eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4.6هزار دنبال‌کننده
314 عکس
238 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
بالاخره انتظار به پایان رسید و اتوبوس اون شهر نفرین شده به راه افتاد و من راهی سفری شدم که برگشتی نداشت... دلم برای بیتابی بهار پر میکشید و میدونستم الان خواهرانه دلش آشوبه و دنبالم میگرده! شیشه ی سم روغنی که قرار بود باهاش جونم رو بگیرم از کیفم بیرون کشیدم و شیشه رو توی دست هام لمس کردم... چقدر مرگ سخته خدایا.. چقدر سخته وقتی آدما روز مرگ خودشونو بدونن و بدونن بعد ازاون فردایی وجود نداره! یه لحظه به سرم زد همونجا شیشه رو سر بکشم و دستم رو به خون اون خوک کثیف آلوده نکنم اما نتونستم.. اون باید بمیره چون با زنده بودنش معلوم نیست قراره باهمون آرامش حرص درارش زندگی چندتا دختر دیگه رو مثل من نابود کنه و چندنفر دیگه رو راضی به خودکشی و پایان دادن به زندگیشون کنه! شیشه رو توی کیفم گذاشتم و برای کشتن اون بی همه چیز مصمم ترشدم! اونقدر چشم هام میسوخت و خسته بود که کم کم خوابم برد و وقتی چشم هامو باز کردم راننده داشت مسافرهارو پیاده میکرد... باحس اینکه توی اون شهر هستم دلشوره وترس به جونم افتاد.. باپاهای لرزون پیاده شدم و گوشیمو روشن کردم تا آدرس اون بیشرف رو پیدا کنم اما نه آدرس فرستاده بود و نه گوشیش روشن بود! بازم گریه ام گرفت.. توشهرخودم غریب وتنها گیرافتاده بودم و نمیدونستم باید کدوم گوری برم و چطوری اون محسن بی همه چیز رو پیداش کنم! اونقدر عاجز وناتوان بودم که هرچقدر تلاش کردم برم به مادر سر بزنم و با سنگ مزارش درد ودل کنم، پاهام یاری نکرد... تصمیم گرفتم برم مسافرخونه تا محسن رو پیدا میکنم حداقل دربه در نباشم! باروشن شدن گوشیم هزارتا پیام واسم اومده بود که همش از بهار و رضا بود و حتی یک پیام هم از عماد نداشتم... دلشو نداشتم پیام هارو باز کنم و بیخیالشون شدم.. اومدم یه بار دیگه شماره ی محسن رو بگیرم که گوشیم زنگ خورد و شماره ی بهار افتاد روی صفحه! بیخیال زنگ زدن به محسن شدم و گوشیمو دوباره خاموش کردم! پاهام میلرزید و قدرت راه رفتن هم نداشتم.. چمدونم رو دنبال خودم کشوندم ورفتم توی فضای سبز بیرون ترمینال روی چمن ها نشستم و بازهم گریه!! وامان اشکی که قصد خشک شدن نداشت.. اما این دفعه فرق داشت و این گریه ها بخاطر ترسی بود که توی تموم این سال ها کابوس شب هام بود و حالا مجبور شده بودم با وجود همه ی اون ترس ها برگردم به شهرم و با اون حرومزاده روبه رو بشم! به آسمون نگاه کردم و باهق هق گفتم: _میترسم... میترسمممم خدایا من می ترسم! اگه همه چیز برعکس شد ودوباره اسیرشون شدم چی؟ اگه نتونستم چی؟ اگه ترس به جونم غلبه کرد چی؟ خدایا کمکم کن.. خیلی میترسم! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
میخواستم اول صورتش رو آتیش بزنم وبعدش جایی که نباید رو! جلوی چشمم جون دادنش که ببینم بعدش خودمو میکشم و نمیذارم به دست قانون وبه جرم کشتن یه انگل بی مصرف اعدامم کنن! بخاطر ترافیک سنگین چندساعت طول کشید تا به مقصد مورد نظرم رسیدم و دعا میکردم مغازه باز باشه و دست خالی برنگردم! خداروشکر تونستم چیزی که میخوام رو تهیه کنم و با اینکه پول زیادی رو بابتش پرداخت کردم خوشحال بودم.. باخوشحالی به سمت ترمینال رفتم و ساعت ۳ ظهر رسیدم! ازشانسم اون ساعت اتوبوس واسه سنندج نبود وباید تا ساعت هفت غروب منتظر میشدم! چاره ای نبود و همون دور واطراف یه جای پرت پیدا کردم و منتظر شدم.. گوشیم روی حالت پرواز بود و مطمئن بودم کسی قرار نیست پیگیرم بشه.. رفتم توی گالری و به عکس های عماد نگاه کردم.. عکس های آخرین سفرمون.. دوباره دلم خون شد وگریه رو از سر گرفتم! گریه کردم واشک ریختم.. نه فقط بخاطر ازدست دادن عمادی که حتی حاضرنشد واسش توضیح بدم... بخاطر آبروی ازدست رفته ام.. بخاطر محکوم شدن به کار نکرده.. بخاطر بهار خواهرم.. بخاطر تصمیمی که گرفته بودم.. گریه کردم وضجه زدم بخاطر انتقامی که قرار بود باهاش جون خودمم بگیرم.. بخاطر دل تنگیِ لحظه ی کشیدن نفس های آخرم تو اوج بیکسی و بی پناهی! وبرای هزارمین بار از بابام متنفرشدم.. بابایی که زن وبچه اش با غریبانه ترین حالت ممکن تنها گذاشت... میون گریه زیرلب اسم مادرم رو زمزمه کردم.. _کاش بودی مامانی.. کاش بودی و میدیدی چه بلایی سردخترت آوردن.. چشم های خسته ام رو بستم وتصویر مادرم رو توی ذهنم مجسم کردم ونالیدم.. _چشمم درد میکنه مامان.. به ناحق توصورت دخترت زدن و من از ترس آبرو ریزی بیشتر نتونستم از خودم دفاع کنم! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
باکابوس وحشتناک ازخواب پریدم.. به ساعت نگاه کردم.. چهار بعداز ظهر بود.. پیام هام واسه محسن ارسال شده بود و با فکراینکه گوشیشو روشن کرده بهش زنگ زدم اما بازم خاموش بود! انگار چاره ای جز رفتن به اون محله و خونه ی نفرین شده نداشتم... محسن موش وگربه بازیش گرفته بود و من برای نابودیش ثانیه هارو می شمردم و وقت برای بازی های کثیفش نداشتم.. پیام ها و تماس های بهار و رضا روی صفحه ی گوشیشم که تعدادشون به مثبت 99 رسیده بودن رو نادیده گرفتم و بلند شدم و آماده ی رفتن به اون خراب شده شدم! فقط کیفمو برداشتم و باهمون لباس های صبحم راهی شدم... در اتاق رو باز کردم و همین که پامو بیرون گذاشتم بایک نفر برخورد کردم و سینه به سینه شدم... سرمو بلندکردم تا ازش معذرت خواهی کنم که با دیدن رضا درست روبه روم، روح از تنم پرکشید. تموم بدنم سست شد و حتی مغزم گز گز میکرد.. ناباور به رضا نگاه کردم که بهارهم اومد و شوکه تر بهشون زل زدم... این ها چطوری تونسته بودن منه خاک بر سر رو پیدا کنن! _ش.. شما؟ ای.. اینجا؟ اینجا چیکار میکنید؟ چط.. چطور منو پیدام کردین؟ قبل از اینکه رضا حرفی بزنه با سیلی محکمی که بهار زیرگوشم خوابوند چشمام جرقه زد و یه لحظه گیج شدم... دستمو روی جای سیلیش گذاشتم و ناباور بهش نگاه کردم... _اینو زدم تا یادت نره خواهر بزرگ تر داری و حق نداری همینطوری سرتو بندازی پایین و هر گورستوی که دلت بخواد بری! اومدم حرف بزنم که سیلی دوم هم محکم تر اونطرف صورتم، همونجایی که نوازش عماد زخمش کرده بود، کوبیده شد واین بار آخ ظریفی بین لب هام خارج شد... _اینم زدم تا جایگاهتو به یاد بیاری و بفهمی تو خدانیستی واسه زندگی آدم ها تصمیم بگیری! حالا اون آدم میخواد مجرم باشه، خطاکار باشه و هر حرومزاده ای که میخواد باشه! این خراب شده قانون داره و قانون خودش میدونه با آدم هایی مثل اون حرومزاده چیکار کنه و نیازی به کمک جنابعالی نداره که یاغی بشی و بیوفتی تواین شهرها دنبالش و نقشه قتل اون که نه!!! چون تو عرضه این غلط هارو نداری، بلکه نقشه قتل خودتو بکشی! اومدم سیلی سوم رو بزنه که رضا دستشو توهوا گرفت و با عصبانیت گفت: _بسه بهار! داری چیکار میکنی؟ اون همه شهر رو به هم ریختی و تموم مدت بی وقفه گریه کردی تا پیداش کنی و بگیری کتکش بزنی؟ بکش دستتو بیینم به اندازه کافی صبرم لب ریز شده، دیگه از حد نگذرون! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
بهت نگفتم و یواشکی اومدم چون میدونستم مانعم میشی ونمیذاری به تموم کابوس هام خاتمه بدم! اون تاوقتی که زنده اس نمیذاره زندگی کتم توجای من نیستی بهار... مشتمو روی قلبم کوبیدم وبا هق هق ادامه دادم؛ _تو توی این قلب بی صاحب نیستی بهار! تو نمیتونی بفهمی بهارررر... قلبم داره میسوزه.. یه دفعه کشیده شدم توی بغلش و بلندتر ازمن به گریه افتاد... _میفهمم خواهریم.. حال قلبتو با سلول به سلول تنم میفهمم عزیزدلم.... اما این راهش نیست.. بااین کار خودتم به کشتن میدی! ازجدا شدم و دست هامو دوطرف صورتش قاب کردم و با همون گریه گفتم: _راضیم آجی من به من مرگم راضیم.... بعداز اون آبرو ریزی زندگی رو میخوام چیکار؟ _حرف بیخود نزن... کدوم آبرو ریزی؟ اگه بچه بازی هاتو کنار میذاشتی و این شوک رو به هممون نمیدادی همون دیروز میرفتیم ادعاده حیثیت میکردیم وپدرشو درمیاوردن! با غم روی تخت نشستم و قطره اشکم روی لباسم چکید... _ادعاده حیثیت میخوام واسه چی؟ وقتی تموم زندگیم رو ازم گرفت؟ عشقمو ازم گرفت... حیثیت میخوام واسه چی وقتی عشقم ازم متنفرشد؟ _اتفاقا حیثیت و ثابت کردن پاک بودنت از هرچیزی تواین دنیا مهمتره! اولش اون حرومی به جرم جعل عکس و پخش کردن عکس های محرمانه رو میندازم زندون بعدش به اصلی ترین کاری ممکن میرسم... خداروشکر علم اونقدر پیشرفت کرده که با مدرک و پزشکی قانونی ثابت کنه تو از گل هم پاک تری! اونوقت میرم گل بودنت رو میکوبونم توصورت اون یارو عماد آشغال تا بدونه هرزه و خراب همه کس وکارشه! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
باگریه گفتم؛ _بذار بزنه آقا رضا.. اگه اینطوری آروم میشه توروخدا جلوشو نگیر! رضا بادلخوری نگاهم کرد و درجواب حرفم گفت: _واسه آروم شدن که من هم الان جفتتون رو زیربار کتک میگیرفتم! این چه کاری بود کردی دختر؟ اگه راننده آژانس آمارتو نمیداد و نمیفهمیدم میخوای چیکار کنی بابد پشت کدوم میله و کدوم زندون پیدات میکردیم؟ من فکرمیکردم بزرگ شدی، عاقل شدی! اما توهنوزم یه بچه ای که هیچوقت قصد بزرگ شدن نداره! نا امیدم کردی... واقعا انتظار این کارهارو ازتو نداشتم! بهار که انگار به غیرتش برخورده بود میون حرف رضا پرید وگفت؛ _خیلی خب بسه دیگه! میشه منو با گلاویژ تنها بذاری؟! نگاه حرصی به بهار انداخت و با اشاره دست گفت بریم داخل اتاق و بدون حرف خودش راه خروجی رو پیش گرفت! بهار عصبی کلید اتاق که هنوزم توی دستم بود رو از دستم کشید ودر رو باز کرد و به بازوم چنگ زد و دنبال خودش کشیدم توی اتاق! _میدونی با من چیکار کردی؟ میدونی چقدر عذابم دادی نادون؟ میدونی تا پیدات کردم چندصدهزار دفعه مردم و زنده شدم؟ هان؟ میدونی من تواین مدت چی کشیدم؟ اندازه ده سال پیرم کردی دختره ی گاو! اونجوری بر وبر به من نگاه نکن گلاویژ اونقدر عصبی هستم که جونتو ازت بگیرم!! بی طاقت زدم زیر گریه و باگریه گفتم: _گرفت آجی.. جونمو گرفت.. بخدا گلاویژ دیگه جون نداره! _توبیجا کردی! بخاطر اون عماد بیشرف و پست فطرت میخوای جون نداشته باشی خب نداشته باش به درک! چون اون جون ارزشی هم واسه بودن نداره! کسی که با دیدن چندتا دونه عکس میخره گوه میزنه به هرچی عشق وعاشقی و رفاقت چندساله با داداشش رو نابود میکنه اصلا ارزشش رو داره که اومدی دستتو به خون آلوده کنی؟ _من بخاطر عماد این کارو نکردم بهار... بخاطر خودم.. بخاطر عذابی که تموم عمرم همراهم بود اومدم اینجا... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
بعدشم حتی مثل سگ جلو خونه ام زوزه بکشه و التماس کنه و احساس ندامت وپشیمونی کنه نمیذارم حتی سایه ات رو ببینه! خودتم بکشی عماد تموم شده پس واسه من زانو غم بغل نگیر و اون کوفتی هارو که از اون مغازه بی در وپیکر تهیه کردی رو بده بهم! همین الان! _بهار؟ _زهرمار! زودباش هرچی خریدی رو بهم بده! به موقع اش حساب اون عطاری هم میرسم! _چطوری پیدام کردی؟ _اولا تفره نرو اون وامونده هارو بده بیاد! دوما وقتی میگم بزرگ نشدی واسه همینه که با تلفن خونه آژانس میگیری و فکرنمیکنی اولین گزینه ی احتمالی و‌‌‌اسه پیدا کردنت همون آژانسه! کافی بود از راننده مسیرهایی که رفتی رو بپرسم و به اون عطاری لعنتی که میشناختمش برسم و بعدشم ترمینال و سرچ کردن اسمت توی سیستم فروش بلیط و فهمیدن مقصدت! حالا اون کوفتی هارو بده به من بیشتراز این دیونه ام نکن بخدا سرم داره میترکه! _باشه میدم... اما هتل رو چطوری پیداکردی؟ _هتلم همون پیرمرد راننده تاکسی نشونه هاتو که دادیم شناخت و آدرس داد.. میدی یا خودم به زور ازت بگیرم؟ باحسرت آهی کشیدم و کیفمو سمتش گرفتم و گفتم: _هردوتاش تو کیفه! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
*🔥گلاویژ🔥* رضا که اصلا بهم نگاه نمیکرد باهمون نگاه گمراه گفت: _شهر رو اشتباه اومدی چون اینجا نیست و باید همون تهران دنبالش میگشتی! _اما.. اما اون خودش گفت اینجاست وحتی قرار بود امروز ببینمش! بهار بجای رضا جواب داد: _خب آخه قربونت برم هرکی هرچی بگه روکه نمیشه باورش کرد! اون اگه قرار بود حقیقت رو بگه که اون عکس هارو دروغ هارو سرهم نمیکرد و همه رو به این حال و روز نمی انداخت.. پاشو.. پاشو جمع کن زودتر برگردیم که رضا رو توی سخت ترین شرایط دنبال خودم کشوندم تا اینجا و باید فورا برگرده به کارهاش برسه.. دوباره سرم رو پایین انداختم وگفتم: _معذرت میخوام.. باعث دردسرتون شدم @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چاره ای جز قبول کردن نداشتم.. این همه راهو واسه خاطر من اومده بودن ونمیتونستم بیشتراز این اون شرمنده ‌شون بشم! همراه بابهار دنبال رضا راه افتادیم وخداروشکر لحظه ی آخری به اتوبوس رسیدیم.. چشم هام بخاطر گریه های زیاد، هم به شدت خسته بود ومیسوخت، هم حسابی متورم شده بود وبه سختی میتونستم باز نگهشون دارم... بهار متوجه حالم شد.. _میخوای یه ذره بیشتر گریه کنی که کور بشی خیالت راحت بشه؟ نظرت چیه؟ لبخند غمگینی زدم و سرمو روی شونه اش گذاشتم.. خداروشکر کردم که بهارم رو دارم.. ازهمون لحظه آشناییمون، درست مثل اسمش بهار زندگیم شده بود.. اگه بهار نبود معلوم نبود همون پنج سال پیش چه بلاهایی سرم اومده بود و الان کدوم قبرسون دفن شده بودم! بی اراده کنار گوشش زمزمه کردم: _دردت به سرم.. مرسی که خواهرم شدی.. مرسی که دارمت.. ازم فاصله گرفت و بهم نگاه کرد... همزمان قطره اشک من روی گونه ام چکید... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
دوستان شماره های رمان جابجا شده ولی روند داستان ادامه داره
_کور کردی خودتو.. اگه من یه ذره برات ارزش دارم گریه نکن... به فکر دل منم باش.. _ازخوشحالیه.. ازاینکه یه خواهر دارم که مثل کوه پشتمه... گونه ام رو بوسه زد وگفت: _خیلی خب حالا عذاب وجدان بنداز به جونماااا.. ببخشی دست روت بلندکردم... اما حقت بود زیادی تر‌سونده بودی منو! همش کابوس میدیدم دیر برسم و پشت میله های زندون پیدات کنم! _فدای ‌سرت خواهری.. توفقط باش.. من به همه چیز راضیم... _من هیچوقت تنهات نمیذارم.. هیچوقت دستت رو ول نمیکنم.. ازاینجا به بعدشم بسپر دست خودم.. هم عماد رو ادبش میکنم هم اون محسن بی همه چیز رو! _عماد دیدی؟ ازمن حرفی زد؟ چی گفته که اینجوری عصبیت کرده؟ _چیزی نگفته فقط دیگه نمیخوام بهش فکرکنی.. فکرهم بکنی خودت اذیت میشی و عذاب میکشی چون من دیگه نمیذارم حتی سایه ی تورو به چشم ببینه! آهی کشیدم و باغم زمزمه کردم: _غیراز این هم نمیتونه باشه.. من هم بخوام اون دیگه ازم متنفره و راضی به دیدنم نیست! _پرت وپلا نگو.. وقتی همه چیز واسش ثابت شد و شرمنده اش کردم، نوبت ندیدن تو هم میرسه! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
باتکون های شونه ام وصدای آروم بهار چشم هامو نصفه ونیمه باز کردم و نگاهش کردم... _پاشو قربونت برم رسیدیم، باید پیاده شیم... بدون حرفی سری به نشونه ی تایید تکون دادم و خودمو که کامل روی بهار لش کرده بودم جمع وجور کردم و ازجام بلند شدم... رضا قبل از ما پیاده شده بود تا چمدونمو تحویل بگیره! ازتوی شیشه ی اتوبوس چشمم بهش افتاد.. کاش میتونستم خوبی های این مرد رو جبران کنم.. مثل برادر یاحتی مثل یه پدر پشت وپناهم شده بود... کنار گوش بهار آهسته گفتم: _خجالت میکشم توچشم های رضا نگاه کنم.. _خجالت نکش.. بعدا یه کادو کوچیک میخریم ازدلش درمیاریم.. هرچند من اجبارش نکرده بودم که.. خودش دنبالم اومد... _مثل عماد غیرتش توزبونش نیست من هم بودم اجازه نمیدادم زن تازه عروسم اون همه راه رو شبانه دنبال یه آدم احمقی مثل من راه بیوفته که! _حالا نمیخواد خودتو سرزنش کنی اتفاقیه که افتاده بریم همه پیاده شدن زشته... ازماشین پیاده شدیم و باخجالت به رضا سلام کردم.. _علیک سلام خوب خوابیدی آبجی؟ شرم زده سرم رو پایین انداختم وگفتم: _خوبی های شمارو تا روز مرگم فراموش نمیکنم! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞