eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4.6هزار دنبال‌کننده
314 عکس
238 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
به طرف دکه ی اصغر راه افتادم.اصغر با دیدنم ذوق زده گفت چه عجب یاد فقیر فقرا کردی!رفتی حاجی حاجی مکه؟ با حفظ ظاهر. احوال پرسی کردم و وارد دکان شدم.اصغر خوب تونسته بود از پسش بربیاد و حالا دکان پر بود از چینی. ضربه ای به شانه اش زدم و گفتم دمت گرم پسر..چه کردی! بعد از ساعتی گذراندن و حساب کتاب کردن پیش اصغر،سراغ ملا احمد رفتم تا مشورت کنم. ملا که گرد پیری روی سرش نشسته بود عمامه اش را از روی تخت توی حیاط برداشت و جا باز کرد برای نشستن من.وقتی شرح ماوقع کردم گفت الان عصبانی هستی زود تصمیم نگیر...عجله کار شیطانه.یک روز مارجانت برای طلاق روی این تخت نشسته بود و حالا تو.مهلا هم اشتباه کرد نمیگم در حقش ظلم نشده بود ولی طلاق آخرین راهه نه اولین.نمی خوام سرنوشت تکرار بشه. تا خونه به حرف های ملا احمد فکر می کردم و با اینکه تصمیمم برای ادب کردن رمضان و مروارید جدی بود خواستم اینبار عجله نکنم. مارجان با دیدنم گفت پس چرا تنها برگشتی؟چرا رنگ به رو نداری؟ نگاهی به چروک های ریز دور چشمش که به تازگی نقش بسته بود انداختم.۳۳ سال بیشتر نداشت ولی اینقدر با زمونه جنگیده بود که کمرش خم شده بود. گفت با تو ام رضا به چی نگاه می کنی پرسیدم چرا تنها برگشتی؟ حرفی برای گفتن و توانی برای تعریف کردن نداشتم.روی پله ها نشستم و گفتم بحثمان شد من هم گذاشتمش و تنها برگشتم،بهتر...حداقل چند روز مغزم در آرامش باشه. بلند شدم و به طرف داخل خانه راه افتادم و گفتم تو هم بی خود اصرار نکن برم بیارمش،خواست برمی گرده نخواست به درک اسفل السافلین. مارجان گفت خدا منو مرگ بده تا الان بی نهار کجا بودی پس خب زودتر میامدی،هلاک شدی. بعد از خوردن غذا دراز کشیدم چرتی بزنم که صدای در بلند شد.مارجان گفت حتما پرگله... سر جام نشستم و گفتم از کی تا حالا خاله پرگل در می زنه؟ بلند شدم و به سمت حیاط رفتم و گفتم بیرون نیا مارجان دلم نمی خواد نگاه کثیف رمضان بهت بخوره. در رو باز کردم رمضان سر اسب را گرفته بود و مروارید هم کنارش سر بزیر ایستاده بود. رمضان گفت هاشا به غیرتت...برو داخل مروارید. مروارید آخه ای گفت که رمضون بهش توپید و مروارید با ترس وارد حیاط شد. مشتی دوباره سوار اسبش شد و گفت به جای جهاز پولش را باقر توی چمدان مروارید گذاشته،بردار و یه خانه ی بهتر اجاره کن با بقیه اش هم توی همان خراب شده یکم خرت و پرت بخر. این را گفت و سر اسب را کشید و رفت.مروارید هنوز اخم کرده توی حیاط ایستاده بود و مارجان هم به روی پله ها اومد. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞