eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4.6هزار دنبال‌کننده
314 عکس
238 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
باحرصی که از صحرا به دلم نشسته بود سعی کردم خودمو کنترل کنم وحرف بزنم اما انگار موفق نبودم! _درسته..واقعا خداروشکر ! اما من اگرجای صحرا بودم، اگه دلم پیش یکی دیگه بود، بازندگی کسی بازی نمیکردم! خندید.. پارچ آب رو برداشت و لیوان رو پر از آب کرد و سمتم گرفت... _یه کم آب بخور دخترم... این زود جوش آوردن نشون میده که چقدر عاشقی و من ازش لذت میبرم! اما نباید اینجوری باشی مادر! من که گفتم گذشته ها گذشته و قرار نیست تکرار بشه! لیوان آب رو ازش گرفتم و سرمو پایین انداختم وبا خجالت گفتم: _معذرت میخوام.. قصدم بی ادبی نبود.. _بخور قربونت برم.. بی ادبی نیست.. اینا حسادت زنونه اس... همه دارن.. منم داشتم! دیگه سکوت کردم وچیزی نگفتم... _اون رابطه همش ۴ماه بود.. عماد مغروره! هیچوقت به صحرا نگفته بود که دوستش داره و از حق نگذریم صحراهم هیچوقت به عماد امید نداده بود... دنیای خودش رو داشت وجز حس برادری هیچ حس دیگه ای به عماد نداشت و نخواهد داشت! دلت رو از صحرا صاف کن.. اون واسه خودش یه مهراد داره که دنیارو توی چشم های اون می بینه! عشقش به شوهرش اونقدر زیاد هست که نه تنها عماد.. بلکه هیچ مردی رو توی دنیا نمی بینه! مثل توکه عاشق عمادی.. اونم عاشق شوهرشه! اینارو گفتم که دلت صاف باشه و اگه جایی باهم روبه رو شدین مثل یه خانوم فهمیده و عاقل رفتار کنی! چون بالاخره عماد وصحرا دخترعمه وپسردایی هستن! مثل خواهر وبردار هستن و هیچ احساسی جز این به هم ندارن! من دراین باره بهت قول میدم و تضمین میکنم! دلم میخواست بگم اگه عاشق شوهرشه پس چرا ازش جدا شده اما روم نشد! نباید خودمو درگیر گذشته ی عماد میکردم.. حق با عزیز بود.. گذشته اسمش باخودشه و قرار نبود تکرار بشه! مهم اینه که عماد الان منو میخواد و به زودی ازدواج میکنیم! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*🔥گلاویژ🔥* یه کم دیگه عزیز واسم حرف زد و خانواده هارو بهم معرفی کرد و از هرکس یه خصوصیات دستم میداد تا بهتر بشناسمشون و با آداب ورسومشون آشنا بشم اما من اصلا توی اون دنیا نبودم.. حالم گرفته شده بود و دلم میخواست زودتر عماد برگرده! عزیز وپروانه مشغول ودرست کردن ناهارو کوفته تبریزی بودن ومن هم توی سکوت به دستشون نگاه میکردم اما تمام حواسم سمت در بود و اومدن عماد.. بهار زنگ زد ویه کم باهم حرف زدیم و وقتی فهمید حوصله ندارم خداحافظی کرد! اومدم به عماد زنگ بزنم ببینم واسه ناهار میاد یانه، که صداشو ازتوی پزیرایی که داشت با عزیز حرف میزد رو شنیدم! انگار دنیا رو واسم سند زدن و باخوشحالی به استقبالش رفتم! _سلام! بادیدنم لبخندی زد و دستشو توی کمرم انداخت و گفت؛ _سلام عشقم.. کجابودی؟ _تو اتاق با بهار حرف میزدم.. میخواستم بهت زنگ بزنم که صداتو شنیدم! بیشتر به خودش چسبوندم که عزیز درحالی که نمک غذارو می چشید گفت: _عروسم خیلی ساکته ها! خجالت کشیدم وسرمو انداختم پایین که عماد گفت: _این وروجک ساکته؟ چطور ممکنه؟ با آرنجم به پهلوش زدم که از چشم پروانه دور نموند! بجای عزیز پروانه باخنده جواب داد: _هنوز یخش بازنشده.. غریبی میکنه! عماد بانگاهی دل فریب بهم زل زد و گفت؛ _فقط واسه من زبون درازه! بعدش یه جوری که فقط من بشنوم خیلی آروم زمزمه کرد: _که اونم خودم دندون گرفتم و کوتاهش کردم ! بلندتر رو به عزیز ادامه داد: _وای عزیز بوی غذا تموم کوچه رو پرکرده.. هوش از سرم رفت.. کی آماده میشه؟ _تا تو لباس هاتو عوض کنی و یه چایی بخوری اماده اس.. ازعماد جداشدم وگفتم: _من هم کمک میکنم سفره رو آماده میکنم! عزیز_ همه چی آماده اس مادر.. کاری نداریم @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
چندروز بعد... درحالی که از آغوش مهربون عزیز جدا می شدم گفتم: _قربونتون برم توروخدا گریه نکنید.. عماد_ آخه دورت بگردم تو که اینقدر دلت تنگ میشه چرا قبول نمیکنی باهامون برگردی؟ الان من چطور برم وقتی چشم های قشنگت رو اینجوری می بینم! عزیز اشک هاشو پاک کرد و گفت؛ _میام پسرم.. میام قربونت برم... یه کم کار دارم باید بهشون رسیدگی کنم! _یعنی هرچقدرم اصرار کنم نمیای دیگه؟! دستشو بانوازش روی گونه ی عماد گذاشت وگفت: _الان نمیتونم اما قول میدم توی همین ماه میام! برین دیرتون نشه.. خداپشت پناهتون! یکبار دیگه بغلش کرد و با پروانه هم خداحافظی کردیم و به سمت درخروجی به راه افتادیم که عزیز دستم رو گرفت! _جونم عزیزجون؟ _ اول از همه مواظب خودت باش قشنگم.. بعدشم قول بده مواظب عمادم باشی! لبخندی روی لبم نشست.. دلم ضعف رفت واسه قلب مهربونش که هنوزم فکر میکرد عماد بچه اس و احتیاج به مراقبت داره! _چشم.. قول میدم! شما هم مواظب خودتون باشید.. منتظرتون هستیم! صدای عماد که اسمم رو صدا میزد مانع ادامه حرفمون شد و بعداز خداحافظی مجدد رفتم پایین! _کجاموندی تو؟ _اومدم عزیزم بریم! سوارماشین شدیم وبه سمت تهران حرکت کردیم وبالاخره این سفرهم تموم شد وباید دوباره ازهم دور می شدیم! غمبرک زده بودم.. دلم نمیخواست تموم بشه.. مدتی که باعماد بودم بهترین و قشنگ ترین روزهای عمرم بود! عمادم ساکت بود.. تنها صدایی که سکوت بینمون رو می شکست صدای موزیک بیکلام بود! همون روز اول عماد باخانواده اش تصویری حرف زد وقرار عقدمون رو زودتر از چیزی که میخواستیم تایین و اصرار داشت هرچه زودتر به ایران بیان! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
سکوت اونقدر طولانی شده بود، کم کم داشت خوابم میگرفت! روبه عماد کردم.. انگار غرق در فکر بود! _به چی فکر میکنی؟ نیم نگاهی بهم انداخت وگفت: _به عزیز! _خب؟ _به اینکه چقدر دوستش دارم.. _عزیزم! خداحفظش کنه الهی.. خب اینکه غم نداره چرا ناراحتی؟ _نه بابا.. ناراحت نیستم.. هروقت عزیز گریه میکنه دلم میگیره! _اوهم.. منم دلم گرفت.. کاش راضی میشد باهامون بیاد! _عزیزه دیگه.. دل ازخونه وشهرش نمیکنه! _ازش قول گرفتم توی همین ماه میاد انشاالله.. میشه آهنگو عوض کنی یه چیزی بذاری خوابمون نگیره؟! به کنترل اشاره کرد و گفت: _خودت عوض کن عشقم هرچی دوست داری بذار! خلاصه شب شد و بالاخره به تهران رسیدیم! جلوی در خونه ایستاد و گفت: _چراغ ها خاموشن.. فکرکنم بهار خواب باشه! چی میشد بیای بریم خونه ی من؟! _خواب نیست قربونت برم همین چند دقیقه پیش با پیامک باهم حرف زدیم.. میخوای توبیا بریم بالا.. سری به نشونه ی منفی تکون داد وگفت: _نه مرسی.. پس کمکت میکنم چمدونت رو ببری! دل کندن ازش حتی برای چند ساعت هم سخت شده بود.. برای بار دهم بغلش کردم و گفتم: _دلم میخواست عروسک کوچیک بودی میذاشتمت توجیبم! روی موهامو بوسه زد وگفت: _یه کم طاقت بیار جوجه.. به زودی تموم میشه... برو بالا، بهار رو زیاد منتظر نذار! ازش جداشدم.. _باشه.. موظب خودت باش.. فردا توشرکت می بینمت! _نمیخواد بیای.. فردا رو استراحت کن عشقم.. باخوشحالی ازاینکه میتونم تا لنگ ظهر بخوابم، دست هامو به هم کوبیدم وگفتم: _آخ جون... مرسی آقای رییس! خندید و به طرف ماشینش رفت.. _شب بخیر جوجه کارمند! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
اون شب بابهار نشستیم و تاخود صبح حرف زدیم.. من از خانواده ی عماد و مهربونی عزیز گفتم واون از رضا و رمانتیک بازی هاش! باچشم های خواب آلود وصدایی که ازشدت خواب به سختی بالا میومد گفتم: ‌_من دارم بیهوش میشم بهار.. بقیه اش بمونه واسه بعد.. بهارم که انگار گیج تراز من بود گفت: _منم.. خدابگم چیکارکنه امروز نمیتونم سرکار برم و کلی عقب میوفتم و... اما من دیگه بقیه ی حرف هاشو نشنیدم و به خوابی عمیق فرو رفتم! وقتی چشم هامو باز کردم ساعت هفت غروب بود! ناباور و هنگ کرده چشم هامو ماساژ دادم و دوباره ساعت رو چک کردم.. واقعا ساعت هفت بود! بهارهم سرجاش نبود.. ترسیده ازجا پریدم و رفتم توی حال.. _بهار؟ _جونم؟ صداش از آشپزخونه اومد.. باشنیدن صداش دلم آروم شد و خداروشکر کردم که دارمش! رفتم توی آشپزخونه و گفتم: _سلام.. کی بیدار شدی؟ چرا بیدارم نکردی؟ _چون خواهر خوابالومو میشناسم! میدونستم جلوی خانواده عماد نمیتونستی زیاد بخوابی و مطمئن بودم کسر خواب زیاد داری.. گفتم بیدارت نکنم تایه دل سیربخوابی! خوب خوابیدی؟ سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم وگفتم: _خیلی...! هیچ جا رختخواب خود آدم نمیشه! موندم اگه ازدواج کنم چطور ازاین تحت واتاق دل بکنم! لبخندی که روی لب ها‌ش بود پاک شد و جاشو به غم داد... _اصلا دلم نمیخواد به اون روزا فکرکنم! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
رفتم بغلش کردم وگفتم: _منم... اصلا من ازدواج نمیکنم توهم به رضا بگو گلاویژ سرجهازیمه باید باخودمون زندگی کنه، اگرم قبول نکرد ازش جداشو! خندید.. _همین دیونه بازی ها و فانتزی های خنگولانته که دلم نمیخواد جداشیم! بوی غذا ومعده ی خالیم باعث شد از فاز عشقولانه بیرون بیام.. _آخ چه بویی.. شام چی داریم؟ عاقل اندرسفیهانه نگاهم کردو باتاسف سری تکون داد.. _شکمو! ازفردا خودت آشپزی میکنیا گفته باشم! _چشمممم! الان فقط یه چیزی بیار غش نکنم! _اول برو یه آبی به صورتت بزن بعدبیا! _ باشه.. راستی عماد زنگ نزده؟ _به خونه که نه..! شاید به موبایلت زنگ زده باشه! درحالی که به طرف سرویس میرفتم گفتم: _نه.. به گوشیم زنگ نزده.. حتما اونم خواب بوده! بهارواسه شام زرشک پلو درست کرده بود اما چون آماده نبود از کتلت های ناهار خوردم و بعداز صفا دادن به معده ی گرامی، رفتم به عماد زنگ زدم.. گوشیش خاموش بود.. باتعجب به گوشیم که عکس عماد پس زمینه اش بود نگاه کردم.. _چرا خاموشی؟ نمیگی نگران میشم آخه! بهار اومد.. لامپ اتاق رو روشن کرد و گفت: _باکی حرف میزنی؟ _عماد گوشیش خاموشه.. میشه از رضا یه آمار بگیری؟ دلم به شور افتاد! _این دل تو یک روز شور نزنه جای تعجب داره! بیخودی خودتو نگران نکن خبردارم ازشون.. تاچند ساعت پیش سرکاربودن الانم حتما خوابیده و داره استراحت میکنه! نفس عمیقی کشیدم.. خیالم راحت شد.. همین که خوب باشه کافی بود! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
تا شب چندبار دیگه بهش زنگ زدم اما بازم خاموش بود! مطمئن شدم خوابه و باخودم گفتم فردا سرکار می بینمش ودیگه پیگیری نکردم.. صبح زودتر بهار بیدارشدم.. با حال خوب و انرژی زیاد صبحونه اماده کردم.. دلم واسه عماد یه ذره شده بود.. برعکس همیشه، واسه رفتن به شرکت اشتیاق داشتم.. باحوصله آرایش کردم و مانتوی خاکستری جلو بازی که عماد از تبریز واسم خریده بود رو باشلوارجین وشال مشکی پوشیدم.. بخاطر ترافیک شدید نیم ساعت دیرتر رسیدم شرکت و فکرمیکردم عماد زنگ بزنه وبخاطر دیر رفتنم غر بزنه اما درکمال تعجب زنگ نزد! وقتی رسیدم شرکت اولین کسی که دیدم رضا بود.. احوال پرسی کردیم و از عماد پرسیدم که گفت توی اتاقشه.. کیفمو روی میزم گذاشتم و به طرف اتاق رفتم.. تقه ای به در زدم وبدون اینکه منتظر جواب بشم در روباز کردم... _سلام عشقمممم! سرشو روی میز و دست هاش گذاشته بود و باصدای من سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد! بادیدن چشم های سرخ و موهای ژولیده اش لبخندم پر کشید و باتعجب نگاهش کردم! _سلام! _خوبی عماد؟ چیزی شده؟ _خوبم.. نه چیزی نشده! رفتم نزدیک تر و با گیجی گفتم: _مطمئنی؟ اما چهره ات اینو نشون نمیده ها! چرا چشمات سرخه؟ همه چی روبه راهه؟ _نخوابیدم.. ازدیروز.. نتونستم بخوابم! _چرا؟ داری نگرانم میکنی.. مشکلی پیش اومده؟ خوبی؟ ناراحتی و عصبانیتی کنترل شده پشت چشم هاش، ترس به جونم انداخته بود! سری به نشونه ی تایید تکون داد وگفت؛ _همه چیز خوب بود تا ده صبح! _ده صبح؟ بعدش چی شد؟ ازجاش بلند و به طرف کاناپه رفت وهمزمان گفت: _بیدار ‌شدم! _ای بابا جونمو به لبم رسوندی.. توروخدا بگو چی شده؟ الان پس میوفتم! نشست روی کاناپه و گفت: _تو چرا اینقدر استرس داری؟ ازچیزی میترسی؟ @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
لب گزیدم.. توی سکوت نگاهش کردم.. حتی نوع نگاهشم واسم غریبه بود و نمیشناختمش.. _نگرانت شدم.. فقط همین! پاکت کاهی از روی میز جلوکاناپه براشت و بدون حرف به طرفم گرفت! _این چیه؟ _باز کن ببین چیه! آب دهنمو باصدا قورت دادم.. بامکث طولانی و دست های لرزون پاکت رو ازش گرفتم و باز کردم.. ناباور به عکس ها نگاه کردم.. روح از تنم پر کشید و چشم هام سیاهی رفت! پاکت ازدستم افتاد و همزمان قطره اشکم چکید.. نه.. خدایا این کارو بامن نکن.. این عکس های لعنتی واقعیت نداره و توی بیهوشی کامل ازم گرفته شده! خدایا توخودت شاهد من هستی و از پاک بودنم خبر داری! صدای عماد نه تنها قلبم.. بلکه همه هستیمو به آتیش کشید.. _حرصم میگیره این همه مدت کنارم بودی بهت دست نزدم.. ندونستم فقط داری ادای ت.ن.گ هارو درمیاری وگرنه منم عشق وحالمو میکردم.. حیف شد! _عماد؟ باشتاب بلند شد و بایک گام بلند خودشو بهم رسوند.. میون دندون های کلید شده ودرحالی که سعی داشت صداشو آروم کنه گفت: _اسم منو تو زبون کثیفت نیار.. اگه سکوت کردم و همینجا خر کِشت نکردم فقط وفقط واسه خاطر آبروی خودمه! نمیخوام یه باردیگه مضحکه دست این واون بشم و واسه انتخاب گوهم خجالت زده بشم! همین الان گورتو گم کن و سعی کن بعداز این هیچوقت دور وبر من آفتابی نشی! هری! هق هق زدم و با التماس گفتم: _عماد.. اینا واقعیت ندارن.. به ارواح خاک مادرم واقعیت ندارن.. دروغه عماد باورنکن.. محسن... هیییعع! باسیلی محکمی که توی دهنم خورد برق از سرم پرید و به سرعت لبم پاره شد! _خفه شو..! دستمو روی لبم گذاشتم و بهت زده نگاهش کردم... توی چشم های قشنگش تنفر رو دیده بودم.. محسن کار خودش رو کرد.. عشقمو.. زندگیمو.. دلیل نفس کشیدنم رو ازم گرفت.. گفته بود نمیذاره زندگی کنم.. نذاشت! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
باضجه دستشو گرفتم و گفتم: _دروغه عماد.. توروخدا باورم کن.. التماست میکنم بذار توضیح بدم! دستشو محکم پس کشید وباصدای نعره ی بلندش چشم هامو بستم وروی زمین زانو زدم.. _به من دست نزن زنیکه.. هری از اتاق من برو بیرون! دربازشد و رضا اومد داخل! باتعجب و صدای حیرت زده گفت: _چی شده؟ چه خبره اینجا؟ باگریه عکس هارو جمع کردم و از دید رضا دورشون کردم! پیش عماد آبرویی نداشتم دیگه بس بود ودلم نمیخواست دید رضاهم نسبت بهم عوض بشه! عکس هارو داخل پاکت گذاشتم و بلندشدم! _دیونه شدی عماد؟ اول صبحی زده به سرت؟ _برو بیرون رضا این خانومم ازاینجا بنداز بیرون و استعفاشو رد کن! _عماد؟ دوباره نعره کشید: _رضا کاری که بهت گفتم رو بکن! همین الان.. واسه اینکه دعواشون نشه به طرف در خروجی قدم برداشتم وگفتم: _خودم میرم.. خواهش میکنم بحث نکنید... رضا که انگار تازه متوجه من شده باشه جلوم ایستاد و سد راهم شد.. _صورتت چیه؟ روبه سمت عماد کرد و بهت زده ادامه داد: _تو این بچه رو به این روز انداختی؟ غیرتت همینه که دست روی زن بلند میکنی؟ سرمو پایین انداختم و دستمو روی صورتم وجایی که عماد سیلی زده بود گذاشتم.. نمیدونستم چی شده وفقط میدونستم زیادی میسوزه ودرد میکنه! _چیزی نیست آقا رضا.. خواهش میکنم بذارید برم..! اما بی توجه به من وخطاب به عماد گفت: _باتوام خوش غیرت! _رضا بهت گفتم برو بیرون.. به امام حسین اگه همین الان اتاقو ترک نکنین شرکت رو به آتش میکشم! واسه اینکه اوضاع رو بدتر نکنم رضا رو پس زدم وباقدم های بلند از اتاق زدم بیرون ! به کیف و موبایلم چنگ زدم و در مقابل نگاه متعجب بقیه ی همکار ها شرکت رو ترک کردم! توی آینه ی آسانسور نگاهم به زیرچشم سرخ و گوشه ی لب زخم شده ام افتاد و باشدت بیشتری گریه کردم... _میکشمت محسن.. قسم میخورم.. به جون مامانم زنده ات نمیذارم.. زندگیمو ازم گرفتی زندگیتو ازت میگیرم! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
*🔥گلاویژ🔥* 451 خنده ی کریهی کرد و با لحن نفرت انگیزی گفت: _جهنم تموم شد! حالاکه تو بهم زنگ زدی تو بهشتم عشقم... میخوای به دیدنم بیای؟ توهم دلت واسم تنگ شده؟ _آره دلم برات تنگ شده... خیلی هم تنگ شده.. میگی کدوم قبرستونی هستی یا خودم پیدات کنم؟ _میگم بابا آروم باش! چقدر پرخاشگری تو! اگه دیروز بهم زنگ میزدی تهران بودم و اصلا خودم میومدم پیشت.. اما دیشب برگشتم سنندج و اگه عجله نداری یک روز تحمل کن خودمو بهت میرسونم! _حروم لقمه! همونجا بمون میام سنندج! _بی تربیت! منم همون لقمه ای رو خوردم که توخوردی! انگارفراموش کردی سالها باهام زندگی کردیم! حیف.. حیف که دوستت دارم وگرنه واسه این بی ادبی هات بدبلایی سرت میاوردم! بانفرت ومیون دندون های کلید شده ام بهش توپیدم؛ _معلوم میشه کی بلاسر کی میاره بی ناموس! هنوزم تو همون آشغالدونی که قبلا زندگی میکردین هستین؟ _نه عشقم.. خونه رو به عشق خودت عوض کردم و یه دونه بهشتش رو واست آماده کردم.. هر وقت رسیدی بهم زنگ بزن میام دنبالت! _گه خوردی.. آدرس رو همین الان بفرست میخوام خطمو خاموش کنم! خودم میام! _دیگه داری شورشو درمیاریا! دختره ی بد دهن! باشه ارسال میکنم.. منتظر ادامه حرفش نشدم و گوشی روقطع کردم و رفتم سوار آژانس شدم.. _خسته نباشید.. _ممنون.. کجا تشریف میبرید خانوم خرسند؟ _اول بریم بازار بزرگ .. بعدش ترمینال آزادی! _چشم! توی بازار یه جایی رو میشناختم که غیرقانونی کار میکرد ومیتونستم از اونجا اسید تهیه کنم! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مردی که انگار راننده تاکسی داخل ترمینال بود و پشت یکی از بوته ها خوابیده بود و من خنگ متوجهش نشده بودم از جاش بلند شد و من هم که توی حال وهوای خودم بودم بادیدن یه دفعه ایش ترسیده تکونی خوردم و گفتم: _وای.. معذرت میخوام آقا.. متوجه شما نشدم.. ببخشید مزاحم خوابتون شدم.. الان میرم یه جای دیگه .. بازم ببخشید.. ازجام بلند شدم و چمدونم رو برداشتم... _خواب نبودم باباجان.. داشتم استراحت میکردم و ناخواسته حرف هاتو شنیدم! باخجالت سرومو پایین انداختم وگفتم: _بااجازتون... به ادامه ی استراحتتون برسید! چندقدم برداشتم که صداشو شنیدم.. _صبرکن دختر.. گوشیت رو جاگذاشتی! برگشتم و به گوشیم چنگ زدم و تشکری کردم... با ترحم نگاهم کرد و گفت: _اینجا غریبی بابا؟ سرمو به نشونه ی نفی تکون دادم و گفتم؛ _نه پدرجان.. اینجا زادگاه منه... _از چیزی میترسی؟ کسی اذیتت میکنه؟ من هم جای بابات.. میتونی به این پیرمرد اعتماد کنی واگر کمکی ازم ساخته اس دریغ نمیکنم! یه لحظه از ترسیدم.. سنش بالای ۷۰ بود اما گلاویژ ترسو همیشه دلیلی واسه ترسش داشت! اما وقتی بلند شد و دیدم که برای راه رفتن از عصا کمک میگیره یه کم آروم شدم! _شما راننده تاکسی اینجا هستید؟ _آره بابا... چه کنم برای مخارج دانشگاه دخترام باید کار کنم! _خداحفظتون کنه! میشه خواهش کنم من رو به نزدیک ترین مسافر خونه برسونید؟ _اره دخترم.. برگشت و به طرف پراید زرد رنگ تاکسی اشاره کرد وگفت؛ _اون ماشین منه.. برو سوارشو بابا.. می برمت! رفتم سوار شدم و خداروشکر ترسم بی دلیل بود و به مرد باخدایی برخورده بودم و منو به هتلی که به قول خودش قیمتش از مسافر خونه هم ارزون تر بود رسوند و شماره اش هم داد وگفت هروقت ماشین احتیاج داشتی در خدمتم! خلاصه رفتم ازهمون هتل واسه یک هفته اتاق گرفتم و درهارو چند قفله کردم و بعداز عوض کردن لباس هام همین که روی تخت دراز کشیدم دوباره خوابم برد @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞