eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4.8هزار دنبال‌کننده
314 عکس
238 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت ۱۸۵ تو می دونی رها خونِ تن من شده بود و الا همچین حماقتی نمی کردم. - دروغ میگی سورن! رها رو دوست نداري. سورن با خشم نگاهش کرد. - نه! عاشق تو شدم و دارم از نبودن رها می میرم. - فقط ادعا داري و الا محال بود بتونی به من نزدیک شی. دست و پا زدنتم فقط واسه اینه که رها جایزه یه قماره برات، که اگه ببریش می تونی روي دست بلندش کنی و بگی من همیشه برنده بودم. - خودتو به حماقت نزن. کارگردان این بازي مسخره تو بودي. خودت خوب می دونی ازدواجم با تو هم به خاطر رها بود. سپیده وامانده از همه جا گفت: - آره! ولی من فقط می خواستم به هم کمک کنیم ولی تو ... سورن با انگشت چشمانش را فشار داد. - چند بار بگم غلط کردم تا راضی شی اون شب لعنتیو فراموش کنی؟ - فقط می خوام بی خیال زندگی رها شی. اون موقع واسه همیشه حلالت می کنم. پوزخند کل صورت سورن را گرفت و درد تمام قلب سپیده را، اما با جسارت دوباره گفت: - اون تازه فهمیده معنی عشق و آرامش چیه! اگه دوسش داري، برو و بذار به زندگیش برسه. - به خوشبختی می رسه چون حقشه، ولی با من. سپیده عمیق نگاهش کرد. سورن نفهمید تیغ تیز نگاهش از چیست اما حس بد کلامش را منتقل کرد. - قلب شکسته من، حقی از ناحقی که تو کردي نداشت؟ - منظور؟ - میرم سورن، ولی قبلش همه چیو به رها میگم تا ته مونده عشق تو رو بالا بیاره و ریشه دلشو مثل تنش تو آغوش سهیل محکم تر کنه. چشم هاي سورن شبیه دو جام سرخ شراب شد. خونِ خون بود. مشت فشرد و غرید: - خفه شو سپیده! سپیده میان بغض خندید. قسمت ۱۸۶ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh هر چی تو ناز کشیدن بلد نیستی، سهیل خوب کار کشته است. همه عالم و آدم فهمیدن وقتی نوك انگشت زنشو لمس می کنه سر تا پا حسه و گذشتن ازش محال میشه. اون قدر به تنش معتادش کرده که حتی شباي ... ضربه سنگینی که به صورتش خورد باعث شد نامتعادل روي زمین بیفتد. صداي سورن شبیه نعره شیر در قفس بود. - گفتم خفه شو تاخفه ت نکردم. سپیده پایه تخت را گرفت و سر بلند کرد. اشک هایش روي صورتش می غلتید و غم با دلش سرسره بازي می کرد. - حتی شباي مردن باباشم از تنش جدا نشد. اون قدر غرق عشقش می کرد که بتونه راحت سر بذار رو سینه شو بخوابه. تا تو رو یادش بره. انگار سورن را زیر آب نگه داشته بود. کبود بود. بی نفس بود. دل سپیده می سوخت. جهنمی که می گفتند را زود تجربه کرد. همین حس الانشان جهنم بود. تاب نیاورد. صداي گریه اش بلند شد و داد کشید: - لیاقت رها کمتر از سهیل نبود که مرد واقعیه و عاشق، اما لیاقت تو کمتر از منه دم دستی بود که تنم با هوس یک شبت آلوده خیانت شد. از سوختن دیدن خوشبختی و عشق واقعی رها بمیري هم کمته سورن، چون نامردي، پستی، سیاه خالصی. به مانتو شالش چنگ انداخت و میان گریه هاي بلندش از خانه بیرون زد. سورن مثل دیوانه ها دور خودش چرخ خورد. رها و سهیل. رها و خوشبختی با سهیل. رها و عشق سهیل! نه! آن قدر نه را بلند داد زد که انگار دیوار خانه لرزید. دیواره قلبش فرو ریخت. شیطان دقیقا کجاي خانه ایستاد و با ذوق تماشایش کرد تا از فرصت بهره برد و وارد قلبش شد! دندان به هم سایید و غرید: - مال ِ منی رها. مالِ منی! به هر قیمتی که شده. سرش را کف دستش کوبید. شیطان دست دور گردنش انداخت و تنشان یکی شد، اما سورن به جاي لعنت کردن او بلند داد کشید: - لعنت به تو سپیده. شیطان خندید. او دعوتش را لبیک گفته بود. با سقلمه اي که به پهلویش خورد، آخی گفت و شاکی به سحر نگاه کرد. https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت ۱۸۷ پهلوم سوراخ شد خب! سحرچشمکی زد: - کجایی دختر؟ تو فکر خواستگار جدیده؟ - آره بدجوري دلمو برده. خصوصا کله تاسش. - کچلا خوش تیپن! نشنیدي تا حالا؟ - هم شنیدم، هم دیدم. منتها ایشون دیگه زیادي خوش تیپه. سحر خندید و گفت: - دیوونه برق کله اش میفتاد تو چشات، خوشگل تر میشی. دیانا با تعجب ابرو در هم کشید. - منظور ت چیه؟ سحر با خباثت ابرو بالا انداخت. - اگه بله بدي بعدا می فهمی. دیانا خنده اش گرفت. - پس چلچراغ چشم تو هم واسه همونه. دختره پررو! - بر منکرش لعنت. حالا جواب دادي یا نه؟ دیانا انگشت لب فنجانش کشید. - نه هنوز! - با سهیل مقایسه ش می کنی؟ دیانا این بار بلندتر خندید. سحر لب هایش را جلو داد و گفت: - وا چرا می خندي؟ - آخه تو یه وجه اشتراك بین سهیل و وحید پیدا کن تا قابل قیاس شن با هم! - لابد سهیل از همه لحاظ سرتره. - اتفاقا یه خصلت وحید بهتره، اونم عاقل بودنشه. - قربون دل پرت. عاشقی سهیل بده یعنی؟ با تردید به سحر نگاه کرد و گفت: قسمت ۱۸۸ می ترسم از این عاشقی سهیل که ... بزنگاه حرفش را قطع کرد. اشتباه محض بود پاي سحر را به تردیدهایش باز کند. چرا که محال بود او بتواند زبانش را نگه دارد و شر به پا نشود. بدي این جریان این بود که تنها بود و همرازي نداشت تا کمکش کند. - که چی دیانا؟ - که من شوهر کنم پشیمون شه. با لحن مضحکی این جمله را گفت و خودش خنده کوتاهی کرد، اما سحر جا به جا شد و با حرص پنهان شده در صدایش گفت: - خوش خیالی دیانا. انگار رها یهو از راه رسید و جادو جنبل سر هم کرد. کم مونده سهیل وسط جمعیت ماچش کنه و قربون صدقه ش بره! - خب بکنه. به تو چه. خودت مگه ناموس نداري؟ - گمشو تو هم. شانسشو میگم. - از نظر تو مرغ همسایه همیشه غازه. حالا اگه بحث سر یه مساله دیگه است می تونی به سبحان داروي تقویتی بدي. با نگاه چپ چپ سحر بلند خندید و زهر مار زیر لبی او را شنید. - حسودجان! اولا که تازه عروس و دومادن و آتیششون تنده. مچ خودت و سبحانو چند بار ساراي بدبخت تو راه پله و پستو مستو گرفت. تازه تو دوران عقدتون. ثانیا زنه و عشوگري و دلبریش، که رها تو ذاتشه. راه میره آدم چشش دنبالش میره. اون که دیگه شوهرشه. یه خرده ازش یاد بگیري بد نیست. فقط سر به سر سبحان نذار و قهر کن که این جوري از اون طرف سالن چشم و ابرو بیاد که شب حالتو جا میارم. دقیقا روي کلمه شب تأکید داشت. سر ندوانش بنده خدا رو - نترس جونم! اون بنده خدا کارش با من به برخورد فیزیکی هم برسه حق الزحمه خودشو می گیره. - حق الزحمه رو خوب اومدي. خب بعد این همه تلاش یه بچه حقشه دیگه، نیست؟ - زوده! - فردا پس فردا بچه بغل اومد خونه، نگی دیانا کسی نبود بگه نقطه ضعفه مردا چیه ها؟ - همچین حرف می زنی انگار تا حالا ده تا شوهر کردي دختر! https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت ۱۸۹ قرار باشه هر آدمی خودش تجربه کنه تا بفهمه درستش چیه که عمرمون تموم میشه و کاري جز تکرار تاریخ رخ نمی ده. حالام پاشو برو ببین سبحان چی میگه تا لباش همون شکلی پیس پیسی نمونده. منم کم کم برم. - کجا؟ تو هم بیا بریم خب. - مهمونی خانوادگیه، اما دوست داشتم رها رو می دیدم و هدیه مو بهش می دادم. مهم نیست بعد میام می بینمش. - چه کاریه دختر عمو جان؟ جا واسه تو هم داریم. سحر و دیانا از یک دفعه دیدن او جا خوردند و با تعجب نگاهش کردند. سحر پشت چشم نازك کرد و رو برگرداند. سبحان چشم و ابرویی براي دیانا آمد که به خنده اش انداخت. برخاست و جایش را به او داد و در همان حال هم گفت: - نیاز به جاي خالی شما ندارم. خودم ماشین دارم ولی ... - ولی نداره. اگه بیرونت کردن خودم می برمت رستوران. - رستوران بردن من پیشکش. دل عروس عمومو به دست بیار هنر کردي. - دل ایشونو چهار سال پیش با بدختی به دست آوردم، ولی ایشونه که دل منو پس می زنه. سحر با غیظ گفت: - شروع نکن سبحان. سبحان دست دورشانه هایش انداخت و گفت: - چشم. تمومش می کنیم دیگه. سحر واي خدایی از دست او گفت. دیگر همه فهمیده بودند بحث بچه دار شدن آن ها چند ماه است بالا گرفته اما سحر به دلایلی زیر بار نمی رفت و گاهی هم سبحان کفري می شد و می زدند به اعصاب هم. دیانا براي آرام نگه داشتن فضا گفت: - هیچ مشکلی حل نشدنی نیست مگه خودتون نخواید حلش کنید. من برم یه تماس با خونه بگیرم اگه شد باهاتون بیام. داخل حیاط راه می رفت و صحبت می کرد که با دیدن سهیل تعجب کرد. حرفش را کوتاه و خداحافظی کرد. سهیل با دیدنش لبخند زد و احوال پرسی کرد. - تو که این جایی؟ قسمت ۱۹۰ خونه بابامه خانم. خونه خودمم یه طبقه بالاتر. شما چه می کنی؟ - اومدم رها رو ببینم که نبود. سهیل با کمی تعجب گفت: - رها رو؟ - آره؟ جرمه؟ دوست داشتم به رسم دوستی و ادب پیش قدم شم براي عوض کردن لباس سیاهش. سهیل لبخند زد. - لطف کردي. اتفاقا امشب همه اون جا دعوتن براي همین کار. بیا اون جا. ببینتت خوشحال میشه. - اتفاقا سبحان هم پیشنهاد داد. حالا ببینم چی میشه. - دیگه خودتو لوس نکن. اصلا بیا الان با من بریم. - مگه میري؟ - آره! باید زودتر یه وسیله به رها برسونم. میاي؟ دیانا سر تکان داد. - باشه. پس اجازه بده کیفمو بردارم. - برو. تو ماشین منتظرم. **** رها از دیدن دیانا همراه سهیل جا خورد. حس بدي ته دلش جوشید، اما گرم برخورد کرد و خوش آمد گفت. به اتاقش رفت. لباس هایش را عوض کرد.خدا رو شکر سهیل تمام وسایل مورد نیازش را آورده بود. دقایقی بعد مرتب تر بیرون رفت که ندا و دیانا را دید. ایستاد و گفت: - کجا؟ ندا گفت: - گفتم دیانا جون تو اتاق من راحت تر لباس مناسب بپوشه. رها لب به دندان گرفت. اصلا حواسش نبود. دست روي بازوي دیانا گذاشت و گفت: - شرمنده! وظیفه من بود. ندا جان تو برو پیش مامان. دیانا با خوشرویی گفت: - فرقی نمی کنه رها. https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت ۱۹۱ رها با لبخند گفت: - اختیار داري. تو مهمون ویژه خودمی. دیانا تشکر کرد و همراهش وارد اتاق شد. رها در حال آویختن مانتوي او داخل کمد گفت: - اگه چیزي احتیاج داري تعارف نکن دیانا. دیانا در حال تماشاي اتاق سابق او که انگار دست نخورده بود، گفت: - ممنون. اتاق خوشگلی داریا. - مامانم اتاقاي ما رو با همون دکور دوران تجرد نگه داشته. میگه حق بچه هاتونه بدونن پدر و مادرشون چه سلیقه اي داشتن. اتاق حمادم بعد از ازدواجش دست نخورده موند. البته اگه مهمون داشته باشیم استثنائا اتاقا قابل استفاده میشه. دیانا ابرو بالا انداخت. - چه مامان مهربون و آتیه نگري. از این کارش معلومه خیلی نقشه ها براي بچه هاتون داره. - آره. عاشق یاسینه. میگه نوه یه چیز دیگه س! - از قدیم گفتن نوه مغز بادومه و شیرین ترین اتفاق. تو خونه ما سر و کله برادرزادم که پیدا میشه دیگه کسی ما رو نمی بینه. بمونیم و بمیریم فرقی نداره. ایشاا... دفعه بعد اومدم تغییر و تحولی بابت اومدن کوچولوي تو ببینم. ته دل رها غنج رفت اما خودش یخ کرد. درست بود که فاصله اي میان او و سهیل نمانده بود، اما با مرگ پدر و احوال بدي که برایش پیش آمد تجربه اش به همان شب و صبح ختم شد و دوباره و این بار فاصله اي ناخواسته ایجاد شد که تا امروز ادامه داشت با صداي دیانا افکارش را دور ریخت. دیانا با مکثی کوتاه ساك هدیه را برداشت و آرام گفت: - امیدوارم روح پدرت غرق آرامش باشه و سایه مادرتم همیشه روي سرتون مستدام. رها تشکر کرد و دیانا بسته را بالا گرفت: - مطمئنم یادشون تو دلتون زنده است و از بین رفتنی نیست، اما ایشاا... این لباس سیاه براي همیشه از تنتون در بیاد. رها بسته را گرفت. گلویش بغض داشت. دلش هنوز با خودش هم کنار نیامده بود، چه رسد به مرگ پدر! ولی حفظ ظاهر حداقل خوب بود. قسمت ۱۹۲ راضی به زحمت نبودم. شرمندم کردي. - راستش نمی دونستم عمو اینا به همین بهانه مهمون شمان. اومدم ببینمت که بچه ها پیشنهاد دادن مزاحم شما بشم. این شد که با سهیل اومدم. ناخودآگاه رها نفس راحتی کشید و مجددا تشکر کرد. پس قرار و مدار خاصی در بین نبود و آمدنش با سهیل هم به خاطر خودش بود. هنوز حرفی نزده بود که دیانا دوباره گفت: - یه خواهش و پیشنهاد دوستانه داشته باشم قبول می کنی؟ - جانم، بگو! - سانازو که یادت نرفته؟ مامانش یکی از بهترین آرایشگراي تهرانه. حتما اسمشو شنیدي. فردا میاي با هم بریم؟ رها مستاصل نگاهش کرد که دیانا با لبخند افزود: - تو خوشگلی! شکی نیست، ولی یه تغییر و تحول واسه پسر عموي عاشق و طفلکی ما لازمه. تازه دوماده ها. نه؟ رها خنده اش گرفت. - از دست تو دیانا. حسابی غافلگیرم کردي. - پس حله! رها با رضایت سر تکان داد. صداي احوال پرسی مهمان ها که آمد رها با عذرخواهی کوتاهی بیرون رفت. دیانا هم شالش را مرتب کرد و خواست بیرون برود که چشمش به سطل کوچک زیر میز افتاد. پر از کاغذهاي پاره و مچاله شده کنار یه قاب شبیه دفتر خاطرات بود. بی منظور و فقط از سر کنجکاوي یک از کاغذهاي مچاله شده را برداشت. نام سورن مثل پتک توي سرش خورد و همه چیز تمام شد. آخرش به انضمام نام سهیل تکانش داد. پس اشتباه نکرده بود. **** موبایلش را از کیفش در آورد و با دیدن شماره سپیده پیام را باز کرد. - سلام. خوبی؟ در جوابش نوشت: - سلام. ممنون. یه ساعت دیگه بهت زنگ می زنم. رمان کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت ۱۹۳ خیلی زود جواب آمد. - لازم نیست. هنوز تو فکر گالري هستی که با هم استارت بزنیم؟ تعجب کرد. گالري! خیلی وقت بود که دیگر در این مورد حرفی نزده بودند. یعنی از زمانی که سپیده مجبور شد دائما در سفر باشد. هنوز جواب نداده بود که مادر ساناز به طرفش رفت. رها با لبخند پرسید: - بالاخره تموم شد؟ - آره! چقدر هم خوشرنگ شده! مبارك باشه. چند دقیقه بعد که به کمک یکی از دستیاران آرایشگاه موهایش را شست و خشک کرد، مقابل آینه ایستاد. کمی تعجب کرد اما لبخند به لبش آمد. موهاي کوتاه و روشن بیشتر از آن چه که دیگران می گفتند به صورت گرد و پوست گندمی اش می آمد. همان موقع صداي ساناز را از پشت سرش شنید. - اوهو! این چه خوشگل شد. شبیه عروسک خارجیا شدي رها! - فقط کاش موهامو کوتاه نمی کردم. دیانا نزدیک آمد. لبخندش کمرنگ بود، اما رها برق تحسین را در چشم هایش دید. - می خواي به سهیل همه جوره شوك بدي دیگه! لازم بود. غصه نخور موهات دوباره بلند میشه. چند دقیقه بعد داخل ماشین دیانا به سمت خانه راه افتادند. پشت اولین چراغ قرمز که رسیدند، دیانا نگاهش کرد و گفت: - یه ذره با هم حرف بزنیم؟ رها نگاهش کرد. - حرف بزنیم. دیانا انگشت گوشه لبش گذاشت و با کمی مکث گفت: - تا حالا چند نفر بهت گفتن زیباییت خیلی خیره کننده است؟ رها حرف او را به حساب تعارف گذاشت و لبخند زد. - تو خودت خوشگلی، به بقیه هم اعتماد به نفس میدي. - آره خب! اعتماد به نفس من خوبه ولی بذار اعتراف کنم که بعد از دیدن تو ماستمو کیسه کردم. رها این بار آرام خندید. - یعنی چی؟ قسمت ۱۹۴ دیانا نگاهش کرد و آرام گفت: - همون موقع که سهیل با دو بار دیدن تو، دو سال بودن با منو نادیده گرفت، اعتماد به نفسم از دست رفت و فهمیدم حتما یه چیزایی کم دارم، ولی کم کم به خودم اومدم و دیدم همه چیز نخواستن دیگري نیست. شاید واقعا جفت مناسبش نبودم. لبخند رها محو شد. دیانا سر تکان داد. زیر لب متأسفمی گفت و با بوق ماشین پشت سرش حرکت کرد. سکوت سنگین میانشان هر دو را آزار داد. هر کس با حال خودش درگیر بود تا دوباره دیانا گفت: - ناراحت نشو رها! منظوري نداشتم. - پس چرا گفتی؟ - چون مطمئنم سهیل آدمی نیست که چیزي رو پنهون کنه و حتما از رابطه تموم شده ما باهات حرف زده. این کتاب توسط کتابخانه ي مجازي نودهشتیا (Com.98iA.wWw (ساخته و منتشر شده است - آره، گفته. اما نمی دونم تو چرا یادآوریش می کنی؟ دلخوري و خشم در صداي آرام رها کاملا مشهود بود. دیانا نفسی گرفت و گفت: - بذار به حساب این که می خوام باهات دوست باشم. پوزخند رها را دید اما به روي خودش نیاورد. - برام همیشه یه سواله که چرا تو و سهیل این قدر براي ازدواج عجله کردید؟ - فکر کن ترسیدیم همو از دست بدیم. - تظاهرت تو شب عروسیتون اینو نمی گفت. - ادعاي دوست داشتن الانم چی؟ دیانا لبخند زد. - اگه به سهیل دل نمی بستی جاي تعجب داشت. مرد بی نظیریه. خون، خون رها را می خورد و چیزي از منظور او نمی فهمید. - میشه بی حاشیه منظورتو بگی؟ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت ۱۹۵ همیشه به این فکر کردم که سهیل واقعا مرد اول زندگیت بوده؟ اونم دختري مثل تو؟ واقعا گیر یه عشق این پسراي سمج و آتیشی نیفتادي؟ - کجاش تعجب برانگیزه؟ - این که حسم میگه تو مجبور به ازدواج با سهیل شدي. رها برآشفت و گفت: - فکر می کنم زندگی خصوصی ما به خودمون مربوط باشه. - کاملا حق با توئه اما باور کن فقط کنجکاوي تحریکم کرد ازت بپرسم. - بر فرض که به جواب رسیدي. چه فرقی به حال تو می کنه؟ دیانا راهنما زد و ماشین را در حاشیه خیابان متوقف کرد. - بریم یه قهوه بخوریم؟ رها داشت دیوانه می شد و او دعوت به قهوه می کرد. - ممنون. باید زودتر برم به فکر شام باشم. دیانا کمی نگاهش کرد. سپس خم شد و دست سرد او را گرفت. - رها! به جون مامانمم قصد و غرضی از گفتن این حرفا ندارم. فقط می خوام بدونی منم دوستتم! تو و سهیل خیلی با هم خوشبخیتید و کسی منکرش نمی تونه باشه، ولی مراقب باش. دور و برت پر از آدماي هزار رنگه که منتظر یه بهونه ان تا تیشه بزنن به ریشه تون. ممکنه خودتم این بهونه رو دستشون بدي ولی اگه پس و پنهونی از شوهرت نداشته باشی رسما دست این دشمناي احتمالی رو می بندي. سهیل مرد باهوشیه. فقط می خواستم اینو بهت بگم اگه چیزي هست که تا حالا بهش نگفتی و می دونی ممکنه خطرناك باشه معطل نکن و بهش بگو. گذشته آدما زیر ساخت آینده شونه. اگه این پی سست باشه به تحکم خوشبختی آینده هم اعتباري نیست. رها به چشم هاي دیانا نگاه کرد و آرام گفت: - تنها چیزي که الان همه زندگی منو پر کرده و سر پا نگه داشته زندگیم و سهیله. مطمئن باش براي داشتن و حفظش هر کاري لازم باشه انجام میدم. - باور کن خوشحالم وقتی می بینم این جوري پشتتون به هم گرمه. قسمت ۱۹۶ رها حرفی نزد و دیانا عقب کشید و دوباره راه افتاد. مقابل خانه که متوقف شد رها سعی کرد افکار موذي مغزش را کنار زند. حرف هاي او بوي دشمنی و کینه نمی داد. سعی کرد لبخند بزند. - خیلی زحمت کشیدي دیانا. شامو با ما بخور. دیانا در چشم هاي او مکث کرد. انگار دلخور بود و سعی در پنهان کردنش داشت. - باشه یه شب دیگه. امشب به فکر عشقت باش. رها گوشه لبش را به دندان گرفت و گفت: - بابت برخوردم متاسفم ولی ... - می فهمم. هر کی هم جاي تو بود ممکن بود فکر کنه من به نیت خاصی اون حرفا رو زدم، اما باور کن سهیل الان فقط براي من یه پسر عموي عزیزه، همین! اگرم حرفی می زنم فقط از سر دوستیه. بازم اگه دلخورت کردم معذرت می خوام. رها لبخند زد و دستش را فشرد. - دوست دارم یه روز با بچه ها دور هم باشیم. میشه باهاشون هماهنگ کنی؟ - حتما! چی بهتر از این؟ - ممنون بابت همه چی. - به حرفام فکرکن، باشه؟ رها سر تکان داد اما قبل از پیاده شدن مکث کرد و به دیانا نگاه کرد. - گذشته از زندگی پاك نمی شه، اما میشه فراموشش کرد. - به شرطی که کسی هوس نکنه کتاب سرنوشتو ورق بزنه. گاهی یادآوري لازمه. رها لبخند زد و خداحافظی کرد. دیانا نفس عمیقی کشید و سر تکان داد. بازي عجیبی شده بود. صداي موبایلش این روزها زیاد بلند می شد. با دیدن یک شماره آشنا ریجکت کرد و بر شیطان لعنت فرستاد. یک مثَل در ذهنش رژه رفت. "عدو شود سبب خیر، اگر خدا خواهد." **** https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت ۱۹۷ وقتی پیراهن سرخابی رنگش را پوشید، مقابل آینه ایستاد. از این همه تغییر راضی بود. اولین بار بود چنین ظاهري براي خودش و البته استقبال از سهیل می ساخت. لبخند به لبش آمد. چطور یک دفعه او همه زندگیش شد! پلک هایش را لحظه اي بر هم گذاشت. افکارش را مرور کرد. زنگ حرف هاي دیانا در گوشش صدا می کرد. او با هر منظوري گذشته مرموزش را به رویش زد، اما باعث شد رها دل و عقلش را یکی کند و تصمیمش را بگیرد. باید می گفت در گذشته اش چه پنهان مانده است و الان همه آن گذشته پر اشتباه را فراموش کرده. سخت بود اما باید می گفت. با نفس عمیقی چشمانش را باز کرد. با سر و وضعی مرتب چرخی دور خود زد و با اطمینان از خود اتاق را ترك " کرد. تلفن را برداشت و شماره سهیل را گرفت. دو بوق آزاد خورد تا مثل همیشه با "جانم" جواب داد. "جانمی که فقط مخصوص رها بود و در رابطه با دیگران به "بله" مختصري خلاصه می شد. - سلام، خسته نباشی. کجایی؟ دیر کردي امشب. - تو راهم عزیزم. یه ارباب رجوع داشتم که یه کم سمج بود. - یعنی تا چند دقیقه دیگه می رسی؟ - آره! چطور؟ چیزي احتیاج داري؟ - نه! می خوام غذا رو آماده کنم. زودتر بیا. سهیل چشمی گفت و تماس قطع شد. رها به آشپزخانه رفت و ظرف آماده لازانیا را از یخچال بیرون آورد. نگاهی به ساعت انداخت. فر را روشن کرد تا کمی گرم شود. همان موقع صداي پیامک گوشی اش را شنید. یادش آمد سپیده ظهر پیام داد و فراموش کرد پاسخ دهد. حدسش درست بود. خودش بود. گوشی را روي کابینت گذاشت و قفلش را باز کرد. متن ها را پشت هم دید. "کجا رفتی؟" چی شد؟" " "پس چرا جواب نمی دي؟" ابروهایش بالا پرید. باز سپیده مثل همان دو سال پیش پیله کرده بود. شماره او را گرفت و طبق عادت همیشه اش با دست دیگرش گوشواره اش را در لاله گوش چرخاند اما در کمال تعجب دید که تماس ریجکت شد. همان موقع پیام آمد "گوشیم خراب شده نمی تونم باهاش حرف بزنم. تو چرا جواب نمی دادي؟" قسمت ۱۹۸ در جوابش نوشت "نتونستم. آرایشگاه بودم!" "آرایشگاه واسه چی؟" "فضولی؟ رفتم خوشگل شدم و اومدم." چی شدي سپیده؟" کمی بعد جواب آمد "پس حسابی خوش می کمی صبر کرد. جوابی نیامد. دوباره نوشت " گذره، نه؟" لب هایش را با تعجب جلو داد. گردنش را کمی به سمت شانه راستش خم کرد. به کابینت تکیه داد. دوباره با گوشواره اش ور رفت و با ناخن دست دیگرش تایپ کرد "حالت خوبه؟" خبر نداشت در آن حالتی که ایستاده یک جفت چشم مبهوت خیره اش مانده اند. کمی بعد دوباره صداي گوشی و جواب سپیده آمد "آره! یه واحد کوچولو پیدا کردم که خیلی مناسبه. هستی؟" تعجبش بیشتر شد. این قصه مال دو سال پیش بود. نمی فهمید چرا دوباره سپیده هوایی شده است. هنوز چیزي ننوشته بود که سنگینی نگاهی را حس کرد. سر بلند کرد و نگاهش در نگاه میخکوب شده سهیل ثابت ماند. آن قدر سرگرم بازي با گوشی بود که اصلا نفهمید او کی آمده است. صاف ایستاد و سلام کرد. سهیل پلکی زد و جلو رفت. - اینجا چه خبر بوده؟ رها گوشه لبش را به دندان گرفت و با نگاهی به خودش گفت: - هیچی. فقط ... یعنی تو چقدر بی صدا اومدي؟! سهیل از نوك پا تا موي سر او را براي چندمین بار برانداز کرد. هیچ حرفی هم نمی زد. روي پیراهن او مکث کرد. متناسب اندام ظریفش بود و البته پر خوبی براي قلقلک دادن و بیدار کردن غریزه مردانه، اما سر در نمی آورد این پیراهن تن رها چه می کند؟ هر چند که آن قدر برازنده اش بود که در آن لحظه کم اهمیت جلوه کند و فقط زیباییش را ببیند. - سهیل! از حالت سکون بیرون آمد. نگاهش به زحمت وسوسه دید زدن اندام او را کنار زد و به چهره اش نگاه کرد. چشم هاي رها دلواپس بود. چقدر رنگ تازه این موهاي کوتاه شده با رنگ روشن چشم هایش هم خوانی داشت. کاملا مقابل او ایستاد و تکه اي از موهایش را با انگشت تاب داد. خیره به چشم هایش گفت: - اونی که انقدر به پري کوچولوي من رنگ و لعاب داده فکر قلب منو نکرده؟ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت ۱۹۹ خیال رها راحت شد. آمد نفسی از سر آسودگی بیرون دهد اما نفسش با هرم نفس هاي گرم او یکی شد. دستان نوازش گر او در برش کشید. تپش قلبش تصاعدي بالا رفت. تنش گرم شد. چشم هایش را بست. در خلسه اي شیرین فرو رفت. آن قدر عشق بازي او لطیف و پر احساس بود که اگر ساعت ها می گذشت و نفسش هم تمام می شد براي پایانش پیش قدم نمی شد. زمان از دستشان در رفته بود که صداي پیامک گوشی رها تلنگري شد تا به خودشان بیایند. چشم هاي رها که باز شد سهیل هم با بوسه اي کوتاه روي گلبرگ لب هایش سر عقب برد و محکم در آغوشش کشید. رها دست میان موهاي او کشید و آرام گفت: - چرا موهات نم داره؟ - بارون امشب مثل دیدن عروسک توي آشپزخونه غافلگیرم کرد. چی کار کردي تو با خودت؟ رها نگاهش کرد. - فکر کردم خوشت نیومده. سهیل نگاه بازیگوشش را در چشم هاي او انداخت و سرش را خم کرد. - دوست داري محکم کاري کنم؟ چشم هاي رها گریخت. - نمیري لباساتو عوض کنی؟ سهیل چشم غلیظی گفت که رها به خنده افتاد. دست روي گونه داغش گذاشت و نفس عمیقی کشید. اصلا توقع چنین عکس العمل زود هنگامی را نداشت، اما انگار سهیل منتظر یک تلنگر بود تا نیازش فوران کند. ظرف لازانیا را داخل فر گذاشت. میز غذا را هم آماده کرد. اصلا دوست نداشت امشب چیزي کم باشد. بوي خوش لازانیا فضا را پر کرده بود. ظرف را بیرون آورد و گذاشت کمی خنک شود تا برش زدنش راحت تر شود. چشمش به گوشی اش افتاد. دوباره سپیده پیام داده بود. ترجیح داد سایلنتش کند. می خواست امشب فقط همین خانه و سهیل همه دنیایش باشد و بس! یک شب کنار گذاشتن دیگران زیاد سخت نبود. دست هاي او که از پشت سر دور کمرش حلقه شد، لبخندش تازه شد. حرکت لب هاي او پشت گردنش قلقلکش داد. شانه بالا کشید و با گذاشتن دست روي سینه او چرخ خورد. امشب انگار در شب چشمانش ریسه بسته بودند. - مامانم میگه نباید پشت گردن کسی رو بوسید، لوس میشه. قسمت ۲۰۰ سهیل با لبخند انگشت روي لب او کشید. - آخه مزه این سیب سرخ نمی ذاره آدم حسابی تماشات کنه. باز نگاهش با اشتیاق پایین تر رفت و تا خواست سر پیش ببرد رها نگهش داشت. - غذا یخ کرد. - یه گاز از سیب اشتهاي آدمو کور نمی کنه، نترس! - بلعیدنش چرا! سیرت می کنه. - من امشب اصلا آب و غذا نمی خوام. مشکلیه؟ رها با معصومیت لب هایش را جمع کرد. - کلی زحمت کشیدم. سهیل زبان روي لبش کشید و با اشاره به سر تا پاي او گفت: - بله! دست شمام درد نکنه. اتفاقا اشتهامم بد جور تحریک کرده. وقتی رها معترض نامش را صدا کرد سهیل خندید و دست از شیطنت برداشت. پشت میز نشست. رها ظرف لازانیا را روي میز گذاشت و کنارش نشست. در حال گذاشتن برشی از لازانیا داخل بشقاب او بود که گفت: - راستی این پیراهن مالِ خریدته؟ - نه! هدیه دیاناس. ابروهاي سهیل به هم نزدیک شد و به او نگاه کرد. پس اشتباه نکرده بود. همان پیراهن بود. رها سر از حالت نگاهش در نیاورد و کنجکاو پرسید: - چیزي شده؟ نکنه خوشت نیومده؟ لبخند سهیل فورا تکرار شد. - اتفاقا هم خیلی خوشگله، هم بهت میاد! دستشم درد نکنه. خندید و افزود: - اول که اومدم تو آشپزخونه، یه سوپر مدل ناز دیدم. گفتم خدایا توبه! این پري خوشگله کیه تو خونه منه تشنه لبه؟! رها چشم هایش را گرد کرد. - سهیل ... یعنی من ... https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت ۲۰۱ خب نمی دونی چه جیگري شدي! دست رها در هوا خشکید. این روي سکه سهیل را تا حالا ندیده بود. با خنده او خنده اش گرفت و به تکه بزرگ لازانیایی که بلعیده شد نگاه کرد. خوشحال بود اما ته دلش از حرف هاي نگفته اي که امشب قرار بود گفته شود می لرزید. سهیل با تشکر از پشت میز برخاست. رها نوش جانی گفت و تاخواست میز را جمع کند سهیل دستش را گرفت و گفت: - باشه بعد خودم کمکت می کنم. - حداقل بذار دسر شکلاتی که درست کردمو بیارم. برو داخل نشیمن. منم الان میام. - بچسبی اینجا من می دونمو تو ها! - باشه. برو! راستی چایی می خوري؟ - با دسر که مزه نمی ده. باشه واسه بعد. خودت زود بیا. رها باشه اي گفت و چند دقیقه بعد با وسایل پذیرایی اش رفت و کنار سهیل نشست. مشغول دیدن یکی از همان فیلم پلیسی ها بود که هیچ وقت رها نمی پسندید، اما حرفی نزد. سهیل زیر چشمی نگاهش کرد. از قصد روي این فیلم گذاشته بود تا او مایل به خیلی نشستن نباشد. ظرف دسر را با تشکر از رها گرفت و مشغول شد. رها در حال مزه کردن دسر و کمی تفکر دل به دریا زد و شروع کرد. - میگم سهیل ... اما تلفن او زنگ خورد و مانع حرف زدنش شد. سهیل با عذر خواهی کوتاهی برخاست. نگاهی به شماره کرد و انگار مجبور شد جواب دهد. رها از بین مکالمه کوتاه و مختصر او فهمید طرف قصد دیدنش را در همان شب دارد. دیدارهایی که بارها پیش آمده بود، اما سهیل این بار با عذر خواهی کوتاهی به بعد موکول کرد و تماس را قطع کرد. کنار رها بازگشت و بالاي سرش ایستاد. رها نگاهش کرد. - چرا نمی شینی؟ - دسرتو خوردي؟ - آره، خب چرا ... اما او میان حرفش تلویزیون را خاموش کرد و او را در آغوش کشید. رها دوباره پر از استرس و هیجان شد. درست مثل شب یکی شدنشان. روي تخت که قرار گرفت، آرام گفت: قسمت ۲۰۲ میشه حرف بزنیم؟ سهیل نگاهش کرد و تیشرتش را از تن بیرون کشید. به سمتش خم شد. بند لباس او را آرام پایین کشید که رها دستش را گرفت. - میشه؟ سهیل بوسه هایش را از سر شانه او بالا کشید تا روي لب هایش رسید. نرم بوسید و آرام گفت: - نکنه بابت مرتبه قبل می ترسی؟ - نه، ولی ... سهیل انگشت روي لبش گذاشت. چشم هاي پر التهاب و مشتاقش را به چشم هاي او دوخت. - اگه بگی نه مثل همیشه میرم. می دونی چی می خوام ولی واسم مهمه راضی باشه. اگه بازم فرصت می خواي بگو ولی اگه چیز دیگه ایه بذارش براي بعد. خب؟ فقط نگاهش کرد اما سهیل هنوز منتظر جوابش بود. نفس پر لرزشش را بیرون داد. دست هایش را دور گردن او حلقه کرد و به چشم هایش خیره شد. قشنگ ترین اجازه را با زیباترین جمله صادر کرد. آرام زمزمه کرد. - "خیلی دوستت دارم!" همین! حکم عشق و جنون براي او صادر شد. سنگینی تنش، روحش را تا اوج قله آرزو پر داد. هر بوسه یک نبض تازه در نطفه تازه بسته شده عشق بود و هر نوازش یک تایید محکم بر خواهش دل. ریشه این نهال زود به اندازه یک درخت کهنسال رشد کرد. پتو تا روي سر شانه اش بالا آمد. نمی فهمید چرا بغض دارد. قطره هاي اشکش چکه چکه داخل بالش زیر سرش فرو رفت. دست هاي او هنوز نرم، نوازشش می کرد. با صداي آرامی زیر گوشش گفت: - خیلی اذیت شدي؟ "نه" خفه اي گفت. حلقه دست او کمی شل شد. نیم تنه اش را بالاتر کشید و از پشت سر روي صورتش خم شد. گونه اش را با لب هایش لمس کرد. می دانست چطور باید او را آرام کند. صدایش بیش تر از همیشه احساس داشت. - دلم می خواد الان بگی بمیر تا برات بمیرم و ثابت کنم چقدر می خوامت. سر رها کمی چرخید و میان تاریک و روشن اتاق به چشم هاي پر ستاره اش نگاه کرد. سهیل رد اشکش را با انگشت نوازش کرد و گفت: قسمت ۲۰۳ این اشکا واسه چیه؟ اگه ... میان حرف او در آغوش فرو رفت. این جا بهترین پناه براي رسیدن به آرامش بود اما صدایش آرام و گرفته بود. - فقط یه شکرانه است واسه داشتن تو. - تا وقتی من هستم فقط بخند عمرم. نه دست او از نوازش خسته می شد و نه لب هایش از بوسیدن و عاشقانه گفتن. انگار هنوز دلشان با این چند ماه فاصله اجباري صاف نشده بود. این رسیدن به هم فقط از تب هوس نبود. گرماي عشق داشت. دست روي شانه اش گذاشت و کمی فاصله گرفت. سهیل لبخند زد و گفت: - ببخش عزیزم. این مدت مث یه عقده چسبیده بود بیخ گلوم. آدم عقده اي تا حالا ندیده بودي چه حریص میشه؟ - کاش همه عقده ها و کمبودها مال تو و احساست باشه. - دوباره قلقلکم بدي خودت بد می بینی فرشته خوشگلم. رها لبخند زد و سهیل آخرین بوسه اش را روي شقیقه او زد و خواست بلند شود که رها دستش را گرفت. سهیل با خنده برگشت و نگاهش کرد. - من واسه خدمت رسانی نفسم زیاده. نگران توام. اما رها جدي گفت: - گفتی بعد حرف بزنیم. - فرصت زیاده رها! - نه! خیلی مهمه. سهیل کمی نگاهش کرد و برخاست. سپس او را هم بلند کرد. - یه دوش می گیریم بعد حرف می زنیم. رها مخالفتی نکرد. چشم هایش را بست و باز خود را به