#سرنوشت_مهلا
#قسمت_85
علی با کوزه ای بدست در حلبی حیاطی که دورتا دورش با سنگ و خار خط کشی شده بود را باز کرد و خارج شد.با دیدنم ذوق زده به طرفم دوید و گفت داداش رضا به مکتب میری؟کاش منم می تونستم با تو به مکتب خانه بیام.مارجانم همش توی سرم می کوبه که رضا زرنگه تنهایی به شهر می رفته و کار می کرده.
دستشو گرفتم و گفتم غصه نخور داداش تو هم بالاخره میتونی بیای مکتب خانه و سواد یاد بگیری.
علی با چشم هایی غمگین گفت خیلی دلم می خواد شهر رو ببینم داداش،این دفعه رفتی منم با خودت می بری؟
به در مکتب رسیده بودیم که گفتم می ترسم مارجانت دعوامان کنه علی،بگذار کمی که بزرگتر شدی با هم میریم و یه کار خوب پیدا می کنیم.
اون روز بعد از مکتب بلافاصله به خونه برگشتم و بعد از خوردن نان و ماستی،توی حیاط به دنبال جعبه ی چوبی گشتم.یکدست فانوس و فیتیله ها و دست دیگر جعبه ی چوبی راهی چشمه ی روستا شدم.
در حالی که انگار همه نگاهم می کردن و به ریشم می خندیدن جعبه را بالای منبع چشمه گذاشتم و فیتیله ها و فانوس رو هم به رویش.
دلو زدم به دریا و مثل دست فروش های توی بازار شهر داد زدم فانوس فروشی....فیتیله....با قیمت خوب...
تا شب گفتم و گفتم و در بین پچ پچ های زن ها و نگاه هایشان بی نتیجه به خانه برگشتم.
مارجان در حالی که جوراب پشمی می بافت با نگاه به فانوس توی دستم بعد به چهره ی گرفته ام گفت به همین زودی خسته شدی؟این چه قیافه ای به خودت گرفتی؟...فردا هم روز خداست،خدا بزرگه فکرش را نکن.
با حرف های مارجان آروم شدم... چند روز به همین منوال گذشت تا بالاخره فیتیله ها و فانوس رو فروختم.
جعبه بدست از جلوی قهوه خانه رد میشدم که شنیدم مش مراد قهوه چی در حالی که استکان هارو توی تشت آبی میشست گفت کدخدا حق داره،خانه به این بزرگی به چه دردش می خوره،یه پیرمرد که بیشتر نیست یه آلونک بسشه.
مش رسول در حال هورت کشیدن به چاییش گفت پیر شده عقلش زاۓل شده،آسیاب را که فروخت شهرناز خورد یه آبم روش، الانم خانه را بفروشه این زنیکه تا قرون آخرش را ازش می گیره...ازین زن باید ترسید...خدا نسیب گرگ بیابون نکنه.
جعبه ی توی دستم رو بالاتر نزدیک صورتم آوردم و از کنارشان رد شدم.وقتی به خانه رسیدم ماجرا رو برای مارجان تعریف کردم.مارجان در حین جارو کشیدن حیاط گفت چه بگم پسرم لابد پیرمرد گشنه مانده،توان کار کردن هم که نداره...راهی جز فروش خانه اش نداره.همه پسر بزرگ میکنن تا وقت پیری عصای دستشان باشه،آقاجانت که رفت خیر و برکت هم از خانه ی کدخدا رفت.
#رمان_سرگذشت_واقعی_مهلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞