eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
3.3هزار دنبال‌کننده
314 عکس
239 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
که گفتم از عهده ی کاراش برنمیای خاله. خاله پرگل بعد از کمی فکر کردن گفت به زن فریدون بگی میاد تر و خشکش می کنه،شوهرش علیله دو سه تا بچه داره میره خانه ی این و آن کلفتی می کنه،دستت که به دهانت می رسه مادر،ثوابم داره مزدش بده بیاد اینجا به مهلا برسه. خاله بد حرفی هم نمی زد،سریع از جا بلند شدم و به خونه ی فریدون رفتم و زنش از خدا خواسته قبول کرد. زن فریدون شد پرستار و بعد از گذاشتن مایحتاج خونه و بوسیدن پیشونی مارجان به تهران برگشتم. یک هفته ای گذشته بود و من هم از طریق مخابرات روستا پیگیر حال مارجان بودم که خبر رسید عمر مارجان تموم شد. سریع خودمونو به روستا رسوندیم.وارد خونه که شدیم فقط یک فرش زیر مارجان باقی مونده بود و نه خبری از ظرف و ظروف بود و نه قلیون و صندوقچه و چراغ های روی تاقچه. ترنج خیره به مارجان که زیر ملحفه ی سفید به خواب ابدی رفته بود مونده بود و بچه ها دور تا دورش نشستن و شروع کردن به زار زدن.اهالی توی اتاق برای راحتی ما به حیاط رفتن و خاله پرگل هم گریه کنان تکیه به دیوار نشسته بود که گفت بیاین مادر،بیاین که روسیاه شدم، مارجانتون رفت تمام اسباب خانه اش هم رفت. ترنج به گریه افتاد و گفت اسباب می خوایم چکار خاله،بردن که بردن،خودش که نباشه اسبابش به چه دردمون می خوره؟ کنار مارجان نشستم در حالی که تمام زندگیمون مثل فیلم از جلوی چشمام رد می شد،از سوختن خواهرم،مردن پدرم توی جوانی تا اسیری مارجانم و روز خوش ندیدنش از زندگی و وقف تمام عمرش برای من... خاله ادامه داد بردیمش غسال خانه ی کنار مسجد...بعد از شستنش آوردیم اینجا تا شما بیاین و برای بار آخر ببینینش و چشم به راهتان نمانه،آمدیم دیدیم هیچی نیست،غلط نکنم کار زن فریدونه،الهی خاک گور دلش را سیر کنه که... انگشتمو جلوی بینیم گرفتم و گفتم هیس خاله نفرین نکن حتما محتاج بوده،هرکه برداشته حلال کردیم. در بین لا اله الا الله مردم و گریه و شیون ترنج و من و بچه ها،مارجان رو به خونه ی ابدیش کنار قبر خواهرم بردیم و در حالی که ۶۸ سال از عمرش رفته بود در سال ۱۳۶۰ ترکمون کرد.بعد از گرفتن مراسم آبرومندانه ای توی مسجد روستا،به تهران برگشتیم. نبود مارجان توی گوشه گوشه ی خونه احساس می شد و خاطراتم باهاش یک لحظه از ذهنم دور نمی موند.حتی نموند تا عروسی نوه هاشو ببینه و خستگی این همه سال غصه ای که به تنهایی خورده بود از تنش خارج بشه.انگار تمام کودکی و جوانیش خوابی کوتاه بود و جوری از پیشمون رفت که گویی هرگز در این دنیا نبوده،رفت و ازش فقط اسمش به یادگار موند...مهلا... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞