#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_127
در حین قدم زدن بعد از اینکه ماجرارو برای دائی جان تعریف کردم با متانت همیشگیش،دست ها پشت کمر، آروم گفت از مهلا بعید بود این حماقت...خودت چرا زیر بار رفتی؟الانم که به زمینت نرسیدی...آخه این چه دردسری بود برای خودت ساختی پسرجان؟کم بدبختی داشتی؟زن که دلش با شوهرش نباشه اون زندگی دست کمی از جهنم نداره،اشتباه کردی رضا،اشتباه...
ولی دیگه برای شنیدن این حرف ها دیر شده بود،کاش دائی جان قبل از عقد نزدیکم بود و برام بزرگتری می کرد،چقدر جای خالی آقاجانم تو تک تک لحظه های زندگیم هویدا بود...
دوباره سر ساختمون ها مشغول کارگری شدم و شب ها هم مشغول درس خوندن.قبلا خسته و کوفته که به خونه می رسیدم مارجان با عشق چای جلوم میذاشت و با محبتاش خستگیم در میشد ولی الان مروارید با توقعات و غرغرهاش خونم رو تو شیشه کرده بود و نه راه پس داشتم نه پیش.نه تنها با من بلکه با همسایه ها هم دائم درگیر بود و من هم توان اجاره کردن خونه تو محله ای دیگه رو نداشتم.
یک سالی گذشته بود که با مروارید به روستامون برگشتیم و طبق روال روستا همه انتظار بچه ازمون داشتن ولی با وجود رابطه خداروشکر خبری از بچه نبود.
مارجان دوباره از اذیت های شهرناز می گفت و کرامت که حالا پانزده ساله شده بود.حتی همین چند روز که مهمان مارجان بودیم مروارید هم باهاش نمی ساخت و مدام بی احترامی می کرد.
طبق رسم روستا حالا که یک سالی از ازدواجمون گذشته بود وقتی خبر اومدنمون پخش شد خانواده ی مروارید دعوتمون کردن.
رسم بود مارجان هم همراهمون بیاد ولی از بس مروارید چشم و ابرو اومد که مارجان گفت شما برید آمدن و نیامدن من چندان فرقی نداره مهم شمایین.
کتمو درآوردم و به دیوار آویزون کردم و نشستم.مارجان پرسید پس چرا نشستی؟
با اخم گفتم تا تو نیای من هم نمیرم مگه بی کسم؟
مروارید چمدانش رو روی زمین کوبید و از خونه خارج شد.
مارجان کنار گوشم نشست و گفت پاشو رضا خوبیت نداره،به خاطر من زندگیتو خراب نکن.
کفرم حسابی درومده بود و برگشتم رو بهش گفتم زندگی؟تو میدونی من چی کشیدم این یک سال؟مارجان این نونی بود که تو،تو کاسه ی من گذاشتی...اشتباه کردیم اشتباه...
مارجان به دیوار تکیه کرد و دستش رو روی سرش گرفت.مروارید برزخ وارد شد و گفت اشتباه کردین؟خب دیر نشده بریم طلاق منو بده و خودت را خلاص کن.
لا اله الا اللهی گفتم و بلند شدم...نزدیک تر رفتم و گفتم زبان به دهان می گیری یا نه؟کم تو تهران صدامون تو بوق و کرنا رفت که اینجا هم دست برنمیداری؟چمدانت را بردار بریم همین امروز باید تکلیف من با تو روشن بشه.
مارجان با گریه بلند شد و گفت
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞