#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_128
گفت حیا کنین،کمتر مردمو به تماشا بیارین...چکار می خوای بکنی رضا؟...تدارک دیدن دعوتتان کردن یوقت نرید خلقشانا تنگ کنین...
دو نفری از خانه خارج شدیم.توی مسیر همه حال و احوال می کردن و من برای حفظ آبرو مجبور به باز کردن اخم هام بودم و با روی خوش سلام و احوال کردن.
به خونه ی دخترعمه فرخنده رسیدیم.به محض دیدنمون قصاب گوسفندی جلوی در محوطه سر برید.بوی برنج دودی آتیشی پیچیده بود و فسنجان دست پخت عمه جان.دختر عمه فرخنده در حین جا به جا کردن ذغال های زیر دیگ با دیدن ما بلند شد و با ذوق گفت صفا آوردین خوش امدین...
قدم هاش رو تند کرد و وقتی بهمون رسید مروارید رو محکم تو آغوش گرفت.
مش رمضون و عمه جان روی ایوان ماشالله ماشالله می گفتن و منتظر بودن تا برای دست بوسی بالا بریم.آقا باقر بلند گفت خوش امدین...از روی خون قربونی رد بشین...
بعد از روبوسی با آقا باقر و دختر عمه از پله ها بالا رفتیم.مش رمضان عصا بدست گفت پس مهلا کو؟قابل ندانست بیاد؟
نگاهی به مروارید کردم و گفتم نوه ات عارش میامد مارجانم همراهمان بیاد...
عمه جان درون حرفمان پرید و گفت چرا سرپا نگهشان داشتی بیاین بشینین بترکه چشم حسود و بخیل...اسفندت کو فرخنده؟
با اخم روی ایوان بزرگ و فرش شده نشستم و مروارید گفت مگه قرار بود مهلارا پاگشا کنین،رضا هم اضافه آمده مهم من بودم که آمدم.
مش رمضون به سختی نشست و با تندی گفت تو خودت الان تو این خانه مهمانی...پس فکر نکن صاحب خانه ای و اختیار دار...
بعد رو به آقا باقر کرد و گفت احسنت با دختر تربیت کردنت.
آقا باقر سرش رو پایین انداخت و دختر عمه فرخنده با دود اسفند وارد شد و گفت هیچ نشده چشمشان زدن صلوات بفرستین.
دستی به ریش های حنایی رنگم که تازه قد الم کرده بودن کشیدم و گفتم صحبت سر چشم نیست دخترعمه،زندگی ما تمام این یک سال مثل زندگی سگ و گربه بود.
عمه جان دستش رو گاز گرفت و گفت دور از جان عمه...همه اولش همینن بچه که بیاد زندگیتونم شیرین میشه.
پوز خندی زدم و سرم رو به طرف حیاط چرخوندم.مروارید گفت خب بریم طلاقم را بده تو لیاقت من و خانوادمو نداری...
آقا باقر با تندی گفت لال شو مروارید بعد از یک سال آمدی تن و بدنمان را بلرزانی؟
مروارید شروع کرد به گریه کردن و گفت حق دارین این ها را بگین آقاجان...برای خودتان اینجا صفا می کنین چه می دانین من توی تهران توی چه سگ دونی زندگی می کنم.
مش رمضون رو بهم گفت چه میگه مروارید؟
این پا اون پا شدم و گفتم نکنه توقع داشتین قصر براش توی تهران خریده باشم...مگه آن روز که پیشنهاد دادی بیا نوه ام را بگیر نمی دانستی دستم تنگه؟
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞