#سرنوشت_مهلا
#قسمت_81
صابکارش مرد خوب و دلسوزی بود و گاهی هم به رضا انعام بیشتری می داد.حالا دیگه کمی وضع زندگیمون بهتر شده بود،حداقل شبا سر گشنه روی بالش نمیذاشتیم.رضا حقوق می گرفت و من هم تلاشم رو می کردم تا کمک خرج باشم.
پسرهای شهرناز پنج و سه و یک ساله بودن و گاهی میشنیدم که شهرناز کدخدارو توی فشار گذاشته و میگه توی پیرمرد که دست تنها نمیتونی اسیابو بچرخونی بفروشش پولش را بده تا از پس خرج بچه هام بربیام.کدخدا هم زیر بار نمی رفت و هر روز سوار خرش به آسیاب می رفت و چون نمی تونست از پس آرد کردن گندما بربیاد کم کم اهالی ده به آسیاب ده بالا میرفتن و کدخدا هم نه دل فروش اسیابو داشت و نه درامدش کفاف خرج سه تا بچه رو میداد.
رضا همیشه سراغ برادراشو می گرفت خصوصا سراغ آخری که اسمش ممدلی بود و دلش برای دیدنش قنج می رفت و میگفت آقاجان پسر آخریش رو ندید و رفت.
طی مسافت دو کیلومتری اونم هر روزه کم کم رضارو از پا درآورد و با اینکه دلش نمیومد کار به این خوبی رو رها کنه ولی با اصرار من تسویه کرد.
به سراغ ملا احمد رفتم و ازش خواستم تا به رضا سواد یاد بده.ملا قبول کرد و گفت چی از این بهتر دخترم من هم باید یجوری زکات علممو بدم و حالا که رضا مادر روشن فکری مثل تو داره من هم از خدامه.
فردای اون روز رضارو با قلم و دفتر کاهیش به خونه ی ملا بردم.
ملا هم با خوشرویی و با حوصله شروع به آموزش رضا کرد.رضا هنوز یک چیزهایی که توی خونه ی ارباب یاد گرفته بود رو به خاطر داشت و با شعرهایی که از صابکارش حفظ کرده بود خیلی زود به کلاس درس عادت کرد.
کم کم اکابر کوچکی تشکیل شد و بچه های روستا تک و توک برای سواد دار شدن پیش ملا می رفتن.ولی در بینشان رضا اونقدر باهوش بود که ملا احمد میگفت تو که نخوانده ملایی...
شهرناز بالاخره موفق به راضی کردن کدخدا برای فروش آسیاب شد و وقتی خرش از پل گذشت فیلش یاد شوهر کردن افتاد.
یکی از پسرای مجرد ده خاطر خواهش شده بود و پرگل میگفت این پسر دیلاق مرحوم مش ماشالله است...ننه بابا که نداره لابد همسایه هاش گفتن بیا شهرنازو بگیر تا هم برات مادری کنه هم همسری.الله اعلم شایدم شهرناز قاپ پسره رو دزدیده...بعد استغفرالله میگفت و خودش رو لعنت می کرد که ندیده گناه مردمو میشوره.
خلاصه شهرناز با وجود سه تا بچه شوهر کرد و پول آسیابم خورد و یه آبم روش.کدخدا به پیسی افتاده بود و خانه خراب شده بود.داغ ممدلی از یه طرف و شوهر کردن شهرناز و تنها گذاشتنش تو این سن از یک طرف کمرش رو شکشته بود.
#رمان_سرگذشت_واقعی_مهلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞