جلب کرد.سرمو که بلند کردم با مردی هم سن خودم روبرو شدم که اگه موهای ریخته و شقیقه های سفیدش و چین های روی پیشونیش نبود با محمد مو نمی زد.
محمدی که سال ها در تهران رفیق شفیقم بود و حتی باعث آشنایی من با ترنج شده بود.
محمد مشغول صحبت با کارمند میز کناری بود که بلند شدم و گفتم محمد؟
به طرفم برگشت و بعد از کمی ورانداز کردن با تعجب گفت رضا خودتی؟
آغوشمو باز کردم و از بین دو تا میز رد شدم و گفتم کجایی ای رفیق نیمه راه من...
توی آغوش هم بودیم که محمد گفت به خدا بهترین سالای عمرم همین تهران و در کنار تو بودن بود ولی چه کنم که مجبور بودم برم شهرستان و نزدیک خانوادم زندگی کنم.
سریع به طرف کت آویزون به پشت صندلیم رفتم و بعد از مرتب کردن کاغذای روی میز گفتم بریم خونه که یه عمر حرف نگفته دارم.
محمد با تیکه پاره کردن تعارف گفت مزاحم نمیشم شاید اهل منزل آماده نباشن امشبو میرم هتل فردا برای احوال پرسی از شاگرد قدیمیم مزاحم میشم.
بی توجه به حرف محمد بازوش رو گرفتم و راهی خونه شدیم.ترنج چادر گل گلی به سر با دیدن معلم قدیمیش ازش استقبال کرد و هنوز مدت زمان زیادی از ورودمون نگذشته بود که میترا توی حیاط حین برداشتن چادرش با صدای بلند گفت آهای صاحبخونه سلاااام...
محمد با تعجب گفت مثل اینکه مهمون دارین بد موقع مزاحم شدم.
ترنج به سختی از جاش بلند شد و با خنده گفت دخترمه عادتشه کل خونه رو با ورودش روی سرش بزاره.
اینو گفت و درو باز کرد که میترا با دیدن یک جفت کفش غریبه خشکش زد و با ایماه و اشاره می خواست از مادرش بپرسه کیه که گفتم بیا تو دخترم محمد دوست من و معلم مادرت و عموی توعه.
میترا با ورودش لب های کوچکش رو به سلامی باز کرد که محمد گفت هزار ماشالله،خدا حفظش کنه براتون یادمه چندین سال بچه دار نشدین،خداروشکر که چهار تا دسته گل نصیبتون شده.
میترا و ترنج بعد از تشکر به طرف آشپزخونه رفتن که رو به محمد گفتم خب از خودت بگو چند تا بچه داری؟
محمد ریش هاش رو خاروند و گفت سه تا بچه دارم و دوتاشو سر و سامون دادم ولی پسر بزرگم...سنش داره میره بالا و راضی به ازدواج نمیشه.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۷۸
همشون تحصیل کردن،دخترام پزشک و پرستارن،پسرمم استاد دانشگاست ولی خب ۳۵ ساله شده و هرچی میگیم داره دیر میشه تو گوشش نمیره که نمیره.
محمد این هارو گفت که میترا با وسایل پذیرایی وارد پذیرایی شد.محمد با دیدنش لبخند زد و گفت به زحمت افتادی دخترم...بگو ببینم درس چی خوندی؟
میترا پیش دستیارو جلومون گذاشت و ایستاد و گفت معلمم عمو،درسمم داره تموم میشه،به امید خدا امسال لیسانس میگیرم.
محمد ماشاللهی گفت و توی فکر فرو رفت که با صدای ترنج که گفت بفرمایید آقای خادمی از خودتون پذیرایی کنین نهار هم الان آماده میشه،از فکر بیرون اومد.
میز نهار چیده شده بود و مشغول صرف نهار بودیم که محمد گفت من دیگه با اجازتون بعد از نهار مرخص میشم،چند جا دیگه کار دارم و باید برگردم شهرستان.
دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم کجا مگه می زارم بری تازه پیدات کردم.
حین جویدن لقمه ی توی دهانش رو به میترا گفت دخترم یادت باشه شماره خونتونو برام بنویس داشته باشم که از حال هم باخبر باشیم.
بعد به من نگاه کرد و گفت خیالت راحت رفیق،بازم میام،این دفعه با خانواده میام،باید دوباره رفت و آمد کنیم و این چند صباح پایان عمر در کنار هم فیض ببریم.آدرسمو هم میدم میترا جان یادداشت کنه که شما هم قدم رنجه کنین و یسر تا شهر ما بیاین.
به ناچار سرمو به علامت تایید تکون دادم و محمد ساعتی بعد،بعد از دادن شماره و آدرسش از پیشمون رفت.
چند هفته ای از رفتن محمد نگذشته بود که تلفن خونه زنگ خورد و وقتی میترا برداشت بعد از حال و احوال گفت عمو محمده باباجون با شما کار داره... به طرف تلفن رفتم که محمد بعد از احوالپرسی گفت زنگ زدم دعوتتون کنم شهرمون،دست خانم بچه هارو بگیر و چند روزی بیاین این طرفی.
بعد از قطع تلفن نگین زیر دست و پام دوید و مهلا گفت کی بود باباجون؟
نگینو بغل کردم و گونشو بوسیدم و گفتم عمو محمدت رفیق قدیمی منه،میترا دیده ولی تو هنوز ندیدیش،دعوتمون کرد شهرشون با بچه ها.
رو به ترنج که مشغول بافتنی برای نگین بود گفتم جوابشو چی بدم خانم؟گفتم مشورت کنم اطلاع میدم.
ترنج چند زنجیره ای به کلاه شال زد و گفت خب بریم هم حال و هوامون عوض میشه هم دعوتشونو رد نکردیم.
میترا هاج و واج نگاه می کرد و سکوت کرده بود که مهلا گفت عجیبه،نکنه خبراییه و من غریبه ام.
روی مبل تک نفره نشستم و گفتم غریبه ی چی باباجان؟یه نهار اینجا خورده می خواد چهار تا نهار پس بده،محمدو من میشناسم این اخلاقو همیشه داشت.تو هم با افشین مشورت کن اگه شد باهم بریم.
مهلا روی مبل روبروم نشست و گفت مهران و یزدان چی؟
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۷۹
نگین شیطون،با دست های کوچولو و سفیدش مشغول چنگ انداختن و بالا رفتن از سر و کولم بود که به سختی مهارش کردم و گفتم گفتنو که من بهشون میگم ولی فکر نکنم قبول کنن،هم این موقع سال گرفتار ساخت و ساز و نقشه کشی و معمارین هم خانماشون شاید رضا به سفر با ما نشن.یه دوره ای دختر که شوهر می کرد دیگه اختیارش دست خودش نبود،ولی پسر تا اخر عمر میشد عصای دست پدر مادرش...ولی الان زمونه عوض شده،پسر که زن گرفت انگار شوهر کرده،باید از خیرش گذشت...بازم خدارو شکر باهم خوش باشن ما هم به خوشیشون خوشیم.
طبق پیش بینیم مهران و یزدان نیومدن و من و ترنج و دخترا با ماشین افشین به طرف شهر محمد که زیاد هم از تهران دور نبود به راه افتادیم.
به در خونشون که رسیدیم زنگ بلبلیو زدیم که دختری با چادر سفید هم سن و سال دخترای خودم در رو باز کرد و با مهربونی گفت سلام خیلی خوش اومدین عمو،بفرمایین داخل.
درو که بازتر کرد محمد از روی تخت توی حیاط بلند شد و خوش آمد گویان جلو اومد که پشت سرش پسر جوانی با قدی بلند و هیکلی چهارشانه نمایان شد.بعد از وارد شدن و حال و احوال و نگاه انداختن به چهار گوش حیاط باصفا و گل های باغچه و درخت های میوه،خونه ی بزرگ و سنگ نمای زیباش با تعارف زن محمد که مثل ما آثار پیری درش پیدا بود و خیلی محجبه چادرش رو به سر کرده بود وارد خونه شدیم.
دور تا دور نشستیم و پسر محمد با سینی چای و خواهرش قندون به دست بهمون ملحق شدن که محمد گفت دختر بزرگم پزشکه،وقت سر خاروندن نداره ان شالله میاد میبینینش.
بعد اشاره به دختر و پسرش که حین پذیرایی بودن کرد و گفت فاطمه خانم دختر کوچیکمه و آقا مصطفی پسر بزرگم.
مصطفی با سینی چای به میترا رسید که میترا دستش رو از زیر چادر مشکیش بیرون آورد و آروم تشکر کرد و چای رو برداشت.
آقا مصطفی بعد از اتمام تعارف چای کنار پدرش نشست و سرش رو به زیر انداخت که گفتم ماشالله با جوانیای محمد مو نمیزنی.
نگاهم به افشین افتاد که انگار از دیدن محمد خوشحال نشده بود و در گوش مهلا یچیزایی پچ پچ می کرد.
زن محمد تا خواست بلند شه برای انداختن سفره نهار،ترنج رو به مهلا و میترا اشاره کرد و گفت پاشین مادر،پاشین کمک حاج خانم کنین.
آقا مصطفی سریع بلند شد وبا کف دستش به حالت ایست رو بروی مهلا و میترا گفت نه بفرمایین تازه از راه رسیدین خسته این من خودم هستم کمک مادر میکنم.
سفره چیده و نهار خورده شد که بعد از استراحت کوتاهی محمد پیشنهاد داد برای قدم زدن به باغ اطراف شهرشون بریم و نفسی تازه کنیم.
خانواده محمد توی ماشین مصطفی و ما هم سوار ماشین افشین به خارج شهر رفتیم
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۸۰
از ماشین که پیاده شدیم بقیه به طرف باغ پر از درخت که تهش یه خونه نقلی داشت راه افتادن و من با کشیده شدن دستم توسط محمد به کناری رفتم.محمد با من من گفت راستش رفیق کشیدمت کنار یه مشورتی باهات داشته باشم،یادته گفتم پسرم حاضر به ازدواج نمیشه؟
با چینی به ابروهام نگاهی به آقا مصطفی که پشت سر خانم ها کنار افشین به طرف ته باغ می رفتن انداختم و گفتم اره محمد یادمه.
محمد ادامه داد راستش الان تو ماشین باهاش که سر صحبتو باز کردم متوجه شدم از دخترت خوشش اومده.
من که بدم نمیومد از این ابراز علاقه ی مصطفی با حفظ ظاهر با لبخند گفتم یعنی می خوای باور کنم دعوتت از سر عمد نبوده؟
محمد خنده ای سر داد و گفت درست حدس زدی ولی اصلا فکر نمیکردم این دفعه مصطفی تسلیم پیشنهاد من بشه،دلم می خواد تا اینجایین این دو تا جوان حرفاشونو بزنن و با خلق و خوی هم بیشتر آشنا بشن تا اگه خدا خواست باهم قوم و خویش بشیم.
دستمو به پشت محمد گذاشتم و دو نفره حین رفتن به طرف بقیه گفتم پسرت ماشالله آقا تمامه،بچه های خیلی خوبی تربیت کردی،دختر به کی بدم بهتر از پسر تو،میترا روی حرف من حرف نمیزنه ولی ببینیم خدا چی می خواد.
در نزدیکی بقیه بودیم و میترا خیره به گلابیای بالای درخت مونده بود که محمد رو به مصطفی که مشغول صحبت با افشین بود گفت پسرم برو یخورده گلابی بچین معلومه میترا جان هوس گلابی کرده.
میترا با تعجب به طرفمون برگشت و مصطفی با سربزیری چشمی گفت و با قد بلندش از همون پای درخت شروع به چیدن چند گلابی کرد و دستشو به طرف میترا دراز کرد.
میترا با دستای پر به طرف مهلا و افشین اومد که گفتم افشین پسرم دست زنتو بگیر بریم داخل.افشین و مهلا با تعجب به ما خیره شدن که با اشاره دست به داخل خونه حرکت کردیم و توی راه قضیه رو براشون تعریف کردم.افشین که انگار می خواست چیزی بگه ولی ترجیح میداد حرفی نزنه گفتم،افشین جان تو دوماد بزرگ منی نظرت برامون محترمه نظر تو راجب این وصلت چیه؟
افشین کنار چهار چوب ایستاد و گفت خودتون صاحب اختیار دخترتونین باباجون تا شما و برادراش هستین من چکاره ام.
مهلا با صدایی آروم طوری که مادرش و مادر مصطفی و فاطمه که داخل خونه بودن نشنون گفت توی خوب بودن و با کمالات بودن این خانواده شکی نیست ولی به نظرم اختلاف سنیشون زیاده،بعدشم میترا باید بیاد شهرستان زندگی کنه؟
کمی توی فکر فرو رفتم و بعد گفتم اختلاف سنی من و مادرتم زیاده،مگه زن یزدان پانزده سال بزرگتر نیست،فکر میکردیم این هوسه و از سرش میوفته ولی نیوفتاد...حالا بزار صحبتاشونو بکنن ان شالله هر چی خیره همون پیش بیاد.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۸۱
محمد بهمون ملحق شد و با تعارفش وارد خونه شدیم که خانمش گفت خب شیرین یا روباه؟
بعد به ترنج نگاه کرد و گفت این پسر زن بگیره من دیگه آرزویی ندارم.
ترنج به سقف نگاه کرد و زیر لب گفت هر چی خدا بخواد.
ساعتی گذشته بود که میترا و مصطفی در حالی که از خجالت لپ هاشون گل انداخته بود وارد خونه ی نقلی که فقط یه آشپزخونه و یک حال مستطیل شکل بود شدن.
قرار بر این شد فکرامونو بکنیم و بهشون جواب بدیم که وقتی به تهران برگشتیم و نظر میترارو پرسیدم گفت هرچی شما صلاح بدونین من حرفی ندارم.
به این ترتیب میترا با پسر رفیق قدیمی من با دوازده سال اختلاف سنی ازدواج کرد و با اینکه نبودنش در تهران نزدیک خودمون آزار دهنده بود و مهلا هم از رفتن و دور شدن خواهرش ناراحت بود ولی میترا راضی بود و بعد از ازدواج برای زندگی به شهرستان رفت. خداروشکر شوهر مهربون و خانواده دوست و اهل خدایی نصیبش شد که شاید این امتیاز رو با مرد دیگه ای در تهران و با اختلاف سنی کم پیدا نمی کرد.
بعد از سر و سامون دادن بچه هام احساس سبکی می کردم و اکثر ساعاتمو با بازی همراه نگین سه چهار ساله میگذروندم.مهلا و افشین بعد از گذشت چند سال از زندگی مشترکشون هنوز اونقدر عاشقانه همدیگه رو میپرستیدن که شهره دوست و آشنا بودن ولی این خوشی چندان دوامی نداشت.
مهلا کم کم لباسای نگینو پوشوند و بعد از حاضر شدن خودش منتظر اومدن افشین به دنبالشون بود که زنگ تلفن این بار گوش خراش تر از همیشه به صدا درومد.
نگین با شیطنت تلفن رو برداشته بود و به مهلا نمیداد که ترنج نگینو گرفت و مهلا بعد از گذاشتن گوشی در گوشش در حالی که عرق سردی روی پیشونیش نشست پرسید بیمارستان؟
اینو که گفت گوشی از دستش سر خورد و ترنج روی سرش کوبید و گفت کیو بردن بیمارستان مادر؟حرف بزن جون به لب شدم...نکنه بچه هام طوریشون شده.
مهلا با صورتی که با اشک مملو شده بود گفت نسترن بود میگفت افشین تصادف کرده بردنش بیمارستان.
ترنج نگینو توی خونه نگه داشت و من و مهلا به همراه مهران سراسیمه به طرف بیمارستانی که گفته بودن راه افتادیم.
مهلا بی قراری می کرد و هنوز وارد بیمارستان نشده بودیم که پدر و مادر و خواهر افشین تو سر و صورت خودشون می زدن و گریه می کردن.
مهلا با دیدن این صحنه از حال رفت و مهران که مانع افتادنش شد در حالی که اشک هاش به روی صورت مهلا می چکید رو به آسمون گفت خدایا خودت به جوونیش رحم کن.مادر افشین وسط حیاط پاهاشو دراز کرده بود و ناله می کرد و میگفت دیدی چه خاکی به سرمون شد مهلا؟افشین رفته تو کما،میگن ضربه مغزی شده و فقط باید امیدمون به خدا باشه.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۸۲
مهلا زیر سروم بود که ترنج گریه کنان در حالی که دست نگین رو گرفته بود وارد راهروی بیمارستان شد،پدر و مادر و خواهر افشین با دیدن نگین انگار داغشون تازه تر شد و با فریاد هاشون سعی در خالی کردن غم بزرگی که بهشون وارد شده بود،داشتن.
پدر افشین دم پذیرش به هر دری می زد تا شاید بتونه پسرشو نجات بده،التماس می کرد و میگفت هر هزینه ای باشه پرداخت می کنم،حتی خارج از کشور می برم...
بالاخره افشینو به اتاقی دربسته و ایزوله بردن که فقط دیدنش از پشت شیشه امکان پذیر بود.نوبتی به طبقه ای که بستری شده بود رفتیم،نسترن زیر بازوی مهلارو گرفته بود و ترنج زیر بازوی مادر افشین.
افشین جوانی پر شور و هیجان که یک لحظه آروم و قرار نداشت،در سکوتی وحشتناک زیر لوله هایی که بهش وصل بودن غرق بود و دور تا دور سرش باند پیچی شده بود.
از اون روز مهلا فقط به این امید زنده بود که ساعتی رو توی اتاق افشین به درد و دل بگذرونه و برای بیدار شدنش التماس کنه.
ولی چرخ روزگار اینجور مقدر کرده بود که افشین بعد از چند ماه توی کما بودن امید هارو ناامید کنه و از پیشمون بره.
در بین جیغ های ممتد مهلا و بی قراری های نگین برای پدری که مدتی از آغوشش دور مونده بود،دستگاه ها ازش جدا شد و ملحفه ی سفید روی صورتش رو پوشوند...
افشین توی سن ۲۷ سالگی رفت و روبان سیاهی گوشه ی قاب عکسش برای همیشه جا خوش کرد.
صوت قرآن برای شادی روحش توی مسجد محله ی پدریش پیچیده بود و ظرف خرما چیده شده،روی حجله ی عزاش نشسته بود.
نگین روی پام نشسته بود و به جمعیت توی مسجد زل زده بود.صدای زجه های مهلا گوش فلک رو کر می کرد و غش کردن های پیاپی مهلا و مادر و خواهر افشین،جیغ زن های دور تا دورشون رو در میاورد.
مراسم ها تموم شد و میترا و نسترن برای جمع کردن وسایل شخصی مهلا و نگین به کلبه ی عشقی نافرجام رفتن که خیلی زودتر از انچه که فکرش رو می کردیم خراب شد و مهلا با بچه ای که یتیم مونده بود به خونه ی ما برگشت.
حال و روز خوبی نداشت و ساعت ها خیره به نقطه ای حتی قادر به رسیدگی به دختر کوچولوش،یادگار عشقش نبود.
میترا به ناچار به شهرستان برگشت و نسترن که خود عزادار بود برای دلداری مهلا تنهاش نمیگذاشت و در نگهداری نگین به ترنج کمک می کرد.
تحمل دیدن مهلا توی این حال و روز برای هممون سخت بود.تنها کاری که به فکرم رسید پیدا کردن بهانه ای برای رفتن هر روزه ی مهلا به بیرون از خونه بود.
تصمیم گرفتم کاری براش دست و پا کنم و با وجود مخالفت برادرهاش پشتش ایستادم و گفتم من دخترمو جوری تربیت کردم که اگه بین صد تا مرد بره سالم بر می گرده.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۸۳
برای مهلایی که چند سال مستقل زندگی کرده بود تحمل این شرایط سخت بود ولی اجازه ی اینکه یه زن جوان با دختر بچه ای چهار ساله توی خونه ای اون سر شهر تنها زندگی کنن از طرف من محال بود.
جهاز مهلا در بین اشک های آشکار و پنهان مهلا به خونه ی ما منتقل شد و خونه تحویل مستاجر داده شد.
توی اداره ی دولتی برای مهلا کار پیدا کردم و نشستن مهلا توی خونه و غمبرک زدنش بیشتر از این صلاح نبود.
با مهلایی که رخت سیاه به تنش نشسته بود راهی محل کارش شدیم.مدیر اداره بعد از دیدن حال و روز مهلا و دادن پرسش نامه ای برای پر کردن اجازه ی استخدامش رو داد و از فردای اون روز مهلا مشغول کار شد.
نگین توی حیاط مشغول بازی و بالا پایین پریدن بود و ترنج روی پله ها با حال نه چندان مناسبش مراقب او،که با بغلی از کتاب کنکور و خوراکی با کمک پام در نیمه باز رو بازتر کردم و وارد حیاط شدم.
نگین با ذوق با موهای بلند فرفری و بلوز شلوار گل گلیش به طرفم دوید و ترنج با تعجب پرسید این همه کتاب؟کل خونه شده کتابای تو،زده نشدی مَرد؟
کتابارو روی پله گذاشتم و کنار نگین زانو زدم و با در دست گرفتن کتاب داستانی گفتم مگه آدم از کتاب زده میشه؟این یکی برای دختر کوچولومه و بقیه اش برای مادرش که بخونه و بره دانشگاه.
نگین با دست های کوچولوش موهای روی صورتشو کناری زد و کتابو از دستم گرفت باز کرد و با ناز مخصوص خودش بعد از گفتن دست شما درد نکنه باباجونی،مشغول به چرخ زدن و لی لی کردن در طول و عرض حیاط شد.
صدای زنگ در بلند شد و مهلا با کلید انداختن توی قفل وارد شد که بعد از آغوش کشیدن نگین با دیدن کتاب های روی پله با تعجب گفت اینا چیه بابا؟
با خوشرویی گفتم برای تو گرفتم،دنیا هزار جور میگرده،به یک دیپلم بسنده نکن دخترم،اینارو گرفتم بخونی تا توی کنکور امسال شرکت کنی.
مهلا خسته تر از همیشه در حالی که نگین هنوز توی بغلش بود گفت نه بابا ممنون،علاقه ای به ادامه تحصیل ندارم.حتی زمانی که سر کارم تمام حواسم پیش نگینه که نکنه دست به سماور بزنه یا از پله ها بیوفته.
نگینو زمین گذاشت،دستشو گرفت و از پله ها بالا رفت که ترنج هم بلند شد و من هم پشت سرشون گفتم من و مادرت غلام حلقه به گوش دخترتیم،نگران چی هستی مهلا؟
کیفش رو روی یه مبل و خودش رو روی مبل دیگه انداخت و گفت دلم می خواد دنیا همین جا متوقف بشه،یا من برم پیش افشین یا اون برگرده پیش ما...اونوقت شما فکر زندگی و کار و درس و دانشگاهین.
اشک هاش روی صورتش غلطیدن و در حالی که گونه اش رو به گونه ی نگین چسبونده بود گفت اصلا متوجه هستین چه بلایی به سرم اومده؟
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۸۴
ترنج به سختی نشست و رو به مهلا گفت اگه پدرت میگه کار کن یا درس بخون به خاطر خودته مادر،وگرنه مگه تو نیاز به درآمد کارت داری؟چرا فکر می کنی فقط خودت ضربه دیدی؟با لباس سفید رفتی و با لباس سیاه برگشتی ولی دنیا که تموم نشده،آدم زنده محکومه به زندگی.
کتاب هارو روی تاغچه گذاشتم و بی صدا راهی اتاقم شدم.با کمری خمیده روی تختم نشستم در حالی که مارجان با لبخند همیشگیش از توی قاب عکسش بهم خیره شده بود. زیر لب گفتم دیدی مارجان،مهلا هم مثل خودت توی اوج جوانی با یه بچه بیوه شد.گفتم اسمشو بزارم مهلا تا نام و یادت زنده بمونه،ولی انگار قراره سرنوشتت دوباره تکرار بشه ولی نمیزارم تو سری خور بشه...
با تقه ی در به خودم اومدم که نگین با جثه ی کوچکش لای در رو به آرومی باز کرد.
دست هامو باز کردم که به طرفم دوید و روی پاهام نشوندمش.
به قاب عکس اشاره کرد و پرسید بابایی اون زن کیه؟
آهی کشیدم و بعد از بوسیدنش گفتم اسمش مهلاست،هم اسم مادرت...
ازون روز به بعد نگین شد دو تا گوش مجانی برای من،تا تعریف کنم از گذشته های دوری که دیگه تحمل سنگینیش به تنهایی برام سخت بود.
چند ماهی گذشت و مهلا هیچ نگاهی به کتاب های روی هم ردیف شده نمینداخت.ولی من تسلیم نشدم و برای گرفتن و پست کردن دفترچه ی شرکت در کنکور اقدام کردم و اسم مهلا برای کنکور ثبت شد.
شب عید بود و بوی سبزی پلو با ماهی ترنج توی خونه پیچیده بود.یزدان و مهران به همراه زناشون طبق روال هر سال پیش ما بودن و کودک دو ساله ی مهران و نگین مشغول بازی.
مهران نگاهی به ساعت انداخت و گفت مهلا دیر نکرده؟
یزدان حین تماشای تلویزیون روی مبلش جا به جا شد و گفت مگه کجا رفته؟
ترنج با غمی که انگار دوباره سر باز کرده بود گفت رفته سر خاک افشین،حتی نمیزاره گلای روی خاکش خشک بشه،پژمرده نشده دسته گل دیگه ای جایگزین می کنه.
مهران دستی به سر نگین کشید و
بعد با لبخندی زورکی رو به یزدان گفت خب بحثو عوض کنیم مثلا شب عیده،تو بگو یزدان کی قراره عمو بشم؟
یزدان هنوز حرفی نزده،لاله همسر یزدان که حالا چهل و سه چهار سالی داشت توی چهارچوب در آشپزخونه قرار گرفت و گفت مگه زندگی فقط بچه است؟ما تصمیم داریم هیچ وقت بچه دار نشیم.
سپیده زن مهران از توی آشپزخونه بلند گفت همه اولش همینو میگن،یکی دو سال دیگه اگه دلتون بچه نخواست من اسممو عوض می کنم.
یزدان با خنده ای بلند گفت حالا میبینیم زن داداش،من اگه حرفی بزنم تا آخرش پای حرفم می مونم.
ترنج دوباره نگاهی به ساعت کرد و شکسته تر خواست به طرف آشپزخونه بره که صدای بسته شدن در حیاط شنیده شد.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۸۵
اون شب بعد از خوردن شام،رخت سیاه رو از تن مهلا درآوردیم و با خواهش و تمنا روز بعد با خودمون راهی روستا کردیم.
خونه ی یادگار مارجانم با بازسازی من هنوز سرپا بود و میزبان چند روزه ی ما شد.گوشه گوشه ی خونه رو به نگین نشون می دادم و از خاطرات تلخ و شیرینم براش داستان وار تعریف می کردم.
به خونه ی کرامت رفتیم،شمع دان ها و قلیون و چیزهایی که از مارجانم،شهرناز دزدیده بود روی تاقچه خودنمایی می کرد و چندان دور نبود روزی که کرامت و زنش سر روی زمین نگذاشته نصیب دزدی دیگه میشد.
از کرامت پرسیدم دختر سیزده ساله رو شوهر دادی؟طفل معصوم گناه نداشت؟
کرامت با نقش و نگار پیری که به صورتش نشسته بود گفت،ما که آفتاب لب بومیم امروز نریم فردا می ریم،می موند روی دست زن برادراش.گفتیم تا سر پاییم این آخریو هم سر و سامان بدیم.
ترنج با متانت همیشگیش گفت ان شالله سفید بخت بشه که
کرامت ادامه داد از چاله در آوردیمش انداختیم توی چاه زن داداش،خیر ندیده رو میگن معتاده،تریاک می کشه.به نان شبش محتاجه آنوقت پول میده زهرمار میخره.
با ناراحتی گفتم خدا بهتان چشم نداده بود،دختر بیچاره رو دو دستی سیاه بخت کردین.
زن کرامت با تکان دادن سرش به حالت درماندگی گفت چکار می کردیم؟سایه ی سرش که میشه،شانس از اول با هیچ کداممان یار نبود،مگه همین تو دختر به خان و خاوانی ندادی؟چه شد؟خدا که نخواد زمین به آسمان بره هم فلک کار خودش را می کنه.
چند ماهی گذشته بود و من با گرفتن کارت ورود به جلسه ی کنکور مهلارو توی عمل انجام شده قرار دادم.
مهلا بی انگیزه و به ناچار بالاخره کنکور داد و بر خلاف انتظار من با اینکه لای کتاب رو باز نکرده بود تونست رتبه ی مجاز بیاره و پاییز اون سال وارد دانشگاه شد.
نگین پنج ساله بود و نسترن مسئولیت بردن و آوردنش رو به مهد پذیرفت و کم کم روحیه مهلا هم بهتر شد ولی هرگز اجازه ی ورود هیچ خواستگاریو به خونه نداد و انگار قرار نبود رفتن افشین رو قبول کنه.
۶ سالی گذشته بود و نگین یازده ساله شده بود.مهلا در آستانه ی فوق لیسانس گرفتن بود و همزمان به سر کارش هم می رفت.
ترنج ۶۰ سالی داشت و دائم در حال تزریق انسولین بود.زن یزدان دیگه اگه خودش هم می خواست،به دلیل سن زیاد قادر به بچه دار شدن نبود و ترنج بدون دیدن ثمره ای از یزدان در حالی که با بچه ها از عید دیدنی برگشته بودیم در حین پاک کردن میز بدون گفتن حتی آخی به زمین افتاد.
سراسیمه به طرفش خیز برداشتم و در بین جیغ های نگین و مامان صدا کردن های پیاپی بچه هام،با تکان دادن ترنج سعی در هوشیار کردنش داشتم که گویی بی فایده بود....
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۸۶
اورژانش با بوق های مکرر و هولناکش به در خونه رسید.یزدان اشک هاشو پاک کرد و از بالاسر مادرش تندی بلند شد و برای راهنمایی کردنشون به طرف حیاط رفت.
سپیده زن مهران بچه به بغل به پهنای صورت اشک می ریخت و لاله زن یزدان به مهلا دلداری می داد.
ترنج رو به طرف قبله دراز کرده بودم و خوب میدونستم این رفیق بی وفای من مارو تنها گذاشته و رفته.
مامورای اورژانس برانکارد به دست وارد شدن و شروع کردن به بررسی وضعیت ترنج.
خوب می دونستم چی قراره بشنوم ولی خیره شدم به دهانشان شاید کورسوی امیدی،معجزه ای چیزی رخ دهد ولی هیچ وقت دنیا به ساز من نرقصید.لب زدن های مامور رو میدیدم که پرسید سابقه ی بیماری خاصی داشت؟
مهران روی پنجه های پا دو زانو نشست و با گریه گفت مادرم دیابت داره.
مامور گوشی رو از گوشش درآورد و گفت متاسفم ایست قلبی کرده.احتمالا درد تو قفسه سینه هم داشته ولی به خاطر دیابتش درد رو متوجه نشده.
خانه روی سرم برای چندمین بار خراب شد و من جز تسلیم اراده ی خدا توان کار دیگه ای نداشتم.
ترنج که رفت من موندم و خونه ای که گوشه گوشه اش پر بود از خاطرات سالیان دور و دراز.همون خونه ای که با عشق برای بچه های قد و نیم قدم خریده بودم و حالا امیدشون در این خونه ناامید شده بود.
عکس ترنج هم قاب شد کنار عکس مارجانم و افشین.خونه تا مدت ها سیاهپوشِ رفتنش بود و من نشسته روی تک صندلی کنار پنجره منتظر دیدن دوباره اش.
دیگه تحمل اون خونه بدون حضور ترنج برام سخت بود.در اتاق های زیر زمینی مارجان رو باز کردم و توی ظلمتش خاک بود و تارعنکبوتی که روی جهیزیه ی مهلا نشسته بود.
مهلا که از سر کار برگشت حین خوردن غذایی که پخته بودم و سعی در زنده نگه داشتن بوی زندگی،بعد از ترنج در خونه داشتم،گفتم من یه پیرمرد تنهام یه خونه ی نقلی هم باشه تا عمرمو توش سر کنم برام کفایت می کنه.
مهلا لقمه به دهان متعجب گفت چی می خوای بگی باباجون؟
قاشق و چنگالمو توی بشقاب رها کردم و بعد از پاک کردن سیبیل های سفیدم که چرب شده بود گفتم می خوام این آخر عمری برم اتاقای مارجان زندگی کنم.جهاز تو هم که توی زیر زمین داره خاک می خوره بی استفاده.من میرم پایین این تیر و تخته هارم می برم،تو جهازتو بیار اینجا بچین.
مهلا با اخمی ریز گفت من هر چی که از وسایلم لازم داشتم توی اتاق خودم و نگین چیدم،بقیه اش هم که نیاز ندارم.
از پشت میز بلند شدم و گفتم فردا میگم چند تا کارگر بیاد وسایلو جا به جا کنه،تو هم این خونه رو به سلیقه ی خودت بچین.
مهلا درمونده و نگران بلند شد و گفت خب چرا شما آواره بشی،من میرم،میگم مستاجرم پاشه
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۸۷
برای روشن کردن سماور تلو تلو خوران به طرف آشپزخونه رفتم و گفتم مسئله تو نیستی،مسئله منم.نمی خوام سربار باشم،دخترت داره بزرگ میشه،هم کلاسی داره،تو همکار داری،با اقوام شوهر مرحومت در رفت و آمدی،بهتره مستقل باشی و خونه ات رو به سلیقه ی خودت بچینی.تو باید از زندگیت لذت ببری.
بعد از روشن کردن سماور برگشتم و گفتم این پله ها هم امانمو بریده،پایین راحتترم.این حرفت که گفتی ازینجا بری رو دیگه نمی خوام بشنوم،قبلا هم گفتم تا دخترت به هجده سالگی نرسیده اجازه ی تنها زندگی کردن نداری.
مهلا به ناچار سکوت کرد و روز بعد با کمک کارگرها خونه برای مهلا و نگین خالی شد و من هم به اتاق های مارجان نقل مکان کردم.
تخت تک نفره ام یه گوشه بود و میز و کتابخونه ام گوشه ای دیگه.سماورم همیشه در حال جوش بود و غذام روی گاز.
دوباره شدم همون پسر مجرد،با این تفاوت که چند تار موهای باقی مونده ی سرم چون برف سفید بود و با ۷۴ سال سن،با دستانی لرزان محکوم بودم به موندن و دیدن داغ عزیزام.
با نون سنگگ تازه ای که گرفته بودم وارد حیاط شدم و شروع کردم به صدا کردن مهلا و نگین.
نگین در حین گذاشتن مقنعه اش برای آماده شدن و رفتن مدرسه به روی ایوان اومد و گفت صبح بخیر بابایی سحرخیز خودم.
نون سنگگو بالاتر گرفتم و گفتم سلام به روی ماه نشسته ات،بیا سهم نونتونو ببر که دیرتون شد.
نگین دکمه های مانتوش رو بست و گفت ببر همون پایین بابایی ما هم الان میایم،مامان خواب مونده امروز صبحونمو با تو می خورم،سماورت که جوشه؟
به طرف اتاق هام راه افتادم و گفتم معلومه که جوشه زودتر بیاین که دو تا دختر تنبل من گشنه به اداره و مدرسه شون نرن.
زمان به سرعت برق و باد میگذشت و نگین خیلی زودتر از آنچه که فکرش رو می کردم به هجده سالگی رسید.یزدان و مهران هنوز مستاجر بودن و مهلا در حالی که روی تخت حیاط نشسته بودیم حین پوست کندن سیبی گفت بابایی،دیگه نگین هجده ساله شده منم که سالهاست مزاحمتونم،مهران و یزدان هنوز مستاجرن و اونوقت من توی این خونه مجانی نشستم.بیا بریم یه خونه ی سه خواب بگیریم و توش زندگی کنیم مهران و یزدان یکدومشون شاید بخوان بیان اینجا.
تکه سیبی که نوک چاقو گذاشته بود گرفتم و گفتم دیگه مانع رفتنت نمیشم دخترم،منم آفتاب لب بومم،برو خونتو از مستاجر پس بگیر و با دخترت توش زندگی کن.
مهلا با لایه ای از اشک که چشمش رو پوشوند گفت بدون تو کجا برم؟
نگین شیلنگ آب رو زمین گذاشت و جلوتر اومد و گفت راست میگه بابایی یه خونه ی سه خواب میگیریم و بازم باهم زندگی می کنیم.
دست هامو باز کردم و نگین کنارم نشست
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۸۸
آغوشمو برای نگین باز کردم و در حالی که کنارم روی تخت چوبی حیاط می نشست گفت این خونه دیگه خیلی قدیمی شده بابایی،میریم یه محله ی شیک تر،یه خونه ی سه خواب با آشپزخونه ی امروزی میگیریم و توش زندگی می کنیم.
نگاهی به پنجره های باز شده ی اتاق های زیر زمینی مارجان کردم و نگاهی هم به طبقه بالا،به پنجره هایی که ترنج همیشه در حال برق انداختن شیشه هاش بود،بعد آهی کشیدم و گفتم نه دخترم من اینجا راحت ترم،به این خونه دل بستم،به در و دیوارش،به تک تک آجراش.می خوام تا زنده ام تو این خونه بمونم،آخر هفته ها هم میرم روستا،اونجارو هم باید آباد نگه دارم خونه ی پدریم،یادگاری از داراییای کدخدا باید سرپا بمونه.
نگین با کنجکاوی پرسید راستی بابایی اون زمین که مهریه مارجان و بعد مهریه مروارید بود الان دست کیه؟
عصای چوبیم رو ستون زیر دستام کردم و گفتم اون زمین نه به ما وفا کرد نه به رمضون،شده آشغال دونی مردم روستا.
مهلا پاهای آویزون شده از تخت رو جمع کرد چهار زانو نشست و گفت دفعه ی آخری که رفتیم روستا،یه خانم پیری از راه خاکی با لباس محلی در حال گذر بود که مهران ماشینو نگه داشت و سوارش کردیم.زن بی آزاری به نظر میومد،وقتی ازمون پرسید شما زاد و ولد کی هستین،اسم مارجان و شمارو گفتیم که گفت من مرواریدم نوه ی رمضان فامیل پدرتون رضا.
نگین با تعجب گفت راست میگی مامان؟من کجا بودم؟یعنی این همون زن سابق بابایی بوده؟ چقدر دلم می خواست میدیدمش،چه شکلی بود؟دیگه چی گفت؟
مهلا با خنده گفت امان از دست فضولیای تو دختر که معلوم نیست از گذشته ی ما چی می خوای؟توی خونه پیش بابایی بودی،من و داییت رفته بودیم سر خاک.داشتیم بر میگشتیم خونه که مروارید سر راهمون بود.
نگین لباشو ورچید و گفت خب کنجکاوم مادر من،حالا بگو ببینم چی گفت؟چه شکلی بود؟
مهلا خودش رو با پوست سیبی که توی پیش دستیش بود مشغول کرد و گفت یه زن معمولی،ریزه میزه،پوستشم سفید بود ولی هرچی بود به پای مامان ترنجم نمی رسید.این کجا و اون کجا؟!می گفت شکر خدا زندگی خوبی دارم بچه های شوهرم سر و سامون گرفتن و رفت و آمدمونم سر جاشه.
نگین چند تار موی جدا شده از موهای جمع شده بالای سرش رو به پشت گوشش که گوشواره ای حلقه ای بهش آویزون بود برد و رو به من گفت بابایی!نگفتی رمضون چه جوری مُرد؟
از روی تخت بلند شدم و حین قدم زدن با عصا گفتم مرگ طبیعی،فقط می دونم با تمام حرصش از مال دنیا جز کفن چیزی با خودش نبرد.ازون دنیاشم که خبر نداریم...خدا رحمتش کنه آدمیه و جاهلیت...راضی به عذاب کسی نیستم.
بعد تک کلید کوچولوی توی جیب پیراهنمو دراوردم و گفتم
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۸۹
بیا نگین،اینو بگیر،در صندوقچه ی گوشه ی اتاقمو باز کن،یه پارچه ی گلدوزی شده هست که لاش گوشواره های یادگار مارجانمه.از مارجان رسید به ترنج،از ترنجم به تو و مادرت.امیدوارم امانت دار خوبی باشین.
مهلا زانوهاش رو بغل کرد و با ناراحتی گفت چقدر بی ارزشه این دنیا که همه چیز میمونه جز آدمیزاد.
نگین کلید رو ازم گرفت و به طرف اتاق ها رفت و بلند گفت پیداش نمیکنم بابایی.
عصا زنان به طرف خونه رفتم و گفتم اندازه ی یه کف دست پارچه ی سفیده،مارجان با دست روش نقش زده.
نگین در حین گفتن اینکه دیدمش بیرون اومد و گوشواره های کوچولوی طلایی رو که مارجانم بعد از فهمیدن اینکه یک مثقال طلاست تقدیم ترنج کرده بود،در دست گرفته و ذوق می کرد.
زنگ بلبلی در شروع به چه چه زدن کرد.یزدان با چند مشما میوه وارد حیاط شد و گفت نمیدونستم چیا احتیاج دارین فعلا اینارو گرفتم،اگه خرید دیگه ای دارین بگین ماشین هنوز روشنه.
مهلا دمپایی های پلاستیکیش رو پاش کرد از تخت پایین اومد و گفت دستت درد نکنه داداش،همه چیز هست بیا بشین برات چایی بیارم.
یزدان که نشست ماجرای رفتن مهلارو گفتم.کمی توی فکر فرو رفت و بعد گفت اگه تصمیمتون جدیه پس من و لاله میایم اینجا هم از مستاجری راحت میشیم هم شما تنها نمیمونی.
نگین روی سنگ چین دور باغچه نشست و گفت اگه بیاین که خیلی خوب میشه،بابایی که با ما نمیاد،حداقل اینجوری خیالمون راحت میشه.
به این ترتیب مقدمات رو آماده کردیم و جای مهلا و یزدان عوض شد.مهلا اسباب اثاثش رو به سمسار فروخت و با خرید وسایل نو درست هجدهمین سال تولد نگین راهی خونه ی خودش شد....
عادت به دخالت توی زندگی عروسام یا سربار بودنشون نداشتم و با اینکه سنی ازم گذشته بود و در آستانه ی ۸۰ سالگی بودم ولی هنوز خودم آشپزی می کردم و با ورزش و مطالعه ذهن و جسمم رو فعال نگه می داشتم.
لاله زن ولخرجی بود و با اینکه تا الان هنوز موفق به خرید خونه نشده بودن ولی عادت به قناعت نداشت و مدام در حال تعویض وسایل خونه بود. و من هیچ وقت از درون یزدان باخبر نشدم و نفهمیدم که الان با وجود میانسالی و تنهایی در کنار زنی که عجولانه انتخاب کرد و گرد پیری خیلی بیشتر از خودش روی اون نشسته آیا احساس رضایت می کرد یا نه.
مهران و سپیده زندگی خیلی خوبی داشتن و سه تا نوه از مهران و سه نوه هم از میترا داشتم.تند تند بهم سر می زدن و با اومدنشون و پیچیده شدن سر و صدای بچه ها توی حیاط،روح تازه ای به خونه دمیده میشد.
نگین در شرف کنکور بود و با پر کردن دور و برش از کتاب،کمتر فرصت سر زدن به من داشت ولی گاهی تلفن میزد و حالمو می پرسید
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۹۰
اکثر آخر هفته هارو به روستا می رفتم تا این لحظات پایان عمر رو اونجا،توی خونه ی دوران سخت کودکیم بگذرونم.دستی به سر و گوش خونه کشیده و با عوض کردن در و پنجره هاش دست هر دزدیو ازش کوتاه کردم.
کرامت و زنش با وجود کوچکتر بودن از من، کمری خم کرده و هر کدوم از بچه هاشون هم یه شهری سر می کردن.با هزار و یک مریضی لحظات پایان عمرشونو تنهایی سپری میکردن و گویی قرار بود این ها هم زودتر از من رخت سفر ببندن.
امامزاده ی توی محل که حالا دور تا دورش پر بود از مزار اهالی ده میزبان مارجان و اقاجان من هم بود.دلم می خواست من هم بعد از پایان دادن به سرنوشتم اینجا کنارشان توی همین امامزاده دفن بشم.اینو به بچه هام گفته بودم و ایمان داشتم به وصیتم عمل می کنن.
چه سالهای طول و درازیو پشت سر گذاشته بودم،دیگه حتی تنها گوش سالمم هم به سختی میشنید و من با چشمان پر نوری که سالها خط به خط کتاب هارا می خواند،حالا با عینک باید لب خوانی می کردم.
تلفن خونه ی روستایی مارجان به صدا درومد.از پای درخت توت که مشغول کندن علف های هرز دورش بودم به سختی بلند شدم.عصای تکیه داده شده به دیوار رو برداشتم و به طرف داخل خونه راه افتادم.
تلفن قرمز با دکمه های چرخونش کنار متکاهای گرد و لوله ای شکل در حال بوق زدن بود و نسیم روح نوازی مشغول رقصاندن پرده ی حریر سفید آویزان شده از پنجره.
قبل از قطع شدن تلفن خودمو بهش رسوندم و گوشیو برداشتم.حین انداختن خودم روی زمین به متکاها تکیه دادم و صدای پرشور نگین رو شنیدم که توی گوشی پیچید؛بابایی مشتلق بده توی کنکور قبول شدم.
اشک شوق توی چشمام حلقه زد برای دخترک زیبارویم که دنیا چشم دیدن خوشبختیشون رو نداشت و اون رو بدون سایه ی پدری که هر لحظه مشتاق شنیدن خاطراتش بود،رها کرد.
با صدای بم و خش دارم گفتم سربلندم کردی دختر،الهی عاقبت بخیر بشی که خوشبختیت آرزوی منه.
مهلا گوشیو از نگین گرفت و گفت بابا اونجا تک و تنها نمیگی دل ما هزار راه میره،پس کی می خوای برگردی؟چی می خوای تو اون روستا؟
عینکمو از کنار تلفن برداشتم رو چشمم گذاشتم و خیره به پنجره ی رو به حیاط گفتم خودمم نمیدونم چی اینجاست مهلا،که اینقدر منو میکشونه به طرف خودش،انگار آغوشی در اینجا هر لحظه به انتظارمه.
نگین دوباره گوشیو از مهلا گرفت و گفت زود بیا بابایی قراره برای قبولیم جشن بگیریم.
با ذوق گفتم تا عصر فردا اونجام مگه میشه دخترم زحمتاش به بار نشسته باشه و من توی جشنش نباشم.
راهی تهران شدم مثل همون پسر کم سن و سالی که سالها پیش دست توی دست دائی جانش به این شهر اومد.نه ترنجی انتظارمو می کشید
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۹۱
نه ترنجی انتظارمو می کشید و نه بچه ی نشسته پشت نیمکت هیچ مدرسه ای.
دیگه روی کتاب ها خوابم نمی برد و استرس هیچ امتحانی برای فرداش دلم رو به آشوب نمی کشید.سیلی هیچ مرد نامردی روی گوشم نمی خوابید و دستم توی دست هیچ بقالی به عنوان دزد گیر نمی کرد.
کلید رو توی دروازه ی رنگ و رو رفته ی سبزمون انداختم.خونه توی سکوت غرق بود،نه از لاله شر و شوری دیده میشد و نه صدای بچه ای که از پوست و خون یزدان باشه توی حیاط شنیده.
چمدون کوچیکم رو روی زمین گذاشتم که قبل از بستن در،صدای نگین توی گوشم پیچید که با صدای کش داری گفت سلاااام پس بالاخره اومدی پیرمرد،مثل همیشه خوش قول.
عصای توی دستمو به دورش حلقه کردم و بعد از بوسیدن سرش،با خنده گفتم این آخر عمری این پیرمرد باید به توی فسقلی حساب کتاب پس بده؟
نگین خندید و گفت بدو بابایی بدو که هزار تا کار داریم،خشکل کن بریم،همه ی دوستام هم دعوتن.مهلات گفت سر راه بیام ببینم اومدی با خودم ببرمت که خیالش راحت باشه.
حین بستن دروازه گفتم داییت مگه دعوت نیست؟
نگین چمدون رو برداشت به طرف اتاقام رفت و گفت چرا بابایی دعوتن.
به دنبالش عصا زنان گفتم خب منم با همونا میام،تا آماده بشم دیرت میشه،تو برو .
چمدون رو جلوی در اتاق گذاشت و بعد از کمی فکر گفت خب پس من یسر به زندایی میزنم خیالم راحت بشه بعد میرم.
نگین رفت و من شب با نوترین کت شلوارم به همراه یزدان و لاله و مهران و بچه هاش به طرف خونه ی مهلا راه افتادیم.
وارد آپارتمان بزرگش شدیم که قاب عکس افشین بالای سالن خودنمایی می کرد و مهلا تمام عمرش رو وفادار به این قاب موند.
میترا با چادر سفید آویزون شده به دور کمرش به همراه مصطفی که حالا مرد جا افتاده ای شده بود و طبق معمول کت و شلوار رسمی به تن کرده بود جلوتر اومدن و در حین کشیدن دستم به سر بچه های قد و نیم قد از آب و گل درومدش،میترا گفت ببخش باباجون دیر رسیدیم مجبور شدیم یسره بیایم اینجا.
مهران راه رو برای عبور خودش باز کرد و بعد از روبوسی با مصطفی با شیطنت گفت سوغات میوه ی مارو بدین ببریم حالا خودتون بعدا هم اومدین اشکال نداره.
میز شام آماده شده بود و پدر و مادر افشین و اقوام نزدیکش با تعارف مهلا این دختر به ظاهر چهل ساله ی من ولی به زیبایی و جوانی هجده سالگیش به طرف میز رفتن.
نگاهی به دخترای که در حال رفت و آمد با دست های پر از غذاهای رنگاوارنگ بودن انداختم
که نگین با لباس خوشرنگ بلندش بعد از گذاشتن آخرین مرغ بریون روی میز به طرفم اومد و به آرومی گفت از چشات معلومه می خوای بگی اسراف کردیم،یه شبه بابایی سخت نگیر
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۹۲
نگین با ناز گفت یه شبه بابایی سخت نگیر.
بعد دستشو به سمتم دراز کرد و در حین گرفتن دستش و بلند شدن گفتم اسراف که یه شب دو شب سرش نمیشه خانم دکتر من.
پدر افشین با موهای جو گندمی سابقش و غرق در سفیدی الانش در حین رفتن به طرف میز شام رو به من گفت بفرمایید آقا رضا غذا از دهن میوفته.
چشمی گفتم و به بقیه ملحق شدم.بالای میز روی تک صندلی خالی نشستم که میترا حین کشیدن غذا برای ته تغاریش رو به نگین گفت ان شالله شام عروسیت خاله.
نگین قلپی از نوشابه اش رو خورد و بعد از نگاه غصه داری به مهلا و بعد قاب عکس رو دیوار،از خاله اش تشکر آرومی کرد.
دوستای نگین بشقاب به دست،با لباس های تا سر زانو ایستاده کنار میز با شیطنت گفتن ان شالله یه آقا دکتر نسیبش بشه بگو ان شالله.
در بین ان شالله گفتن همگی مشغول پاک کردن لبم شدم و گفتم انسانیت به هر چیزی ارجحیت داره دخترا،سعی کنین ملاکتون پول و پست و مقام نباشه.
مهران حین به دندون کشیدن رون مرغ گفت ساده این پدر من کی میاد اینارو بگیره با این قیافه های عجق وجقشون.
پدر افشین بعد از خوندن یه دختر دارم شاه نداره گفت یک عروسی براش بگیرم که تمام تهران انگشت به دهن بمونن...
مادر افشین آهی کشید و مشغول بازی با غذاش گفت کاش افشینمم بود و این روزا رو میدید.
آقا مصطفی سرش رو بلند کرد و گفت خدا رحمتش کنه مرد روشن فکر ولی بی نهایت غیرتی و خانواده دوستی بود.حتما روحش امشب توی این جمع خانواده حاضره.
اون شب یکی از شب های خاطره انگیز عمرم بود که به یمن قبولی نگین توی رشته ی پزشکی جشن گرفتیم.
پاییز اون سال نگین با سلام و صلوات راهی دانشگاه شد و ما لحظه شماری می کردیم برای پزشک شدنش و این دختر کوچولوی پر هیجان،پر بود از شیطنت ها و خاطراتی که مدام برام تعریف می کرد.
چهار سالی از دانشگاه رفتنش می گذشت که توسط یکی از پسرای رشته ی پزشکی که فارغ التحصیل شده بود مورد توجه قرار گرفت.
نگین توی اتاقم روی تخت کنارم نشست و گفت می دونی بابایی فقط قیمت ماشینش اندازه ی قیمت خونه ی ماست،همه ی دخترا آرزوشونه زن همچین پسری بشن ولی من می ترسم،از این همه ثروتش می ترسم.
به طرفش برگشتم و گفتم قبلا هم بهت گفتم دخترم تو مختاری برای زندگی آیندت خودت تصمیم بگیری ولی از این پیر تجربه دیده هم بشنو و به کار بگیر که پول و ثروت بدست میاد ولی انسانیت نه.
نگین به روبرو خیره شد و گفت بچه های دانشگاه میگن یه مادر غد و یه دنده داره که مانع ازدواج پسرش میشه و ظاهرا مایله پسرش با اقوام مثل خودشون،ثروتمند ازدواج کنه ولی زیر بار نمیره.
حین حرف زدن بودیم که صدای تلفن بلند
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۹۳
حین حرف زدن بودیم که صدای تلفن بلند شد و نگین به طرف میز تلفن چوبی قدیمی رفت. بعد از نشستن روی صندلیش گوشیو برداشت و با تعجب به صدای اونور خط گوش داد.
با ترس گفتم کیه نگین چی شده؟
نگین گفت آروم باش مامان شمرده شمرده بگو ببینم چی شده؟کی اومده بود اداره؟...باشه من زود میام خونه شما فقط آروم باش.
تلفن رو قطع کرد و با نگرانی به گل های قالی خیره شد که پرسیدم د بگو دختر کی بود چی شده؟
خودش رو جمع و جور کرد و رو به من گفت چیز مهمی نیست بابایی نگران نباش.
با جدیت گفتم مگه میشه نگران نشم بگو جون به لبم کردی.
نگین اشک هاش روی صورتش غلطید و گفت ظاهرا مادر این پسره رفته اداره ی مامان.
با تعجب گفتم اونجا چرا،آدرسشو از کجا آورده؟
جفت دستاشو روی سرش گذاشت و گفت خودمم نمیدونم،شاید تعقیبمون کردن،مامان میگفت هر چی از دهنش درومده جلوی همکاراش بهش گفته.
از روی تخت بلند شدم و گفتم یعنی چی،مگه چه جرمی مرتکب شدین که به خودش چنین اجازه ای داده.
نگین دستشو از روی سرش برداشت و گفت حرص نخور بابایی مشخص بود یه پسر بچه ننه است،حالا مادرش پاشده رفته پیش مامان که مثلا بگه ما در حد اونا نیستیم و پامونو از تو کفش پسرش دربیاریم،دیگه خبر نداره این پسرشه که عین سیریش چسبیده ول نمیکنه.مدام سر راهم سبز میشه،مدام پیغام پسغام میده که از من خوشش اومده.
در اتاقو باز کردم و بعد از کشیدن هوای تازه ای به ریه هام گفتم امان ازین آدمای خود بزرگ بین که به خاطر ثروت و مکنت پوچ این دنیا حاضر به دل شکستن میشن.
نگین بلند شد و بعد از انداختن بند کیف به روی شونه اش گفت ثروتشون حتی از دور هم برای من لذتی نداشت چه برسه نزدیک،من فقط ناراحت مامانم که به خاطر هیچ و پوچ جلوی همکاراش خوار شده.
به طرفش برگشتم و گفتم این همه سال مادرت پیش همکاراش آبرومندانه کار کرد به خیالت با حرفای یه آدم از خدا بی خبر، بی آبرو میشه؟تو هم دختر همون مادری،هر آدم عاقلی میفهمه اون زن حریف عشق و علاقه ی پسرش نسبت به تو نشده و دست به اینکار زده.
نگین مقنعه اش رو توی آیینه ی گرد چسبیده به دیوار مرتب کرد و گفت من دیگه برم بابایی،برم ببینم مامان در چه حاله بازم بهت سر می زنم.
با خوشرویی گفتم درِ این خونه همیشه به روی تو بازه دخترم.همه چیزو بسپار به خدا ان شالله که خیره.
نگین بعد از بوسیدن گونه ام رفت و من موندم و فکر دل به ناحق شکسته ی مهلا و نگین.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۹۴
مشغول هرس درختای باغچه بودم که یزدان بعد از خداحافظی از لاله از پله ها پایین اومد و حین پوشیدن کت مشکیش با دیدن من به طرفم اومد و گفت خسته نباشی بابا.
قیچی باغبونیو بستم و با نگاهی بهش گفتم سلامت باشی باباجان،چرا این موقع روز هنوز خونه ای؟
یزدان مشغول جمع کردن شاخه های خشک ریخته شده پای درخت شد و گفت راستش یه خونه پنجاه متری دیدم و اگه خدا بخواد می خوام بخرمش.
با خوشحالی گفتم مبارکت باشه پسرم خداروشکر،مواظب باش سرت کلاه نزارن،خوب چهار کنج خونه رو دیدی،گرون نندازن بهت.
یزدان خنده ی ریزی کرد و گفت باباجان من پنجاه سالمه،سرد و گرم چشیدم خودم معمارم نگران نباش.
با پشت دست عرق پیشونیمو پاک کردم و گفتم تو صد سالتم بشه برای من همون پسر هجده ساله ی سر به هوایی.
یزدان این پا اون پا کرد و گفت اگه خدا بخواد و امروز قولنامه اش کنم دیگه کم کم اینجارم خالی می کنیم،پنج سال من نشستم شاید مهرانم دلش بخواد خونشو بده اجاره و بیاد اینجا بشینه...اینجوری می تونه یه خونه ی بزرگتر بخره...با سه تا بچه جاشون تنگه.بچه هاشم ماشالله بزرگ شدن خرجشون روز به روز بیشتر میشه.
دوباره مشغول قیچی کردن شاخه ها شدم و گفتم باشه پسرم ان شالله هرجا هستی دلت خوش باشه،مهران هم اومد قدم خودش و زن و بچه اش روی چشم.
مهران که ماجرا رو شنید استقبال کرد و بعد از مدتی جای مهران و یزدان عوض شد.
بچه های مهران بزرگ شده بودن و دو پسر بیست ساله و هجده ساله به اسم های احمد و محمود و یه دختر دوازده ساله به اسم مهسا داشت و زن مهربون و خونگرمی که با اومدنشون به کلبه ی من رنگ زندگی پاشیده شد.دوباره بساط چای خوردن های روی تخت چوبی حیاط راه افتاد و ماهی های قرمز کوچولو توی حوض تمیز شده انداخته شدن.
مهران هر روز غروب هندونه ی گرد و جگر خونی که از ماشینی سر کوچه می خرید رو توی حوض مینداخت و با صدای بلند اهل خونه رو صدا می زد تا به استقبالش بیان و دست های پر از ساک دستی های میوه و مرغ و گوشت رو ازش بگیرن.
مهسا دو تا یکی پله هارو گز می کرد و به پیشواز پدرش میومد و من از تماشای رفت و آمد بچه های مهران،بچه هایی که اسم خانوادگی منو زنده نگه می داشتن حظ می کردم.
زنگ در شروع به چه چه زدن کرد که مهسا با چادر سفید گل گلیش برای باز کردن در رفت و با سلام عمه خوش اومدین گفتن مشغول روبوسی شدن.مهلا و نگین دسته گل و شیرینی به دست وارد حیاط شدن که سپیده بالای ایوون با دیدنشون با خوشرویی گفت راه گم کردی ابجی مهلا یاد فقیر فقرا کردی؟
مهلا یک دستش رو به پشت مهسا گذاشت و حین راه رفتن گفت اومدیم روز معلمو به باباجون
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۹۵
به باباجون تبریک بگیم.
نگین مشغول باز کردن در جعبه ی شیرینی شد و گفت چاییت حاضره زن دایی؟بیار که با این شیرینی میچسبه،تازه ی تازه است.
بعد با دیدن من که روی تخت کنج حیاط نشسته بودم به طرفم اومدن و بعد از احوال پرسی با احمد و محمود که مشغول تعمیر دوچرخه،بالای حیاط بودن،کنارم نشستن.
سپیده با سینی چای بهمون پیوست که رو به نگین پرسیدم دخترم خواستگارت دکتر جلالی چی شد؟دیگه مادرش مزاحمت ایجاد نکرد؟
نگین هنوز جواب نداده مهلا بعد از جا باز کردن برای نشستن سپیده،گفت ایندفعه خودش اومده بود باباجون.پسر مودب و عاقلی به نظر میومد.اومده بود از طرف مادرش عذرخواهی.می گفت آدرس منو پیدا کرده داده به مادرش که بیاد برای صحبت های اولیه،ولی مادرش اومده و اون رفتارو کرده.
به طرف مهلا برگشتم و گفتم خب تو چی گفتی؟
مهلا شونه ای بالا انداخت و گفت چی باید می گفتم باباجون؟گفتم ازدواج که فقط پیوند دو نفر نیست پیوند دو خانواده است.شما باید اول خانوادتو راضی کنی بعد بیای سراغ ما.
سپیده اولین لیوان چای رو به طرف من گرفت و گفت خیلی هم دل مادرش بخواد،دخترمونم دو روز دیگه دکتر میشه،اگه به مالش مینازه که خداروشکر اندازه ی خودمون داریم و دستمون جلوی غریبه دراز نیست.
نگین جعبه ی شیرینیو به طرفم گرفت و گفت ولش کنین اصلا مهم نیست هر کی طاووس خواهد جور هندوسان کشد مردی که الان نتونه حرفشو به کرسی بنشونه تمام عمرش باید چشم به دهن مادر و دست پدرش باشه.
سپیده هورتی به چاییش کشید و گفت قربون دهنت،خلایق هرچی لایق بزا بره یه عروس گیس بریده بیاره چششو که درآورد گذاشت کف دستش میفهمه عروس مثل تو داشتن لیاقت می خواد.
گازی به شیرینی توی دستم زدم و رو به نگین گفتم برای ازدواج عجله نکن دخترم،صحبت سر یک عمر زندگیه،اگه چرخ اشتباهی به گاری زندگیت ببندی باید تا آخر عمر لنگ زدنشو تحمل کنی.درستو بخون برو سر کار،بزا چشمت به روی دنیا باز بشه که بهتر انتخاب کنی.
نگین با غصه گفت الان مسئله ی من رفتار زننده ی مادر دکتر جلالیه باباجون.هر کاری می کنم نمیتونم به خاطر غرور کاذبش ببخشمش.اشک مامانو درآورده و سطح اقتصادی پایینترمونو به رخمون کشیده،اگه خدای اون بالا شاهد رفتار زشتش بوده باشه مطمئنم بی جواب نمیمونه.
سرمو تکونی دادم و گفتم:چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت به زین ، گهی زین به پشت
آه یتیم بی جواب نمیمونه،یه روزی دوباره سر راه هم قرار میگیرین دخترم،روزی که تو بالایی و اون مادر از خود راضی پایین،فقط دلم برای پسرش میسوزه که قراره پاسوز اشتباه بزرگترش بشه.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۹۶
مدتی گذشته بود و هنوز چند قدمی از جلوی در خونمون دور نشده بودم که با صدای بوق های ممتد ماشین پر زرق و برقی ایستادم.ترمز زد و از ماشین پیاده شد و بعد از برداشتن عینک آفتابیش گفت سلام شما باید آقا رضا باشین.
با تعجب به جوان رعنای روبروم،با ته ریشی که جذابترش کرده بود و چشم و ابروی مشکی نگاه کردم و گفتم بله خودمم پسرم ولی شمارو نمیشناسم.
جوان در ماشین سمت راننده رو بست و به طرف من اومد و بعد از دست دادن در ماشینو باز کرد و تعارف کرد که بفرمایین بشینین تا براتون بگم من کی هستم.
با تردید یه نگاه به ماشین و یه نگاه به جوان که آدم شروری به نظر نمی رسید انداختم و بعد سوار شدم.
بعد از بستن در سمت من خودش هم وارد ماشین شد و گفت خیلی تعریفتونو شنیدم راستش می گن نگین خانم از شما خیلی حرف شنوی داره.
اخم ریزی کردم و گفتم شما نوه ی منو از کجا میشناسی؟
کمی سرخ و سفید شد و گفت شاید اسممو شنیده باشین من دکتر جلالی هستم.
ابروهامو بالا انداختم و گفتم بله شنیدم پس دکتر جلالی شمایین،خب بفرمایید از دست من چه کمکی برمیاد؟
دکتر یقه ی تیشرتشو بهم چسبوند و بعد از نفس عمیقی گفت من تک فرزند پدر و مادرمم و بهشون حق میدم نگران آیندم باشن.از طرفی هم من هرچی دارم از پدر و مادرم دارم.این ماشین،ویلا،خونه ی چند صد متری،حتی مطبی که به تازگی برام باز کردن تو بهترین نقطه ی تهرانه.
به روبرو خیره شدم و گفتم خدا سایه شونو بالا سرت حفظ کنه،شمام با این اوصاف بهتره به حرفشون باشی.
کمی هول شد و گفت نه نه من که نمیخوام از خودم برنجونمشون فقط...چون توصیفات خوبیای شمارو شنیده بودم و گفتم شاید با صحبت های شما پدر و مادرم راضی بشن اومدم دست بوستون که این گره ی کور رو برامون باز کنین.
کمی فکر کردم و گفتم پسرم من حرفی ندارم ولی...مطمئنم جز بی آبرو کردن خودم و مورد تمسخر مادرتون قرار گرفتن چیزی نصیبم نمیشه.شما هم دو راه بیشتر نداری،یا قید نگینو بزنی و بچسبی به موقعیت اجتماعیت،یا قید موقعیت اجتماعیتو بزنی و بچسبی به نگین.که بهتره راه اولو انتخاب کنی،کسی که توی ناز و نعمت زندگی کرده با دو روز سختی کشیدن عشق و عاشقی از سرش میوفته و برمیگرده سراغ پله ی قبلیش.
دکتر کمی توی فکر رفت و حین کشیدن دستی به ته ریشش گفت حق با شماست من تحمل سختی کشیدن ندارم ولی فراموش کردن نوه تون هم برام سخته...روی هر دختری دست بزارم جواب رد نمیشنوم ولی نگین با کم محلیاش،با وقارش منو بیشتر مجذوب خودش کرده.
عصام رو از گوشه ی صندلی برداشتم و حین باز کردن در گفتم اگه غیر این رفتار می کرد به تربیتم شک می کردم.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۹۷
برو پسرم بهتره با کسی وصلت کنی که مورد تایید مادرت باشه چون من تحمل دیدن غم توی چشمای نگینو ندارم که قراره مادر یا اقوام شما با تیکه انداختن براش به وجود بیارن.
خواستم پیاده بشم که با صدای آقا رضا گفتن دکتر برگشتم ولی بعد از نگاهی کوتاه سرشو پایین انداخت و گفت هیچی...ببخشید مزاحمتون شدم.
مراحمی پسرمی گفتم و پیاده شدم،با کمک عصام راه افتادم که دکتر ماشینو روشن کرد و به سرعت برق و باد پیچ کوچه رو رد کرد.
چند سالی ازون ماجرا گذشته بود و من در آستانه ی نود سالگیم بودم.نگین فارغ التحصیل شده بود و توی یکی از بیمارستان های تهران مشغول بود.
دکتر جلالی هم بعد از آخرین دیدارمون رفت و هیچ کدوم خبری ازش نداشتیم.
گویا بی خیال نگین شد و احتمالا به گفته ی مادرش پیش رفته بود.
برای نگین خواستگاری اومده بود که او هم تازه پزشک شده بود و از نظر مالی هم شرایط خوبی نداشت.علاوه بر این به دلیل نداشتن سایه ی پدر بالای سرش وظیفه ی ساپورت کردن خواهر و مادرش هم به عهده اش بود.
قرار خواستگاری گذاشته شده بود و من به همراه مهران و سپیده راهی خونه ی مهلا شدیم.
قبل از ورود مهمونا رسیدیم و بعد از مشورتی با پدر و مادر افشین که چند دقیقه ای بعد از ما رسیدن گویا از این وصلت می ترسیدن ولی نگین فکرهاشو کرده بود و راضی بود.
مهمونا اومدن و دوماد که پسری مظلوم ولی در عین حال پخته و مودب بود با دسته گل و شیرینی،کت و شلوار سرمه ای به تن پشت سر مادر و خواهر و عمو و داییش وارد شد.
بعد از حال و احوال سر صحبت که باز شد مهران از آقا داماد پرسید که خب از خودت بگو آقای دکتر.
دکتر که اسم کوچیکش سهیل بود عرق پیشونیشو پاک کرد و بعد از نگاهی به مادرش گفت من از بچگی پدرمو از دست دادم و مادرم کار کرده و من و خواهرمو بزرگ کرده.من هم بزرگتر که شدم هم کار کردم هم درس خوندم.در حال حاضر یه خونه کوچیک و یه پراید مدل قدیم دارم ولی قول میدم برای خوشبختی دخترتون کوتاهی نکنم.
پدر افشین نگاهی به من انداخت و بعد نگاهی به نگین که با چادر سفید گل گلیش همراه سینی چای وارد سالن شد.
مادر سهیل با نگاهی از سر محبت به چهره ی نگین،فنجان چای رو برداشت و بعد از نشستن نگین کنار مهلا،رو به مهلا گفت خودتون بهتر می دونین دست تنها بچه بزرگ کردن توی این زمونه چقدر سخته،ولی سعی کردم بچه هام کمبودی احساس نکنن.با شناختی که از سهیل دارم مطمئنم دخترتونو خوشبخت می کنه.
مهلا نگاهی به نگین کرد و گفت دخترم دیگه بزرگ و عاقل شده و من به نظرش احترام می زارم،اگه قسمت شد که من هم حرفی ندارم.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۹۸
مهمونا رفتن و پدر افشین رو به نگین گفت دخترم مطمئنی می تونی با شرایط مالیش کنار بیای؟تو این زمونه مردم عقلشون به چشمشونه.تو هم ماشالله پزشکی،دوستات پزشکن،مطمئنا ازدواجایی داشتن که ممکنه بهت فخر بفروشن.آیا می تونی با طعنه هاشون کنار بیای؟
نگین با اطمینان و لبخندی روی لب گفت همین الانم دوستام مسخرم می کنن بابابزرگ.میگن عاشق چی این پسره شدی،نه ماشین درست حسابی داره نه خونه ی آنچنانی.ولی برای من ادب و متانتش مهمتره،تازه پزشکیشو گرفته و باهم میتونیم کار کنیم و زندگیمونو بسازیم.
سرمو به حالت تایید تکون دادم و گفتم باریک الله دخترم اگه مرد انسانیت و غیرت نداشته باشه با وجود تمام مال و اموال دنیا پشیزی نمیرزه.اگه از رفتار و منشش مطمئنی به حرفای دوستای ظاهربینت گوش نده.چه زندگی هایی که با شروع خوب آینده ای نداشته و با خیانت و اعتیاد و ....از هم پاچیده.
پدر افشین هم در پی صحبتام گفت ان شالله که خیره خوشبخت بشی دخترم،نگران جهیزیه و خرج و مخارج عروسیتم نباش.
مهلا حین جمع کردن پیش دستیا گفت من یه خونه ی نقلی برای خودم خریدم و خداروشکر درآمد هم دارم.این خونه برای نگینه و هرکاری دلش خواست می تونه باهاش بکنه.
مادر افشین زلفای سفیدشو به زیر روسری هول داد و گفت این خونه حق تو هم هست عروس،از وقتی افشین رفت تو روی پای خودت وایسادی و نذاشتی ما هم کمک حالت باشیم.برای یادگار پسرمون زحمت کشیدی و هیچ وقت هم شکایتی نکردی.
نگین آهی کشید و رو به مهلا گفت این خونه یادگار پدرمه و با وجود شما برام ارزشمنده مامان، خداروشکر که فعلا نیازی به فروش این خونه نیست و قراره درش برای همیشه به رومون باز باشه.
مهلا دست از جمع کردن میز کشید و بعد از نشستن حین نگاه کردن به قاب عکس رو دیوار گفت خداروشکر که نگین سربلندم کرد و برای خودش سری تو سرا درآورد...
قرار مدار عروسی نگین و سهیل بعد از تحقیقات کامل گذاشته شد و چون خونه ی سهیل نقلی بود خونه ی بزرگتری اجاره کرد و جهیزیه ی نگین توش چیده شد.
خداروشکر سهیل نمونه ی یک مرد اصیل ایرانی بود که تونست در مدت زمان کوتاهی خودش رو از لحاظ مالی هم بالا بکشه و زندگی درخور شان نگین براش مهیا کنه...
حالا نود و یک سالم بود و با حس منگی توی سرم روی تخت گوشه ی حیاط جلوی چشمای مهران که مشغول بیل زدن باغچه برای کاشت گل های بنفشه بود از حال رفتم.
وقتی چشم باز کردم نگین و سهیل با روپوش سفید پزشکی بالاسرم بودن و خداروشکر می کردن که به خیر گذشته.
نگین دستمو توی دستش گرفت و با ناراحتی گفت چرا مواظب خودت نیستی بابایی؟مگه قبلا بهت سفارش نکرده بودم
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۹۹
مگه قبلا بهت سفارش نکرده بودم کمتر نمک مصرف کنی؟
به سختی با سنگینی که روی زبونم حس می کردم گفتم پیمونه که پر بشه به نمک و غیر نمک ربط نداره دخترم...هممون باید یه روزی بار سفر ببندیم و بریم.
نگین بغض کرد و گفت خدا نکنه...ان شالله سایتون حالا حالا ها بالاسرمون باشه.
روبه سهیل گفتم بچه هام نیومدن؟
سهیل با روپوش پزشکی که برازندش بود خم شد و گفت نگران نباش بابا رضا پایینن،همشون اومدن،خاله میترا،دایی یزدان،دایی مهران،مامان مهلا،الان بهشون اطلاع میدم که نگران نباشن شمام استراحت کن.
سرمو به سختی تکون دادم و با نگاهی به چیک چیک قطره های سروم بالای سرم چشم هامو بستم.
سکته ی مغزی خفیفی زده بودم که زبونم کمی کند شده بود و طرف چپ بدنم لمس.ولی خیلی زود با فیزیوتراپی برطرف شد و من با پرستاری و توجه بیشتر بچه هام چند ماهه به زندگی عادی برگشتم.
تا اینکه با سکته ی دوم اینبار شدیدتر از قبل راهی بیمارستان شدم.
توی بخش ویژه بستری بودم و لوله ها و دستگاه هایی بهم وصل بودن.
بچه ها به نوبت پشت شیشه ی اتاق با گریه و زاری تماشام می کردن و من جز نگاه کردن به چهره های غمگین و چشم های پر خونشون کاری از دستم برنمیومد.
چند روز بعد به اتاق دیگه ای منتقل شدم و با لوله ای که از سوراخ بینیم به معده ام رسوندن،تغذیه ام می دادن.
مهلا هر چی صدام می زد من جز نگاه کردن به چشمای رنگیش که از مارجانم به ارث برده بود کاری از دستم برنمیومد و برای نوازش های مهران که روی سرم می کشید،جز با قطره اشک گوشه ی چشمم پاسخی نداشتم.
اتاق پر بود از همهمه و گریه های بچه ها و نوه هام که مادر و پسری با قیافه ای آشنا با دسته گلی توی دست وارد اتاق شدن.
نگاه ها به طرفشون برگشت،قیافه ای که مشخص بود از تک و تا افتاده و دیگه خبری از اون جوان پر شور که توی ناز و نعمت بزرگ شده بود و اون زن مغرور نبود.
با دیدن ما کمی خشکشون زد و بعد از چند ثانیه چشم توی چشم بودنشون با نگین و مهلا،حین احساس شرمندگی و سرخوردگی به طرف مرد مسن خوابیده روی تخت کناری رفتن.
سرنوشت مارو کنار هم خوابونده بود تا عظمت خدا رو توی یک قاب به نظاره بنشینیم.پدر دکتر جلالی با خبر ورشکستگیش سکته کرده بود و حال و روزی بهتر از من نداشت...و خانوادش از عرش به فرش رسیده بودن.تمام دار و ندارشون رو چوب حراج زده بودن و حالا مجبور به زندگی توی خونه ی کوچیک اجاره ای بودن و حالا حالا ها از زیر بار قرض و قوله و بده کاری و چک های برگشتی میلیاردی کمر راست نمی کردن.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۲۰۰
سهیل با گوشی پزشکی آویزون شده دور گردنش به همراه پرستاری وارد اتاق شد و مهران که مشغول گرفتن ناخن دستم بود بلند شد و گفت سهیل جان راسته میگن یه ویروس کشنده اومده؟میگن اسمش کویته کویده نمی دونم چیه.
سهیل با ناراحتی گفت بله دایی،کوید ۱۹ متاسفانه حقیقت داره.خدا خودش رحم کنه تا حالا هم خیلی کشته توی چین داده.
بعد رو کرد به طرف تخت بغلی و به دکتر جلالی که سرش رو روی تخت پدرش گذاشته بود گفت شما توی کدوم بیمارستان مشغولی دکتر؟
دکتر جلالی سرش رو بالا آورد و گفت مطب داشتم که تخته شد،بیمارستانا هم فعلا امن نیست این ویروس خواه یا ناخواه وارد کشور میشه.الان هم چند نفری مشکوک بودن که اگه تستشون مثبتم باشه برای نترسیدن مردم رو نمی کنن.
سهیل سرش رو به حالت تایید تکان داد و بعد گفت راستی ازدواج نکردین؟
دکتر که معلوم بود بین این همه فشار عصبی دچار افسردگی شده پوزخندی زد و گفت نه...
سهیل با حالت ندامت از پرسیدن سوالش برگشت و رو به مهران گفت دایی جان حق با دکتره احتمال داره همین الانم توی کشورمون باشه.اگه ویروس وارد ایران بشه مطمئنا تخت بیمارستان هارو برای موارد کرونایی باید خالی نگه دارن،بهتره به فکر شرایط پرستاری پدرجان توی خونه باشین.
مهران نگاهی به چشم های بی رمق من کرد و گفت چشم پسرم باید برم فکر تشک مواج و تخت بیمار و پرستار باشم.
چند روزی گذشته بود و پدر دکتر جلالی هم مرخص شده بود.اون روز در حالی که مهلا همراهم بود سر و صدا و همهمه توی سالن بیمارستان پیچید و وقتی مهلا به طرف سالن رفت و دلیل همهمه رو پرسید گفتن بهتره پدرتونو از اینجا ببرین،باید بیمارستانو خالی نگه داریم چند تا بیمار کرونایی آوردن بخش بغلی به زودی اینجا هم میارن.
مهلا با نگرانی پرسید چرا یکهو بی مقدمه از کجا به این زودی همه گیر شد؟
پرستار دیگه ای حین دویدن توی سالن گفت یکهو نبوده زود باش خانم موندن خودتم اینجا خطرناکه.
مهلا با دلهره به طرفم اومد و در حالی که مشت هاشو توی هم می سابید شماره ی برادراشو گرفت و مطلعشون کرد.
اون روز با آمبولانس بعد از کارهای ترخیصم و بدو بدوی یزدان و مهلا و مهران توی سالن بیمارستان بالاخره راهی خونه شدیم.آخر هفته بود و میترا و مصطفی هم بدون بچه هاشون به دیدنم اومدن.پرستار آقایی گرفته شد و روزها به نظافت و تغذیه ام با کمک لوله ی معده می رسید و شب ها به نوبت بچه ها کنارم می موندن تا اینکه مهلا دچار ضعف و سرفه ی خشک و تب شد.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞