قسمت ۵۶
نشستن و نگاهی بهم کردن به رضا و علی نگاهی کردم گفتم : شما برادرای بزرگ منین اما اتفاق هایی افتاد که شاید مثل قبل کنار هم نباشیم ، این خونه و زمین ها همه مال حسین و در آینده به اسم حسینم میشه ، زمین هایی که عمو کار میکرد واسه خودش باشه ، اما شماها ، زمین ها رو تا زمانی که حسینم عاقل بشه دست شماها میدم روشون کار کنین پول جمع کنین اجاره زمین و واسه خرج من و حسین بدین و بقیه ش واسه خودتون میتونین کلی پول جمع کنین زمین ها کم نیستن ، فعلا اینجا همه باهم زندگی میکنیم من و سمانه توی خونه هستیم ...
رضا و علی تشکر کردن سمانه گفت : ممنونم ستاره جان ...
گفتم دیگه حرفام تموم شد ،امیدوارم که دل همو نشکونیم ...
بااین حرفم سمانه و رضا سرشون وپایین انداختن و علی اخم ریزی کرد ، حسین و بغل کردم و رفتم توی اتاقم و نشستم روی تختم حسین و خوابوندم و رفتم سروقت کمدم و وسایل و مرتب کردم ، چراغا خاموش شدن فهمیدم همه خوابیدن ، فقط من بیدار بودم داشتم لباسای حسن ومرتب میکردم و فکر میکردم که باز هم همون سایه رو پشت پنجره دیدم از ترس نمیدونستم چیکار کنم همه هم خواب بودن ، چند لحظه پشت پنجره موند و بعد رفت ،نفس عمیقی کشیدم که در اتاق زده شد و بعدش باز شد از ترس قلبم ایستاد اما چهره ی علی توی در پیدا شد ، اومد داخل و گفت : چرا ترسیدی ؟
چیزی نگفتم نخاستم بترسه ، گفتم : هیچی توی فکر بودم
علی گفت : ستاره میشه بگی چه اتفاقی افتاده که اینجوری میکنی ؟؟
رو بهش گفتم :علی کاش نمیخاستی که تعریف کنم اما حالا که اصرار میکنی میگم
و تمام ماجرا رو از بعد از مرگ بابا تا چشم بد عمو به مامان و تا مرگ مامان همه رو واسش تعریف کردم ...
وقتی نگاهم به علی افتاد ازش ترسیدم چهره ش از خشم و غم پر شده بود...علی پاشد و از اتاق رفت بیرون دعا میکردم که کاری نکنه
صبح زود وقتی بیدار شدم اول حسین و چک کردم دیدم خوابه رفتم توی سالن دیدم علی روی مبل خوابش برده ، رفتم و پتو کشیدم روش که سردش نشه ...
زندگی جدیدم شروع شده بود توی این سن سه تا زندگی و تجربه کردم ، زندگی با خانوادم ، زندگی با حسن ، زندگی بدون حسن و تنها ..
قسمت ۵۷
چند هفته یی گذشته بود و زندگی همینطور خسته کننده بود و نمیدونم اگه حسین و نداشتم چیکار میکردم ، با سمانه دیگه مثل قبل نبودم و خودش هم متوجه شده بود و زیاد پیشم نمیومد ، علی و رضا هم بعد از دعوای سختی که سر مادرم و اتفاقات کردن با پا در میونی من اشتی کردن و باهم روی زمین ها کار میکردن ...
یه روز که سمانه داشت غذا میپخت و من دور حسین بودم صدای در اومد ، سمانه رفت در و باز کرد صدای چند تا مرد میومد وقتی رفتم توی حیاط علی و رضا رو دیدم و سعید که کنارشون بود و اومدن داخل ، تعجب کردم سعید اینجا چیکار میکرد ، اومده بود واسه چی ...
سعید اومد نزدیکم و سلام کرد و حسین از بغلم گرفت و گفت :ستاره خانم چه پسری داری ، خداحفظش کنه
تشکری کردم و گفتم : ممنون لطف دارین پسر عمو بفرمایید داخل ،،
سعید اومد و روی مبل نشست ، دقیقا روبروم گفت : حالا ما غریبه شدیم ستاره خانم ، باید نفر آخر همه چیز و بفهمیم ؟
سمانه پاشد و گفت :من میرم چای بیارم
علی هم گفت : ما سر زمین کارگرا رو تنها گذاشتیم میریم و میایم و رو به سعید گفت: شما ناهار اینجایی دیگه اومدیم جایی نری ها ...
سعید گفت : باشه حتما برید به سلامت
وقتی تنها شدیم متوجه نگاه های خیره ی سعید روی خودم میشدم ، اما اصلا به روی خودم نیاوردم و از هر دری صحبت میکردم ...
سعید گفت : ستاره ؟
گفتم :بله
گفت : معذرت میخام که توی این اتفاق های بد کنارت نبودم ، کاش میدونستم و هیچوقت اجازه نمیدادم مامانم این کار و کنه ...
سرش و پایین انداخته بود که گفتم :ناراحت نباش پسر عمو ، من به زور زن حسن شدم اما یک سالی که کنارش بودم بهترین سال زندگیم بود و خاطراتش واسه بقیه ی عمرم کافیه ...
سعید که معلوم بود ناراحت شد خاست چیزی بگه که سمانه اومد داخل و گفت :اقا سعید خوش اومدین
شماهم برگردین ده ، به نظرم ده بهتر از شهر
سعید نگاهی بهم انداخت و گفت : شاید همین روزا برگردم و واسه همیشه توی ده باشم یا هم بیام اینجا و چیزی که میخام رو بردارم و واسه همیشه ببرم شهر
سمانه که متوجه حرفای سعید نشد شونه یی بالا انداخت و نشست ...
اما من دقیقا متوجه میشدم منظورش چیه اما اصلا به روی خودم نمیاوردم...
بااینکه قبل از حسن عاشق سعید بودم ولی الان ته دلم جایی برای کسی نداشتم و فقط به پسرم فکر میکردم ...
قسمت ۵۸
حسین شروع به گریه کردن از صبح که سعید اومده بود شروع کرده بود بی تابی میکرد ، تعجب کرده بودم پسرم همیشه آروم بود و اصلا اینجوری نمیشد ، از سعید معذرت خواهی کردم و حسین و بغل کردم و آرومش میکردم و راه افتادم سمت اتاق ، همین که داخل اتاق شدیم در و بستم و حسین و گذاشتم توی گهواره ش و تابش دادم تا خوابید ...
دستم به گهواره بود و توی فکر بودم
که سعید در زد و گفت :ستاره میتونم بیام داخل ؟
گفتم : بفرمایید
سعید اومد داخل و کلافه گفت : ستاره چرا ازم فرار میکنی ؟ میخام باهات حرف بزنم
گفتم : چرا فرار کنم ؟بفرما پسر عمو چیزی میخاستی بگی ؟
سعید سرش و پایین انداخت و گفت : میدونی که از بچگی همیشه هواتو داشتم ، همیشه مراقبت بودم ، من اینجا نبودم وقتی برگشتم خونه دیدم نیستی ، جریان و که پرسیدم وقتی بهم گفتن داشتم دیونه میشدم ، میگفتم به زور شوهرش دادین وگرن من میدونم ستاره هم من و دوست داره ، اما مامانم گفت عاشق شدین و با عشق با حسن ازدواج کردی ، هرچی از زن عمو میپرسیدم هم چیزی بهم نمیگفت ..
خیلی عصبانی شدم از دروغ زن عمو ولی واسم مهم نبود هرچی بود عاشق حسن شده بودم ، سرم پایین بود که دیدم سعید اومد و نزدیکم ایستاد ، صدام کرد :ستاره نگام کن
وقتی نگاهش کردم توی چشماش زل زدم برای چند لحظه تمام خاطرات بچگیمون اومد جلوی چشام ، نفسم حبس شده بود ، سعید توی یک لحظه بغلم کرد و محکم به خودش فشارم میداد ، انگاری برق گرفته بودم نفهمیدم چی شد ، کنارش زدم و گفتم : آقا سعید بار آخرتون باشه این کار و میکنین ، من یک مادر و یک همسرم ، من حتی فکر کردن به کسی غیر از حسن رو خیانت حساب میکنم ،و الان به جز حسن کسی و توی دلم ندارم ، ازعصبانیت فکم منقبض شده بود ...
در و باز کردمو گفتم : به عنوان مهمانم در خدمتتون هستم غیر از این باشه نمیخام اینجا باشید..
حسن نگاهم کرد و گفت اما من نمیخاس.. نذاشتم حرفش تموم بشه و بهش گفتم : توضیح لازم نیست بفرمایید ...
سعید رفت بیرون منم تا موقع ناهار توی اتاق موندم ، سمانه اومد و گفت ناهار آماده س رفتم بیرون دیدم رضا و علی هم اومدن و همه جمع شدن ، تمام مدت ناهار سعید نگاهم نکرد و آروم بود خوشحال بودم که به خودم اومدم و اتفاق بدتری نیفتاد...
قسمت ۵۹
فردای اون روز سعید خداحافظی کرد و برگشت شهر اما گفت که من و فراموش نمیکنه و یه بار دیگه نمیخاد از دستم بده منم جوابش رو ندادم ،،،
طی چند ماه سعید بار ها اومد و رفت و هربار با ابراز علاقه و کادوهای مختلف میومد هربار من یه جور دلشو میشکوندم که فراموشم کنه اما شدنی نبود همه میگفتن قبول کن سعید پسر عمومونه فامیله مراقبته دوستت داره اما من قبول نمیکردم میگفتم حس میکنم حسن زنده ست و همیشه کنارمه اما همه بهم میگفتن توهمی شدم همیشه حس میکردم هرجا میرم سایه یی دنبالم میاد یکی همیشه داره نگاهم میکنه ،میگفتن دیونه و خیالاتی شدم ..
سه سال از زندگیم همینجوری گذشته بود و سعید هنوز فراموش نکرده بود و اصرار به ازدواج با من داشت ، حسینم دیگه چهار سالش شده بود و میتونست از خودش نگهداری کنه حسینم هرچی بزرگتر که میشد بیشار شبیه حسن میشد ، و من با دیدنش بیشتر یاد حسن میفتادم ، چند مدتی شده بود که دیگه خبری از سایه ی همراهم نبود انگاری بهش عادت کرده بودم و نگرانش بودم ، نمیدونم چرا ولی بهش وابسته بودم وقتی که بودش مطمئن بودم که هیچ اتفاقی واسم نمیفته ، اما الان که نبودش نگرانش شده بودم ، دیگه تحمل روستا رو نداشتم رضا و سمانه حسابی از زمین ها درآمد داشتن و یه خونه توی شهر واسه خودشون خریدن ، علی هم هنوز کنارم بود اما حس کردم که اونم دیگه نمیتونه اینجوری دووم بیاره ، یه روز عصر علی رو صدا زدم و گفتم :علی جان داداش بیا کنارم ،علی اومد و گفت : بفرما ستاره جانم ،این چند سال که من و علی کنار هم زندگی کردیم عشق و علاقه ی خواهر برادریمون بیشتر شده بود ، روبهش گفتم : علی من دیگه از برگشتن حسن ناامید شدم همیشه فکر میکردم که قرار برگرد پیشم ،اما الان دیدم انتظارم الکیه ، ازت میخام که زمین ها رو بفروشی و بریم شهر خونه بخریم ، اونجا تو بهتر میتونی پیشرفت کنی ، حسین هم میتونه درس بخونه و زندگی خوبی داشته باشه ،منم میتونم خودمو سرگرم کنم ، اینجا خسته شدم دیگه
علی که انگاری خوشحال شد گفت :بار ها خاستم اینو بهت بگم اما دلم نمیومد بهت بگم ، واسه ی همین صبر میکردم خوشحالم از تصمیمت ، اون شب من و علی و حسین توی حیاط عمارت جشن سه نفره یی گرفتم توی حوض حیاط میوه ریختیم و کباب کردیم و میخندیدیم اما ته دلم دنبال اون سایه میگشتم ..
قسمت ۶۰
فردای اون روز علی رفت و خیلی سریع زمین ها رو فروخت و رفت شهر خونه بخره چند روز توی عمارت تنها بودیم و میترسیدم بعد از چند سال اولین بار بود تنها شدیم و بعد از چند روز علی اومد که من و حسین و هم ببره ، وقتی اومد با خوشحالی رفتم سمتش و گفتم : خوش اومدی داداش علی حسین با زبون شیرینش دوید سمت علی و گفت :دایی علی چرا ما رو تنها گذاشتی دلم واست تنگ شد ، علی حسین و بغل کرد و بوسید و گفت :دیگه تنهاتون نمیذارم
...
وسایلمون رو جمع کردیم که فردا صبح زود با عمو رحمن بریم سمت شهر ، وقتی میخاستیم از روستا بریم قبلش سری به خاک مامان و بابام زدم و تا تونستم گریه کردم خیلی دلم واسشون تنگ شده بود ، سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
،این چند سال حتی یک بار دیدن عمو و زن عمو نرفتم دوست نداشتم ببینمشون ، همیشه مادرم جلوی چشمم بود .
اولین بار بود که میخاستم شهر و ببینم ، استرس و هیجان با هم افتاده بود به جونم ، چقدر راه طولانی بود ، قبلا با حسن سوار ماشین شده بودم و عادت داشتم ، ولی این دفعه دیگه حالت تهوع نداشتم ، از دور که پیچ جاده ها تموم شد شهر هم مشخص شد ، چقدر متفاوت بود با روستا ، خونه ها در هم ، همه چیز شلوغ بود ، وارد شهر که شدیم ، مردم واسه همه کاری عجله داشتن ، هرکسی یه کاری انجام میداد ، خبری از درخت و زمین های کشاورزی نبود ، ماشین توی چند کوچه یی پیچید تا به کوچه یی رسیدم و ماشین و نگه داشت ترسیدم یعنی علی اینجا خونه گرفته بود واسه زندگیمون .
رومو کردم سمت علی و گفتم : علی، داداش ، اینجا رو گرفتی واسه زندگیمون ؟
علی گفت : حالا بیا بریم حتما خوشت میاد ...
حسین و بغل کردم و رفتیم سمت خونه ، علی کلید و چرخوند و در باز کرد وقتی رفتم داخل خیلی خوشم اومد ،یه حیاط بزرگ که از در ورودی پله میخورد و میرفت پایین ، توی حیاطش یه حوض بزرگ بود که توش آب بود و چند تا ماهی قرمز حسین و زمین گذاشتم و خودم رفتم سمت حیاط ، دور تا دور حیاط پیچک دیوار ها رو پوشونده بود و از چهار طرف حیاط دو تا درخت بزرگ سر به آسمون کشیده بود ، آخر حیاط هم خونه ی قشنگی با شیشه های رنگی بود که ایوونش فرش شده بود ، منتظر بودم تا علی بیاد و ببینم این وسایل و از کجا آورد رفتم و یکی یکی در اتاق ها رو باز میکردم تمام وسایل کامل چیده شده بود توی خونه ..
#رمان_کده_ستاره
🌺🌿🌺 پندانه ای جالب و خواندنی
✍ فکر نکن بهتر از خدا، میتوانی خدایی کنی
🔹یک روز، کشاورزی از خدا خواهش کرد:
لطفاً اجازه بده من بر طبیعت حکمرانی کنم، برای اینکه محصولاتم بتواند پربارتر باشد.
🔸خداوند موافقت کرد.
🔹وقتی کشاورز باران خواست، باران بارید. وقتی تقاضای خورشید درخشان زیبا داشت، مستقیم میتابید. هر آبوهوایی درخواست کرد، اجابت شد.
🔸جز اینکه موقع برداشت محصول وقتی دید تلاشهایش طبق انتظارش ثروت زیادی به بار نیاورده است، غافلگیر شد.
🔹از خدا پرسید:
چرا برنامهریزیام شکست خورد؟
🔸خداوند پاسخ داد:
تو چیزهایی را خواستی که خود میخواستی، نه چیزی که به آن نیاز بود.
🔹هرگز درخواست طوفان نکردی که برای تمیزکردن محصول واجب است. طوفان پرندهها و حیواناتی که محصول را نابود میکنند دور نگه میدارد و از آلودگیهایی که آنها را از بین میبرد، پاک میکند.
🔸ما هیچوقت نمیدانیم حادثهای نعمت است یا بدبیاری.
پس بهتر است به این یکی یا آن یکی نچسبیم و نه برای یکی خوشحال و نه برای دیگری افسوس بخوریم.
🔹واقعیت همیشه در چشم ناظر است. یادت باشد هوش (عقل) تصویر کامل را ندارد. فقط بابت هرچه سر راهت قرار میگیرد بگو «متشکرم» و رها کن.
🔸برنامههای جهان همیشه کامل هستند و چیزی به نام خوشبختی یا بدبختی وجود ندارد.
🍃🌺 #خنده_انلاین 🌺🍃
@khandeon
CQACAgQAAxkBAAEIo2xjwQKEu3zzGxt7eKGfC1vagbj1lAAC6g0AAnGJCVIquQJvD8ePSC0E.mp3
2.77M
🎻#ممنون🙏
🎙#گرشا_رضایی
🍃🌺 #خنده_انلاین 🌺🍃
@khandeon
740730008864.pdf
6.73M
📚#دختر_آبان
✨ژانر : #عاشقانه #معمایی
✍نویسنده : #آزیتا_خیری
📄خلاصه :
سرگرد شاهین با سبدی ارکیده آماده رفتن به مجلس خواستگاریست که در ماموریتی از پیش تعییننشده مجبور میشه بره دانشکده هنر و دختری رو با یک کیسه ماده مخدر شیشه بازداشت کنه که برای همسری با اون یک دنیا خیال بافته بود.
در ادامه واکاوی این پرونده به رازهای..
رمان کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
#قسمت ۶۱
حتی اتاق حسین هم کامل بود ، توی سالن مهمان که رفتم چرخی زدم و فرش های قشنگی که پهن شده بود رو نگاه میکردم ، چقدر دوست داشتم مامانم اینجا بود و کنار ما زندگی میکرد ، خیلی خوشحال بودم وسط خونه چرخ میزدم و راه میرفتم توی حال و هوای خودم بودم که دیدم علی و حسین توی در ایستادن و نگاهم میکنن و میخندن
حسین با زبون شیرینش مامان و میگفت و من
از شیرین زبونیش قند توی دلم آب شد رفتم و بغلش کردم علی رو نگاهی کردم..
علی گفت : ستاره خوشحالم که میخندی و خوشحالی ، اگه میدونستم زودتر میاوردمت اینجا، اینجا رو با همه وسایل خریدم فقط اتاق تو و حسین رو وسایلش رو عوض کردم که تازه باشن .ازش تشکری کردم و گفتم : تمام این محبتات رو جبران میکنم ، باید زودتر آستین بالا بزنم واست
علی لپاش سرخ شد و سرشو انداخت پایین
خنده م گرفت پس توی دلش کسی و میخاست ، بهش گفتم :علی کسی و زیر نظر داری؟؟
گفت : آره اون موقع که شهر بودم توی خونه یی که زندگی میکردیم یه دختر همسایه داشتیم خیلی دختر خوبی بود ...
با تعجب بهش گفتم : ولی چهار سال داره میگذره چرا زودتر چیزی نگفتی ؟
علی گفت : آخه نخاستم تو رو تنها بذارم
خیلی ناراحت شدم دلم نمیخاست علی بخاطر من اذیت بشه اما من چقدر خودخواه بودم که چهار سال منتظرش گذاشتم باید هرچی زودتر کاری میکردم واسش
رو بهش گفتم : دختر چی ؟ اون خبر داره ؟
گفت : آره اونم من و دوست داره گفت منتظرم میمونه الان چندماهی میشه ندیدمش
خوشحال شدم وگفتم : پس دیگه نباید دیر بشه خبر بده بهشون که زودتر بریم خاستگاری .
علی با ناراحتی گفت : اما ستاره من چیزی از خودم ندارم ..
بهش گفتم : نگران اون نباش من هستم دیگه تازه زحمات این چند سالت باید جبران بشه
علی خاست مخالفت کنه که گفتم :هیچی نگو فقط همه چیز و برای خاستگاری اماده کن که بریم
علی خیلی خوشحال بود و این و از چهره ی خندونش فهمدیم ، به علی گفتم : میاین و توی یکی از همین اتاق ها زندگی میکنین مگه من و حسین چقد جا میخایم تازه اینجوری تنها هم نیستیم ..
علی تشکر کرد ازم و گفت میرم بیرون کار دارم ، میدونستم داره میره تا به دختر خبر بده ، پاشدم و توی خونه قدم میزدم ،صدای خنده های حسین میپیچید توی اتاق ، از ذوق کردناش خوشحال میشدم کاش حسن بود بزرگ شدنش رو میدید ...
#قسمت ۶۲
پاشدم و توی خونه قدم میزدم ،صدای خنده های حسین میپیچید توی اتاق ، از ذوق کردناش خوشحال میشدم کاش حسن بود بزرگ شدنش رو میدید ، حتی دوست داشتم پدر و مادر حسن زنده بودن و نوه شون رو میدیدن چقدر ذوق این روزا رو داشتن اما دست تقدیر چیز دیگه یی واسشون رقم زد ، ته دلم غم از دست دادن حسن و داشتم و باور نداشتم و پیش خودم میگفتم فکر کن ترکت کرده و رفته اینجوری واسم قابل تحمل تر بود ...
...
رفتم و توی آشپزخونه چرخ میزدم ، چقدر همه چیز تمیز و مرتب و چقدر همه چیز جدید بود ، هیچی توی عمارت کم نداشتم ولی این خونه خیلی شیک و ترو تمیز بود ، به دلم نشسته بود ، علی حتی یخچال و هم پر کرده بود ...
کمد ها رو یکی یکی باز و بسته میکردم و دنبال وسایل میگشتم تا چیزی برای ناهار درست کنم ، ظرف ها رو پیدا کردم و شروع کردم آشپزی دوست داشتم اولین غذای این خونه مورد علاقه ی خان داداشم باشه ..
خوشحال بودم داداشم میخاد سر و سامون بگیره ...
غذا رو واسه جا افتادن گذاشتم روی گاز و رفتم توی خونه و حیاط چرخ میزدم و همه چیز برای من و حسین تازگی داشت ، اول از همه دوست داشتم حیاط رو تمیز کنم نگاهی به دور تا دور حیاط انداختم تخت چوبی کوچیکی که معلوم بود خیلی وقته استفاده نشده گوشه ی حیاط گذاشته بود و یه حوض آبی قشنگ وسطش که چند تا ماهی توش چرخ میزدن ، دور زدم و طرف دیگه ی حیاط گلدونایی بودن که معلوم بود کسی بهشون رسیدگی نمیکرد فقط چندتایی کاکتوس سالم مونده بودن ، که اون موقع نمیدونستم کاکتوس چیه و وقتی خاستم دست بهش بزنم همه ی دستم خارخاری شد ، نگاهی به درختا انداختم انقدری بلند بودن که وقتی به بلندیشون نگاه میکردم سرم گیج میرفت ، چقدر آرامش داشتم توی این خونه ، انگاری روزای خوشم قرار بود توی این خونه رقم بخوره ...
آفتابه رو پر آب کردم و کف حیاط رو آب ریختم جارو برداشتم و شروع کردم تمیز کردن ، روی تخت و تمیز کردم ، گلدونا رو کنار گذاشتم تا علی بیاد باعلی درستشون کنم ، باغچه ها رو تمیز کردم ، دور تا دور حوض و تمیز کردم ،حسین هم اومده بود و توی باغچه نشسته بود و خاک بازی میکرد حتی حسین هم انگاری از اومدن به این خونه خوشحال بود ...
انقدر لذت بردم که نفهمیدم چقدر طول کشید ...
#قسمت ۶۳
انقدر لذت بردم که نفهمیدم چقدر طول کشید...
صدای در زدن اومد ، رفتم تا در و باز کنم وقتی در و باز کردم علی رو با سر و روی خونی دیدم انقدر ترسیدم که شوکه نگاهش کردم و محکم زدم توی صورتم گفتم : چی شده علی ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ کی این بلا رو سرت آورد؟
علی گفت : اول برو کنار بی
ام داخل همه چی و واست میگم
رفتم کنار و ترسیده رفتم هرچی بود پیدا کردم آوردم و با پارچه ی خیس شده شروع کردم به تمیز کردن زخماش علی هم با صدای گرفته یی شروع کرد به تعریف کردن : بعد از اینکه گفتی برو باهاشون حرف بزن بریم خاستگاری رفتم سراغ زهرا وقتی رسیدم خونشون منتظر موندم تا بیاد توی کوچه که باهاش حرف بزنم از شانس من وقتی اومد بیرون داشتیم حرف میزدیم کلی ذوق کرده بود که حرفای تو رو واسش گفتم ، بهم گفت باید قدر تو رو بدونم ؛ ستاره ،زهرا خیلی دختر خوب و مهربونیه مطمئن بودم دوستای خوبی میشید ، ولی وقتی داشتیم حرف میزدیم داداشش از راه رسید و بقیشم که خودت حدس میزنی ...
گفتم :خب برادر من این که چیزی نیست خودم میرم باهاشون حرف میزنم
علی گفت :اما ستاره دیگه شدنی نیست ..
علی گفت : اما ستاره دیگه شدنی نیست ، برادرش گفت دختر به دهاتی ها نمیدن ...
گفتم : ولی من میتونم راضیشون کنم ، قول میدم بهت ...
علی گفت کاش اینجور که تو میگی بشه ...
زخماشو تمیز کردم و رفتم غذایی که یخ زده بود رو گرم کردم تا غذا بخوریم ، تصمیم گرفتم فردا حتما برم خونه ی زهرا اینا ...
روز بعدش صبح بیدار شدم و به علی گفتم من و ببر و برسون خونه ی زهرا اینا ، حسین و آماده کردم و لباس کردم تنش و خودمم بهترین لباسمو پوشیدم ، یه لباس زرشکی که با رنگ سفید صورتم خیل قشنگ میشد ، گره ی روسری کوتاهمو هم سفت کردم و راه افتادیم سمت خونه ی زهرا اینا ، وقتی رسیدیم به علی گفتم : تو داخل نیا من میرم تا باهاشون حرف بزنم ...
علی هم گفت چشم و دیگه نیومد داخل ...
در زدم منتظر بودم که صدای گفت : کیه ؟
من از پشت در گفتم : میشه چند لحظه درو باز کنین
وقتی در باز شد یه مرد جوون در و باز کرد ، نگاهی بهم انداخت و گفت : بفرمایید
گفتم : میشه چند لحظه بیام داخل امر خیر ..
گفت : نمیشناسمتون ولی بفرمایید تو
تعجب کردم بهش نمیومد کسی باشه که علی رو به باد کتک گرفته باشه ..
پشت سرش راه افتادم رفتم داخل ، یااللهی گفت و..
#قسمت ۶۴
پشت سرش راه افتادم رفتم داخل ، یااللهی گفت و رفتیم داخل ، صدا زد : زهرا بیا مهمان داریم وسایل پذیرایی رو بیار
خوشحال شدم زود میخاستم زهرا رو ببینم ذوق داشتم واسه علی ، در باز شد و زهرا اومد داخل و گفت : چشم خان داداش و رو به من گفت : سلام خانم خوش اومدین
داداشش گفت : چای بریز و بیا اینجا بشین خانم برای امر خیر اومده
یهو زهرا چنان سرشو بالا گرفت که ترسیدم گردنش از سرش جدا بشه ، اخم ریزی کرد و رفت ...
خندم گرفت هنوز نمیدونست از طرف علی اومدم...
تا زهرا بیاد شروع کردم به حرف زدن : آقا من اسم شمارو نمیدونم ،اما اومدم تا زهرا رو برای برادرم خاستگاری کنم ، برادرم یه مرد واقعیه چند سال موند به پای من تا بااین بچه تنها نباشم ،چند سال خواهر شما رو میخواست اما چیزی به مننگفت من تازه دیروز فهمیدم و داداشم رو فرستادم تا بهتون خبر بده برای خاستگاری ، و مثل اینکه با شما دست به یقه شدن ..
برادر زهرا که انگاری تازه متوجه شد من خواهر علی م گفت : من دختر به اون مرتیکه نمیدم ، اون چهار سال خواهرم و افسرده کرد ، شیش ماه ولش کرد رفت این شیش ماه خواهرم مرد و زنده شد من دختر بهش نمیدم ...
با اخم نگاهی بهش کردم و گفتم : من که توضیح دادم دلیلش چی بود ، اما انگاری نمیخاید متوجه بشین ...
گفت : اون باید از اول میومد پیش خودم نباید میومد پیش زهرا
معلوم بود لج کرده
رو بهش گفتم : من قول میدم چیزی برای خواهرتون کم نذارم کاری میکنم زندگیش شیرین بشه ، از لحاظ مالی علی چیزی کم نداره من هرچی دارم واسه علی هست ...
زهرا که انگاری حرفامون روشنیده باشه با رویی که مشخص بود نمیخاد نشون بده خوشحاله اومد داخل و چای تعارف کرد ، ازش تشکر کردم و خاستم کنارم بشینه نگاهی به چهره ی معصومش انداختم همسن خودم بود اما چهره ی اون هنوز چهره ی یه دختر جوون و داشت ولی من چهره م خسته بود و با تجربه مثل یه زن بزرگ رفتار میکردم ، چشمای عسلی و پوست گندمی و موهای بور قشنگی داشت ...
توی دلم به انتخاب علی تبریک گفتم .
برادر زهرا گفت : من نمیخام بین زهرا و علی فاصله بندازم ، من از دور علی رو میشناسم و همیشه زیر نظرش داشتم ولی من روی خواهرم حساسم زهرا بدون پدر و مادر بزرگ شد با جون و دل بزرگش کردم وقتی میدیدم خواهرم داره آب میشه و از علی خبری نیست عصبانی شدم...
#قسمت ۶۵
حالا هرموقع بخاین میتونین با علی بیاین تا باهم حرفامون و بزنیم ...
انقدر خوشحال شدم که گفتم علی پشت در منتظر منه میشه بهش بگین بیاد داخل ..
برادر زهرا پاشد و رفت که علی رو صدا بزنه ..
زهرا نگاهی بهم انداخت و من بهش گفتم :تبریک میگم زهرا جان ، زهرا خجالت کشید و گفت : ممنونم ازتون
زهرا حسین و بغل کرد و گفت :خیلی دوست داشتم حسین و ببینم شنیده بودم خیلی شیرینه
خندیدم و گفتم : دیگه از چند وقت دیگه همیشه کنار مایی...
داشتیم حرف میزدیم با زهرا ،نگران ش
ده بودم علی و برادر زهرا هنوز نیومدن داخل ،خاستم پاشم برم بیرون که در و باز کردن و دوتاشون اومدن داخل ...
چهره ی علی غمگین نمیزد پس خوش خبر بود ...
برادر زهرا به ما نگاهی کرد و گفت : ما حرفامون زدیم حالا نوبت زهرا و علی که حرفاشون و بزنن ، زهرا و علی رفتن توی اتاق کناری و شروع به حرف زدن کردن ، حسین هم داشت توی اتاق بدو بدو میکرد و میگفت دایی علی میخاد زن بگیره ...
خنده م گرفت به حرفا و حرکاتش ...
نمیدونم گاهی آدم حس میکنه یکی خیره شده و داره نگاهش میکنه سرمو که بلند کردم دیدم برادر زهرا زل زده و داره نگاهم میکنه ، توی نگاهش هیچ حسی بدی ندیدم ، سرمو پایین انداختم که گفت : ستاره خانم ، علی همه ی زندگیتون رو واسم تعریف کرد متاسفم برای این اتفاقات ..
سرم پایین بود که گفتم :ممنونم ازتون ،من سختی زیاد کشیدم اما الان فقط پسرم و علی واسم مهمن دوست ندارم اذیت بشن ، فقط خوشی این دو نفر واسم مهمه
برادر زهرا گفت :اما خودتون هم مهم هستین...
چیزی نگفتم انگاری نشنیدم ...
دیگه سکوت کرده بودیم و حرفی نمیزدیم که علی و زهرا اومدن بیرون
رو بهشون گفتم :مبارکه؟؟
لپای زهرا گل انداخت و علی هم سرشو پایین انداخت
کل بلندی کشیدم و گفتم پس مبارکه ...
بقیه ی قرارا رو گذاشتیم و قرار شد زهرا هم بیاد و کنار ما توی خونه ی جدید زندگی کنه ...
تمام طول مدت متوجه نگاه های برادر زهرا بودم اما به روی خودم نیاوردم توی نگاهش غم خاصی بود که آدم و کنجکاو میکرد ...
با علی پاشدیم و خدافظی کردیم و رفتیم خونه ...
علی خوشحال بود و همش با حسین بازی میکرد ازین شادی که اومده بود توی خونمون خیلی خوشحال بودم انگاری دوباره شادی به زندگیم برگشته بود ...
#رمان_کده_ستاره
#قسمت_۶۶
#رمان_کده_ستاره
حسین هرچی بزرگتر میشد بیشتر شبیه حسن میشد و این دل من و بدجور غوغا میکرد از نبود حسن ، چقدر آرزو داشتم که فقط یک بار دیگه حسن رو ببینم و قدر خوبیاش رو بیشتر بدونم ...
چند روز گذشت و زهرا و علی آزمایش دادن و صیغه ی محرمیت بینشون خونده شد تا خودشون رو برای عقد رسمی آماده کنن ..
شبی بود که زهرا و برادرش رو دعوت کرده بودیم خونه ، علی سنگ تموم گذاشت ، واسه اینکه زشت نباشه زنگ زدیم رضا و سمانه هم اومدن ، رفتار سمانه انقدر زشت بود که من خجالت میکشیدم در مقابل زهرا دختری که از مهربونی چیزی کم نداشت ..
داشتم وسایل و آماده میکردم برای شام که سمانه اومد ناخنکی به غذا زد و گفت : ستاره خانم دیگه چیزی به ما نمیگین و خودتون کاراتون و انجام میدین امشب هم نیاز نبود دعوتمون کنین ..
از پرروییش حرصم گرفت اما بخاطر اینکه چیزی خوشحالی علی رو خراب نکنه چیزی نگفتم و به لبخندی اکتفا کردم ...
زیر نگاه های خیره برادر زهرا شام خوردم ، اصلا دوست نداشتم به کسی دیگه جز حسن فکر کنم ، از روزی که زن حسن شدم حتی دیگه سعید هم یه غریبه شده بود واسم ، اصلا مهر و محبتی توی دلم بهش نداشتم این حسن بود که تمام قلبم و تسخیر کرد ، یاد حرکاتش که میفتادم دلم از دلتنگی میگرفت ، روزایی که موقع غذا خوردن لقمه میگرفت برام ، حتی بعد از گذشت این چهار سال هنوز نمیتونم حرکاتش رو فراموش کنم ، شاید روزی ده بار دعا میکردم که حسن برگرد کنارم با فکر به خوبیای حسن بیشتر از قبل عزمم جزم میشد که به کسی فکر نکنم ...
شام خوردیم و ظرف ها رو جمع کردیم و زهرا کمکم کرد ظرفا رو بشوریم و تمام مدت سمانه هیچ کاری نکرد .. همه نشسته بودیم و مشغول حرف زدن که صدای زنگ خونه بلند شد ، خاستم پاشم در و باز کنم که علی گفت : بشین من باز میکنم غریبه س حتما کسی اینجا رو بلد نیست ...
علی رفت و در و باز کرد صداش میومد که تعارف میکرد بفرمایید داخل ...
رفتم پشت شیشه که ببینم کی بود اما با کسی که دیده بودم شوکه خشکم زد اون حسن بود که با لیلا اومد داخل ...
#قسمت_۶۷
#رمان_کده_ستاره
رفتم پشت شیشه که ببینم کی بود اما با کسی که دیده بودم شوکه خشکم زد اون حسن بود که با لیلا اومد داخل ...
نفسم بند اومد اون حسن بود ، اون حسن من بود ،، از پشت پنجره نمیتونستم تکون بخورم ، انگاری خواب بودم توی شوک بودم ، بدنم داغ کرده بود از استرس ، حسن نگاهش به پنجره افتاد من و دید نگاهم توی نگاهش افتاد نفسم حبس شده بود و بالا نمیومد ، اون که کنارش بود لیلا بود ، اما لیلا گفته بود که حسن مرده چرا دروغ گفته بود نمیدونم ، فقط میخاستم برم و حسن و از نزدیک ببینم ، حمله کردم سمت در حیاط و در باز کردم از پله ها رفتم پایین و ایستادم روبروی حسن ،حسن نگاهی بهم کرد ، به موهاش که نگاه کردم دیدم شقیقه هاش سفید شده بود ، چقدر تغییر کرده بود ،رفتم نزدیکش ایستادم و نگاهش میکردم اشک از چشمام دونه دونه میریخت ، توی چشماش که نگاه میکردم حس میکردم اون حسن من نیست ،چشماش یخ بود و هیچ عکس العملی در مقابل دیدن من نکرد ... نگاهی به لیلا انداختم که بهم علامت داد چیزی نگم ،گفتم :
_حسن ؟
اما بازم نگاهم کرد و چیزی نگفت
لیلا که فهمید حالم خوب نیست اومد و بغلم کرد ، روبهم گفت :
_چقدر دلم واست تنگ شده بود ستاره جانم ، من و ببخش اما واست همه چیز رو توضیح میدم ...
دستشو محکم گرفتم و گفتم :
_خوش اومدی لیلا جان ،تو که گفتی حسن مرده اما این حسن ،چرا بهم دروغ گفتی ؟
لیلا گفت :
_اجازه بده بریم داخل همه چیز و بهت میگم...
با هم رفتیم داخل خونه ،لیلا رو بهمگفت:
_ ببخشید مثل اینکه بدموقع اومدیم مهمان داشتین
در جوابش گفتم :
_نه چه حرفیه ،علیمون داره ازدواج میکنه نامزدش و برادرش رو دعوت کردیم ...
لیلا خوشحال شد و تبریک گفت
زهرا و برادرش که دیدن اوضاع اینجوریه پاشدن و رفتن ...
منم سریع رفتم توی اتاق پیش لیلا و حسن ،اما حسن هیچ عکس العملی بهم نشون نمیداد ، خاستم بهش اب بدم زد زیر دستم و لیوان شکست.
تعجب کردم از رفتارش ، نگاهی به لیلا انداختم بازم با سرش بهم فهموند کاری نکنم ،دیدم لیلا از توی چمدونش یه جعبه قرص درآورد و شروع کرد به درآوردن قرص ها و دادنشون به حسن ، با تعجب نگاهشون میکردم ،حسن خیلی آروم از دست لیلا قرص ها رو خورد و لیلا بهش گفت :
_ حسن جان میخای بخوابی خسته شدی
حسن مظلوم نگاهش کرد و گفت :
_آره بخوابم
گریه م گرفت ، چه بلایی سر حسن اومده بود
#قسمت_۶۸
#رمان_کده_ستاره
لیلاشروع کردبه تعریف اتفاقاتی که افتاده بود:
_ستاره وقتی اومدم وحسین وتحویلت دادم، حسن توی کمابود وهمه دکتراگفته بودن میمیره ،راستش نمیخاستم دوباره درگیرت کنم واسه همین نگفتم زنده س ، همینجوری روزا میگذشتن تا اینکه حسن به هوش اومد همه میگفتن معجزه ست ،من خوشحال بودم اما حسن بی تابی میکرد واسه دیدن تو ، نمیدونم چرا همش میگفت دیگه نمیخاد کنار تو زندگی ک
ختم
زهرا گفت :
_ نه عزیزم من و علی هرچی داریم از تو داریم هرکاری برات بکنیم کم گذاشتیم ...
با قدردانی نگاش کردم ..
حسینم تنها کسم بود توی دنیا ،میترسیدم از دستش بدم یادگار حسنم بود ، اشکام میریخت و دست میکشیدم روی سر حسین ، خودمم حس میکردم زیادی حساس شدم اما دست خودم نبود.
زهرا گفت:
_ دیونه نشو ،چیزی نشده تب کرده عادیه
سرمو بلند کردم دیدم برادر زهرا که اسمش جواد بود زل زده و با غم نگاهم میکنه سرمو پایین انداختم به روی خودم نیاوردم نمیدونستم تو نگاهش چیه اما میترسیدم ازش ..
رفتم کنار علی نشستم و گفتم :
_ علی شما برید به خریداتون برسید دیگه وقتی نمونده من حسین و میبرم دکتر
علی گفت :
_ من نمیتونم تنهات بذارم ستاره ،میذاریم فردا میریم
علی این و گفت خاستم مخالفت کنم که جواد گفت :
_ علی شما برید ، من همراه ستاره خانم حسین ت میبرم دکتر نگران نباشین برید به سلامت
نمیدونستم چیکار کنم میترسیدم با جواد تنها باشم میخاستم مخالفت کنم و
گفتم :
_نه مزاحمتون نمیشم شماهم برید
جواد گفت : چه زحمتی حسین مثل بچه ی خودمه
با اصرار زهرا جواد موند وعلی و زهرا رفتن
منم خاستم حسین و بغل کنم که جواد اومد و خاست بغلش کنه دستام خورد به دستاش نفسم توی سینه حبس شد دستمو عقب کشیدم و نگاهش کردم که اصلا به روی خودش نیاوردوگفت:
_من بغلش میکنم بریم
جواد رفت و منم پشت سرش راه افتادم تا بیمارستان راه زیادی نبود ،همقدم با هم میرفتیم و متوجه بودم که همه حواسش به منه اما اصلا توجه نمیکردم
#رمان_کده_ستاره