eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4.3هزار دنبال‌کننده
314 عکس
238 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
خواستم چیزی بگم که با اشاره ی مارجان سکوت کردم. مارجان دوباره پرسید چه دوست داری همونو برات نهار بپزم؟ مروارید نگاه با نفرتی به در و دیوار خانه کرد و گفت میلم نمیکشه اینجا چیزی بخورم. مارجان بلند شد و مارو تنها گذاشت و اشاره کرد که آرام باهاش حرف بزنم. به دیوار روبروی مروارید تکه کردم و گفتم اگه فکر می کنی به خاطر زمین گرفتمت اشتباه می کنی،زمین که مهریه ی توعه هر کاری دوست داری باهاش بکن. حرفم تمام نشده مروارید گفت بزار همین الان خیالت را راحت کنم بیخود شکمت را صابون نزن،فکر کردی نمیدانم کیسه دوختی برای مال و اموال آقاجانم. بعد از کمی سکوت با کشیدن آهی گفتم این همه سال از بچگی کار کردم که زیر بار منت کسی نباشم،آنوقت نشستم و به این حرف های تو گوش میدم،خدا لعنت کنه باعث و بانیشو... این را گفتم و به طرف حیاط راه افتادم.روی پله ها نشستم و هر چه فکر می کردم به نتیجه ای نمی رسیدم.مارجان که در حین فوت کردن ذغال زیر هیزم ها برای روشن کردن آتش کوره ی آشپزی بود بلند شد و به طرفم اومد و گفت نشین زانوی غم بغل نکن،دست زنتو بگیر برید تهران،شاید تو خلوتتان نظرش عوض شد و دل به زندگی داد. با تعجب گفتم پس تو چی؟ مشغول سفت کردن شال کمرش شد و گفت من که گفته بودم هر وقت زن بگیری برمی گردم روستا،الان هم زن داری من هم همین الونک بسّمه...دیگه وقت برگشتنته باید بیشتر از قبل کار کنی برای ساختن زندگیت. هرچی مخالفت کردم روی حرفش ایستاد که گفتم پس به اصغر میگم از سود فروش چینی ها سهم من رو بده به تو...تهران تا اینجا دوره معلوم نیست دوباره کی بتونم بیام تا برات پول بیارم. مارجان مانع ریختن اشک حلقه زده توی چشمش شد و گفت نگران من نباش،مگه چند سال دارم،کار میکنم خرج خودمو درمیارم. بعد از برگزاری رسم پاتختی با حضور زن های فامیل و بعد از پاشیدن آب پشت سرمان توسط مارجان و گریه ی دختر عمه فرخنده و به آغوش کشیدن مروارید راهی تهران شدیم. توی مسیر لحظه ای مروارید اخم هاش رو باز نکرد و عین برج زهر مار صورتش رو به سمت شیشه ی ماشین برده بود. به خانه رسیدیم...وارد حیاط شلوغمان که شدیم شوکت خانم در حین شستن ظرف هاش کنار حوض با دیدنمان بلند شد و گفت به به با مادرت رفتی با عروست برگشتی؟مبارک باشه؟ کبوتر خانم که زن میانسالی بود روی ایوونش برامون کف زد و هلهله ی بقیه ی همسایه ها هم توی حیاط پیچید. مروارید با نگاه پر تنفری رو بهم گفت اینجا خانه است یا کاروان سرا؟ بعد از سلام و علیک و تشکر من از همسایه ها وارد اتاقمان شدیم. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞