پارت ۲۱
ترسیدم و گفتم باشه تو برو واسه ناهار آبگوشت بار بذار که آقا خیلی دوس دارن ، زری که رفت ، رفتم سمت اتاق در و باز کردم و رفتم داخل چشمش و باز کرد و با خنده بهم اشاره کرد که برم کنارش دراز بکشم ، رفتم و کنارش نشستم .
گفت :چرا نمیای بغلم؟
گفتم : اون رفتار چی بود که کردی ؟
گفت : مجبوریم باید جلوی زری اونطوری رفتار کنیم ستاره ازم ناراحت نشو لیلا من و هم دوس نداره بخاطر ارث و میراث پدرم که کنارمه ، میخام پول بهش بدم که دست از سرم بردار فقط یکم دیگه تحمل کن بعد من و تو زن و شوهر دائمی هم بشیم .
سرمو پایین انداختم و بهش گفتم : اما حسن خان زری زنِ خوبیه ،مهربون ومظلومه .
گفت نه گول ظاهرش رو نخور اون مار خوش خط و خال جاسوس لیلا بی دلیل نفرستادش که نباید یک ذره به عشق ما پی ببره ...
این و که گفت فهمیدم چه اشتباهی کردم من زری و نشناخته شریک تمام رازهام کردم ...
نمیدونستم به حسن بگم چیکار کردم یا نه ؟
که صدای در اتاق اومد ...
در باز شد و زری اومد داخل ، گفت :آقا حالا که شما هستین با اجازتون من یه سر برم عمارت یه سری به بچه ها بزنم و برگردم ..
حسن خان گفت : برو زری مراقب راه باش به مراد بگو همراهیت کنه
زری گفت :چشم و در و بست و رفت
من که خوشحال بودم تنها شدیم رفتم توی بغل حسن و بهش گفتم : حسن خان روز اول فکر میکردم بدبخت شدم ولی الان حس میکنم خوشبخت ترینم فقط تنها چیزی که عذابم میده یه چیز هست .
سرمو انداختم پایین .
با انگشتاش سرمو بالا گرفت و گفت : ستاره تو چشمام نگاه کن بهم بگو چی شده نمیخام غمتو ببینم.
تو چشماش نگاه کردم ،وقتی زل میزدم توی چشماش زبونم قفل میشد اما ته دلم ترس جدایی داشتم تازه داشتم طعم خوشبختی میچشیدم نمیخاستم دوباره برگردم توی اون خونه ی شوم کنار آدمایی که اصلا دوسم نداشتن ، بعد از جدایی که قرار بود یه زن تنها بشم ...
تو چشمای حسن نگاه کردم و گفتم :اگه بچه آوردم و من و پرتم کردین بیرون چی؟؟؟
نگام کرد و گفت : ستاره ی من دیونه شدی؟اگه من واسه بچه میخاستمت که همون دختر اولی رو انتخاب میکردم و زود تر به خاستم میرسیدم ولی من تو رو انتخاب کردم چون عاشقت شدم ،خداروشکر تو رو هم عاشق خودم کردم ...
بغلم کرد و محکم به خودش فشارم داد گفت :خب ستاره خانم بوی غذا میاد نمیخای که یه ناهار سوخته بدی به شوهرت ...
پارت ۲۲
خنده م گرفت و گفتم :معلومه که نه عشقم ، امروز و فردا رو میخام بهترین غذا رو بهت بدم
پاشدم رفتم تو آشپزخونه غذا رو که دیگه آماده بود ریختم توی ظرف و حسن و صدا کردم که بیا با هم ناهار بخوریم ، ناهار خوردیم .
رفتیم توی حیاط قدم میزدیم و از آینده میگفتیم دعا میکردم که روزای خوشمون تموم نشه ، سردم شده بود وقتی فهمید دستمو گرفت و رفتیم توی خونه ،
آخر شب شده بود حسن با شیطنت گفت : بعید میدونم زری بیاد ، بهتر که نمیاد ....
اون شب هم جز بهترین خاطراتمون شد و من فقط مادرمو کم داشتم و برادرایی که شاید هیچ حسی به من نداشتن ...
زری خانم برگشته بود و حسن دوباره رفت و اون لحظه یی که داشت میرفت خدا میدونه چقدر غصه میخوردم ...
تنها امیدم توی زندگی شده بود .
میرفتم توی اتاق لباساشو بو میکردم ...
سعی میکردم کمتر از عشقمون به زری بگم اما زری همون روز اول همه چیز و فهمیده و من ساده همه چیز و کامل واسش تعریف کردم ...
یک هفته گذشت و روز موعود رسید که باید حسن میومد خونه
رفتم حموم به خودم رسیدم بهترین لباسمو پوشیدم و طبق قول و قرارمون منتظرش بودم بهترین غذاها رو پختم که اگه زری رفت همه وقتم و پای گاز نباشم و بیشتر کنار حسن باشم ، یکی دو روز گذشت و حسن نیومد خیلی نگران شده بودم اما دستم به جایی بند نبود...
نباید به روی خودم میاوردم اما زری از موقعیت استفاده میکرد و من بچه توی بغلش به عشقم به حسن اعتراف میکردم ....
یک هفته از قرار اومدن حسن گذشته بود که صدای در اومد دویدم رفتم در و باز کردم با دیدن حسن فقط اشک میریختم و اون محکم بغلم کرده بود اصلا حواسمون به زری نبود انقد توی بغلش گریه کردم تا آروم شدم ... بهش گفتم : حسن تو من و عاشق خودت کردی وابسته خودت کردی حالا اینجوری تنهام میذاری
حسن خیلی رسمی ولی با ملایمت که میدونستم بخاطر وجود زری حرف میزد ...بلندم کرد و رفتیم توی اتاق انقدر دلداریم داد تا خوابم برد
وقتی بیدار شدم زری رفته بود عمارت ...
خوشحال بودم که تنهاییم ذوق داشتم هرکاری میکردم واسه کنارش بودن ....
حسن کنارم بود کمکم میکرد ...
پارت ۲۳
دیدیم که زری برگشت خونه بعید بود برگرده واسه همین با تعجب بهش گفتم زری اتفاقی افتاده ؟ گفت : نه خانم جان اونجا با من کاری نداشتن واسه همین برگشتم ...
روز دوم بود و حسن فقط ناهار کنارم بود زری و ناهار و پخت و رفت توی اتاقش ...
من و حسن کنار هم غذا خوردیم وسط غذا هرچند لحظه یه بار بوسم میکرد و من دلم غش میرفت واسه محبتاش
لحظه ی رفتنش که رسید انقدر گری
ه کردم که به زور من و از خودش جدا کرد ...
حسن رفت و دوباره من تنها شدم ولی این دفعه قول دادم که بی تابی نکنم ، مگه میشد ؟؟ ولی مجبور بودم به قولم عمل کنم ...
توی حیاط داشتم قدم میزدم وقتی رفتم توی خونه بوی بدی به مشامم خورد که نزدیک بود از بوی بدش بالا بیارم دویدم سمت حمام که زری پشت سرم اومد داخل و گفت خانم جان چیزی شده؟ گفتم نه زری این بوی چیه چقدر بوی بدی داره؟؟؟ گفت خانم جان بوی کدو ، کدو گذاشتم بپزه بخوریم توی سرما خوش مزه س .
هرکاری کردم نتونستم ازون کدو ها بخورم متوجه رفتار حساس زری شده بودم همش دنبالم بود ... میگفت حالتون خوبه خانم جان ؟؟ ازش خسته شده بودم گفتم :زری بسه دیگه حالم خوبه نگران چی هستی
گفت : خانم رنگتون پریده س فک کنم به سلامتی باردارین ...
فکرم به تنها سمتی که نمیرفت همین بود ....
دستی روی شکمم کشیدم ، یعنی ثمره ی عشق من و حسن توی شکمم بود ...
زری رشته ی افکارمو پاره کرد و گفت : خانم من یه ساعتی برم عمارت و برگردم
نگاهش کردم چهره ش نگران بود
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : باشه برو زری مراقب خودت باش فقط سریع برگرد تنهام ...
گفت : چشم و رفت ...
اون لحظات انقدری خوب بود که مطمئن بودم هیشکی نمیتونه خرابش کنه تقریبا یک ماه از ازدواج من و حسن گذشته بود و ممکن بود که باردار باشم ، اگه باردار باشم خان و زنش هم خوشحال میشن ..
یه لحظه یاد مادرم افتادم یک ماه میشد که ندیدمش آخه چطور تونست انقدر زود فراموشم کنه ، برادرام که از سنگ بودن ولی مادرم نمیتونست فراموشم کنه من تک دخترش بودم کاش بود و با هم خوشحال میشدیم ...
با فکر به بچه لبخندی رو لبم اومد و گفتم :خدایا یعنی میشه من باردار باشم ...
سنی نداشتم ولی برای اون زمان دخترای همسن من یکی دوتا بچه داشتن و یه زندگی رو اداره میکردن
پارت ۲۴
اما من دوست داشتم که بچه ی حسن رو داشته باشم بچه یی که ثمره ی عشقمون بود ، خوشحال بودم و همش توی دلم میگفتم کاش واقعی باشه
مونده بودم که چطور به حسن بگم مطمئن بودم خیلی خوشحال میشه ...
حسن قول داده بود که من و همیشه پیش خودش نگه داره و تنهام نذاره ، گفت اگه بچه دار شیم نمیذارم یه روز هم از بچمون جدا باشی به این حرف حسن دلم قرص بود که کسی نمیتونه من و از بچه یی که معلوم نبود وجود داره یا نه جدا کنه ...
توی فکر بودم صدای شکمم من و به خودم آورد پاشدم و رفتم توی آشپزخونه توی یخچال و نگاهی کردم و نون و پنیر و در آوردم و با گردو شروع کردم خوردن انقد ذوق داشتم که میتونستم همه ی اونا رو بخورم ، با خودم میخندیدم و خوشحال بودم وای کاش واقعی باشه ...
این زری هم تند رفت و نموند که من و مطمئنم کنه ...
صدای در اومد
دویدم سمت در گفتم شاید زری باشه یا شایدم حسن باشه خوشحال بودم در و باز کردم اما کسی که پشت در بود نه حسن بود نه زری ....
در که باز شد با چهره ی خشمگین لیلا روبرو شدم نفهمیدم یهو چطوری بهم هجوم آورد شروع کرد کتک زدنم و محکم موهامو میکشید هرچی تلاش میکردم نمیتونستم از دستش فرار کنم کسی هم خونه نبود که کمکم کنه هرچی جیغ میزدم کسی نیومد
لیلا که آروم شد ازم فاصله گرفت
گفت : میخای واسه شوهر من دلبری کنی ؟فکر کردی حسن یه دختر هرزه رو که اومده و صیغه شده رو به زنش ترجیح میده
بلند خندید و رفت سمت در
داشت میرفت که برگشت و نگاهی بهم کرد :بهت ثابت میکنم که وقتی بچه ت و به دنیا آوردی خودت با دستای خودت میذاریش توی بغل من بعد میری و دیگه هیچوقتم پیدات نمیشه چون مجبور میشی این کار و کنی .
من که سرم از کتکای لیلا درد گرفته بود نمیتونستم کاری کنم حتی زبونم قفل شده بود تا بتونم جوابش رو بدم لیلا رفت و در و بست
زری انقدر خبرچین بود که زود رفت و همه چیز و بهشون گفت
منتظر موندم تا زری بیاد و جواب پس بده هرچی منتظر موندم نیومد
صدای در که اومد فکر کردم زری برگشت نشستم توی اتاق ،اما صدای حسن بود که بلند میگفت : خانمم ، ستاره ی آسمانم کجایی بیا که شوهرت اومده . جوابش رو ندادم انقدر غمگین بودم که حتی حوصله ی حسن رو هم نداشتم خودش اومد توی اتاق و گفت : حالا دیگه جواب من و نمیدی ؟
پارت ۲۵
منتظر موندم تا زری بیاد و جواب پس بده هرچی منتظر موندم نیومد
صدای در که اومد فکر کردم زری برگشت نشستم توی اتاق ،اما صدای حسن بود که بلند میگفت : خانمم ، ستاره ی آسمانم کجایی بیا که شوهرت اومده . جوابش رو ندادم انقدر غمگین بودم که حتی حوصله ی حسن رو هم نداشتم خودش اومد توی اتاق و گفت : حالا دیگه جواب من و نمیدی ؟ اما نمیدونم چی توی قیافه ی من دید که اومد سمتمو گفت : چی شده ستاره کی این بلا رو سرت آورده ؟ سکوت کرده بودم
میگفت : ستاره حرف بزن چی شده ؟ بغض توی گلوم ترکید و تمام ماجرا رو واسش تعریف کردم
محکم بغلم کرد و با عصبانیت گفت : حساب همشونو میرسم نباید این کار و میکرد اون میدونست بارداری و اومد اینکار و کرد ؟گفتم نمیدونم فقط زری شک کرد که
اونم زود پاشد و رفت
حسن جلوی چشمام پاشد و رفت و گفت : زود برمیگردم .
کاش نمیرفت و تنهام نمیذاشت خیلی دلم گرفته بود
همیشه به این فکر میکردم که چرا مامانم حتی یکبار سراغمو نگرفت وگرن این بلاها سرم نمیومد ....
تقریبا شب شده بود و دل نگرون حسن بودم ، از زری عصبانی بودم و منتطر بودم برگرده تا باهاش حرف بزنم .
صدای در اومد رفتم و در و باز کردم اما مادر حسن رو پشت در دیدم همراهش پیرزنی بود که تا بحال ندیده بودمش ، بهشون سلام کردم و بهشون تعارف کردم ...
از جلوی در کنار رفتم و اومدن داخل و نشستن توی پذیرایی
مادر حسن رو بهم گفت : دعا کن باردار باشی ، خان گفته اگه باردار بودی ببریمت و این نه ماه رو پیس خودمون زندگی کنی تا بتونیم مراقبت باشیم .
استرس بدی گرفتم نمیدونستم دعا کنم باردار باشم یا نه .
مادر حسن رو به پیرزن گفت : ننه کلثوم پاشو معاینه ش کن که اگه باردار بود مژدگونی خوبی پیشم داری .
پیرزن که فهمیدم اسمش ننه کلثوم رو به من گفت : دخترم پاشو برو توی اتاق آماده شو تا معاینه ت کنم .
پاشدم و رفتم توی اتاق نمیدونستم باید چیکار کنم وقتی ننه اومد داخل رو بهم گفت : هموز که نشستی پاشو دیگه آماده شو ،
هرکاری گفت انجام دادم و نبضمو گرفت و گفت : مبارکه دخترم بارداری .
نمیدونم چه جوری حس اون لحظمو توصیف کنم خون توی صورتم دوید و حسی که تا حالا تجربه نکرده بودم و تجربه کردم .
ننه کلثوم رفت و به مادر حسن خبر داد و مژدگونی خوبی گرفت .
پارت ۲۶
مادر حسن اومد توی اتاق و گفت :خداروشکر پاشو برو وسایلتو جمع کن باید بریم خبر و به خان بدیم و دیگه پیش ما بمونی .
خیلی استرس داشتم که قرار بود کنار لیلا زندگی کنم ، پیش خودم گفتم یعنی حسن کاری نکرد که مادرش خبر نداشت از بلایی که لیلا سرم آورد ؟
پاشدم و وسایلم و جمع کردم و اومدیم خونه ی خان ...
خان به حدی خوشحال شد که گوسفند سر برید و غذا پخت و به تمام رعیت ها غذا داد ، حتما خبر تا به الان به گوش مادرم رسیده بود ، این دفعه حتما بهم سر میزد ...
رفتم و توی اتاقی که اماده کرده بودن نشسته بودم هرلحظه منتظر بودم لیلا بیاد و بلایی سرم بیاره اما نه از لیلا نه زری و نه حسن خبری نبود و نمیتونستم از کسی هم سوال کنم چون تا اون لحظه به جز مادر حسن با هیچکسی توی اون عمارت حرف نزده بودم و نمیشناختمشون ...
آخرای شب شده بود و خسته بودم همونجوری روی مبل خوابم برد ....
خواب بودم که احساس کردم چیزی روی موهام داره تکون میخوره ، ترسیدم و از خواب بیدار شدم چشامو که باز کردم حسن جلوی روم بود وقتی دیدمش خوب چشامو باز کردم گفت :ظهرت بخیر خانومم
رو بهش با اخم گفتم :حسن کجا بودی ؟دیروز با اون حال از پیشم رفتی و بی خبرم گذاشتی نمیگی نگران میشم ؟
حسن با انگشتش زد روی دماغمو گفت : کاری و انجام دادم که این چند وقت تو اینجا راحت باشی تا بتونیم بعدا خونه بگیریم و باهم ازینجا بریم
متعجب نگاهش کردم و گفتم : چیکار کردی ؟؟
با خنده گفت : لیلا رو بردم شهر خونشون گفتم بمونه اونجا و زری رو بخاطر خبرچینی که کرد تنبهش کردم و همراه لیلا فرستادمش رفت
رو بهم ادامه داد :ستاره تو دلت خیلی پاکه اما بقیه مثل تو نیستن مراقب باش ، همه چیز و به هرکسی نگو حتی مادرم ...
لبخندی به روش زدم و گفتم :چشم حسن خان
خندید و گفت :چقد قشنگ اسمم و میگی
حسن دستی روی شکمم کشید و گفت : من و تو داریم پدر و مادر میشیم هیچوقت فکر نمیکردم انقدر سریع و راحت بتونم بهت برسم چه برسه که الان بچمون توی شکمته .
داشتیم حرف میزدیم و دست حسن روی شکمم بود و نوازشم میکرد که مادرش بدون در زدن وارد شد وقتی اومد داخل چشمش روی دست حسن موند و گفت : حسن بیا ناهار آماده س
رو به من با اخم گفت : تو هم غذاتو میفرستم اینجا بخوری خوب بخور نمیخام نوه م ضعیف باشه .
پارت ۲۷
حسن رو به مادرش گفت : مامان من میخام با ستاره غذا بخورم
انقدر محکم این حرف و زد که مادرش چیزی نگفت و رفت
حسن خندید و گفت : خدا به دادمون برسه
با این حرف مادرش فهمیدم که اصلا من واسشون مهم نبودم و بخاطر نوه شون بود که خاستن کنارشون باشم...
حسن که فهمید توی فکر رفتم شروع کرد قلقلک دادنم و من سعی میکردم نخندم اما نمیشد و صدای خنده هامون کل خونه رو گرفته بود ....
در که باز شد زود خودمو جمع و جور کردم و یکی از خدمتکارا با سینی که غذا توش بود وارد شد و گذاشت روی میز رو به حسن گفت : آقا اگه چیزی احتیاج داشتین صدام بزنین ، حسن رو بهش گفت :برو بیرون به بقیه بگو کسی داخل نیاد تا خودم بگم
چشمی گفت و رفت ، گفتم حسن با این رفتارایی که تو میکنی فاتحمون خونده س یکم جلوی بقیه رعایت کن
رو بهم گفت : اون موقع که نباید میفهمیدن فهمیدن ،حالا دیگه اصلا مهم نیست ، همه میدونن که چقد دوست دارم خانمم ،حالاهم بحث نکن و غذاتو بخور که بچه مون گرسنشه ، باید به اندازه دو نفر بخوری ...
اون روز از بهترین روزای عمرم بود و تا بحال انقدر خوشحال نبودم فقط دلم مادرم رو میخاست اما نمیدونستم چیکار کنم ....
نه ماه بارداریم مثل برق و باد گذشت ، با خوشی هایی که کنار حسن داشتم همه چیز آروم بود ، حسن دوسم داشت و این نه ماه همه متوجه علاقه ش به من شدن ، تعجب میکردم مادرش آرومه و کاری نمیکنه از طرفی خوشحال بودم و امیدوار اینطوری شاید میشد کنار بچه م باشم ، توی این ۹ ماه هیشکی حرفی از جدایی من و حسن نزد و کمی خیال من راحت شده بود ...
شاید ارامش قبل از طوفان بود ....
دیگه ماه آخرم بود و سنگین شده بودم نمیتونستم خوب بلند شم ،حسن کمتر کنارم بود چون تصمیم گرفته بود بیشتر کار کنه تا بتونیم به زودی مستقل بشیم ...
خوشحال بودم حسن و داشتم و بچه هم که داشت میومد ، خانوادمون کامل میشد ...
با مادر حسن راحت تر شده بودم و چندباری پیغام برای مادرم فرستادم که بیاد دیدنم اما جوابی نداد میخاستم خودم برم اما حسن اجازه نمیداد و میگفت باید استراحت کنی نمیخام یه بار دیگه عموت رو ببینی و پیش اون مرد باشی منم دیگه اصراری نمیکردم ...
پارت ۲۸
شب شده بود و منتظر حسن بودم هرچی بیدارموندم نیومد پاشدم و رفتم پیش مادرش وقتی نشستم گفتم : خانم جان منتظر حسن موندم اما نیومد نگرانشم به نظرتون کی میاد؟؟
نگاهی بهم انداخت و گفت : چرا نگرانشی ؟؟ستاره روز اول گفتم بهت که فقط باید بچه بیاری و بعدش ازینجا بری بهت گفتم نباید وابسته ش بشی ، من نمیتونم دل لیلا رو بشکنم ،تو دختر خیلی خوبی هستی ،پاکی قشنگی
فتش و شروع به خوردن کردن بااولین شیر دادن به پسرم حسی توی دلم به وجود اومد ، شروع کردم اشک ریختن دلم واسه بی کسی خودم سوخت ،اون از عموم که این بلا رو سرم آورد و به زور شوهرم داد اون از برادرام ک سراغی ازم نگرفتن و مادرم که انگاری یک ساله فراموشم کرد شوهری که معلوم نبود کجاست ، هنوزم من و میخاد یا نه ، اشک میریختم که بچه م توی بغلم خوابش برد چشامو بسته بودم و حسین و از توی بغلم در نیاورده بودم که در باز شد و ....
مادرحسن اومد و بچه رو از بغلم گرفت و رو بهم گفت : نباید بغلش کنی و شیر بهش بدی ، نباید بهش وابسته بشی از الان جدا بشی بهتره تا یکی دو هفته دیگه الانم استراحت کن بهتر که شدی میگم با ماشین ببرنت خونه ت ،درمورد چیزایی هم که به نامت کردیم بهتر که شدی حرف میزنیم ....
شوکه شده بودم از رفتارش و حرفاش به خودم اومدم دیدم بچمو برد انقدر جیغ میزدم التماسش میکردم میگفتم :توروخدا بذارید کنار بچه م باشم ،نوکری خودتو خان و میکنم التماستون میکنم بذارید پیشم بمونه بخدا کاری با شما ندارم هرکاری بگین انجام میدم توروخدا پسرمو ازم نگیرین
مادر حسن و میگفتم : تو خودت مادری تو خودت حسن و دوس داری نمیتونی لحظه ای ازش جدا باشی توروخدا ، تورو جان حسن پسرت قسم میدم بچمو بهم بده جیغ میزدم و گریه میکردم اما توجهی بهم نکرد و رفت و در و بست ، نمیدونم چند ساعت جیغ میزدم و التماس میکردم بی جون شده بودم انگاری هیشکی جرات اومدن توی اتاق و نداشت که کسی نیومد تا دردمو دوا کنه تا کمکم کنه بچمو برد حسن نبود یا نخاست بیاد ببینه چی شده و جلوی مادرش و بگیره شاید صدامو شنید
مهربونی
سرشو پایین انداخت و ادامه داد : من به زور لیلا رو واسه حسن انتخاب کردم ، لیلا رو خیلی دوست دارم ولی از وقتی تو کنار حسن بودی حسن رفتارش جور دیگه شد خیلی شاد شده روحیه ش عوض شده ولی بخاطر شرایط خان نمیتونیم تو رو نگه داریم چون لیلا میتونه موقعیت خان و خراب کنه ، پس از الان خودتو واسه هرچیزی آماده کن ...
دیگه آخراش صدای مادر حسن و نشنیدم سرم گیج میرفت یعنی هیچ راهی واسه موندگاری من نبود ، یعنی باید حسن و ترک میکردم ازون بدتر بچه یی بود که از گوشت و استخون خودم بود ،نه ماه توی شکمم پرورشش دادم ، شاید اول های ازدواج فکر کردم این موضوع راحته و میتونم باهاش کنار بیام ولی حس مادرانه حسی بالاتر از ایناس که انقدر غرقش میشی که دیگه خودت هم مهم نیستی و فقط میخای بچه ت سالم باشه . نفهمیدم چطور خودمو به اتاق رسوندم از همه جا ناامید بودم چطور میتونستم پاره ی تنمو از خودم جدا کنم ....
رفتم توی اتاق نشستم و تا میتونستم گریه کردم هرچی بغض توی گلوم بود خالی شد ، انقدر گریه کردم که دیگه اشکی واسم نمونده بود...
نزدیک شونزده سالگیم بود و این همه بلا داشت سرم میومد ، کاش پدرم بود و کاش برادری داشتم که کنارم بود ...
انگاری خبری از اومدن حسن نبود ، دراز کشیدم بدنم یخ بود هیچ حسی به هیچی نداشتم ، تنها چیزی که میخاستم نگهداری کنم بچه م بود ،نمیخاستم ازم جداش کنن توی یک لحظه فکر فرار به سرم زد دلم میخاست فرار کنم و ازونجا برم اما نه پولی داشتم نه جراتی ..
دلم میخاست بخوابم به اندازه ی یه زن صد ساله نگران و خسته بودم نگران از سرنوشت نامعلومم و خسته از این همه عذابی که کشیدم ...
خواب بودم با نور خورشید که از پنجره به چشمام خورد از خواب بیدار شدم بخاطر گریه های دیشبم چشمام میسوخت ، هنوز حسن خونه نیومده بود پاشدم و رفتم توی پذیرایی حسن و دیدم که نشسته رفتم سمتش و نگاهش کردم...
پارت ۲۹
وقتی نگاهش به من افتاد لبخند زد و گفت : به به خانومم و ببین شنیدم دیشب از نگرانی من کلی گریه کردی بغلم کرد
اما اینبار که انگاری به اندازه صدسال بزرگتر شده بودم گریه نکردم فقط گفتم : خوش اومدی
انگاری متوجه دلخوریم شد که گفت : مامان من و ستاره میریم توی اتاق صبحانه میخوریم
پاشد و دستم و گرفت و رو به خدمتکارا گفت : صبحانه ی مارو بیارید توی اتاقمون
لنگون و آروم رفتیم سمت اتاق
وقتی وارد اتاق شدیم گفت : ستاره ی من چی شده نبینم غمگینی ،بخدا فقط بخاطر تو و بچمون موندم سرکار وه بیشتر پول جمع کنم میدونی که نمیخام زیر بار منت پول های خان باشم میخام مستقل باشیم که کسی بهمون زور نگه
رو بهش گفتم : حسن از کجا معلوم بذارن کنار هم باشیم از اول هم شرط این بود که من بچه بیارم و بدم به لیلا و برم
محکم بغلم کرد انقدر توی بغلش آروم شدم که حتی متوجه اومدن خدمتکارا و رفتنشون نشدم ،انقدری توی بغلش آروم بودم که غصه میخوردم باید ازش جدا شم ، از خدا میخاستم که تا همیشه این بغل و این مرد برای من بمونه اما نمیدونستم خدا صدامو نمیشنوه ...
منتظر دنیا اومدن بچه م بودم بچه یی که میخاستن از من جداش کنن ..
از دنیا ناامید بودم و هیچ حسی به دردایی که میکشیدم نداشتم همه میگفتن افسرده شدم حسن خیلی تلاش میکرد خوشحالم کنه اما نمیشد ترس و دلهره همه وجودم و گرفته بود ...
توی حیاط قدم میزدم به زور راه میرفتم شکمم دیگه جایی واسه بزرگ شدن نداشت لحظه های آخر بارداری بود.
درد شدیدی گرفته بودم اما حاضر نبودم به کسی بگم همینجوری راه میرفتم و دستمو به دیوار ودرختا میگرفتم ، یه دفعه دردم شدید تر شد انگاری یکی داشت استخونامو میشکوند فهمیدم زمان زایمانم رسید ، نتونستم بایستم سرپا نشستم و جیغ میزدم و مامانمو میخاستم حسن و صدا میزدم و کمک میخاستم خدا رو هزار بار صدا زدم انقدر درد داشتم که میگفتم دیگه زنده نمیمونم حسن از دور میدوید سمتم و نفهمیدم چطور به اتاق رسوندنم و قابله خبر کردن ، برای یک دقیقه درد وحشتناک و بعدش صدای گریه ی بچه توی اتاق پیچید ، این صدای بچه م بود که توی اتاق پیچید ،پیچوندنش توی پارچه و گذاشتنش بغلم بچه م پسر بود وقتی بغلش میکردم تمام دردایی که کشیدم یادم رفت فقط بوشو نفس میکشیدم حس مادر شدن بهترین حس دنیاست که یک زن میتونه تجربه کنه
پارت ۳۰
بچه ی قشنگم توی بغلم بود یکم شبیه حسن بود رنگ موهاش و سفیدیش اما حالت چهره ش شبیه من بود ، ترکیبی شده بود از من و حسن بهترین حالت ممکن ...
چشامو بسته بودم و بچه بغلم بود تکونش میدادم دلم آروم شده بود از خدا فقط بچه مو میخاستم و دیگه هیچی نمیخاستم ، از حسن دلخور بودم حتی نیومد کنارم باشه ولی ته دلم دوسش داشتم شوهرم بود و پدر بچه م مطمئنم که نمیتونه از من بگذره بااین فکر ها دل خودمو خوش کردم
بچه که با حسن قرار گذاشتیم اسمشو حسین بذاریم ، شروع کرد گریه کردن هیچکس توی اتاق نبود سینه م که از شیر پر شده بود و گذاشتم دهنش که سریع گر
پارت ۳۱
حسن نبود یا نخاست بیاد ببینه چی شده و جلوی مادرش و بگیره شاید صدامو شنید و نیومد تعجب میکردم اما من دیدم حسن از توی باغ موقعی که درد داشتم بردم توی اتاق پس باید اینجا باشه ...
یعنی همه ی محبت کردناش دروغ بود ؟ پشت در بیهوش شده بودم کسی به دادم نرسید وقتی به هوش اومدم بیحال همونجا که بودم نشستم صدای حسن میومد میگفت : ستاره از پشت در برو کنار بخدا میام واست توضیح میدم اما من جون نداشتم تکون بخورم ،
حسن گفت : ستاره بخدا من دوست دارم فراموشت نکردم نمیدونستم مامانم میخاد این کار و کنه من و فرستاد شهر تا یکم وسیله بگیرم ،الانم معلوم نیست مامان کجاست بذار بیام داخل حرف بزنیم
وقتی گفت مادرش نیست انگاری امیدوار شدم گفتم :حسن حالا که نیست یه دقیقه بچمو بیار پیشم توروخدا حسن بیارش
حسن با ناراحتی که میخاست پنهون کنه گفت : ستاره در و باز کن تا برات توضیح بدم ،پسرمونم با مامان پیدا میکنم
چی شنیدم یعنی بچمو برده بود ؟ پاشدم و در و باز کردم واسش ، حسن اومد داخل و محکم بغلم کرد نوازشم میکرد و میگفت دیگه تنهات نمیذارم ، بخدا نمیدونستم میخاد این کار و کنه وگرن نمیرفتم
توی بغلش تا تونستم گریه کردم دیگه اشکام خشک شده بود
رو به حسن گفتم : قول بده بچمو پیدا کنی و واسم بیاریش قول بده حسن
حسن گفت :قول میدم ستاره فقط دیگه گریه نکن ، پسرمون و پیدا میکنم زندگیه من .
دستی روی صورتم کشید و گفت : دیگه به دوست داشتن من شک نکن عشقم ستاره ی زندگیم
حسن ادامه داد من باید برم دنبال مامان و بچه بگردم تو مراقب خودت باش از اتاق بیرون نیا تا برگردم
رو بهش گفتم : مراقب خودت باش حسن ، بدون بچمون نیا ،خونواده ی سه نفرمون و کامل کن و برگرد.
حسن رفت و من دوباره توی افکارم غرق شده بودم از همه از زمین و زمان ناراحت بودم از مادرم و خانواده م .
سخت ذهنم مشغول بچه م بود به خودم که اومدم دیدم دارم گریه میکنم .
توی اون خونه کسی نبود که حامی من باشه ، انتظار از غریبه هایی داشتم که هیچ علاقه یی به بودن من کنارشون نداشتن .
توی افکارم غرق بودم که در با صدای محکمی باز شد ،خان رو توی در دیدم چهره ی خشمگینش رو که دیدم ترسیدم
رو بهم گفت :پاشو زن باید وسایلت و جمع کنی و برگردی همونجایی که بودی هرچی طلا و وسیله هم داری و میخای جمع کن و ازینجا برو ...
پارت ۳۲
خان رو توی در دیدم چهره ی خشمگینش رو که دیدم ترسیدم
رو بهم گفت :پاشو زن باید وسایلت و جمع کنی و برگردی همونجایی که بودی هرچی طلا و وسیله هم داری و میخای جمع کن و ازینجا برو ما نمیخایم اینجا باشی ، حسن هم تورو نمیخاد ، مادر حسین هم کسی نیست جز لیلا ،پاشو راننده جلو در منتظرته اگه دیر بری مجبوری پیاده بری .
من که شوکه بودم رو بهش گفتم : خان مگه من چیکار کردم چه دشمنی با شما دارم توروخدا بذارید فقط کنار بچه م باشم ،چیز دیگه یی نمیخام
اما خان صدای من و نمیشنید روبه خدمتکارا گفت : وسایلش رو جمع کنین از طلا تا هرچی لباس که داره بعدم ببریدش توی ماشین تا ببرنش پیش خانوادش ،
نگاهم کرد و گفت : وقتی برگشتم اینجا نباشه
زبونم لال شده بود انگاری آخر دنیا بود و مرده بودم ،وسایلمو جمع کردن و گذاشتن توی ماشین مثل مرده ی متحرک همراهشون رفتم و سوار ماشین شدم هر لحظه منتظر اومدن حسن بودم ولی انگار خبری نبود
اشکام در نمیومد توی شوک بودم .
توی یک سال به اندازه ی یک زن هفتاد ساله عذاب کشیدم پیر شدم .
ماشین حرکت کرد و رفت سمت خونه یی که به هیچ وجه دوست نداشتم برای ثانیه یی کنارشون باشم...
ماشین حرکت کرد و من روح از بدنم میرفت
فقط توی فکر بچه م بودم ، بچه یی که معلوم نبود چه بلایی سرش میاد ...
ماشین میرفت و هرلحظه نزدیک میشدیم به خونه یی که شاید از بودن توی خونه ی خان بدتر بود ...
ماشین پیچید توی کوچمون من که نفسم بند اومده بود نمیدونستم چه رفتاری نشون میدن حالم بد بود نفس کم آورده بودم راننده که فهمید رو بهم گفت : دخترم خدا بزرگه توکل کن به خدا ، یه روزی خدا حقتو ازشون میگیره ...
سرمو پایین انداختم نمیخاستم حرف بزنم
ماشین رسید جلوی خونه و ایستاد ، هنوز کوچمون همون شکل بود پیاده شدم ،راننده در زد وسایلمو گذاشت زمین ، و گفت : دخترم من دیگه باید برم اگر تونستم خبری از پسرت واست میارم اما قول نمیدم .
دل خوش کردم به حرفش ایستادم جلوی در که صدای زن عمو روشنیدم : کیه ؟ کیه ؟
اما من سکوت کردم
وقتی در وباز کرد و من و دید انگاری ...
پارت ۳۳
وقتی در و باز کرد و من دید انگاری که خیلی تعجب کرد نگاهی پر از خشم بهم کرد و در و محکم بست و رفت.
پیش خودم گفتم این تازه اولشه ، در زدم اما بازم باز نکردن ، صدای داد و بیداد توی حیاط به گوشم رسید صدای مادرم بود که میگفت : مگه فقط اینجا مال شماست ؟ شوهر من ، برادر تو هم توی این خونه سهم داره ، ستاره دخترشه شما به این روز انداختینش باید منتظر همچین روزی هم میبودین .دلم پر میک
شید برای مادرم برای بغلش دوس داشتم در باز شه برم توی بغلش تا میتونم گریه کنم . صدای جیغ های زن عمو که میگفت : اگه این دختر هرزه پاشو تو خونه ی من بذاره من اینجا نمیمونم . مامان هم بلند میگفت : دختر من هرزه نیست ازشما پاکتر از شما دلش صاف تر ، خدا یه روزی جواب بدی هایی که درحقش کردین و بهتون میده ، نمیدونم چه جوری میخاین جواب پدرشو بدین.من حرفاشون و میشنیدم و سکوت کرده بودم همسایه ها بیرون اومده بودن تااین حد حقیر نشده بودم.
مامانم داد میزد ستاره مادر در و برات باز میکنم میارمت پیش خودم ، ولی یهو صدای مامانم قطع شد دیگه صدایی ازش نیومد حتما عمو برده بودش داخل چون صدای زن عمو میومد که هنوز داشت به من فحش میداد .
ناامید پشت در نشسته بودم مثل مرده ها و کاری نمیتونستم بکنم ، انگاری قفل کرده بودم.
پسرم و ازم گرفتن ، حسن ولم کرد و تنهام گذاشت
عموم من ونمیخاست،زن عموم میگفت هرزه م،همسایه هاپشت سرم پچ پچمیکردن ومادری که درتلاش بودتامن ونجات بده.تنها جایی که میخاستم بغل مادرم بود،بغل مادری که یکسال ازم دور بود اما با صد سال تجربه برگشتم پیشش،با صدسال بدبختی.
به درتکیه داده بودم که دربازشدافتادم توی حیاط،عمو کمک کردبلندبشم،نگاهش کردم با ترس نگاهم کرد و سرش و پایین انداخت ، نفهمیدم چرا ترسیده رفت کنار تا برم داخل پاشدم و به سمت خونه حرکت کردم ، به سمت خونه که میرفتم تمام صحنه های دوران بچگیم پدرم و برادرام و سعید میومدن جلو چشام چند قدمی اتاق زن عمو اومد بیرون اونم ترسیده بود با وحشت نگاهم میکرد فهمیدم خبریه که اینجوری نگاهم میکنن سرعتمو بیشتر کردم رفتم سمت اتاقی که کنار پدر و مادرم توش زندگی میکردیم ، خبری از رضا و علی و سمانه و سعید نبود نمیخاستمم بدونم کجان.
رسیدم به اتاق و در و باز کردم اما با چیزی که دیدم شوکه تر شدم و ناباور نگاه میکردم
پارت ۳۴
رسیدم به اتاق و در و باز کردم اما با چیزی که دیدم شوکه تر شدم و ناباور نگاه میکردم جسم مادرم بی جون و رنگ پریده افتاده بود وسط اتاق سمتش رفتم و کنارش نشستم باورم نمیشد این مادرم باشه ، اون لحظه توی شوک رفتار خانواده ی حسن بودم و الان شوک بدتری بهم وارد شد نه اشک ریختم نه داد زدم داشتم خفه میشدم نمیتونستم هیچکاری کنم ، من تحمل این همه شوک رو نداشتم قلبم تحمل نداشت...
برای چند لحظه فقط میدیدم اطرافم پر شده از آدم که همه دارن خودشون و میزنن و گریه میکنن ، زن عمو رو میدیدم که داره خودشو میزنه و وقتی نگاهش به من میفتاد ترس و توی چشماش میدیدم ....
انقدر مادرم و عذاب دادن که حتی بهش نرسیدم تا بغلش کنم ، بوش کنم .
نه حسن و نه خانوادش نه عموم و زن عموم نه برادرام و نه سعید که یه زمانی این همه واسم مهم بودن نمیتونستن حالم و خوب کنن و تا آخر عمر نمیبخشیدمشون
پارچه ی سفیدی آوردن و روی مادرم پهن کردن ناباور نگاهشون میکردم و توانایی نشون دادن هیچ واکنشی رو نداشتم ، هر لحظه منتظر بودم تا مادرم پاشه و بگه من کنارتم اما این اتفاق نیفتاد
یکی از زن های همسایه که یادمه وقتی بچه بودم مهربون و دلسوزترین همسایه بود ، اومد و کنارم نشست : ستاره مادر گریه کن نذار بغض خفه ت کنه تا میتونی جیغ بزن دخترم ،گریه کن ، برای مادرت گریه کن نذار غمش توی دلت بمونه نذار بغض خفه ت کنه .
من نگاهش کردم و گفتم : خاله مادرم زنده س مگه نه ؟
دارم خواب میبینم مگه نه ؟؟
زن ها شروع کردن به گریه کردن هرکدوم جلوممیگفتن : این دختر بدبخته ، هرجا میره اتفاق بد میفته از پاقدمشه .
حرفاشون و زخم زبوناشون واسم مهم نبود فقط مادرمو میخاستم
در زدن و چند تا از مردهای همسایه اومدن تا مادرمو ببرن اومدن و جلو چشمام مامانم و بردن و من موندم که هنوز باور نکرده بودم مادرم مرده .
مادرم و کفن کردن و توی تابوتی گذاشتن که ببریم قبرستون از قبل قبرش رو آماده کرده بودن همه چیز تند تند پیش میرفت نمیتونستم این همه اتفاق بد رو توی یک روز هضم کنم ، توی روستا وقتی کسی میمرد چون سردخونه نبود منتظر نمیموندن و سریع خاکش میکردن .
پارت ۳۵
نمیدونم چقد گریه کردم که همونجا خوابم برد ، صبح با نور آفتاب بیدار شدم رفتم بیرون هنوز مردم روستا نیومده بودن ، رسم بود که تا سه روز بعد خاکسپاری هرروز مردم با عزادار میرفتن سر خاک ، رفتم توی حیاط نگاهی به آسمون کردم دلم حسینم و میخاست چشامو بسته بودم که حس کردم یکی کنارمه .
چشامو که باز کردم دیدم سعید کنارمه بهم گفت : ستاره چرا ازم فرار میکنی ؟میخام واسم تعریف کنی چه بلایی سرت اومد ، سرشو پایین انداخت میخاست حرفشو ادامه بده که زن عمو اومد نزدیکمون انگاری عصبانی بود رو به سعید گفت : سعید مادر بیا صبحانه بخوریم
روبه من بااخم که پشت سر سعید بهم کرد گفت : تو هم خاستی بیا صبحانه بخور اینایی که مهمانن حرف در نیارن
اینا رو گفت و رفت ، از پررویی زن عموم عصبانی شدم ،این من بودم که برای مرگ مادرم عصبانی باشم دلیلی
نداشت اون عصبانی باشه
از عصبانیت رفتم توی اتاق و نرفتم سر سفره تا کنارشون نباشم ، کاش راهی بود تا از اینجا میرفتم ، کاش همش یه خواب بود و حسن میومد دنبالم و با پسرمون حسین میرفتیم یه جای دور زندگی میکردیم
هرروز یه بلا سرم میومد و من هرلحظه استرس یه اتفاق بد رو داشتم ...
صدای در اومد فکر کردن علی باید باشه ،گفتم : بیا تو علی
در که باز شد سعید و توی در دیدم رو بهم گفت : اجازه میدی بیام داخل ؟
رو بهش گفتم : شاید زن عمو ناراحت بشه لطفا پیش من نیا ، من دیگه اون ستاره ی سابق نیستم ، الان یه زنم و شوهر دارم
سعید رو به من گفت : ولی تو همیشه واسه من همون ستاره ی همیشگی هستی ، من جریان زندگیتو کامل میدونم ،حتی شنیدم که حسن عاشقت شده و زندگی خوبی داری خوشحال بودم که خوشبخت بودی ولی الان اکه بفهمم که ناراحتت میکنن نمیذارم لحظه یی کنارشون باشی
سرمو پایین انداختم پس هنوز کل ماجرا رو نمیدونست
رو بهش گفتم :از کجا با خبری ؟؟
گفت : مامانم همیشه واسم خبراتو میگفت
پس زن عمو اتفاق های بد و واسش نگفته بود ، خوشحال شدم از بلایی که سرم اومد چیزی نمیدونه .رو بهش لبخند زدم و گفتم : ممنون پسر عمو که همیشه به یادم بودی
در جوابم گفت : ولی دیگه از من فرار نکن ، تا آخر عمرت بدون توی این دنیا کسی هست که مراقبته هرموقع هرجا مشکلی واست پیش اومد فقط بهم خبر بده
اینا رو گفت و از اتاق رفت بیرون ...
پارت ۳۶
رسیدیم قبرستون مادرمو میخاستن توی خاک بذارن تازه باورم شده بود که خواب نیست و من بیدارم تازه بغضم ترکید رفتم و هجوم بردم سمت مادرم بلند داد میزدم و گریه میکردم میگفتم : مامان تنهام نذار ، نذار وسط این آدما بمونم توروخدا بیا و من و با خودت ببر ، پسرمو ازم گرفتن نبودی ببینی چه جوری پرتم کردن بیرون ، نبودی ببینی دخترتو آزار دادن ، تو میری پیش بابام اما من پیش کی بمونم حسن من و نمیخاد ، حسینم و ازم گرفتن ، تو رو نذاشتن ببینم اگه فقط یه دقیقه زود تر راهم میدادن داخل اینجوری نمیشد پاشو بریم حسین نوه تو نشونت بدم پاشو بریم نجاتش بدیم ، داد میزدم و گریه میکردم ...
انگاری رضا و سمانه رفته بودن و شهر زندگی میکردن تا میرسیدن دیر میشد زن های روستا اومدن و محکم گرفتنم نمیذاشتن برم پیش مادرم ، زمین و زمان و نفرین میکردم انقدر از ته دل نفرین میکردم که میگفتم کسی از نفرین هام سالم نمیمونه ،یه دختر بچه توی اون سن با این همه غم حتما خدا حقشو میگرفت ...
مادرمو خاک کردیم و برگشتیم خونه ، مراسم سوم مامانم هم گذشته بود که تازه داداشام از شهر رسیدن، گریه میکردن و توی سرشون میزدن برای بی کسیمون گریه میکردن ،رو لبه ی پله ها نشسته بودم و به این یک سال فکر میکردم یک سالی که زندگیمو زیر و رو کرد ، هرکسی مشغول کاری بود ، من و علی کنار هم نشستیم و با هم درد دل میکردیم و اشک میریختیم علی گریه میکرد و میگفت : نباید میرفتم شهر باید میموندم ازتون مراقبت میکردم
با خشم نگاهی به عمو کرد و رو به من گفت : چطور این بلا سر مامان اومد؟؟؟
من که ترسیم چیزی بگم نگاهی به عمو کردم که با سرش علامت داد چیزی نگم
نگاهی به علی انداختم و گفتم : بذار بعدا واست تعریف میکنم .
این وسط متوجه نگاه هایی روی خودم شدم برگشتم که ببینم کی هست که نگاهم به سعید افتاد و برای لحظه یی بهش خیره شدم اون چقدر تغییر کرده بود رفته بود شهر و لباس های تمیز و نو پوشیده بود چهره ش مردونه تر شده بود ، اما من چی ، دیگه اون ستاره کوچولو نیستم و هزاران بار عذاب کشیدم و پیر شدم به اندازه ی همه ی زن های ده تجربه ی بد داشتم ....
سعید کنارمون اومد و تسلیت گفت ، ابراز ناراحتی کرد ،اما کی میتونست داغ دل من و آروم کنه ، داغی که تا ابد روی قلبم موند و نتونستم فراموش کنم
پارت ۳۷
رفتم توی اتاق علی هم پشت سرم اومد در رو بست و رو بهم گفت : تا عصر که بریم سرخاک مامان وقت داریم میخام همه چیو واسم تعریف کنی از اول تا مرگ مامان .
نشستیم کنار همدیگه و از اول تا آخر بلاهایی که سرم اومد و واسش تعریف کردم از چهره ش میشد فهمید چقدر خشمگین شده و بدتر موقعی که جریان مرگ مامان و گفتم پاشد و عصبانی خاست بره بیرون سراغ عمو و زن عمو که رفتم و محکم دستش و گرفتم گفتم : علی تو رو خدا تو رو ارواح خاک مامان و بابا نرو ،من دیگه تحمل غصه جدید ندارم
علی نفسشو بیرون داد و روبهم گفت : باشه بخاطر تو نمیرم
سرمو بغل گرفت و اروم میگفت : ستاره ی من خواهر قشنگم نبودم ببین چه بلاها سرت آوردن دیگه نمیذارم کسی اذیتت کنه ، با خودم میبرمت شهر یا خودم دیگه میمونم همینجا ....
چند ساعتی گذشت همه رفتیم سرخاک هنوز هم سمانه و رضا سرسنگین بودن باهام رفتیم و دوباره انقدر گریه کردم که با کمک های علی بلند شدم و برگشتیم خونه ، خداروشکر میکردم که علی و دارم حداقل برادری که کنارم بود ...
رفتم و کنار شیر آب ظرف میشستم و گریه میکردم که سایه ای و کنار خودم حس کردم ..
رومو که برگردوندم دیدم سعید اومد کنارم ، خاستم بلند شم که بهم گفت : بلند نشو ستاره ، میخام باهات حرف بزنم
زیر لب ادامه حرفش حرفی زد که نفهمیدم چی گفت ..
بهش گفتم : بفرمایید در خدمتم پسرعمو ..
سرمو پایین انداختم اومد و کنار حوض نشست ظرفارو آب میکشیدم که بشقاب و ازم گرفت
گفت : کمکت میکنم بده به من ، دستش که به دستم خورد زود دستمو عقب کشیدم و بشقاب و بهش دادم من کف میزدم و اون آب میکشید
سکوت کرده بودیم حرفی نداشتم که باهاش بزنم خیلی وقت بود فراموشش کردم ، از وقتی که حسن و دیدم و بهم محبت کرد ، یاد حسن یاد پسرم دیونه م میکرد حواسم به سعید نبود قطره های اشک تو چشام شروع کردن به ریختن ، سعید متوجه شد که دارم گریه میکنم اشکم و پاک کرد دستش که به صورتم خورد حس کردم گرمم شد عصبانی شدم این و خیانت به حسن میدونستم پاشدم دستامو شستم و رفتم توی اتاق ،
دلم پر بود شروع کردم گریه کردن دلم مادرمو میخاست .
پارت ۳۸
ناراحتی توی چهره ی سعید مشخص بود اما با غروری که داشت میشد فهمید که هیچی به روی خودش نمیاره نمیدونم چرا ته دلم حس سرخوشی داشتم فقط منتظر بودم تا حسین پسرمو ببینم و یه بار دیگه بغلش کنم توی اون لحظه تنها آرزوم همین بود، حتی حسن حاضر نشد برای مرگ مادرم بیاد دیدنم پس همه ی ابراز علاقه ش دروغ بود و میخاست به خاسته ش برسه...
یک هفته یی گذشته بود و هنوز خبری از پسرم نبود
بی تابی میکردم و علی بود که دلداریم میداد ، روز جمعه عصر بود رضا و سمانه و علی و سعید پاشدن تا وسایلشون جمع کنن و برگردن شهر ، میگفتن باید به کاراشون برسن ،توی این یک هفته سمانه حتی نگاهی بهم ننداخت شنیدم که به زن عمو میگفت : ستاره برگشته و باید بیاد و بیفته رو خونه زندگی ما ،اما من به رضا گفتم راضی نیستم برای لحظه یی ستاره رو تحمل کنم ، رضا هم گفت فعلا بمونه پیش شما تا ببینیم چیکار میکنیم . بعد از شنیدن این حرفا تازه فهمیدم که تازه بدبختیام شروع شده و باید خیلی چیزا رو تحمل کنم
علی اومد و بغلم کرد و گفت : عزیزدلم مراقب خودت باش به زودی میام و میبرمت پیش خودم نگران هیچی نباش سرمو بوسید و رفت اما رضا و سمانه هیچی نگفتن و فقط به یه خدافظی اکتفا کردن ...
سعید اومد نزدیکم و گفت : دختر عمو مراقب خودت باش ، دوس داشتم پسرتو ببینم اما وقت نشد ان شالله دفعه های بعد
سعید هم خدافظی کرد و رفت ..
وقتی در و بستن تازه فهمیدم چقدر تنها شدم رفتم تو اتاق و از تنهایی شروع کردم گریه کردن سرم روی پاهام بود که در باز شد و زن عمو توی در مشخص شد رو بهم گفت : میخای اینجا بمونی باید کار کنی اینجا چیزی نداریم که بدیم مفت بخوری
با خشم نگاهش کردم که گفت :اینجوری نگام نکن اگه به کسی حرفی بزنی کاری میکنم که هیچکس تف هم توی روت نندازن در و بست و رفت ...
چقدر دنیا بد بود پدرم و مادرم هرچی داشتن و واسه راحتی عمو و زن عمو میدادن اما اونا با تنها دختر برادرشون چه کارایی که نکردن چه بلاهایی که سرم نیوردن همیشه میگم چه جوری اون دنیا میخان جواب پدرم و بدن ....
بدبختی های من شروع شده بود
از صبح پامیشدم و همه کارا رو انجام میدادم مجبور بودم و جایی نداشتم نمیخاستم بهانه دست زن عمو بدم ،به حسین فکر میکردم که داره کنارم نفس میکشه و من کنارش نیستم یعنی بچه م بدون مادر چیکارمیکنه...
پارت ۳۹
فکر میکردم و اشک میریختم سعی میکردم با عمو و زنش چشم تو چشم نشم ،چند باری زن عمو پیش عمو گفت که اذیتش میکنم عمو هم بهم هشدار داد که اگه به حرف زن عمو گوش ندم بد میبینم مثل افسرده ها شده بودم اصلا حوصله هیچکس و نداشتم دو هفته از مرگ مامانم گذشته بود توی اتاقمون نشسته بودم یاد زمان های قدیم افتادم چه روزگار خوشی داشتیم ، توی افکارم غرق بودم که صدای در اومد ، کسی خونه نبود و مجبور بودم خودم برم در و باز کنم گفتم شاید عمو و زن عمو باشن اما در و که باز کردم حسن پشت در بود ... شوکه شده بودم یا هرچی در و محکم بستم نمیخاستم ببینمش نمیدونم چرا اومده بود اینجا میخاست دوباره عذابم بده یا هرچی ،ولی من دلم رضا نبود که دوباره ببینمش ... تکیه مو به در داده بودم با دیدن حسن دلم آشوب شد واسه بچه م اما بچه م باهاش نبود پشت در نشستم و گریه کردم حسن دوباره در زد درو واسش باز نکردم اونمپشت در شروع کرد حرف زدن : ستاره ، ستاره ی من عشقم اومدم اینجا بهت بگم هنوزم دوست دارم و تا ابد جات توی قلب منه ، هیچوقت نمیتونم فراموشت کنم ستاره تو از هیچی خبر نداری ، من میخاستم با بچمون فرار کنیم ۳تایی باهم زندگی کنیم اما دیدی که چی شد ، بعد از تو توی خونه غوغا کردم گفتم من فقط ستاره رو میخام اما تهدید شدم ستاره گفتن اگه ستاره رو میخای باید از همه چی بگذری باید ازینجا بری گفتن از ارث محروم میشم حتی ذره ای پول نمیدن بهم، ستاره میدونی که شدنی نیست بدون پول گفتن حسین و هم بهمون نمیدن ، ستاره مجبورم برای نگهداری از پسرمون کنارش بمونم مجبورم در و باز کن چند لحظه میخام ببینمت ، بیا ببین حسین توی ماشین آوردم ببینیش ...
اصلا نفهمیدم چی گفت ، اسم حسین که اومد حمله کردم سمت در ، در و باز کردم حسن و کنار زدم و رفتم سمت ماشین ، حسین توی پتو و تشکش آروم خوابیده بود در و باز کردم و آروم که بیدار نشه بغلش کردم ، پسرم چقد تغییر کرده بود دو هفته شو هم رد کرده بود چهره ش مشخص تر شده بود ترکیب من و حسن شده بود چهره ی قشنگی داشت محکم حسین و بغل کرده بودم و بودم و بوشو نفس میکشیدم یهو شروع کرد گریه کردن ، پسرم میدونست مادرش کنارشه وقتی نگاهش بهم افتاد انقدر آروم شد و نگاهم میکرد انگاری که میشناسه من مادرشم انقدر گریه کردم که صدای حسن من و به خودم آورد ..
پارت ۴۰
انقدر گریه کردم که صدای حسن من و به خودم آورد : ستاره من دیگه باید برم اومدم تا برای آخرین بار حسین و ببینی ما داریم برای همیشه ازینجا میریم خیلی مراقب خودت تو هنوز بچه یی سنی نداری من لیاقت بودن کنار تو رو نداشتم اما مطمئنم زندگی خوبی میسازی و کسی که لایق هست و پیدا میکنی کنارش زندگی میکنی و بچه میاری ، از خشم حمله کردم سمتش : چی میگی حسن ؟ به تو هم میگنمرد ؟ یه دختر و بندازی وسط بدبختی و بگی که زندگی خوبی بساز ، میخای یه زن و ازپسرش جدا کنی بعد ازش میخای خوشبخت بشه ؟؟ لعنت به تو ، لعنت به همتون ، داد میزدم و گریه میکردم همسایه ها تو خیابون اومدن بعضیاشون نارا
حت بودم واسم بعضیاشون هم پچ پچ میکردن ...
حسن اومد و بچه م و ازم گرفت و سوار ماشین شد حرکت کردن اما من هنوز شوکه ازین اتفاق بودم به خودم اومدم دیدم ماشین داره میره ، میدویدم سمت ماشین و داد میزدم که بچمو نبر ،التماس میکردم و گریه میکردم اما ماشین پیچید و از دید من دور شد بچه م و برد حسینم و برد دیگه حسن واسم مهم نبود فقط حسین و میخاستم از خدا ، یکی از زن های همسایه اومد و دستم و گرفت و بلندم کرد کمک کرد برم توی خونه ، صدای عمو و زن عمو اومد که میگفتن اینجا چه خبره ؟زن همسایه واسشون تعریف کرد که چه اتفاقی افتاد ...
انگاری دلشون سوخته بود واسم که زن عمو اومد کنارم نشست و گفت : درد دوری فرزند خیلی سخته ولی تو جوونی دوباره ازدواج میکنی نگران نباش ،دوباره بچه میاری اونم چندتا ، تا اون لحظه متوجه منظور زن عمو نشده بودم فکر کردم دلش واسم سوخته توی بغلش تا تونستم گریه کردم ، روزها میگذشت و من حسینم و فراموش نکرده بودم ولی دیگه حسن و نمیخاستم و نبخشیده بودمش ...
چند ماهی زندگی من مثل افسرده ها میگذشت و گاهی داداش علی میومد دیدنم و وسایلایی میاورد میگفت سعید اینا رو فرستاده اما گفته به زن عمو چیزی نگی منم چیزی نمیگفتم ،اما هیچی خوشحالم نمیکرد
جز پسرم ...
تقریبا وسطای زمستون بود و دیگه چند ماهی میشد که هیچ خبری از بچه م نداشتم ناامید شده بودم
زن عمو خیلی باهام مهربون شده بود همش بهم رسیدگی میکرد میگفت :ستاره مادر تو سنی نداری هنوز بچه یی ،نگران نباش ازدواج میکنی خوشبخت میشی بچه میاری
من در جوابش میگفتم :اما حسین پاره ی تنمه نمیتونم فراموشش کنم .
قسمت ۴۱
یه روز توی اتاق نشسته بودم که زن عمو در زد و اومد داخل گفت : ستاره میخام باهات حرف بزنم
گفتم : بفرما زن عمو چیزی شده ؟
گفت : نه بذار بشینم برات میگم
یکم نگران شدم فکر کردم خبری از حسینم شده
زن عمو شروع کرد به حرف زدن : ستاره تو بچه یی تازه جوونی لیاقتت خوشبختیه نباید لگد به بختت بزنی ، خاستگار داری اونم چه خاستگاری ، انقدر پولدار که نصف زمین های ده مال خودشه ،کنار دست خان بود خیلی وضع مالی خوبی داره .
گفتم :اما زن عمو من نمیخام ازدواج کنم ،میخام برم پیش پسرم هیچکسی و نمیخام
زن عمو عصبانی شد اما به روی خودش نیاورد و گفت : تو که نمیتونی تنها باشی شاید من و عموت دیگه نباشیم بعد چیکارمیکنی تازه عموت راضیه رضایتش و اعلام کرد ، فردا میان خاستگاری لباسای قشنگتم بپوش...
نمیدونم چرا توی دلم هیچ حسی نبود انگاری تمام محبتای عمو و زن عمو دروغ بود و میخاستن از من راحت بشن ...
روز بعد که رسید هوا تاریک شده بود و قرار بود بیان ،عمو و زن عمو خیلی خوشحال بودن اما من هیچ حسی نداشتم خودم و سپردم دست سرنوشت سکوت کردم ....
زن عمو نگاهی بهم کرد : این چه ریخت و قیافه یی واسه خودت ساختی ؟ یکم به خودت میرسیدی
ادامه داد : اصلا مهم نیست همیجوری هم از سرشون زیادی و میپسندنت
متوجه این حرف زن عمو نشدم ،،، گفت :بمون همینجا وقتی صدات زدم چای بیار
رفتم توی آشپزخونه و به گذشته و پدر ومادرم فکر میکردم کاش بودن ، اگه علی میفهمید حتما نمیذاشت این اتفاق بیفته ،کاش پسرم بود از ته دلم از خدا پسرمو خاستم.
زن عمو صدام زد
چای ریختم و رفتم سمت اتاق در زدم و وارد شدم اصلا نمیخاستم حتی نگاهش کنم چای گرفتم خاستم بیام بیرون که عمو گفت : ستاره دخترم بیا بشین اینجا کنارم
رفتم کنار عمو نشستم سرمو بلند کردم تا ببینم این خاستگار کیه که عمو و زن عمو میگفتن خیلی خوبه ، اما نگاه که کردم از چیزی که دیدم نزدیک بود بیهوش بشم ، عصبانی شدم از عمو و زن عمو که دوباره میخاستن بدبختم کنن نفسم بالا نمیومد چیزی بگم ، میخاستن با یه پیرمرد ازدواج کنم ، حالا فهمیدم منظورشون چی بود پیرمردی که اومد خاستگاریم از پیرمردای ده بود که خان نصف زمینا رو بهش داده بود.
قسمت ۴۲
پیرمرد شروع کرد به حرف زدن که زنم مرده و بچه هام رفتن شهر زندگی میکنن ، ستاره هرچی بخاد به نامش میزنم فقط همیشه کنارم باشه .
عمو گفت : ان شالله مبارک باشه
نمیدونم چرا اینا میخاستن همیشه من و به پول و زمین بفروشن یعنی زمین هایی که خان بهشون داده بود کم بود
پیرمرد گفت : مبارکه
ادامه داد ... حالا که مشکلی نیست میخام تا صیغه محرمیت بینمون خونده بشه همین امشب
من خشکم زده بود تیز نگاهش کردم وقتی نگاهش به من افتاد لبخند زد که حالم ازش بهم خورد ،اخم کردم
صدای در زدن میومد عمو پاشد بره در و باز کنه زن عمو هم پشت سرش بلند شد حالم بد شد که میخاستن بااین تنهام بذارن ..
عمو و زن عمو رفتن
پیرمرد که اسمش علی مراد بود گفت :بیا نزدیکم بشین ستاره ، از من نترس هرچی بخای به پات میریزم .
تمام جراتمو جمع کردم و گفتم : چطور خجالت نمیکشی من همسن دخترتم برو از خدا بترس .
لبخندی زد و گفت : رامت میکنم حالا...
حرفش نصفه موند ، عمو و زن عمو اومدن داخل و رو به من گفتن ستاره جلو در ب
ا تو کار دارن ، عمو و زن عمو نگران بودن و من تعجب کردم آخه کسی و نداشتم که بخاد دیدنم بیاد .
لباس پوشیدم و رفتم سمت در حیاط وقتی در و باز کردم از چیزی که دیدم شوکه شدم اون کسی که پشت در بود لیلا بود ..
نگاهی به لیلا انداختم داشتم به این فکر میکردم که اون اینجا چیکار میکنه که اومد نزدیک و گفت : سلام ستاره
خشمگین نگاهش کردم و خاستم باهاش دعوا کنم که گفت : ستاره چیزی نگو تو از خیلی چیزا بی خبری اگه اجازه بدی بریم داخل همه چیز و واست تعریف میکنم فقط یه چیزی که هست حسین هم همراهمه
کافی بود تا اسم حسین و بشنوم از خودم بیخود شدم فقط پرسیدم پسرم کجاست؟حسین کجاست؟
ی نفر و صدا و زد و حسین آورد پیشم چقدر اون لحظه خوشحال بودم و نمیدونستم چقدر دلتنگشم ، سمتش رفتم و حسین و بغل کردم حسینم و نفس میکشیدم ، بوش میکردم باورم نمیشد حسین اومده بود پیشم انقدد گریه کردم که سرما رو یادم رفت ، متوجه لیلا شدم که ناراحت نگاهم میکنه و سردش شده .
قسمت ۴۳
رو بهش گفتم : بفرما داخل لیلا خانم من مهمان نوازم مهمانمو بیرون نمیذارم ، دوتامون وارد شدیم اما از چهره ی زن عمو معلوم بود که راضی نیست اما اصلا برام مهم نبود این خونه و زمینایی که از ازدواج من به دست آورده بود سهم من هم بود که زندگیم رو تا ابد نابود کردن ...
رفتیم توی اتاق و در و بستم ، هوا سرد بود کرسی درست کردم تا لیلا خودش و گرم کنه و رفتم و براش چای داغ آوردم ، اون به من بدی کرد ولی الان پسرمو آورد که ببینم خوشحال بودم ازین اتفاق که حتی یادم رفت سراغی از اون پیرمرد بگیرم ، خوشحال بودم که خدا حسین و لیلا رو واسه نجات من فرستاد تا عقد اون مرد نشم ، رفتم توی اتاق حسینم خواب بود و لیلا داشت نگاهش میکرد حسودیم شد که تا یک سالگیش لیلا کنارش بود و قرار بود دوباره نبینمش اما چیزی نگفتم ...
لیلا رو بهم گفت : ستاره بیا بشین میخام باهات
حرف بزنم رفتم و کنارش نشستم کمی از چاییش خورد و گفت : ستاره میدونستی خان و زنش و حسن داشتن میومدن شهر پیش من که توی راه تصادف کردن ؟
گفتم :نه من اطلاعی ندارم اتفاقی واسشون افتاد؟؟
لیلا سرشو پایین انداخت و گفت : توی تصادف همشون مردن حتی حسن هم مرد فقط حسین زنده موند که آوردنش پیش من
من که شوکه شده بودم گفتم : یعنی چی؟ یعنی حسن مرده؟
گفت: آره
اشک توی چشمام جمع شد هنوزم ته دلم حسن و دوست داشتم دلم واسش تنگ میشد روزای خوبی کنارش داشتم گریه م گرفته بود رفتم و کنار حسین دراز کشیدم و نفسش میکشیدم یاد حسن میفتادم و غصه م بیشتر میشد باورم نمیشد مرده باشه
لیلا ادامه داد : وقتی حسین و گذاشتن تو بغلم بوی حسن و میداد دلم نمیومد از خودم جداش کنم ، حتی یک بار نذاشتم کسی اذیتش کنه همیشه مراقبش بودم
اما وقتی به تو فکر میکردم عذاب وجدان میگرفتم تااینکه تصمیم گرفتم از ایران برم و گفتم اول بیام و تو رو ببینم
وحشت زده نگاهش کردم و گفتم : حسین چی میشه ؟؟
لبخندی زد و گفت : تا یک هفته من و حسین اینجاییم میتونی تصمیم بگیری که حسین و نگه داری و اینجا زندگی کنی ،میتونین با من بیاین و از ایران بریم ، میتونی هم حسین و بدی به من و به زندگیت برسی من حسین و خیلی دوس دارم چیزی واسش کم نمیذارم ...
قسمت ۴۴
خوشحال بودم یعنی میتونستم دیگه کنار پسرم باشم ولی از مرگ حسن ناراحت بودم خیلی بد مرده بود و من خبر نداشتم
لیلا گفت : الان نمیخاد تصمیم بگیری فعلا وقت داری
و ادامه داد :ستاره همیشه حسودیم میشد که حسن انقدر دوست داره همیشه میگفت کنار ستاره خوشحالم کاش میشد بیشتر کنار هم باشین ،حسن و دوس داشتم ولی اون به اجبار با من ازدواج کرد و دوسم نداشت اما هیچوقت به من بی احترامی نمیکرد وقتی میدیدم روزایی که پیش تو بود چقدر حالش خوب بود سعی میکردم کاریتون نداشته باشم تااینکه حسین به دنیا اومد و مادر حسن و خانواده من محبورش کردن از تو جدا بشه ،ولی انگاری قسمت نبود که از تو زیاد جدا باشه که زود ازین دنیا رفت اینا رو گفتم که بدونی حسن خیلی دوست داشت ...
حالا بخابیم که خیلی دوس دارم واسه آخرین روزا از فردا بریم و توی روستا و اطرافش قدم بزنیم
دستامو گرفت و گفت : دوست دارم تا ابد دوستت باشم تو خیلی مهربونی ستاره همیشه به خوبیات حسودیم میشد
دستاشو گرفتم و گفتم : خانم من دیگه از شما ناراحت نیستم خان و زنش و هم بخشیدم ولی حسن مرد خوبی بود هیچ وقت به هیچ کس بدی نکرد مطمئنم روحش در آرامشه ...لیلا گفت خسته م و خوابید اما من تا صبح بیدار بودم و به حسین نگاه میکردم ، فرشته ی مادرش شده بود و از اتفاق شومی که میخاست واسش بیفته نجاتش داد .
دلم نمیخاست چشامو ببندم میخاستم تا صبح حسینم و نگاه کنم ، خداروشکر کردم که پسرم کنارمه ولی ته دلم دوست داشتم حسن هم بود تا خوشیمون کامل میشد ، حسن خیلی دوست داشت این روزا رو میدید ...
توی افکارم بودم که کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد ...
صبح با صدای گریه ی ح
سین بیدار شدم ، بغلش کردم و آرومش میکردم لیلا اومد و کنارم ایستاد : ستاره خوشحالم که کنار پسرتی ، دوست دارم هیچوقت از خودت جداش نکنی مگر اینکه بخای بسپریش به من ...
نگاهی به لیلا انداختم و گفتم : هنوز فکری نکردم ولی دوست دارم سه نفری کنار هم باشیم ،منم کسی رو ندارم ولی کنار شما آرامش دارم از دیشب که پسرمو آوردی پیشم خیلی کنارتون آرامش دارم ، ازتون ممنونم...
لیلا دستی به سر حسین کشید و گفت : پسرم خیلی پسر خوبیه تازه اروم که بشه میگه مامان ،دستش و به دیوار میگیره و راه میره
قسمت ۴۵
برای یه لحظه شروع کردم گریه کردن که چرا این لحظات و من کنار پسرم نبودم که ببینم لیلا گفت : اشک نریز دختر برو خدا رو شکر کن الان کنار پسرتی.
انقدر از اومدن حسین خوشحال بودم که خوابوندمش و گذاشتم تو رخت خواب و رفتم آشپزخونه و کلی غذا پختم عمو و زن عمو فهمیدن چقدر خوشحالم ، در حال آشپزی بودم که زن عمو اومد داخل اشپزخونه و بازومو گرفت و فشار داد : ببین چی بهت میگم دیشب علی مراد گفت اگه بخای بچه ت کنارت باشه اون نمیخادت پس بچه رو با لیلا بفرست بره وگرن خودت میدونی چی در انتظارته باید واسه همیشه ازینجا بری.
من که از این همه وقاحت زن عموم حالم بهم خورد رو بهش گفتم : زن عمو بزرگترمی احترامت واجبه ولی بدون که اگه بخام همین الان همین زمین هایی که از ازدواج من بهت رسیده رو میتونم ازت بگیرم ، پس فعلا برو و جلوی لیلا ابروداری کن تا بره بعدا حرف میزنیم.
زن عمو که تعجب کرده بود دستمو ول کرد و رفت بیرون
منم مثل همیشه اشکام شروع به ریختن کردن.
نمیدونم این همه اشک از کجا میاوردم و زود شروع به گریه کردن میکردم ...
اشکامو پاک کردم و رفتم توی اتاق تا لیلا تنها نباشه ...
لیلا حرف میزد و من حواسم پیش حسین بود همش نگران بودم کسی ازم بگیرش ...
لیلا متوجه شد و خندید و گفت : ستاره یکمم به من توجه کن حسین از پیشت فرار که نمیکنه
منم خندیدم و همه حواسمو بهش دادم ، لیلا از زندگیش میگفت ،،، اونم انقدر گناه داشت که فهمیدم فقط من نیستم که انقدر اذیت شدم ...
داشتیم حرف میزدیم که حسین بلند شد و نگاهی به ما انداخت و چهاردست و پا اومد سمتمون : دستامو باز کردم که بیاد توی بغلم که لبخند شیرینی زد و رفت توی بغل لیلا
اون لحظه انقدر ناراحت شدم که لیلا دستمو گرفت و گفت : ناراحت نباش گناهی نداره عادت کرده باید بهت عادت کنه پیش تو که باشه میدونه چه مادر خوبی داره
دیگه چیزی نگفتم ، آروم حسین و گذاشت بغلم و بهش گفت : برو بغل مادرت
حسین و بغل کردم اما معلوم بود که بی تابی میکنه
لیلا بهم گفت : ستاره من باید برم عمارت یه سری کار هست قبل رفتن باید انجام بدم دوس داری همراهم بیای ؟
گفتم : آره دوس دارم بیام
قرارر شد بعد از ناهار بریم عمارت ناهار خوردیم ظرفا رو شستیم از اتفاقات و دعواهای بینمون حرف زدیم و خندیدیم.
قسمت ۴۶
فکر نمکردم روزی من و لیلا انقدر کنار هم شاد باشیم.
بعد از ناهار پاشدیم و قدم زدیم به عمارت که رسیدیم در و که باز کردم یاد خاطرات خودم و حسن افتادم چقدر غصه میخوردم و بی تاب حسن بودم اما مجبور بودم به روی خودم نیارم.
رو به لیلا گفتم : لیلا خانم قبر حسن کجاست ؟؟
لیلا گفت : منتظر بودم خودت این و بپرسی اما حسن قبر نداره اصلا جسدی نداشت هرچی گشتن پیداش نشد میگن توی آتیش تصادف سوخت و چیزی ازش نموند
چقدر بد مرده بود و این حقش نبود که قبر نداشته باشه
وارد عمارت شدیم و لیلا رفت به کارش برسه و من و حسین رفتیم سمت اتاقی که دوران بارداریم توش زندگی میکردم
در و که باز کردم تمام خاطراتم واسم مرور شد رفتم و در کمد و باز کردم هنوز لباسامون دست نخورده بودن ، حسین و روی تخت گذاشتم ، رفتم سمت کمد حسن که همیشه وسایل مهمش رو اونجا میذاشت درشو باز کردم و دفتری رو دیدم دفتر و باز کردم و شروع کردم به خوندن:
حسن اینطور نوشته بود ...
امروز غم بزرگی داشتم ، لیلا دختر خوبی هست و من و خیلی دوست داره اما من نمیتونم وجودش رو تحمل کنم اونم مثل خانوادمه ، امروز با لیلا دعوام شد حالم خوش نبود رفتم و توی جنگل قدم میزدم رسیدم به چشمه ی وسط جنگل ، دیدم دختری پاهاشو بالا زده و نشسته توی آب ،غم خاصی توی چهره ش بود یهو سنگ زیر پام تکون خورد و برگشت و من و دید توی چشماش معصومیت خاصی بود ، کافی بود تا برق نگاهش به نگاهم بخوره جوری محو تماشاش شدم که نفهمیدم چطور از جلوی چشمام فرار کرد به خودم که اومدم پشت سرش دویدم تا اینکه رسیدیم به کوچه یی و رفت توی یکی از خونه ها ، از دیدم که پنهون شد انگاری قلبم گرفت ، بدجوری توی فکرم رفته بود خدا میدونه که فهمیدن عشق چقدر سخته ، این دختر بچه با یک نگاه عشق رو توی وجودم شعله ور کرد ...
و بقیه ی داستان ...
وقتی از این همه عشق و علاقه ی حسن به خودم مطمئن شدم ، غصه میخوردم که کاش حسن بود و بیشتر قدر وجودش رو میدونستم ...
توی خودم غرق شده بودم که لیلا در زد ، خیلی تند دفتر و پنهون کردم دوست نداشتم بخونش و دلخور بشه ، آخه بهش مدیون بودم ....
صداش کردم که بیاد داخل ، در و باز کرد و اومد نشست کنارم و گفت : ستاره توی خونتون راحت نبودم مثل اینکه زن عموت راضی نبود من اونجا
قسمت ۴۷
ازین که متوجه رفتار بد زن عموم شده بود خجالت زده شدم سرمو پایین انداختم که گفت : من که از تو دلخور نشدم بیا که میخام یه چیزایی رو بهت بگم باید درست تصمیم بگیری ...
من که نمیدونستم چی میخاد بگه گفتم : چی میخای بگی لیلا جان نگرانم ...
خندید و گفت : نگران نباش شاید خبرای خوبی باشه ...
ادامه داد : وقتی که حسن و پدر مادرش فوت شدن ،از خانوادش فقط حسین موند تمام ارث و میراث خان به حسین رسیده هرچی باشه اون خان زاده س ، و تنها وارث خان و حسن بود ،من میتونستم به عنوان مادر حسین تمام ارث و بفروشم و برم ، اما دوست ندارم این کار و کنم ،،، میخام بهت بگم این خونه و زمین های خان و یک خونه که توی شهر هست همه رو به نام تو زدم چون تو مادر حسین هستی و حسین خیلی کوچیکه که بخایم به نامش بزنم
خاستم مخالفت کنم نمیدونم چرا ولی ته دلم راضی نبودم به این اتفاق که لیلا گفت : اینا مال تو نیست که بخای مخالفت کنی اینا همه مال حسین پس نمیتونی مخالفت کنی ...
تشکر کردم و گفتم :ولی من چطور توی این خونه به این بزرگی زندگی کنم ؟
لیلا گفت : تا چند وقت دیگه خان جدید واسه ده میارن مطمئن باش اونم واسه اینکه خودش و بزرگ نشون بده ممکنه نیاز داشته باشه و این عمارت و ازت بخر ،میتونی بفروشی و بری شهر تا توی رفاه بیشتری باشی ...
لیلا میگفت و نمیدونست که من چطور میتونم قبر پدر و مادرم رو تنها بذارم تصمیم های سختی رو به عهده ی من گذاشته بود ...لیلا گفت : ستاره جان بریم خونتون من وسایلمو بیارم میخام این یک هفته اینجا باشم ، دوست دارم تو هم کنارم باشی میخام روزای آخر خوب حسین و تماشا کنم
بدون حرفی با هم حرکت کردیم سمت خونه توی روستا قدم میزدیم دوتایی سکوت کرده بودیم ،به خونه رسیدیم در زدیم و زن عمو در و باز کرد بدون هیچ حرفی رفتیم توی اتاق وسایلش رو جمع کرد و منم مقداری وسیله واسه این چندروزم برداشتم ، از اتاق زدیم بیرون که زن عمو اومد جلومو گرفت و گفت : کجا میری به سلامتی ؟ از عموت اجازه گرفتی ؟ چمدون جمع کردی کجا بری ؟ عموت بفهمه میکشت
یه ریز گفت و نذاشت من جواب بدم وقتی حرفاش تموم شد رو بهش گفتم : با لیلا خانم میرم چندروزی و عمارت میمونم و برمیگردم نگران نباشین
زن عمو گفت :اما مردم حرف میزنن تو دیگه عروس اون خونه نیستی ...
قسمت ۴۸
با عصبانیت گفتم : تو که میدونی حسن و خانوادش مردن ، اونا رفتن ولی من مادر حسینم نمیتونم تنهاش بذارم تو هم نمیتونی جلومو بگیری
زن عمو که اصلا به روی خودش نیاورد چی گفتم ، گفت : اما علی مراد امشب میخاد بیاد واسه عقد ما چی بهش بگیم؟؟ کی میخان ازینجا برن
؟ اگه رفتن بگو حسین و هم ببرن
پس از تصادف حسن خبر داشت و چیزی نگفت که به اهداف شومش برسه ...
لیلا که تعجب کرده بود گفت : ستاره میخای ازدواج کنی ؟چرا چیزی به من نگفتی ؟ اگه میخای ازدواجکنی من حسین و با خودم میبرم ...
رو به لیلا گفتم : رفتیم عمارت همه چیز و واست میگم
و رو به زن عمو گفتم : بسه دیگه زن عمو خودت میدونی من حسین و انتخاب میکنم برو و به علی مراد بگو من زنش نمیشم
با لیلا راه افتادیم سمت عمارت ، لیلا که تحمل نکرده بود گفت : ستاره اگه میخای ازدواج کنی ازدواج کن ، تو جوونی وقت داری
رو بهش با خنده گفتم : لیلا علی مراد یه پیرمرد که نوه هاش همسن منن ...
لیلا تعجب کرد و گفت : میخاستی با این ازدواج کنی؟؟
_من نمیخاستم عمو و زن عمو خاستن
لیلا خندید و گفت :پس به موقع نجاتت دادیم
_دقیقا
رسیدیم به عمارت وسایل و گذاشتیم و رفتم و چای گذاشتم
لباسای حسین و عوض کردم بهش غذا دادم و مرتبش کردم شروع کردم باهاش بازی کردن توی اتاق میخندیدم و صدامون میپیچید ...
لیلا اومد داخل و لبخند تلخی زد و گفت : اگه من به حسن فشار نمیاوردم شاید الان زنده بود و کنار شما خوش بود ...
رفتم و دستاشو گرفتم و گفتم :اینا همش قسمته نگران نباش حتما جای خوبی داره ، حسن مرد خوبی بود ، الان باید نگران حسین باشیم و آینده ش ، دوس دارم همیشه اگه منم نبودم مراقب حسین باشی..
توی عمارت قدم میزدم ، حس جدیدی داشتم ،اینکه من بعد از این همه اتفاق بتونم مستقل زندگی کنم یا کنار عمو اینا بمونم تصمیم سختی بود ، از یه طرف ترس از تنهایی و از طرف دیگه ترس از اذیت کردن پسرم از طرف زن عمو ...
لیلا با خنده واسه حسین شعر میخوند و باهاش بازی میکرد ، وقتی باهاش بازی میکرد زیاد نمیرفتم سمتشون دوست داشتم این چند روز آخر لیلا کنار حسین بمونه ...
رفتم توی آشپزخونه وشروع کردم غذا پختن ، چه حس خوبی داشت که زن عمو نبود تا توی سرم غر بزنه .
قسمت ۴۹
لیلا و حسین اومدن توی آشپزخونه و کنارهم میگفتیم و شاد بودیم ، رو به لیلا گفتم : تصمیم گرفتم خودم توی عمارت زندگی کنم میخام برای همیشه خودم و پسرم اینجا زندگی کنیم
لیلا خوشحال شد و با ذوق گفت : چقدر خوب خیلی خوشحالم ،ولی شما دو تا تنها اینجا کسی نیست ازتون مراقبت کنه ، خیلی خطرناکه واستون ، اگه بدونن تنها اینجایید شب ها میان و اذیتتون میکنن ...
بهش گفتم :نگران نباش پیغام میفرستم واسه علی اون میاد و کنارم زندگی میکنه و بهش میگم روی زمین ها واسه خودش کار کنه و یه چیزی هم به من و حسین بده.
لیلا با کمی فکر گفت : اینم فکر خوبیه ،من خوشحال میشم اینجوری ، هرموقع بیام ایران میام بهت سر میزنم.
لیلا ادامه داد :ستاره تو خیلی خوبی اگه به قبل برمیگشتم حتما از حسن جدا میشدم تا شما خوشبخت بشین.
ازین همه محبت لیلا خیلی خوشحال شدم و از خدا خاستم که همیشه خوشبختش کنه و عاقبت خوبی داشته باشه.
چند روز به سرعت گذشت و من و لیلا خیلی بهم وابسته شدیم زمان رفتنش رسیده بود لیلا وسایلش رو جمع میکرد و من گریه میکردم
دستی به صورتش میکشیدم و میگفتم :تنها رفیق من بعد از این سال های سخت بعد از حسن تو هستی و امیدم اول تویی بعد حسین پسرم تو مثل خواهر نداشتمی شاید دوباره یک ساعتی درد دل کردیم که لیلا گفت :ستاره وقت تنگه باید دیگه بریم.
منم پاشدم وسایل خودم و حسین رو جمع کردم که تا اومدن علی اونجا باشم ، وسایلمون رو برداشتیم و حرکت کردیم سمت خونه ، از ماشین پیاده شدیم محکم همو بغل کردیم و گریه میکردیم انگاری میخاستیم همو از دست بدیم ، لیلا محکم حسین و بغل کرد و بوش میکرد انگاری میخاستن از بچه ش جداش کنن ، همونطور که توی بغلش بود گفت : ستاره در بزن میخام از خانواده عموت خداحافظی کنم ..
در زدم و صدای کیه کیه ی زن عمو اومد گفتم : منم زن عمو باز کن ...
زن عمو اومد و در و باز کرد گفت : سلام و خاست بره
که لیلا گفت : خانم من دارم میرم میخاستم خدافظی کنم ...
زن عمو چشماش برقی زد و گفت : مراقب خودتون باشین ،حسین و بوس کرد و گفت :حسین کنار شما خوشبخت تره خوشحالم که همراه خودتون میبریدش
و رو به من گفت :ستاره مادر بیا داخل خوشحالم سر عقل اومدی
لیلا سرشو پایین انداخت و گفت : اما حسین قرار کنار مادرش باشه ،نه کنار من.
قسمت ۵۰
لیلا سرشو پایین انداخت و گفت : اما حسین قرار کنار مادرش باشه ،نه کنار من
زن عمو که انگار خبر بدی شنیده باشه گفت : مگه دیونه شدی ستاره ؟ علی مراد گفت فقط بدون بچه قبولت میکنه
من رو به لیلا بدون توجه به حرف زن عمو گفتم : خدا پشت و پناهت من و از خودت بی خبر نذار ، بیا پیشمون و بهمون سر بزن ، من بهت احتیاج دارم.
لیلا صورتمو بوسید و دست حسین و بوسید و سوار شد و رفت.
زن عمو گفت : مگه با تو نیستم دیونه شدی میخای عموت عصبانی بشه ؟
تیز نگاهش کردم و گفتم : این تصمیم به عهده ی من هست نه شما ، فعلا حوصله ی بحث کردن ندارم بریم داخل
ایستاد ج
لوی در و گفت : پررو شدی ، زبون در آوردی بااین بچه راهت نمیدم.
نگاهش کردم گفتم : تو نباید واسه من تصمیم بگیری که اینجا بمونم یا نه ، این منم که میگم کی اینجا بمونه ،اگه نمیدونی بدون سند تمام زمینایی که خان داده بود واسه عمو باشه الان به اسم منه ، فقط یک هفته پیش شمام و بعدش واسه همیشه ازینجا میرم ، اگر به بچه م آسیبی برسونی از اون زمینا دیگه خبری نیست.
زن عمو که انگار کلی سوال توی ذهنش بود رو کنار زدم و رفتم داخل.
رفتم و توی اتاق نشستم باید هرچی زودتر به علی خبر میدادم که بیاد باید نامه یی مینوشتم و واسش میفرستادم.
نامه رو نوشتم و پاشدم برم بیرون ترسیدم گفتم زن عمو دعوام میکنه اما دیدم نه اصلا کاری باهام نداره ، رفتم و نامه رو دادم به یکی از اهالی ده که هرروز میره شهر و میاد، بهش گفتم نامه رو دادی بمون جوابش و بگیر و برام بیار ... لیلا یه مقدار پول توی دستم گذاشته بود که یکم از اون رو به عمو رحمان دادم و گفتم حتما جوابش رو بیار واسم.
عمو رحمان رفت و من منتظر جواب علی بودم ، شاید علی اصلا قبول نمیکرد که بیاد و ده زندگی کنه ولی امیدوار بودم بیاد وگرن مجبور بودم زندگی کنار زن عمو رو تحمل کنم ، وقت ناهار رسیده بود و اصلا اشتها نداشتم حتی زن عمو نیومد صدام بزنه واسه اینکه ناهار بپزم ، داشتم به همین چیزا فکر میکردم که دراتاقم باز شد و زن عمو با یه سینی توی دستش توی در ظاهر شد تعجب کردم از رفتارش ،سینی و گذاشت و گفت : بخور ستاره مادر از صبح که اومدی چیزی نخوردی میخای بده حسین و نگه دارم تو با خیال راحت غذاتو بخور ..
قسمت ۵۱
اومد و کنارم نشست و حسین و بغل کرد و بوسش میکرد و باهاش بازی میکرد منم به احترام زن عمو شروع کردم به خوردن که زن عمو گفت : ستاره مادر یعنی همه ی ارث خان به تو رسیده ؟
رو بهش گفتم : فرقی داره ؟
گفت : آره تو زن تنهایی نمیتونی ازون همه ارث مراقبت کنی ،بیا و بده دست عموت ازشون مراقبت کنه ...
تازه علت محبتش رو فهمیده بودم دست از غذا خوردن کشیدم و گفتم : زن عمو تمام اون ارث سهم حسین منه و مال خودشه دست کسی هم نمیدم ، خودم مراقبشم فقط گفتم بهتون که اگه حسین و اذیت کنین همون زمین ها رو هم ازتون میگیرم ...
زن عمو که انگاری عصبانی شد گفت : تو بچه یی توانایی نگهداری زمین ها رو نداری تازه تو اینجا زندگی میکنی نمیخای خرج خودتم بدی حداقل از زمینا میدی عموت روشون کار میکنه خرجتو میده ...
رو به زن عمو گفتم : مگه قرار من اینجا زندگی کنم؟ من فقط تا اومدن علی صبر میکنم و بعدش از اینجا میرم
زن عمو که بازم درگیر سوالاش شده بود گفت : میخای ازینجا بری و کجا زندگی کنی؟
تو چشماش خیره شدم و گفتم : با پسرم میریم و توی عمارت پسرم زندگی میکنیم
برای لحظه یی یاد مرگ مامانم افتادم که چطوری نذاشتن همو ببینیم حتی لحظه ی آخر دیدن مامانم داره دق میکنه اما نذاشتن برای لحظه ی آخر دخترش رو ببینه ، بد کینه شون تو دلم بود اما باعث نمیشد بهشون بی احترامی کنم اونا بدجنس بودن اما پدر مادر من چیز دیگه یی رو یاد من دادن ...
زن عمو که چشماش برق زد گفت : عمارت ؟یعنی اونم به تو رسیده؟
گفتم : نه زن عمو همش مال حسینمه ...
لبخند بدجنسی زد و گفت : پس قرار اونجا زندگی کنیم ؟
گفتم : نه زن عمو ، قرار من و حسین اونجا زندگی کنیم میخام واسه همیشه از پیشتون برم که راحت بشین ...
زن عمو گفت : ولی تو تنها چطور میخای اونجا زندگی کنی؟
گفتم : فکر اونجاشم میکنم
گفت :ولی عموت اجازه نمیده
رو بهش گفتم : عمو؟ مگه عمو هم حقی داره ؟ اون حتی جوری میره و میاد که چشمش به چشم من نخوره
توی دلم گفتم نمیدونم از خجالته و شرم یا از پررویی که این کار و میکنه یاد رفتاری که با مادرم داشت میفتادم و بیشتر ترغیب میشدم که ازشون جدا بشم.
زن عمو گفت : عموت بزرگت کرده نباید ازش دلخور باشی ..
قسمت ۵۲
زن عمو گفت : عموت بزرگت کرده نباید ازش دلخور باشی ...
ازین همه حقارت زن عمو حالم بهم خورد ،یعنی حاضر بود برای پول هر چیزی رو تحمل کنه اما من دیگه راضی نبودم کنارشون باشم ،مخصوصا الان که توانایی انجام این کار و مستقل شدن رو داشتم ...
تا عصر که منتظر جواب علی بودم انگاری چند سال طول کشید ، همش منتظر بودم عمو رحمن بیاد که برم و جواب و ازش بگیرم ...
دیگه نزدیکای غروب شده بود و رفتم سر کوچه منتظر عمو رحمن بودم ، از دور دیدم که داره میاد ، حرکت کردم به سمتش ، به عمو رحمن سلام کردم و گفتم : سلام عمو خوبی ؟ اومدی؟ چی شد؟ علی و دیدی ؟ چی گفت ؟
عمو رحمن خندید و گفت: دخترم اجازه بده یکی یکی سوالاتو بپرس
نامه یی سمتم گرفت و گفت : این از نامه ت ، بعدشم علی آقا گفت بهت بگم نگران هیچی نباش همیشه کنارته ...
تند تند از عمو رحمن تشکر کردم و رفتم خونه ، رفتم توی اتاق ، حسین با وسایلش بازی میکرد ، رفتم یه گوشه نشستم و نامه رو باز کردم :
سلام خواهر عزیزم
خیلی خوشحال شدم که به فکر برادرت بودی و نامه دادی بهش ، من تا همیشه کنارتم ، تا آخر هفته میام پیشت و تصمیم میگیریم که چیکار کنیم ،این چند روز مراقب خودت باش تا بیام ...
دوست دار تو برادرت علی
خوشحال بودم از اینکه علی راضی بود ، رفتم و یکم با حسین بازی کردم ، سعی میکردم با زن عمو رو در رو نشم ، نمیخاستم با دیدنش دلم به حالش بسوزه یا گول حرفاشو بخورم ، دیگه آخرای هفده سالگیم بود و کلی تجربه داشتم و بزرگ شده بودم ...
یک هفته به سختی گذشت و اخر هفته شد و علی قرار بود برسه ، پاشدم ناهار پختم ،خیلی خوشحال بودم ، حسین و کنارم گذاشتم و بازی میکرد با عشق نگاهش میکردم ،دلم برای لیلا تنگ شده بود حسین و میدیدم یاد اون میفتادم ، از نبود حسن اذیت میشدم اما بعد از اینکه حسین و ازم گرفتن و اونم رفت و نبود تونستم به نبودش عادت کنم ... داشتم غذا رو میپختم که صدای در اومد ، زن عمو در و باز کرد و صدای علی اومد ، خیلی خوشحال شدم از اومدنش اما وقتی توی در ایستادم به جز علی ، رضا و سمانه هم همراهش بودن ، سمانه نگاهش که به من افتاد با ذوق و خنده اومد سمتم ....
قسمت ۵۳
سمانه نگاهش به من افتاد و با ذوق و خنده اومد سمتم ، من که خوشحال بودم از دیدنشون حتما اومدن دیدن من ،سمانه بغلم کرد و روبوسی کردیم گفت :سلام ستاره جان خوبی؟ چند وقتی بود ندیدمت دلم واست تنگ شده بود ...
گفتم : سلام عزیزم خوشحالم میبینمت ...
رضا اومد و سلام کرد اصلا دوس نداشتم حتی توی بغلش برم ،اما علی که اومد رفتم و توی بغلش و محکم بوسش میکردم علی گفت : نکن دختر چه کاریه آخه ؟ نمیخام فرار کنم که ...
من خنده م گرفت د
ستش و گرفتم و گفتم :
بریم اتاق کارت دارم ...
میخاستیم بریم که صدای رضا میخکوبم کرد : یعنی فقط علی برادرته با من کاری نداری ؟
تعجب کردم که با من حرف زد ، رو بهش گفتم : شما جای خود دارید ، اما با علی کار خصوصی دارم...
دست علی و گرفتم و رفتیم توی اتاق ، علی گفت : ستاره اونم برادرمونه چرا اینجوری رفتار میکنی ؟ انقدد خوشحال شد که گفتم ارث خان بهت رسیده و حسین اومد پیشت ،خوشحال شد و گفت ماهم میایم که همه با هم زندگی کنیم ،،،رفتارت درست نبود ها برادر بزرگترمونه ...
من که اخم کردم گفتم : تو از هیچی خبر نداری علی پس لطفا حمایتش نکن ، الانم بوی پول و ارث بهش رسیده پاشد اومد ، گفتم سمانه چقدر مهربون شده...
علی اخم کرد :هرچی هست باید به منم بگی وگرن من نمیام باهات زندگی کنم ...
توی خودم موندم که بهش بگم یا نه ، دو دل بودم دوس نداشتم از رضا کینه به دل بگیره به واسه ی همین بهش گفتم : یعنی اگه رضااینا بیان تو هم راضی هستی؟؟؟
علی خندید وگفت : قربون دل مهربونت بشم آره دوس دارم همه باهم باشیم ولی اگه تو راضی نباشی نه نمیخام ...
گفتم : نه عیبی نداره ،ولی من میدونم مامان رضا رو نبخشیده
علی گفت : یه روزی که تونستی بهم بگو چی شده میدونم الان دوس نداری بگی
ازین همه مرد بودن علی خوشحال شدم خیلی ذوق کردم که داداشم مثل یه مرد بار اومد ،،،
داشتیم حرف میزدیم که زن عمو اومد داخل حسین توی بغلش بود ، خنده م گرفت : راست میگفتن پول سنگ و هم آب میکنه ، منم گذاشتم به حال خودش بمونه ، رضا و سمانه هم پشت سرش اومدن داخل ،همه توی اتاق بودیم که برای اولین بار بعد از چندین ماه عمو اومد داخل رو به هممون گفت : میبینم جمعتون جمعه فقط سعید من و نیاوردین ..
قسمت ۵۴
من حتی نگاهش نکردم ، ادامه داد : کاش سعید هم میاوردین خیلی خوب میشد
برای لحظه یی از این که مامانم قربانی بدجنسی عمو و زن عمو شد حالم بهم خورد دویدم و رفتم توی حیاط در و باز کردم و رفتم توی کوچه اول صبح بود و خلوت قدم زدم سمت جنگل حس میکردم کسی پشت سرمه اما اهمیت ندادم ، رفتم و رسیدم به چشمه یی که اولین بار حسن رو دیدم دقیقا همونجا نشستم و پامو توی آب گذاشتم نمیدونم چرا حس میکردم یکی داره نگاهم میکنه اما هرچی اطراف و نگاه میکردم هیچ خبری نبود.
دیگه هوا داشت سرد میشد و افتاب غروب کرده بود نمیدونم چند ساعت اونجا نشسته بودم پاشدم و رفتم سمت خونه تصمیم گرفتم همین امشب وسایلمون و جمع کنیم و بریم عمارت ، به خونه رسیدم در زدم علی که در و باز کرد کشیده ی محکمی زد زیر گوشم و گفت : الان مادر شدی درست ، بیوه شدی درست ، میگی بزرگ شدی و تجربه داری درست اما دلیل نمیشه یه دفعه بدون خبر بری و چند ساعت برنگردی جایی نبود که نگردیم دنبالت کجا بودی ؟؟
شوکه نگاهش کردم وچشمام پر اشک بود که گفتم :دلم برای مامان تنگ شد رفتم و سر از جنگل در آوردم ببخشید نگران شدی داداش ...
سرمو پایین انداختم ...
علی گفت :ببخش ستاره خیلی نگرانت شدم دوست ندارم اینجوری بری و اجازه بدی بقیه حرفایی پشت سرت بزنن ...
گفتم : چشم ، داداش علی یه چیزی ازت میخام ؟
گفت : بگو جونم
گفتم : میشه امشب وسایلمون و جمع کنیم و بریم دیگه نمیتونم اینجا باشم نمیتونم عمو رو تحمل کنم
علی گفت : ستاره نمیدونم تو دلت چیه که نمیگی باشه میریم ولی رفتیم اونجا باید همه چیز و بهم بگی
گفتم :باشه شاید واست خوشایند نباشه ولی حالا که اصرار میکنی چشم میگم
رفتیم داخل علی رو به سمانه و رضا گفت : وسایلتون و جمع کنین امشب میریم عمارت برای همیشه ...
رضا گفت : علی ما فردا باید برگردیم شهر و وسایلمون رو بیاریم امشب اینجا میمونیم و وسایل و که آوردیم میایم
منم شونه ای بالا انداختم و اصلا واسم مهم نبود ...
من و علی وسایلمون و جمع کردیم من حسین و بغل کردم و علی وسایل و گرفت دستش چیز زیادی نداشتیم اونجا همه چیز بود برای زندگی ...
دل کندن ازین خونه سخت نبود خاطرات خوبم کم بود و خاطرات بد زیاد و عمیق
قسمت ۵۵
دل کندن ازین خونه سخت نبود خاطرات خوبم کم بود و خاطرات بد زیاد و عمیق ...
از عمو و زن عمو سرسری خداحافظی گرفتم و با علی رفتیم سمت خونه هوا تاریک بود فقط صدای پاهامون شنیده میشد ، یک لحظه فکر کردم سایه یی دیدم برگشتم و دیدم چیزی نیست ...
به علی گفتم : تو هم متوجه سایه شدی
علی گفت : خیالاتی شدی ستاره
بالاخره رسیدیم خونه وسایل و چیدیم من و حسین توی اتاق خودمون بودیم و اتاق کنار و به علی دادم و دور ترین اتاق و واسه رضا و سمانه در نظر گرفتم ...
شب بود و وقت خواب حسین و بغل کردم و خوابیدم حسینم خیلی پسر آرومی بود و زیاد گریه نمیکرد عشق میکردم که کنارم بود حس میکردم حسن کنارمه.
صبح شده بود با نور آفتاب بیدار شدم ، حسین خواب بود پاشدم و رفتم حمام و لباسامو عوض کردم لباسایی که حسن واسم خرید و پوشیدم مثل خانمای شهری شده بودم خیلی دوس داشتم اینجوری راحت تر بودم و تمیزتر ، وقتی او
مدم علی بیدار شده بود وقتی متوجه من شد گفت : چقدر این لباسا بهت میاد مال کیه ؟
رو بهش گفتم : قبلا حسن واسم خریده بود.
علی رو بهم گفت :وقت نشد که بگم چقدر از مردن حسن ناراحت شدم ، میدونم خیلی همو دوس داشتین کاش زنده بود و میدید خانمش چقدر قوی تر شده
....
چند روزی گذشت ، در میزدن علی رفت و در باز کرد ، رضا بود و سمانه اومده بودن با وسایلشون حسین و بغل کردم و رفتم و بهشون خوش آمد گفتم سمانه نگاهی به لباسام انداخت و تشکر کرد و رو به علی گفت : کدوم اتاق وسایلمون و بذاریم ؟ علی اتاق و نشونشون داد ،رفتم توی اتاقم ، اینجا خونه ی حسینم بود باید میدونستن که اینجا سهم اونا نیست و باید به فکر خودشون باشن ، نمیدونم چطوری اونقدر جدی و محکم شدم انگشتر عقیقی که حسن خریده بود واسم توی کمدش بود کردم انگشتم حس کردم دیگه باید از حسینم حراست کنم ، گذاشتم تا استراحت کنن
وقت شام رسیده بود همه روی میز نشسته بودیم سمانه غذا پخته بود و شروع کردیم به خوردن من بالا نشسته م و حسین بغلم بود علی هم سمت دیگه ی میز نشسته بود ، و سمانه و رضا کنار هم ، وقتی غذا خوردن خاستن میز و جمع کنن که رو بهشون گفتم : بشینین کارتون دارم ...
قسمت ۵۶
نشستن و نگاهی بهم کردن به رضا و علی نگاهی کردم گفتم : شما برادرای بزرگ منین اما اتفاق هایی افتاد که شاید مثل قبل کنار هم نباشیم ، این خونه و زمین ها همه مال حسین و در آینده به اسم حسینم میشه ، زمین هایی که عمو کار میکرد واسه خودش باشه ، اما شماها ، زمین ها رو تا زمانی که حسینم عاقل بشه دست شماها میدم روشون کار کنین پول جمع کنین اجاره زمین و واسه خرج من و حسین بدین و بقیه ش واسه خودتون میتونین کلی پول جمع کنین زمین ها کم نیستن ، فعلا اینجا همه باهم زندگی میکنیم من و سمانه توی خونه هستیم ...
رضا و علی تشکر کردن سمانه گفت : ممنونم ستاره جان ...
گفتم دیگه حرفام تموم شد ،امیدوارم که دل همو نشکونیم ...
بااین حرفم سمانه و رضا سرشون وپایین انداختن و علی اخم ریزی کرد ، حسین و بغل کردم و رفتم توی اتاقم و نشستم روی تختم حسین و خوابوندم و رفتم سروقت کمدم و وسایل و مرتب کردم ، چراغا خاموش شدن فهمیدم همه خوابیدن ، فقط من بیدار بودم داشتم لباسای حسن ومرتب میکردم و فکر میکردم که باز هم همون سایه رو پشت پنجره دیدم از ترس نمیدونستم چیکار کنم همه هم خواب بودن ، چند لحظه پشت پنجره موند و بعد رفت ،نفس عمیقی کشیدم که در اتاق زده شد و بعدش باز شد از ترس قلبم ایستاد اما چهره ی علی توی در پیدا شد ، اومد داخل و گفت : چرا ترسیدی ؟
چیزی نگفتم نخاستم بترسه ، گفتم : هیچی توی فکر بودم
علی گفت : ستاره میشه بگی چه اتفاقی افتاده که اینجوری میکنی ؟؟
رو بهش گفتم :علی کاش نمیخاستی که تعریف کنم اما حالا که اصرار میکنی میگم
و تمام ماجرا رو از بعد از مرگ بابا تا چشم بد عمو به مامان و تا مرگ مامان همه رو واسش تعریف کردم ...
وقتی نگاهم به علی افتاد ازش ترسیدم چهره ش از خشم و غم پر شده بود...علی پاشد و از اتاق رفت بیرون دعا میکردم که کاری نکنه
صبح زود وقتی بیدار شدم اول حسین و چک کردم دیدم خوابه رفتم توی سالن دیدم علی روی مبل خوابش برده ، رفتم و پتو کشیدم روش که سردش نشه ...
زندگی جدیدم شروع شده بود توی این سن سه تا زندگی و تجربه کردم ، زندگی با خانوادم ، زندگی با حسن ، زندگی بدون حسن و تنها ..
قسمت ۵۷
چند هفته یی گذشته بود و زندگی همینطور خسته کننده بود و نمیدونم اگه حسین و نداشتم چیکار میکردم ، با سمانه دیگه مثل قبل نبودم و خودش هم متوجه شده بود و زیاد پیشم نمیومد ، علی و رضا هم بعد از دعوای سختی که سر مادرم و اتفاقات کردن با پا در میونی من اشتی کردن و باهم روی زمین ها کار میکردن ...
یه روز که سمانه داشت غذا میپخت و من دور حسین بودم صدای در اومد ، سمانه رفت در و باز کرد صدای چند تا مرد میومد وقتی رفتم توی حیاط علی و رضا رو دیدم و سعید که کنارشون بود و اومدن داخل ، تعجب کردم سعید اینجا چیکار میکرد ، اومده بود واسه چی ...
سعید اومد نزدیکم و سلام کرد و حسین از بغلم گرفت و گفت :ستاره خانم چه پسری داری ، خداحفظش کنه
تشکری کردم و گفتم : ممنون لطف دارین پسر عمو بفرمایید داخل ،،
سعید اومد و روی مبل نشست ، دقیقا روبروم گفت : حالا ما غریبه شدیم ستاره خانم ، باید نفر آخر همه چیز و بفهمیم ؟
سمانه پاشد و گفت :من میرم چای بیارم
علی هم گفت : ما سر زمین کارگرا رو تنها گذاشتیم میریم و میایم و رو به سعید گفت: شما ناهار اینجایی دیگه اومدیم جایی نری ها ...
سعید گفت : باشه حتما برید به سلامت
وقتی تنها شدیم متوجه نگاه های خیره ی سعید روی خودم میشدم ، اما اصلا به روی خودم نیاوردم و از هر دری صحبت میکردم ...
سعید گفت : ستاره ؟
گفتم :بله
گفت : معذرت میخام که توی این اتفاق های بد کنارت نبودم ، کاش میدونستم و هیچوقت اجازه نمیدادم مامانم این کار و کنه ...
سرش و پایین انداخته بود که گفتم :ناراحت نباش پسر عمو ، من به زور زن حسن شدم اما یک سالی که کنارش بودم بهترین سال زندگیم بود و خاطراتش واسه بقیه ی عمرم کافیه ...
سعید که معلوم بود ناراحت شد خاست چیزی بگه که سمانه اومد داخل و گفت :اقا سعید خوش اومدین
شماهم برگردین ده ، به نظرم ده بهتر از شهر
سعید نگاهی بهم انداخت و گفت : شاید همین روزا برگردم و واسه همیشه توی ده باشم یا هم بیام اینجا و چیزی که میخام رو بردارم و واسه همیشه ببرم شهر
سمانه که متوجه حرفای سعید نشد شونه یی بالا انداخت و نشست ...
اما من دقیقا متوجه میشدم منظورش چیه اما اصلا به روی خودم نمیاوردم...
بااینکه قبل از حسن عاشق سعید بودم ولی الان ته دلم جایی برای کسی نداشتم و فقط به پسرم فکر میکردم ...
قسمت ۵۸
حسین شروع به گریه کردن از صبح که سعید اومده بود شروع کرده بود بی تابی میکرد ، تعجب کرده بودم پسرم همیشه آروم بود و اصلا اینجوری نمیشد ، از سعید معذرت خواهی کردم و حسین و بغل کردم و آرومش میکردم و راه افتادم سمت اتاق ، همین که داخل اتاق شدیم در و بستم و حسین و گذاشتم توی گهواره ش و تابش دادم تا خوابید ...
دستم به گهواره بود و توی فکر بودم
که سعید در زد و گفت :ستاره میتونم بیام داخل ؟
گفتم : بفرمایید
سعید اومد داخل و کلافه گفت : ستاره چرا ازم فرار میکنی ؟ میخام باهات حرف بزنم
گفتم : چرا فرار کنم ؟بفرما پسر عمو چیزی میخاستی بگی ؟
سعید سرش و پایین انداخت و گفت : میدونی که از بچگی همیشه هواتو داشتم ، همیشه مراقبت بودم ، من اینجا نبودم وقتی برگشتم خونه دیدم نیستی ، جریان و که پرسیدم وقتی بهم گفتن داشتم دیونه میشدم ، میگفتم به زور شوهرش دادین وگرن من میدونم ستاره هم من و دوست داره ، اما مامانم گفت عاشق شدین و با عشق با حسن ازدواج کردی ، هرچی از زن عمو میپرسیدم هم چیزی بهم نمیگفت ..
خیلی عصبانی شدم از دروغ زن عمو ولی واسم مهم نبود هرچی بود عاشق حسن شده بودم ، سرم پایین بود که دیدم سعید اومد و نزدیکم ایستاد ، صدام کرد :ستاره نگام کن
وقتی نگاهش کردم توی چشماش زل زدم برای چند لحظه تمام خاطرات بچگیمون اومد جلوی چشام ، نفسم حبس شده بود ، سعید توی یک لحظه بغلم کرد و محکم به خودش فشارم میداد ، انگاری برق گرفته بودم نفهمیدم چی شد ، کنارش زدم و گفتم : آقا سعید بار آخرتون باشه این کار و میکنین ، من یک مادر و یک همسرم ، من حتی فکر کردن به کسی غیر از حسن رو خیانت حساب میکنم ،و الان به جز حسن کسی و توی دلم ندارم ، ازعصبانیت فکم منقبض شده بود ...
در و باز کردمو گفتم : به عنوان مهمانم در خدمتتون هستم غیر از این باشه نمیخام اینجا باشید..
حسن نگاهم کرد و گفت اما من نمیخاس.. نذاشتم حرفش تموم بشه و بهش گفتم : توضیح لازم نیست بفرمایید ...
سعید رفت بیرون منم تا موقع ناهار توی اتاق موندم ، سمانه اومد و گفت ناهار آماده س رفتم بیرون دیدم رضا و علی هم اومدن و همه جمع شدن ، تمام مدت ناهار سعید نگاهم نکرد و آروم بود خوشحال بودم که به خودم اومدم و اتفاق بدتری نیفتاد...
قسمت ۵۹
فردای اون روز سعید خداحافظی کرد و برگشت شهر اما گفت که من و فراموش نمیکنه و یه بار دیگه نمیخاد از دستم بده منم جوابش رو ندادم ،،،
طی چند ماه سعید بار ها اومد و رفت و هربار با ابراز علاقه و کادوهای مختلف میومد هربار من یه جور دلشو میشکوندم که فراموشم کنه اما شدنی نبود همه میگفتن قبول کن سعید پسر عمومونه فامیله مراقبته دوستت داره اما من قبول نمیکردم میگفتم حس میکنم حسن زنده ست و همیشه کنارمه اما همه بهم میگفتن توهمی شدم همیشه حس میکردم هرجا میرم سایه یی دنبالم میاد یکی همیشه داره نگاهم میکنه ،میگفتن دیونه و خیالاتی شدم ..
سه سال از زندگیم همینجوری گذشته بود و سعید هنوز فراموش نکرده بود و اصرار به ازدواج با من داشت ، حسینم دیگه چهار سالش شده بود و میتونست از خودش نگهداری کنه حسینم هرچی بزرگتر که میشد بیشار شبیه حسن میشد ، و من با دیدنش بیشتر یاد حسن میفتادم ، چند مدتی شده بود که دیگه خبری از سایه ی همراهم نبود انگاری بهش عادت کرده بودم و نگرانش بودم ، نمیدونم چرا ولی بهش وابسته بودم وقتی که بودش مطمئن بودم که هیچ اتفاقی واسم نمیفته ، اما الان که نبودش نگرانش شده بودم ، دیگه تحمل روستا رو نداشتم رضا و سمانه حسابی از زمین ها درآمد داشتن و یه خونه توی شهر واسه خودشون خریدن ، علی هم هنوز کنارم بود اما حس کردم که اونم دیگه نمیتونه اینجوری دووم بیاره ، یه روز عصر علی رو صدا زدم و گفتم :علی جان داداش بیا کنارم ،علی اومد و گفت : بفرما ستاره جانم ،این چند سال که من و علی کنار هم زندگی کردیم عشق و علاقه ی خواهر برادریمون بیشتر شده بود ، روبهش گفتم : علی من دیگه از برگشتن حسن ناامید شدم همیشه فکر میکردم که قرار برگرد پیشم ،اما الان دیدم انتظارم الکیه ، ازت میخام که زمین ها رو بفروشی و بریم شهر خونه بخریم ، اونجا تو بهتر میتونی پیشرفت کنی ، حسین هم میتونه درس بخونه و زندگی خوبی داشته باشه ،منم میتونم خودمو سرگرم کنم ، اینجا خسته شدم دیگه
علی که انگاری خوشحال شد گفت :بار ها خاستم اینو بهت بگم اما دلم نمیومد بهت بگم ، واسه ی همین صبر میکردم خوشحالم از تصمیمت ، اون شب من و علی و حسین توی حیاط عمارت جشن سه نفره یی گرفتم توی حوض حیاط میوه ریختیم و کباب کردیم و میخندیدیم اما ته دلم دنبال اون سایه میگشتم ..
قسمت ۶۰
فردای اون روز علی رفت و خیلی سریع زمین ها رو فروخت و رفت شهر خونه بخره چند روز توی عمارت تنها بودیم و میترسیدم بعد از چند سال اولین بار بود تنها شدیم و بعد از چند روز علی اومد که من و حسین و هم ببره ، وقتی اومد با خوشحالی رفتم سمتش و گفتم : خوش اومدی داداش علی حسین با زبون شیرینش دوید سمت علی و گفت :دایی علی چرا ما رو تنها گذاشتی دلم واست تنگ شد ، علی حسین و بغل کرد و بوسید و گفت :دیگه تنهاتون نمیذارم
...
وسایلمون رو جمع کردیم که فردا صبح زود با عمو رحمن بریم سمت شهر ، وقتی میخاستیم از روستا بریم قبلش سری به خاک مامان و بابام زدم و تا تونستم گریه کردم خیلی دلم واسشون تنگ شده بود ، سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
،این چند سال حتی یک بار دیدن عمو و زن عمو نرفتم دوست نداشتم ببینمشون ، همیشه مادرم جلوی چشمم بود .
اولین بار بود که میخاستم شهر و ببینم ، استرس و هیجان با هم افتاده بود به جونم ، چقدر راه طولانی بود ، قبلا با حسن سوار ماشین شده بودم و عادت داشتم ، ولی این دفعه دیگه حالت تهوع نداشتم ، از دور که پیچ جاده ها تموم شد شهر هم مشخص شد ، چقدر متفاوت بود با روستا ، خونه ها در هم ، همه چیز شلوغ بود ، وارد شهر که شدیم ، مردم واسه همه کاری عجله داشتن ، هرکسی یه کاری انجام میداد ، خبری از درخت و زمین های کشاورزی نبود ، ماشین توی چند کوچه یی پیچید تا به کوچه یی رسیدم و ماشین و نگه داشت ترسیدم یعنی علی اینجا خونه گرفته بود واسه زندگیمون .
رومو کردم سمت علی و گفتم : علی، داداش ، اینجا رو گرفتی واسه زندگیمون ؟
علی گفت : حالا بیا بریم حتما خوشت میاد ...
حسین و بغل کردم و رفتیم سمت خونه ، علی کلید و چرخوند و در باز کرد وقتی رفتم داخل خیلی خوشم اومد ،یه حیاط بزرگ که از در ورودی پله میخورد و میرفت پایین ، توی حیاطش یه حوض بزرگ بود که توش آب بود و چند تا ماهی قرمز حسین و زمین گذاشتم و خودم رفتم سمت حیاط ، دور تا دور حیاط پیچک دیوار ها رو پوشونده بود و از چهار طرف حیاط دو تا درخت بزرگ سر به آسمون کشیده بود ، آخر حیاط هم خونه ی قشنگی با شیشه های رنگی بود که ایوونش فرش شده بود ، منتظر بودم تا علی بیاد و ببینم این وسایل و از کجا آورد رفتم و یکی یکی در اتاق ها رو باز میکردم تمام وسایل کامل چیده شده بود توی خونه ..
#رمان_کده_ستاره
🌺🌿🌺 پندانه ای جالب و خواندنی
✍ فکر نکن بهتر از خدا، میتوانی خدایی کنی
🔹یک روز، کشاورزی از خدا خواهش کرد:
لطفاً اجازه بده من بر طبیعت حکمرانی کنم، برای اینکه محصولاتم بتواند پربارتر باشد.
🔸خداوند موافقت کرد.
🔹وقتی کشاورز باران خواست، باران بارید. وقتی تقاضای خورشید درخشان زیبا داشت، مستقیم میتابید. هر آبوهوایی درخواست کرد، اجابت شد.
🔸جز اینکه موقع برداشت محصول وقتی دید تلاشهایش طبق انتظارش ثروت زیادی به بار نیاورده است، غافلگیر شد.
🔹از خدا پرسید:
چرا برنامهریزیام شکست خورد؟
🔸خداوند پاسخ داد:
تو چیزهایی را خواستی که خود میخواستی، نه چیزی که به آن نیاز بود.
🔹هرگز درخواست طوفان نکردی که برای تمیزکردن محصول واجب است. طوفان پرندهها و حیواناتی که محصول را نابود میکنند دور نگه میدارد و از آلودگیهایی که آنها را از بین میبرد، پاک میکند.
🔸ما هیچوقت نمیدانیم حادثهای نعمت است یا بدبیاری.
پس بهتر است به این یکی یا آن یکی نچسبیم و نه برای یکی خوشحال و نه برای دیگری افسوس بخوریم.
🔹واقعیت همیشه در چشم ناظر است. یادت باشد هوش (عقل) تصویر کامل را ندارد. فقط بابت هرچه سر راهت قرار میگیرد بگو «متشکرم» و رها کن.
🔸برنامههای جهان همیشه کامل هستند و چیزی به نام خوشبختی یا بدبختی وجود ندارد.
🍃🌺 #خنده_انلاین 🌺🍃
@khandeon
CQACAgQAAxkBAAEIo2xjwQKEu3zzGxt7eKGfC1vagbj1lAAC6g0AAnGJCVIquQJvD8ePSC0E.mp3
2.77M
🎻#ممنون🙏
🎙#گرشا_رضایی
🍃🌺 #خنده_انلاین 🌺🍃
@khandeon