#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_122
اگه مروارید زن زندگی بود که چه بهتر اگر هم نبود زمینی که الانم مال من نیست به عنوان مهریه اش ازم میگیره...در هر صورت ضرر نمی کنم.
با همین فکر های بچگانه آخر هفته رسید.توی بازار نشانی ساده با مارجان خریدم و وقتی توی فکر فرو رفته بودم پرسید رضا دلت با کسی دیگست؟
به خودم اومدم و گفتم نه مارجان این دل ما شیش دنگش به نام خودته.
لبخندی زد و گفت مطمئنی به دختر دیگه ای به جز مروارید فکر نمی کنی؟خیالم راحت باشه؟
با جدیت گفتم آره مارجان خیالت راحت اگه دل به کسی دیگه داشتم یک درصد هم راضی به این وصلت نمیشدم.
مارجان آهی کشید و گفت این همه سال پرگل برای من و تو خیلی زحمت کشید...اگه راضیه بزرگتر بود راضیه رو برات می گرفتم،گور پدر مال دنیا و زمین و آبادی.
بهت زده به چشماش خیره شدم و گفتم مارجان راضیه مثل خواهرمه،قنداقی بود دائم توی بغلم بود گهوارشو چقدر لرزوندم هرگز من به عنوان زن ایندم بهش نگاه نکردم تو هم این فکر هارو از سرت بیرون کن،طفلی هنوز خیلی بچه است.
با مقدار پولی که امانت گرفته بودم و بقیه ی مخارجی که خانواده ی مروارید کردن بساط سور و سات توی حیاط مش رمضون برگزار شد.من با جلیقه و کلاه نمدی و مروارید با لباس نقش دوزی شده ی محلیش کنار هم نشسته بودیم.ملا احمد با قرار یک جلد کلام الله و همان زمین به عنوان مهریه مارو به عقد هم درآورد.صدای نقاره و دهل گوش فلک رو کر می کرد و پایکوبی و رقص زنان و مردان مجلس رو مزین کرده بود.
شوقی برای این وصلت نه در من پیدا بود و نه مروارید فقط عین دو تا بره ی رام طبق نقشه ی بزرگترها پیش می رفتیم.پایان مجلس مروارید سوار بر اسب و من افسار اسب در دست به طرف ابادیمون حرکت کردیم.
شب که شد مارجان بعد از پچ پچ در گوش خاله پرگل بعد از پهن کردن رختخوابی به خونه ی خاله رفت تا ما توی خونه ی کوچکمان تنها باشیم.
جلیقه ام رو دراوردم و به رخت آویز چوبی آویزان کردم.مروارید زانوهاش رو بغل کرده بود و آنچنان اخمی کرده بود که جرات نزدیک شدن بهش نداشتم.
نشستم و به پشتی تکیه دادم.هیچ عکس العملی نداشت...تک سرفه ای زدم و گفتم مروارید...مشکلی پیش امده؟
مروارید با حرص گفت تازه می پرسی مشکلی پیش آمده؟به تو هم میگن مرد؟به چی تو دلم رو خوش کنم؟این از خانه ات که تا فردا روی سرمان آوار نشه شانس آوردیم...آن هم از خواستگاریت که به خاطر پس گرفتن زمینت بود.بیا زمینت رو پس گرفتی حالا هم بریم و طلاقم را بده...من عارم میاد زن تویی که...
داد زدم دیگه بس کن،باشه من مایع ننگ...خودت چه چرا زیر بار این وصلت رفتی و الان داری این هارو میگی؟
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞