#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_109
همگی وارد خونه شدیم و وقتی یک دل سیر همدیگه رو دیدیم،خاله پرگل گفت پاشم برم یک خورده گردو شکستم بیارم بخوری که پوست و استخوان شدی،انگار توی کوره گذاشتنت و روغنت را کشیدن.
مارجان با ناراحتی گفت حتما کارت سخت بوده،نمیدانی چقدر به این در خیره شدم تا شاید کسی خبری ازت برام بیاره.
مشغول باز کردن در چمدانم شدم و گفتم سر ساختمان ها زیر دست دائی جان کارگری می کنم.
مارجان روی زانوش زد و گفت خدا منو مرگ بده پس بگو چرا اینقدر لاغر شدی لابد گِل روی سرت میگیری و می بری بالای دیوار.
خندیدم و گفتم نه مارجان اونجا با گِل خانه نمیسازن همه چیزش فرق داره وقتی بردمت میبینی.
عروسک پلاستیکی کوچکی از توی چمدونم دراوردم و روبه راضیه گرفتم که خاله پرگل با کاسه ای گردو وارد شد و گفت آن چیه پسرجان؟وقت شوهر کردن و زاییدنشه تو براش بچه مصنوعی آوردی؟کفگیری ملاقه ای وردنه ای چیزی میاوردی بزارم رو جهازش.
با اخم ریزی گفتم این چه حرفیه خاله،ما که وقت بازی کردن و بچگی کردن نداشتیم،حداقل راضیه بازی کنه،تو و مارجانم زود شوهر کردین به کجا رسیدین که قراره راضیه برسه.
راضیه در میون شرم و لبخند عروسک رو ازم گرفت و روی دامن پرچین شروع کرد به ناز کردنش.
روبه مارجان پارچه ی گلداری رو گرفتم و گفتم ناقابله...زودتر بدوزش بپوش که می خوام همراه خودم ببرمت تهران.
مارجان مات زده بود که خاله پرگل با گریه گفت من چه جوری دوری مهلارا تحمل کنم...مهلا برام مثل خواهر نداشتمه...خودت که رفتی الان هم می خوای مهلارا ببری؟
مارجان خواست با ولی و اما چیزی بگه که گفتم بهانه نیار مارجان همین یکسال هم هزار بار مردم و زنده شدم همه اش فکر می کردم خاله شهرناز بلایی سرت اورده.
راضیه که انگار چیزی یادش آمده سریع گفت راستی...اگر ما نبودیم شهرناز،خاله مهلارا می کشت.
خاله پرگل با ارنجش ضربه ای به پهلوی راضیه زد که با تعجب رو به مارجان گفتم چه میگه؟ماجرا چیه؟
مارجان در حین بلند شدن گفت چیزی نیست یه بحث زنانه بود تمام شد.
با بلند شدنش کبودی ساق پاش پیدا شد که گفتم چرا حقیقت را پنهان می کنین اگر فقط یه بحث بود آن کبودی چه میگه؟
مارجان ایستاد و بعد از چند ثانیه سکوت در بین نگاه های راضیه و خاله پرگل و من گفت چه بگم پسرم،می ترسم بلند بشی بری شر درست کنی...حریفش که نمیشیم مردم را تماشا نیاریم بهتره.
سریع از جا بلند شدم و گفتم سر چه کتکت زده؟کجا کتکت زده؟چرا حرف نمیزنی جان به لبم کردی.
خاله پرگل گفت سر خانه ی ننجانت بحثشان شد،رفته بودیم آنجا،شهرناز مشتری آورده بود خانه را بفروشه،مهلا حرف بی
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞