#459
دستش رو به نشونه ی احترام روی سینه اش گذاشت و گفت:
_چاکرشماخواهر.. انجام وظیفه میکنم..
روبه بهار کرد وادامه داد؛
_خانومم من واسه شما آژانس میگیرم ازهمینجا ازتون جدامیشم قرار مهم کاری دارم خودتون برگردید خونه وبدون مشورط بامن هیچ کاری نمیکنید باشه؟
_باشه عزیزم توبرو ما خودمون میریم!
رضا واسمون ماشین گرفت و مارو راهی خونه کرد وخودشم رفت...
سرمو روی شونه ی بهار گذاشتم و گفتم:
_رضا از جزییات عکس ها خبرداره؟
_آره.. عماد عکس هارو نشونش داده!
_عکس ها؟ اما عکس ها که پیش منه!
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد وگفت:
_ساده ای.. فکرمیکنی عماد موزمار ازاون عکس ها کپی نمیگیره؟
دستمو به صورتم کشیدم و نالیدم؛
_وای آبروم رفت.. الان باخودش فکرمیکنه همه ی اون عکس ها واقعیت داره... اونم مثل عماد فکرمیکنه من....
میون حرفم پرید وگفت؛
_رضا مثل عماد نیست.. قبل ازاینکه من به زبون بیام خودش گفت واقعی نیستن...
حتی بخاطر تو باعماد دعواش شده و کاربه جاهای باریکی رسیده انگار...
_یعنی چی؟ چطور؟
_نمیدونم اما دیشب رضا خیلی ازدست عماد عصبی بود و از جدا شدن کارشون حرف میزد
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#460
_وای بهار وایییی.. دیدی چی شد.. بخاطر من رابطه ی برادریشون خراب بشه من خودمو میکشم بخدا...
_ای درد بگیری توهم دم به دقیقه از مرگ وخودکشی حرف بزنا... چیزی نمیشه اونا همیشه دعواشون میشه
اتفاقا خوب شد اینجوری حداقل یکی رو داشتیم باورمون کنه و تودهن اون عماد نمک نشناس بزنه!
به این چیزا فکرنکن امروز باوکیل حرف میزنیم دنبال کارهاتو بگیره و اون بی وجود رو به سزای اعمالش برسونه!
_اگه پیداش نکنن چی؟ اگه نتونم ثابت کنم همه چی دروغ بوده چی؟
کامل به طرفم برگشت و باتعجب نگاهم کرد وگفت:
_توحالت خوبه؟ نکنه به خودت شک داری تو؟
سرمو پایین انداختم و گفتم؛
_تواین دنیا خیلی ظلم ها درحقم شده واز نامردی دنیا و نا عدالتی هاش هیچ چیزی بعید نیست!
_چرت وپرت نگو گلاویژ.. همین فردا میریم پزشکی قانونی و نامه ی پاکیتو میگیریم وتمام!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#461
برگشتیم خونه و بهار به زور منو فرستاد حموم و توی اون فاصله لباس هامو ازچمدون درآورده و توی کمدم چیده بود...
مادرانه موهامو سشوار کشید و قرص آرام بخش بهم داد تا استراحت کنم..
دلم نمیخواست بخوابم اما قرص ها قوی تراز مقاومت من بودن و نفهمیدم کی خوابم برد.. وقتی چشم هامو باز کردم ساعت 9شب بود..
اومدم از اتاق برم بیرون که باشنیدن صدای رضا سرجام خشکم زد..
_من باورکردم اما باور من وتو افتضاح به بار اومده رو درست نمیکنه بهار جان.. عماد هیچ جوره حاضر نیست حتی اسم گلاویژ رو بشنونه.. حتی اگر واقعی نبودن عکس ها رو ثابت کنیم بازهم چیزی عوض نمیشه وعماد سکوت ودروغی که گفتین از ذهنش پاک نمیشه!
گذشته ی عماد رو که میدونی.. میدونی بخاطر دروغ وپنهان کاری چه ضربه ای خورده و چه روزهای سختی رو گذرونده...! ای کاش ازهمون اول حقیقت رو بهش میگفتین!
بهار_ به درک میخوام صدسال سیاه باور نکنه.. من دیگه جنازه ی گلاویژ رو هم روی دوش عماد نمیندازم..
مرتیکه پوفیوز توی چشمام نگاه کردو بدترین حرف هارو به گلاویژ زد.. والا بخدا شمر هم اگر بود اون انگ هارو به دختر پاکی مثل گلاویژ نمی چسبوند!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#462
همه وجودم میلرزید.. سرم گنگ بود ودست وپاهام سست شده بود.. همونجا کنار در روی زمین نشستم و بیصدا اشک ریختم...
عماد اون عکس هارو باور کرده بود..
دیگه هیچوقت منو نمیخواد..
خدایا بدون عماد.. بدون دوست داشتنش چطوری زندگی کنم.. خدایا کمکم کن.. من بدون اون نامرد میمیرم ای خداااا...
داشتم گریه میکردم که در اتاقم بازشد وبهار متوجهم شد...
_گلاویژ؟ بیدار شدی؟ اینجا چیکار میکنی عزیزم؟ حالت خوبه؟
برق رو روشن کرد و دیدن صورت خیس از اشکم شوکه شد..
کنارم نشست و با نگرانی پرسید:
_چی شده قربونت برم؟ چرا گریه میکنی؟ بازم خواب بد دیدی؟ دِ حرف بزن جون به سرم کردی دختر...
با هق هق گفتم:
_من عماد چیکار کنم؟ بدون اون چطوری زندگی کنم بهار چطوری؟
_آروم باش گلا.. توهنوز جوونی خیلی راه مونده تا عشق واقعی رو تجربه کنی و به خوشبختی برسی.. اون عوضی ارزش اشک هاتو داره آخه؟
_نمیخوام من خوشبختی رو بدون عماد نمیخوامممم بهار...
_خیلی خب آروم باش... درست میشه عزیزم.. بسپر دست زمان، یه کم زمان بگذره هم عماد آروم میشه هم تو خودتو ثابت میکنی..
باگریه که چیزی درست نمیشه اخه عزیزمن.. اینجوری فقط خودتو ازبین می بری و توانی واست نمیمونه.. توباید قوی باشی تابتونی عمادو متوجه اشتباهش کنی..
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#464
_میخوای بخاطر اون مرتیکه بی همه چیز خودتو بکشی ومنو بدبخت کنی آره؟ گلاویژ منو دیونه نکنا.. یه کاری نکن برم اون عوضی رو زنده زنده دفن کنم...
با حرف ها وحرکت های بهار بی اراده خنده ام گرفت...
بادیدن لب های به خنده کش اومده ی من چشم های درشتش گرد ترشد و میون عصبانیت گفت:
_بفرما همینم مونده بود دختره دیونه شد!
باصدای بلند زدم زیرخنده و میون خنده گفتم:
_بخدا که عاشق همین دیونه بازی هاتم..
_درد بی درمون.. به چی میخندی؟ هان؟
باهمون خنده گفتم:
_هیس بابا آبرومو جلو شوهرت بردی دیونه!
_شوهرکجا بود؟ رضا رفته.. میخواستی چیکارکنی؟ هان؟
_هیچی بخدا میخواستم یه دونه قرص بردارم بخوابم..
_الکی؟ پس چرا منو میترسونی وهیچی نمیگی؟ هان؟
_خب اگه یه ذره بین حرفات نفس میکشیدی و مهلت میدادی منم حرف بزنم، میخواستم بگم!
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد و یه دونه زد توسرم وگفت:
_زهرمار.. خنده نداره...
باهمون خنده بغلش کردم وگفتم:
_تونبودی من باید چیکار میکردم؟ دیونه بازی های کی میخواست بدترین لحظاتمو شیرین کنه!
_خودت دیونه ای... ترسیدم خب..
ازش جداشدم.. باحسرت آهی کشیدم وگفتم:
_خیلی دوستت دارم.. هیچوقت تنهام نذار..
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#463
تقه اس به دز اتاق خورد و پشت بندش صدای نگران رضا از پشت در شنیده شد..
_چیزی شده دخترا؟ مشکلی پیش اومده..
اشک هامو پس زدم و پاهام رو توسینه جمع کردم و سعی کردم خودمو جمع کنم.
_برو بیرون بهار نذار رضا تواین حال منو ببینه.. بعدا حرف میزنیم..
بهار همزمان که نگاهش به من بود، صداشو یه کوچولو بلند کرد و خطاب به رضا گفت:
_چیزی نیست عزیزم صبرکن الان میام..
و پشت بندش من رو مخاطب قرار داد وادامه داد:
_پاشو خودتو جمع کن.. اصلا دلم نمیخواد واسه یه آدم بی لیاقت اینجوری خودتو هلاک کنی!
ازجاش بلندشد و رفت بیرون..
یه کم دیگه گریه کردم و برگشتم تو رتخوابم.. انگار تنها راه نجات از فکر وخیال فقط وفقط قرص های خواب آور بود وبس...
اومدم قرص خواب رو از کشوی پاتختی بردارم که بهار دوباره برگشت توی اتاق و بادیدن جعبه ی قرص توی دستم، فکراشتباه کرد...
_چیکار داری میکنی؟ هان؟ دیونه شدی؟
من هم چون انتظار اومدن و صدای بلند وترسیده بهار رو نداشتم، ترسیده تکونی خوردم و باچشم های گرد شده نگاهش کردم...
اومد نزدیکم و بلندتر ادامه داد:
_داشتی چه غلطی میکردی؟
هنگ کرده پرسیدم:
_چته؟ آروم باش الان رضا میشنوه فکر اشتباه میکنه!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#465
لبخندی زد و گفت:
_منم دوستت دارم فسقلی.. دیگه نبینم بدون اطلاع من از قرص های آرام بخش استفاده کنی ها! هروقت هرچی خواستی میای ازخودم میگیری! باشه؟
پلک هامو به نشونه ی مثبت روی هم گذاشتم...
_واقعا اون کار رو میکردی؟
_کدوم کار؟
_زنده زنده عماد رو دفنش کنی؟
شماتت بار نگاهم کرد و جواب داد:
_معلومه که میکردم..
سرمو روی شونه اش گذاشتم.. به روبه رو خیره شدم و آهسته لب زدم:
_کاش من هم میتونستم این کار روبکنم.. کاش اونقدر قوی و قدرتمند بودم که نذارم هیچکس اذیتم بکنه!
_حالا من یه حرفی زدم.. والا من هنوز به گردپای شجاعت و دلگنده بودن تو نرسیدم ونخواهم رسید...
صدسال دیگه هم به ذهنم نمیرسه توصورت کسی اسید بریزم و نقشه کشتنش رو بکشم!
بادلخوری نگاهش کردم که خندید وادامه داد:
_خودتو دست کم نگیر پهلوون.. جسارتت قابل ستایشه..
_اون لایق زندگی نیست بهار.. اون همه زندگیمو ازم گرفته و حقش نیست به همین راحتی زندگی کنه!
_البته که نمیکنه.. یعنی نمیذارم که حتی یک روز آب خوش از گلوش پایین بره.. وکیلم واسه پس فردا وقت پزشک قانونی گرفته.. بعداز گرفتن جوابش میتونیم حکم جلب سیار اون مرتیکه رو بگیریم!
_اگه پیداش نکنن چی؟ اگه بفهمه ازش شکایت کردیم و بیاد سروقتمون چی؟ بهار محسن دیونه اس.. اگه زبونم لال بخاطر من به توآسیبی برسونه چی؟ من میمیرم بهار.. بخدا میمیرم..
_اولا مملکت قانون داره دوما فردا که دنبال کارهای قانونیش میوفتیم، از همون دادگاه درخواست کمک و نگهبانی ۲۴ساعته میکنیم.. اونجوری تا پیدابشه توی امنیت کامل هستیم ..
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#466
خلاصه اون شب مثل همیشه تانزدیکی های صبح حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که حرف های من وبهارهیچوقت تمومی نداره..
درکنار تصمیم هایی که گرفته بودیم من هم یواشکی تصمیم مهمی گرفتم..
تصمیم گرفتم دنبال بابام بگردم وپیداش کنم...
میدونستم ترکیه زندگی میکنه و تشکیل خانواده داده
میدونستم بچه که بودم چندباری قصد گرفتن حضانتم از مادرم رو داشته و یادم میاد روزهای اولی که مدرسه میرفتم، مادرم از ترس اینکه مبادا بابام منو باخودش ببره، میومد توی مدرسه ام منتظرم می نشست..
اما ترس های مامان بیهوده بود چون من بابایی که بعداز چندسال یادش اومده بود که دختر داره رو نمیخواستم..
به مادرم اطمینان دادم که هرگز بابامو انتخاب نمیکنم و تنهاش نمیذارم..
مادرم رو بخاطر بابایی که حتی تصویرش از ذهنم پاک شده بود رو تنها نذاشتم و بعداز مرگ مادرم هم هیچکس سراغی ازمن نگرفت ومم هم فراموش کردم که پدری داشتم
بعداز اون بهار همه کس وکارم شد.. پشت وپناهم شد اما...
دیگه نمیخواستم سربار بهارباشم.. نمیخواستم زندگیشو بخاطر من فدا کنه
اون ازدواج کرده وبه زودی باید بره وباشریک زندگیش، با همسرش زندگی کنه و من باید دنبال بابام میگشتم.. اون تنها کسیه که میتونم بهش اعتماد کنم.. هرچی باشه بابامه
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#467
درسته که تنهامون گذاشت.. درسته که روی یک دونه دخترش چشم هاشو بست و رفت یه کشور دیگه خانواده ی جدیدی برای خودش انتخاب کرد اما مطمئنم که اون آخرین کسیه که تودنیا بهم ضربه میزنه!
بدون شک بین عماد و بابام انتخاب درست برای اعتماد کردن بابامه و از همون اول هم اعتماد کردن به غریبه ها اشتباه بزرگی بود...
شاید گفتن این حرف ها از دختری مثل من که از رنگ چشم هاش متنفره چون رنگ چشم های باباشو داره، مسخره و کلیشه ای به نظر برسه اما زمونه آدم هارو تغییر میده
بعضی ها آدم ها به نقطه ی صفر میرسن.. به نقطه ای که بی کسی و بی تکیه گاهی اونقدر بهت فشار بیاره که دلت برای بابا داشتن تنگ بشه.. حتی اگه از اون بابا متنفرباشی حتی اگه از رنگ چشم های خودت هم متنفر باشی..
اره من توی این مدت به نقطه ای از بی پناهی و تنهایی رسیدم که دلم بابامو خواست.. دلم میخواست اون لحظه که عماد توصورتم میکوبید بابام بود تا ازم دفاع کنه و حق دختر بیگناهشو ازش میگرفت..
دلم میخواست وقتی داشتم به زادگاهم برمیگشتم توی ترمینال بابام منتظرم بود تا به آغوشم بگیره و بهم اطمینان بده که محسن رو پیداش میکنه و حق دخترش رو ازش میگیره...
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#468
این هارو نمیگم تا حق بهار رو حق خواهر بودنش رو پایمال کنم نه!
همیشه بابام نبوده اما بهار رو داشتم.. وخدارو بخاطر داشتن فرشته ای مثل اون شاکرم..
اما من نمیخوام بهار قربونی من وسرنوشتم بشه.. بهش که فکر میکنم، باخودم میگم اگه توی اون مسیری که داشت دنبال منه سیاه بخت میومد، زبونم لال بلایی سرش میومد من باید چه خاکی توسرم میکردم؟
بهار همه دنیامه.. جای خواهرم و مادرمه.. حاضرم بخاطرش جونمو بدم.. اما اونم مثل من یه دختر بی پناهه.. اون هم مثل من تواین دنیا هیچکس رو نداره و دلم نمیخواد خودشو قربونی من کنه..
بخاطر بهار و زندگی جدیدی که باعشق و علاقه شروع کرده میخوام دنبال بابام بگردم و دیگه باعث دردسر خواهرم نشم..
اون بابا هم وقتشه که مسئولیت دخترش رو به عهده بگیره..
هرچند انتظار زیادی جز به یک کشیدن اسمش توی زندگیم ندارم و هرگز نخواهم داشت...
توهمین فکرها بودم که باصدای زنگ گوشیم رشته ی افکارم پاره شد..
بادیدن شماره ی شرکت چشم هام گرد شد..
قلبم شروع به تند تپیدن کرد..
یعنی عماده؟ رضا که هیچوقت با تلفن شرکت زنگ نمیزنه...
با دست های لرزون تماس رو وصل کردم..
_بله؟
صدای ظریف دختری ناشناس به قلبم چنگ زد...
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#469
باهرجمله ای که میگفت روح از تنم پرمیکشید و قلبم هزار تکه میشد ...
مشنی جدید شرکت بود.. زنگ زده بود تا اطلاعات پرونده هارو ازم بگیره.. ومهم تراز اون باید میرفتم وسیله هامو جمع میکردم...
اونجا دیگه جایی برای من نداشت.. رفتن من و اومدن منشی جدید، نقطه پایان دفتر عشق منو عماد شد..
گوشی رو قطع کردم و گذاشتم اشک هایی که تموم مدت مانع باریدنشون شده بودم گونه هام رو نوازش کنه..
نه... من نمیتونم برم اونجا.. اگه برم اونجا دق میکنم.. نمیتونم با خودم این کاررو بکنم.. نمیتونم به قلبم جفا کنم.. نمیتونم....باید به رضا بگم وسایلم رو واسم بیاره..
یا نه.. اصلا چیزی که توی اون شرکت بوده رو نمیخوام.. به رضا میگم هرچی که ازمن مونده رو دور بندازه..
به بهار زنگ زدم و همه چی رو بهش گفتم..
_خیلی خب حالا چرا باز داری گریه میکنی؟ انتظار نداشتی که تا آخرعمرشون منشی نداشته باشن و چون میونه ی شما به هم خورده، شرکت رو ول کنن به امون خدا؟
_انتظار نداشتم اینقدر زود واسم جایگزین بیاره..
_اولا ۱۰ روز گذشته و اون شرکت نیاز به منشی داره.. دوما کسی واسه تو جایگزین نیاورده بلکه واسه شرکتشون منشی گرفتن.. بهترنیست از این دید بهش نگاه کنی؟
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#470
باپشت دستم اشک هامو پاک کردم و باحسرت آهی کشیدم..
_درد داره.. سخته.. اما دیگه مهم نیست.. قول میدم مثل همین اشک هام ازچشمام بندازمش..
میشه واسه آخرین بار خواهش کنم از رضا بخوای وسایلم رو ازاونجا جمع کنه وبندازه دور؟ نمیخوام چیزی واسم بیاره هرچند چندتا دونه دفتر وخودکار بود وچیز مهمی نیستن اما همونارو هم بندازه سطل آشغال..
_نخیرنمیشه.. نه رضا ونه هیچکس دیگه این کاررو نمیکنه.. خودت پا میشی میری وسیله هاتو میاری..
_چی؟ دیونه شدی؟ من پامو توی اون شرکت نمیذارم بهار...
_واسه چی نمیذاری؟ ازچی میترسی؟ ازروبه رو شدن با عماد؟
_هرچی.. دونستن دلیلش چه اهمیتی داره؟
_اهمیت داره خوبشم داره.. اتفاقا باید خودت بری و عماد هم تو رو ببینه و بفهمه که بعداز اون دنیا به آخر نرسید
مطمئنا اونقدری پیگیرت بوده وهست که از جواب آزمایش ها و پزشک قانونی و نتایج دادگاهت آگاهی کافی رو داشته باشه..
پس اونی که باید شرمنده باشه و از روبه رو شدن بترسه عماده، نه تو!
حق با بهاربود.. ازوقتی که بی گناهی و پاکی من ثابت شد دیگه واسم مهم نبود عماد راجع به من چه فکری میکنه..
درسته که هنوز موفق به پیدا کردن محسن بیشرف نشده بودیم اما برای من همین بس بود که بیگناهیم ثابت بشه!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞