#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_155
ترنج دستی به شکمش کشید و مارجان گفت به سلامتی مادر چرا ترسیدی خودم بزرگشان می کنم مگه من مردم؟
ترنج با مظلومیت نگاهی به مهلا کوچولوی توی بغل خاله پرگل انداخت و گفت آخه بچه ام هنوز شیر خوره گناه داره،تازه می خواستم برگردم مدرسه.
خاله پرگل سریع گفت عووو دختر یه سال شیر بخوره بسشه،بیشتر بخوره دهانش بو می گیره.
بعد رو به مارجان کرد و گفت رفتی که رفتی نگفتی ماهم آدمیم دلمان تنگ میشه؟
مارجان یزدان رو که می خواست دست به سماور بزنه بغل کرد و گفت درگیر بچه ها شدم پرگل،این ها واجب تر بودن خدا بعد از این همه سال گوشه ی چشمی نگاهمان کرده از آب و گل باید دربیان عروسم دست تنهاست،معلم هم هست دوباره باید بره مدرسه.
خاله پرگل نگاه پر محبتی به ترنج کرد و گفت خدارا هزار مرتبه شکر،رمضان که توی رختخواب افتاده و بیرون بیا نیست کاش میدید چه دست گلایی خدا به رضا داده،عروستم که معلمه...مروارید که نازا از آب درآمد و درگیر بچه های شوهرشه.
تا اسم مروارید و ازدواج قبلیم اومد چینی به پیشانی ترنج اومد که متکارو پشتم گذاشتم و گفتم از برادرام و شهناز چخبر خاله پرگل؟
خاله پرگل یه پاش رو دراز کرد و گفت زانو درد امانمو بریده مادر،چه خبری؟...شهناز خیر ندیده هم میگن مریضه غم باد کرده یه روز خانه ی این عروس یه روز آن عروس نه جا داره نه ارزش،روزی نیست که دادشان در نیاد،میگن یهو گرمش میشه عرق می کنه نمی دانم خاله چه مرگشه،عمر نوح که نباید بکنه از من و مارجانت خیلی بزرگتره کم کم باید بمیره دیگه.
بعد با روی باز گفت خانه نخریدی رضا جان؟چقدر می خوای مستاجر مردم بمانی؟این بچه ها هم هر چه بزرگتر بشن خرجشان بیشتره الان نخری دیگه نمی تانی بخری.
ترنج مهلارو گرفت و مشغول شیر دادنش شد و گفت داریم می خریم خاله،یکم دیگه پول جمع کنیم ان شالله می خریم.
خاله پرگل گفت خب خداروشکر تو هم این بچه رو کمتر شیر بده زودتر از شیر بگیرش.
ترنج چشمی گفت و با پر روسریش روی سینه اش رو پوشاند.
به همراه ترنج و بچه ها برای قدم زدن توی روستا راهی شدیم.کت شلوار قهوه ای تنم بود و ترنج هم کت دامن و روسری به سر خارج شدیم.مردم تو کوچه و محله با دیدنمون دلشون غنج می رفت و هزار ماشالله می گفتن.به خونه ی برادرام رسیدیم که با پول من گرفته بودن و حالا ترمیم و دو تیکه شده بود.دیوار پرچین شکل کوتاهی داشت و دری که با نی ساخته شده بود.خاله شهناز روی ایوان کرامت نشسته بود و با دیدنمون با چوب توی دستش شروع کرد به کوبیدن در خانه و گفت مهمان دارین عروس،الهی بخوابی پانشی که دنیارو آب ببره تورو خواب می بره.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞