قسمت ۱۳۱
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
دست به صورت او کشید و با عشق نگاهش کرد.
- که یه روزي بشه چلچراغ خونه تاریک قلب یه مرد مثل من. تا نور تن تو خونه منو روشن کنه، گرم کنه،
عاشقم کنه. تا هر شب تو خواب تو بشی کعبه آرزوم و با همه احساسم دور تنت بگردم و ستایشت کنم. که تو
سر تا پا ناز باشی و همه وجود من به نیازت وابسته. که اون قدر مقدس باشی که بترسم دستم با هوس یه تنت
بخوره و آلوده شی. اون اتاق باید محراب ستایش تن و احساس تو باشه نه جاي پر کردن خلا هوس تن و
مردونگی من.
رها نگاهش را دزدید و سرش را در آغوش او فرو برد. سهیل چند بوسه کوتاه به موهاي او زد.
- نمی دونم امروز چی بهت گذشته که انگشت اتهامت سمت هر چی مرده چرخیده ولی رها، به جون خودت
قسم قصدم شکستن غرور و نخواستنت نیست. تو چه می دونی من چه شبایی کنارت صبح می کنم. نگات می
کنم. لمست می کنم ولی نمی تونم پا پیش بذارم براي بیشتر خواستنت، چون نمی خوام وابسته غریزه شی. این
بزرگ ترین ظلم به محبت توئه، به قلب و روح و جسمته. اگه قرار باشه ما آدمام وابسته غرایزمون باشیم پس
اشرف مخلوقاتی که با اراده تافته جدا بافته شده چه مفهومی داره؟ می دونم بودن و شایدم دیدي مردایی رو که
فقط مردونگی رو تو نر بودنشون دیدن ولی هستن زنایی هم که زنانگی و طراوتشون فقط توي عروسک
شدنشون معنا پیدا کرده. حالا این میان مردا بیشتر سوء استفاده می کنن چون اون ظرافتو شکنندگی رو ندارن
ولی خود اون زنم مقصره و الا تا اون حصارو دورش حفظ کنه هیچ نگاهی نمی تونه از دیواره هاي مرز
عصمتش بگذره مگه خودش راه باز کنه. خودش پا بده.
لب هایش را کنار گوش او برد و ملایم تر گفت:
- حالا انصافه منی که برات بال بال می زنم و می ترسم دستم آلوده بهت بخوره با اون نرها یکی شم یا پدري
که اگه بنا بر مصلحتی به دید تو شاید اشتباهی کرده یه ظالم تو ذهن کوچیکت بشه؟
رها سرش را بیشتر به او فشرد و با صدایی خفه گفت:
- تو نمونه بهترینا واسم شدي سهیل. از این بابت همیشه از بابام ممنونم ولی ...
- تو به چی شک داري که نمی تونی دلتو یه دست کنی؟
دلش می خواست داد بکشد و بگوید به خودش، اما نتواست. هر چه کرد نتوانست بگوید احساسی در گذشته به
امروزش هنوز سر می کشد. هنوز نیمه جان است و دلش می خواد با تمام شدن فاصله شان تیر خلاص را به آن
احساس بزند، ولی فرصت خوبی بود براي پرسیدن و شاید خود به خود به نتیجه
قسمت ۱۳۲
چرا دیانا رو نخواستی سهیل؟
سهیل نفس عمیقی کشید و عقب رفت. رها نگاهش کرد و او با لبخند گفت:
- این همه حرف زدم. گلو تازه کنیم تا بقیه ش؟
احساسی شبیه شوق و دلهره با هم به قلب رها سرازیر شد. پس سهیل قصد گفتن داشت.
- چایی می خوري؟
لبخندش عمیق تر شد.
- دستت درد نکنه.
فورا برخاست و به آشپزخانه رفت. خدا رو شکر سماور جوش بود. سریع پیمانه اي چاي با چوب دارچین داخل
قوري ریخت و آب جوش را رویش بست. چند دقیقه بعد که با سینی چایی بازگشت سهیل هم تلفن را زمین
گذاشت و گفت:
- آخرین بار بود شام این ماه از بیرون سفارش میدم. زن گرفتم که چی پس؟
رها در جا خشکش زد که سهیل با مکث کوتاهی بلند خندید.
- که شبا بغلم خالی نباشه. بیا اینجا.
نگاهی به دست هاي باز او انداخت و سینی را روي میز گذاشت. خودش روي مبل تکی نشست. سهیل کوتاه
نیامد و دستش را کشید.
- این همه فک جنبوندم نظرم ندادي حالا با یه جمله تک می پري؟
- می دونم شوخی کردي!
- یه چیزي یادت باشه رها. بغل هر مردي تا صبح می تونه پر باشه. ربطی به زن گرفتن و نگرفتنم نداره.
خصوصا تو این وانفساي دوره ما. پس موضوع از این جا آب می خوره.
انگشت روي قلبش زد تا لبخند به لب رها بیاید و همان لبخند طعمه لب هاي گرمش شود.
نگاهی به چشم هاي رها انداخت و خیلی جدي گفت:
- این جوري نگام نکن.
- چرا؟
- می ترسم نتونم راستشو بگم.
قسمت ۱۳۳
رها جا خورد. مگر تا کجا پیش رفته بودند که سهیل با این لحن حرف می زد. نگاهش طولانی تر و زل تر شد
که سهیل به خنده افتاد.
- نترس بابا، زنم نبوده.
لب پایینش را محکم به دندان گرفت تا چرت و پرت نگوید.
- دوست نداري نگو.
- تا همین جا هم سکوتم اشتباه بوده وقتی می دونم ممکنه هر کس اون جوري که دلش خواسته داستانو برات
تعریف کرده.
- هیچ کس حرفی به من نزده!
- پس تو از کجا فهمیدي یه رابطه و حرفی این میان بوده؟
سرش را پایین انداخت و دست هایش در هم فرو رفت.
- خب شنیده بودم دیانا یه گزینه بوده ولی فکر نمی کردم بیشتر بوده باشه. ولی دیروز ...
- اگه قصد گفتن کردم واسه این نیست که فکر کنی دارم رفع و توجیه اشتباه می کنم، نه! تو رابطه با دیانا من
خیلی اشتباه کردم ولی بزرگ ترین هدفم اینه که تو صداقتم شک نکنی و بعد از اون اتفاق دیروز تکرار نشه.
رها نگاهش کرد و سهیل دست میان موهاي حالت دارش کشید و با نفس عمیقی شروع به گفت
قسمت ۱۳۴
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
خانواده. یه خورده بهش برخورد اما واکنش خاصی نشون نداد. پیشنهاد دادم که یه مدت رابطه مون بیشتر بشه
تا بتونیم همو محک بزنیم، ولی تاکید کردم هیچ تعهدي به هم نداریم و حتی اگر در این مدت گزینه مناسبی
واسه ازدواج سر راهش قرار گرفت بهش فکر کنه. اون روز حرف خاصی نزد. تا دو سه روز بعدش که باهام
تماس گرفت و گفت قبول می کنه به شرطی که همه خانواده مون در جریان باشن. قبول کردم چون بهتر بود و
دلیلی نداشت مخالفت کنم. آخر همون هفته خونه عموم دعوت شدیم. یه خواستگاري غیر رسمی صورت گرفت
و قرار شد جواب قطعی موکول بشه به تصمیم قاطعانه هر دومون. دو سه ماه گذشت که زمزمه هاي مادر واسه
رسمی کردن خواستگاري شروع شد. اصلا موافق نبودم. ترجیح دادم با خود دیانا در میون بذارم و گذاشتم.
منطقی برخورد کرد. البته اون موقع به من نگفت که فقط یه سوي قضیه و در واقع نظر من مونده و الا ممکن
بود همون زمان همه چیو رسمی کنم. بقیه هم وقتی دیدن خودمون مشکلی نداریم باز صبر کردن و این
صبوري یک سال طول کشید تا صداي عموم در اومد. "این جوري نمی شه. دختر من شده مترسک تو" و از
این حرفا. البته ناگفته نمونه در این فاصله دیانا خواهان هم داشت. حتی بعضیشونو خود من تایید کردم ولی هر
بار به بهونه اي ازشون گذشت. یه حقیقت محض بود که هر چی می گذشت من جز همون احساس ساده هیچ
حسی به دیانا پیدا نمی کردم ولی خب کم کم و نمی دونم چطوري همه از جریان بو بردن که ما با هم نامزدیم.
دوباره صداي عمو و این بار خانواده خودم در اومد که تکلیفو روشن کن. در این بین تنها کسی که حرف نزد
دیانا بود. همینم باعث شد برخلاف اون چیزي که منتظر بودم پیداش کنم و نکردم، کوتاه اومدم و گفتم
مخالفتی با این قضیه ندارم، ولی خواستگاري رو موکول کردم به بعد از سفري که قرار بود به خاطر کار
قراردادي به دبی برم و بیام. همه راضی بودن و به چشم دیدم که بیشتر از همه دیانا. خودم با این که احساس
خاص و هیجانی مثل اونا نبودم ولی هماهنگ رفتار می کردم تا یک ماه بعدش که به سفر رفتم و برگشتم و ...
مکث کرد. نگاهش به چهره رها طولانی شد. انگشتانش بی اختیار بالا آمد و از کنار شقیقه تا روي لب هاي او
نوازش گونه حرکت کرد. به چشمانش خیره شد و آرام ادامه داد:
- تا اون شب و اتفاق دیدن تو و زلزله درونم.
- تا اون شب و اتفاق دیدن تو و زلزله درونم.
وقتی سر رها عقب رفت، متعجب نگاهش کرد. چشم هایش پر از بغض بود.
- عشق و یه نگاه مال تو قصه هاس سهیل!
قسمت ۱۳۵
آره! شاید واسه همینم بود که تو ذهن و دلم تو هم یه قصه شدي. یه قصه که خواستم خطت بزنم و به
زندگیم برسم. به قولی که داده بودم برسم. چشماي خیالمو ببندم و چشم عقلمو دوباره باز کنم تا دیانا به چشمم
بیاد. تمام حساي درونیمو کشتم که در حق دیانا ظلم نشه. خواستگاري برگزار شد. یه چیزي تو سینه م هرهر
می کرد. تنمو می سوزوند. ربطش دادم به هیجان. چشات تو سرم رفت و آمد می کرد. مسخره بود به خودم
اعتراف کنم با یه نگاه شب و روزم اسیر یه آدم ناشناس شده و دختري که دو سال منتظرم بوده رو نمی بینم.
که دیدن یاسر و براي رفتن به اون پاساژ واسه خودم بهونه می کردم و گه گاهی میون فروشنده ها می گشتم تا
یه نشونی آشنا پیدا کنم. چند بار رنگ خاص چشاتو و ظاهرتو به یاسر دادم ولی بعدش تو سر خودم می زدم که
تو رو چه به این حرفا سهیل! می خواستی عاشق شی دیانا دو ساله پیش روته پس زندگیتو بکن. اون قدر تکرار
کردم و کردم که شد ملکه ذهنم. برخلاف اعتقاداتم یکی دو باري که با دیانا تنها بودم براي قلقلک احساسی که
واسه اون دست نمی خورد تا پاي بوسیدنش پیش رفتم ولی نشد. همه چی به هم ریخت. دوباره دیدمت. دیگه
نتونستم دلمو توجیه کنم. وقتی اون روز کنار ماشین حماد دیدمت دست و دلم واسه خودم نبود و به بهونه دیدن
حماد نزدیک اومدم. گفتم شاید تو هم بشناسی ولی اون قدر تو خودت بودي که زورکی جواب سلاممو دادي و
... از شباهت ظاهریتون فهمیدم خواهر و برادرید ولی باز پرسیدم تا مطمئن شدم. یه مدت افتادم دنبال رفت و
آمدت. می اومدم سر راهت. خب شاید دنبال یه دلیل کوچیک می گشتم واسه پس زدنت ولی تنها چیزي که
ازت دیدم نجابتی بود که بیشتر جذبم کرد. تو همون بحبوحه همه علنا دنبال مراسم مفصل نامزدي من و دیانا
بودن که بعد از یک هفته همه چیو منتفی کردم. یه قوم ریخت سرم. از همه بدتر بهت دیانا بود. باهاش رك
بودم. می دونست حرفی باشه می زنم. همون شب اومد سراغم. گذاشته بودم جو کمی آروم شه بعد برم سراغش
ولی طاقت نیاورد و اومد. بهش گفتم دلم گیر کرده. همین! عموم مدعی شد. زن عموم عروسی نیومد. همه
باهام چپ افتادن ولی دیانا فقط با بغض لبخند زد وقتی دید جنگیدن فایده نداره. خیلی راحت قبول کرد و کنار
رفت. همینم منو شرمندش کرد. حق دیانا خوشبختی مح
ض بود که با من به جایی نمی رسید. من شاید می
تونستم ظاهرا زندگی خوبی براش بسازم ولی هیچ وقت نمی تونستم عاشقش باشم. خصوصا بعد از دیدارهاي
متوالی تو. بعد از چند وقت که گفتم واسه تو اقدام کنن دوباره جنگ درست شد. تنها کسی که حمایت کرد
سبحان و بعدش بابام بود. بالاخره راضی شدن. وقتی پیشنهاد باباتو قبول کردم که با دوران نامزدي مخالفه و
فقط عقدو قبول می کنه تو بد مخمصه اي افتادم. همه توقع داشتن یه نه بگم و خلاص، ولی مقابل تو عقلم
پیش احساسم کم آورد و قبول کردم. برام هنوز جا نیفتاده بود که دارم چی کار می کنم، ولی تموم لحظه هایی
قسمت ۱۳۶
که کنارت بودم حتی وقتی دائم سکوتت عذابم می داد، لذت داشت برام. تا بعد از ازدواجمون و حقیقتایی که
شنیدم و ...
گوشه لبش را به دندان گرفت و دست به پشت گردنش کشید و آرام گفت:
- نداشتنت در عین داشتنت برام شده بود یه تاوان. شاید تاوان شکستن دل دیانا ولی خب نمی خوام این قصه
برعکس تکرار شه رها. واسه همینه که امشب کنارت می شینم و دست و دلم تو اوج خواستنت می لرزه تا روزي
که بهم ثابت شه دوست داشتنت از ته قلبته.
دوباره نگاهش کرد.
- حرفی نمی خواي بزنی؟
رها آب دهانش را قورت داد.
- دیانا هنوز حس قبلو به تو داره سهیل.
- مطمئن باش اون قدر کمرنگ شده که میاد تو خونه زندگیم و با تو دوستانه رفتار می کنه.
- اگه فراموشت نکرد چی؟
- اون دیگه ظلم به خودشه!
- اگه تو پشیمون شدي چی؟
ابروهاي سهیل به هم نزدیک شد و کاملا به سمت او چرخید.
- از چی؟
رها نمی فهمید چرا نفس هایش منقطع شده است. این سو ال و جواب ها فقط مال خودش نبود. نگاهش پایین
افتاد.
- از ازدواج با من!
- از انتخاب من می ترسی یا سستی قلبم؟
با حیرت گفت:
- سهیل!
سهیل براي لحظه اي مکث کرد تا نفس بگیرد سپس آرام گفت:
- من از اول با دیانا شرط کردم که اگه به نتیجه نرسیدیم طلبکار هم نشیم. از همون روز محکم گفتم هیچ
حسی بهش ندارم تا روزي که رابطه مون تموم شد ولی تو ... تو چیزي بودي که به خاطرت مجبور شدم
ا#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۱۳۷
بجنگم. نه با غریبه، با خانواده خودم، چون دوست داشتم و دارم. چون این حس روز به روز بیشتر میشه. رها اگر
جاي تو یه دختر دیگه مقابلم می نشست و ادعا می کرد من بهش تحمیل شدم، بی حرف به تنها گزینه فکر
می کردم. به جدا شدن. اما تو ... تو نباشی حسی واسم نمی مونه. حتی اگه تا آخر زندگیمون نتونم قبول کنم
کنارم آروم می گیري.
برخاست و پشت پنجره رفت. گوشه پرده را کنار زد. به حیاط غرق در سکوت و درختان تمام قد ایستاده خیره
شد.
- می دونم خودخواهی محض کردم، اما اگه تو سکوت اشتباهتو می شکستی حالا انقدر هر دومون مستاصل
نبودیم. تو درگیر یه زندگی تحمیل شده و من درگیر یه حس سرگردون. شاید هر دومون به یه اندازه مقصر
بودیم.
خم شد و از روي میز کنارش بسته سیگار را برداشت. تک ضربه اي به پاکت زد و یکی بیرون کشید. دقیقه اي
بعد هاله هاي خاکستري دود بالاي سرش به چرخش افتاد.
حضور رها را کنارش حس کرد و صداي آرامش را شنید.
- چرا انقدر سیگار می کشی؟
بی آن که به رها نگاه کند پک محکمی به سیگار زد.
- چیزي نمونده که ندونی رها.
دست روي بازویش گذاشت و گفت:
- چیزایی که گفتی رو کم و بیش می دونستم.
سهیل نگاهش کرد. طولانی و عمیق!
- پس اگه چیزي هست و هنوز من نمی دونم بگو.
دست رها پایین افتاد. قلبش به تپش تندي گرفتار شد. قدمی ناخواسته عقب کشید.
- چی؟
- چی تو چشمات و سرت رویا بود که با اومدن من کابوس شد؟
قفسه سینه اش هم به تقلا افتاد.
- شاید ازدواجمون یه کمی زود و عجیب اتفاق افتاده، ولی دلیلی واسه ناراضی بودن من نیست.
سهیل سر تکان داد.
قسمت ۱۳۸
منو نپیچون. منظورمو خوب گرفتی.
- نه! نفهمیدم. نمی خوامم بفهمم. تنها چیزي که الان می دونم اینه که نمی خوام تا آخر این زندگی بشینم و
بشم عروسک ویترینی زندگیت. می خوام زن زندگیت باشم سهیل. بذار گذشته تو گذشته مون بمونه.
- پس حدسم درسته.
رها اشک گوشه چشمش را پاك کرد.
- آره! تو رو با لج انتخاب کردم از لج بابام. تنها باري که حس کردم بابام داره زور میگه باهاش لج کردم، ولی
اگه می دونستم نتیجه یه لجبازي کودکانه میشه زندگی و خوشبختی محض کنار تو، تمام عمرمو با همه دنیا لج
می کردم.
- انتخاب خودت ...
اصلا دلش نمی خواست صحبتی از کسی دیگر جز خودشان به میان بیاید. مصمم بود اعتراف محبت به این کوه
حس و غرور کند. مقابل او ایستاد و بی پروا به چشمانش نگاه کرد.
- تو عشقو با یه نگاه تجربه کردي ولی من دارم کنارتو به دستش میارم. می خوام ریشه ت تو دلم محکم تر
شه.
چشم هاي سهیل کمی جمع شد.
- چی می خواي رها؟
با جسارت و بی شرم گفت:
- همه وجودتو.
ابروهاي سهیل باز شد. رها آب دهانش را قورت داد. دستانش روي شانه هاي او نشست و کمی خودش را بالا
کشید. سیگار از دست سهیل کنار پایش افتاد و دست هایش دور کمر او قفل شد. زمزمه "دوستت دارم"
دخترك که به گوشش نشست تمام تنش پر از حس سرکشی شد که انگار دیگر دیواري مقابلش سد نبود. نمی
خواست پیش قدم شود ولی او بود که فاصله را تمام کرد. سرش که پایین افتاد از دون دون شدن پوست تنش
نیازش را شناخت. خواست بگریزد که اجازه نداد. محکم بغلش کرد. صدایش لرزش محسوسی داشت. لرزشی
ناشی از شدت هیجان و عشق! صداي سهیل مثل یک سمفونی زیبا زیر گوش رها نواخته شد.
- جایی براي پشیمونی نذاشتی؟
رها سر چرخاند و به چشم هاي پر شرر او زل زد.
قسمت ۱۳۹
تا به محبتم شک داري جا واسه پس زدن داري.
- به تنها چیزي که شک کردم، عاقلیه!
روي دست که بلندش کرد اشک غلتیده روي گونه اش را بوسید و آرام تر زمزمه کرد:
- کاش امشب زمان بایسته عشق من!
****
با قیژ قیژ موبایلش دست به چشمانش کشید. سرش کمی بالا آمد و نگاهش در اولین چرخش به رها افتاد که
سر روي بازویش گذاشته و در خواب عمیقی بود. لبخند به لبش آمد. اصلا تلفن را فراموش کرد. انگشتانش نرم
روي تار موهاي او نشست و سر خورد. خم شد و با احتیاط گونه اش را بوسید و عطر تنش را بو کشید. قصدش
اصلا بیدار کردن او نبود ولی وقتی انگشتان رها میان موهایش رفت سرش را بلند کرد. لبخند و نگاهش عمیق
تر و پر لذت تر شد. باز دنیا چشم بست. باز زمان شرم کرد. باز عشق با دست هایی باز بر فراز آسمان حکم
فرمایی کرد. انگار باز آغاز خلقت بود و آدم و حوا. بهشت روي زمین بود. مگر چیزي فراتر از رسیدن به بهشت
هم بود؟! حل شدن دو محبت در یکی شدن آغوش انسان، شاید فرشته ها را هم به وجد می آورد که آسمان
این قدر یک دست لبخند می زد.
موهایش را خشک کرد و روي صندلی نشست که آویزي از بالاي سرش رد شد و دور گردنش جا خوش کرد با
تعجب به آویز قلب نگاه کرد.
- این چیه؟
سهیل خم شد و موهایش را بوسید.
- یکی از همون رسما که خوشت نمی اومد. الان باید سر بذارم زیر پات نفسم.
دلش از این همه محبت و ع
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
شق او مالش رفت. لبخندش نشان از همه رضایتش بود.
- من که هدیه مو گرفته بودم.
- اونو بذار پاي ورودت به قلب حقیر بنده اما این قلب حکایتش فرق داره.
مقابل پاي رها نشست و دست هایش را بوسه باران کرد.
- بذار همیشه گردنت بمونه که یادت نره پاي دلم بند حضورته.
رها سر خم کرد و به چشم هایش نگاه کرد. تلالو براق اشک عسلی نگاهش را معصوم تر کرده بود.
- تو پاداش کدوم کار خوب منی سهیل؟
قسمت ۱۴۰
همه محبتم پیشکش چشماي معصوم و نجابتت رها. تو خودت یه موهبت مقدسی تو زندگی من.
اشک رها سرازیر شد. روي زمین زانو زد و در آغوش او گم شد.
دست میان موهایش کشید و گفت:
- پاشو حاضر شو!
- لازم نیست سهیل.
سهیل اخم ظریفی کرد.
- اون قدرام بی سواد نیستم.
خنده آرامی کرد.
- چه ربطی داشت؟
سهیل ابرو بالا انداخت.
- یه سر به کتاباي کتابخونه ام بزنی می فهمی.
چشم هاي رها گرد شد و تا خواست حرفی بزند سهیل با شیطنت گفت:
- نت و تجربیات تصویري هم که جاي خود داره.
- سپیده راست میگه همه مردا بی حیان.
- آفرین! سپیده چه تجربه اي داره.
- سهیل ...
- بابا منظورمو بد برداشت نکن. خب اگه اطلاعات نباشه که یهو طرف و ...
با خنده افزود:
- والا انقدر از دور و بر به گوشمون رسیده که تازه عروسا چه شکنجه اي تحمل کردن و ...
صداي جیغ خفه اش با آوردن نام سهیل وخنده او یکی شد.
- حالا می خواي باز ترش نکنم بلندشو حاضر شو. یه دکتر ویزیتت کنه خیال منم راحت تره.
- یعنی امروز نمی خواي بري سرکار؟
- ساعتو نگاه کن قربونت برم. الان برم جز این که سبحان دستم بندازه فایده اي نداره. همون باهاش تماس
گرفتم کافی بود.
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۱۴۹
جمع شده بود. ذهنش به دو روز قبل برگشت. واي وایش مساوي شد با افتادن پلک هاي او روي هم. معطل
نکرد و با پوشیدن بلوزش بیرون رفت.
*
سرش را به پشت صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. صداي بسته شدن در ماشین همزمان شد با پیچیدن
عطر همیشگی سهیل در مشامش. آرام صدایش زد:
- رها! منو نگاه کن!
پلک هایش کمی بالا رفت و از پشت پرده اي تار به صورت کلافه و نگران او نگاه کرد. سهیل کمی خودش را
جلو کشید.
- حواست بود که دکتر چی گفت، نه؟
سر تکان داد. هنوز گیج بود. منگ بود. انگار در رگ هایش مایع سردي تزریق شده و بی حسش می کرد.
- باید تقویت شی. می برمت خونه، خب؟
- بریم پیش بابام.
سهیل پلک هایش را به هم فشار داد.
- میریم اما وقتی یه کم حالت جا اومد.
- می خوام باهاش حرف بزنم.
سهیل دست پشت صندلی گذاشت و روي صورتش خم شد. چشم هاي بی حال رها مثل یک سیخ داغ روي
قلبش خطوط غم خط خطی می کرد. دست به گونه اش کشید.
- با من حرف بزن قربونت برم.
دست بی رمقش روي دست سهیل نشست و صدایش لرزید.
- خوابم میاد.
- بذار بریم خونه بعد هر چی خواستی بخواب.
- مامانم تنهاست.
خودش نمی فهمید جملات و نگرانی و دلهره هایش پراکنده است، اما سهیل درك می کرد. خم شد و پیشانیش
را بوسید.
- هر جا دوست داري می برمت عزیز دلم.
قسمت ۱۵۰
چشمانش باز بسته شد. سهیل چند لحظه مکث کرد. اگر می توانست رها را به خانه ببرد بهتر بود. می توانست با
سر هم کردن بهانه اي رها را به دست آن ها بسپارد، اما به مادر رها چگونه باید توضیح می داد. آن هم در این
وضعیت. تلنگري به ذهنش خورد و اسم سپیده در ذهنش رژه رفت. ناخودآگاه احساس راحتی با این دختر می
کرد. حس می کرد ریایی در کارها و دوستی این دختر نیست. نفس عمیقی کشید. پشت پلک هاي خسته اش را
ماساژ داد و با نگاه کوتاهی به رها و صورت غرق خوابش خم شد و صندلی را خواباند. سر راه به فروشگاهی سر
زد و هر چه می توانست و می دانست براي حال و بازگشت توان به تن رها لازم است تهیه کرد و به سمت
منزل پدري او راه افتاد.
**
حیاط خانه خلوت بود، اما معلوم بود اهالی همه بیدار شده اند. کمی سخت بود داخل برود که خوشبختانه شانس
آورد و حماد را دید. حماد با دیدن آن دو پا تند کرد و به طرفشان رفت. با دیدن چهره رنگ پریده رها نگران
پرسید:
- کجا بودید؟ چی شده؟
سهیل سري تکان داد.
- دیشب یه کم حالش بد شد. بردمش بیمارستان. میشه ببریمش منزل شما؟
حماد سریع کمکش کرد و با اطلاع به یلدا آن ها را به طبقه دوم راهنمایی کرد. رها که روي تخت دراز کشید
سهیل نفس عمیقی بیرون داد. آرام بخش ها کار خود را کرده بودند و رها در خواب عمیقی غرق بود . یلدا فورا
به اتاق رفت و سهیل ضمن عذرخواهی گفت:
- می خواست کنار مادرش باشه. آوردمش و الا ...
یلدا فوري گفت:
- این چه حرفیه آقا سهیل؟ رها خواهر نداشته منه. ضعیف شده، نه؟
چاره اي نداشت جز تایید کردن حدس او. براي آوردن خریدها بیرون رفت که سر راه به سپیده برخورد و ایستاد.
- رها بالاست آقا سهیل؟ چی شده؟
با مکث کوتاهی دست پشت گردنش کشید و گفت:
- بله اما میشه چند دقیقه باهاتون صحبت کنم؟
سپیده دو پله اي که بالاتر رفته بود را پایین آمد.
قسمت ۱۵۴
دختر! الان باید زیر بال و پر همسرش ناز می کرد و نازش را او با هر بوسه می خرید و دو برابر قوت جانش می
شد، ولی افسوس که پایه فرو ریخته و بستن دوباره داربست نو زندگی سخت بود.
سینی را روي عسلی گذاشت. خم شد و آرام گونه رها را بوسید.
- رها جونم؟ پاشو یه چیزي بخور.
بی رمق گفت:
- میل ندارم سپیده.
دست روي بازویش کشید و ملایم تر گفت:
- ضعیف شدي فدات شم. سهیل کلی سفارشتو کرده. می خواي آبرومون بره؟
- بابام رفت. آبرومم روش.
- رها دیوونه بازي در نیار. پاشو. کلی خون از تنت رفته. می خواي واسه باباتم گریه کنی، باید جون داشته
باشی. پاشو داروهاتم هست.
بازویش را کشید و مجبورش کرد بنشیند. نان ها را که برداشت رها دست مقابل دهانش گذاشت و سینی را کنار
زد. دل و روده اش داشت بالا می آمد. انگار بوي لجن زیر بینی اش می خورد. سپیده فوري گفت:
- چی شد؟
- دلم به هم می خوره سپیده. این ظرفو ببر تا همه جا رو به گند نکشیدم.
سپیده در ظرف را گذاشت و لیوان آب میوه را دستش داد.
- یه ذره از این بخور. بعد اونو خودم لقمه می گیرم بهت میدم. بوشم بهت نمی خوره.
با اکراه لیوان را گرفت. گرفت و جرعه اي نوشید. چه کسی نفرین کرده بود تا آب خوش از گلویش پایین نرود؟
انگار نفرینش گرفته بود. حتی آبمیوه هم داشت در گلویش سنگ می شد. سرفه کوتاهی کرد. این درد لعنتی هم
شده بود قوز بالاي قوز. دست پیش برد داروهایش را بردارد که سپیده دستش را گرفت.
- تا غذا نخوري نمی ذارم دارو بخوري. هر کدوم از این آنتی بیوتیک ها رو بدون یک لیوان پر آبمیوه بخوري
رگاتو خشک می کنه!
با بغض گفت:
- به درك!
سپیده هم بغض کرد.
قسمت ۱۵۵
خودتو بکشی چی درست میشه؟
- شاید دلم آروم شه. بابام از دست من دق کرد.
سپیده تشر زد.
- چرا چرت میگی؟
- بهم نمی گن چرا حالش بد شده اون شب؟
- مرگ خبر نمی کنه.
- سایه ش که اون روز روي سر من افتاد و ...
یک دفعه مکث کرد. اشک هایش بند آمد. نگاهش در چشم هاي نم دار سپیده بی حرکت ماند. انگار صدایی
داشت در ذهنش بازسازي می شد. صداي پدرش بود. میان نفس هاي منقطعش، میان خس خس هاي گلویش،
میان نگاه هاي دلواپسش، نام سپیده آخرین نامی بود که به لب هایش آمد و ...
- سورن رفته بود سراغ بابام؟
سپیده جا خورد. در این حال و احوال یک دفعه چه شد؟
- حالت خوبه رها؟
صدایش بالا رفت.
- تو خبر داري، آره؟ تو می دونی؟
سپیده هاج و واج نگاهش کرد که رها نیمخیز و روي زانو نشست. لباس سپیده را کشید و تمام محتوي ظرف
روي تخت برگشت. باز صدایش بلند شد.
- تو چی می دونی سپیده؟ بابام داشت می مرد گفت سپیده! تو چی می دونی؟
اشک هاي سپیده سرازیر شد و دست هاي او را گرفت.
- الهی فدات شم رها. آروم باش. من ...
- سپیده حرف بزن. به خدا ...
با این داد و بیداد بی سابقه رها، همه داخل اتاق ریختند. هر کس می پرسید چه خبر است و سپیده فقط زیر
هجوم سوال ها و داد و بیدادهاي رها گریه می کرد. عاقبت طاقت نیاورد. همه را کنار زد و رها را در آغوش
گرفت که می لرزید.
- باشه رها جونم. آروم باش بهت میگم. به خدا میگم!
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
ht
قسمت ۱۵۶
رها سر پس کشید.
- بگو. همین الان!
سپیده اشک هایش را با کف دست پاك کرد.
- چی می خواي بدونی آخه؟
- چرا بابام باید اسم تو رو بیاره؟
- نمی دونم! من ...
رها دست به یقه خودش انداخت و لباسش را کمی جلو کشید. قلبش می خواست قفسه سینه را سوراخ کند و
بیرون بپرد. با التماس از همه خواست بیرون بروند. مادر نگران حال و روزش به سپیده نگاه کرد و سپیده میان
آن آشفته بازار با نگاهش زن را مطمئن کرد که هواي دخترش را دارد و آن ها را بیرون فرستاد. دقیقه اي بعد
مقابلش نشست و مچ دست هایش را گرفت.
- رها این جوري نکن با خودت. سکته می کنی به خدا.
رها سنگین نفس کشید.
- سورن رفته بوده سراغ بابام سپیده. یه مشت مزخرف تحویلش داده. گفته باهاش رابطه داشتم و الانم دارم.
بابام از ترس آبروي من دق کرده. بابام ... واي خدا! خودم خودمو بدبخت کردم.
سپیده سر او را به سینه کشید و پا به پایش گریه کرد، اما رها پسش زد.
- تو رو خدا حرف بزن سپیده! همین طوریه؟
سپیده دست روي سرش گذاشت. این دیگر چه بدبختی بود؟
- نمی دونم رها. به جون تو نمی دونم چی بین بابات و سورن دیوونه رد و بدل شده، اما احتمال داره رفته باشه
سراغ بابات. اون روز حالش بد بود. هیچ کاري ازش بعید نبود.
با گریه گفت:
- انقدر پست بوده و من نمی دونستم؟ سورن این قدر بد بود و من جلوي بابام وایسادم! واسه خاطر کی خون به
دلش کردم؟ واسه چی؟! کشتمش به چه بهونه اي؟
_ دیوونه نشو رها. بس کن! تقصیر تو نبوده. عمر دست خداست.
رها دست پیچید دور زانوهاي بغل کرده اش. گهواره وار تکان خورد. سر به زانو فشرد. زمزمه وار نجوا کرد:
- دق کرد. از دست من مرد. نمی
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۱۵۷
سپیده دست به صورت خیس او کشید اما دیگر از توانش خارج بود که بتواند او را نگه دارد. در همان فاصله
ضربه اي کوتاه به در خورد و صداي آرام سهیل آمد که رها را صدا زد. تکان خوردن رها متوقف شد. اشک
هایش دوباره راه گرفتند. سپیده نگران نگاهش کرد.
- به خودت بیا رها. بابات نگران زندگیت بود. زندگیت پشت در وایساده صدات می کنه. بی تابی و دیوونگی
باباتو بهت بر نمی گردونه اما خوشبختیت آرومش می کنه. تو رو خدا آروم باش. به مردي که پشت در وایساده،
به عشقت فکر کن تا بتونی آروم شی! باشه؟ قول میدي رها؟
سر رها تکان خورد. سپیده اشکش را پاك کرد و گونه اش را بوسید و برخاست. اول در را باز کرد و سپس
افتضاح وسط اتاق را جمع کرد. نگاه متعجب سهیل از صورت آشفته دخترها به اوضاع اتاق برگشت. سپیده سعی
کرد رفع و رجوعش کند.
- سینی از دست من افتاده. من که حریفش نشدم چیزي بخوره. شما شاید بتونید قانعش کنید.
سهیل فقط تشکر کرد و سپیده با نگاهی پرحرف به رها بیرون رفت. سهیل جلوتر رفت و کمی خم شد.
- بشینم که حرف بزنیم؟
نگاه خیس رها به سمتش چرخید و با گلایه گفت:
- کجا رفتی؟
سهیل مقابلش نشست و دست به موهاي پریشانش کشید.
- شرمندتم رها. باید می رفتم یه سر فروشگاه.
- شرمندگیت به چه دردم می خوره وقتی می خوام باشی و نیستی؟
- قول میدم دیگه از این جا تکون نخورم. خوبه؟
گریه و بغض و گلایه با هم در حالش سر برداشته بود. دلش آشوب بود. این آشفته بازار یک فرمانده اساسی می
خواست تا تشر بزند و آرامش کند. این تشنگی مفرط یک جرعه آب زلال می خواست. یک آرامش حقیقی براي
کنار زدن این طوفان. از همان هایی که مادر کنار گوشش می خواند. مقدس مثل همان دعاهاي زیر لبی. به
بازي دو دست محرم، یک آغوش و زمزمه هایی که شبیه همون آیت الکرسی هاي بچگی بود. یکی شدن با
نفس هایی که هر دم و بازدمش حکم آرام بخش هاي قوي داشت. تن ضعیفش میان آغوش محکم او بیمه
آرامش می شد. همین آرامش موقت برایش بس بود. این آرامش قشنگ ترین هدیه پدر قبل از رفتنش بود.
قسمت ۱۵۸
سهیل هدیه پدر بود و این همه آرامش یادگار آخر او. پس چرا نباید خواهش به ماندنش می کرد! سرش را پر
خواهش به سینه او چسباند و زمزمه کرد:
- تنهام سهیل! انگار خالی ام. پشتم خالیه. دلم قرص نیست. دلم ...
سهیل آرام دست روي کمرش کشید. انگار می دانست چگونه روح و جسمش را تسکین دهد. لحنش گرم بود.
مطمئن بود.
- تا من نفس می کشم، روي شونه هام غصه هاتو بریز. نذار حجمش تنهایی به رخت بکشه. من هستم عزیز
دلم.
چشم هایش می سوخت. دلش می سوخت. چرا سهیل را دیر شناخت ولی حالا که داشت باید محکم دور
وجودش حصار می کشید. دست هایش دور مچ دست او را محکم به بند کشید. اشک هایش دانه دانه می افتاد
اما انگار رو به آرامش می رفت.
- می تونی بابام باشی؟ می تونی جاي خالیشو پر کنی؟
- جاي خالی ایشون هیچ وقت پر نمی شه رها ولی ...
دست روي لب هایش گذاشت.
- اما نمی خوام. سهیل می ترسم یه روز تو هم نباشی و از ترس تنهایی بمیرم. الان فقط با تو آرومم. با عشقی
که از تو یاد گرفتم. تو که باشی روح بابام آرومه. تو که باشی دلم آرومه. تو باشی دنیا آرومه. تو فقط باش، دنیا
نبود هم نبود. سهیل هر جا هستم بمون. باش!
وقتی دست هاي سهیل دور تنش محکم تر شد آرامشی از جنس همان آرام بخش ها که تنش را خنک می کرد
زیر پوستش دوید. چه می شد اگر مرزي بین جسم ها نبود و در آرامش تن او حل می شد. اما زمزمه محکم و
قاطعش براي نفس برگردان به تن نیمه نفسش کافی بود.
- هستم همه کسم. غصه هیچیو نخور. من هستم.
آرام شد. مثل روزي که به دنیا آمد و خسته و دلتنگ دنیاي فرشته ها در آغوش مادر آرام گرفت و زندگی
شناخت. آرام شد. این همان معجزه اي بود که رخ داد. آویز گوش و قلبش شد جمله آخر سهیل. اي کاش لازم
به یادآوري نمی شد هیچ وقت.
میان روزها سرگردان مانده بود. همه چیز طبق روال برگزار می شد، اما یک چیز هیچ وقت سر جاي خودش
برنگشت. آن هم آرامشی بود که از میانشان رفته بود. تسبیح شاه مقصود پدر را در دست می چرخاند که عطر
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۱۵۹
همیشگی سهیل زودتر از خودش اعلام حضور کرد. تا کنارش نشست سربلند کرد و نگاهش کرد. سهیل لبخند
کمرنگی به لب آورد.
- یه کمی منو نگاه کنی بد نیستا!
بی حاشیه و آرام گفت:
- ببخش! این مدت خیلی اذیت شدي.
- جبران می کنی.
نگاه سهیل متوجه تسبیح بود که رها دوباره آن را در دست چرخاند.
- از موقعی که یادم میاد همین تسبیح تو دست و سر سجاده بابام بود.
- خوشگله! قول میدم جفتشو برات پیدا کنم.
- لازم ندارم. به مامان گفتم من اینو می خوام.
- منم واسه همین گفتم قول میدم برات پیدا کنم. فکر نمی کنی مادرت بیشتر از تو نیاز به یادگاري هاي پدرت
داره.
گیج نگاهش کرد و سهیل آرام افزود.
- قبول کن اونی که از همه بیشتر صدمه می خوره مادرته. یه عمر هم نفس بودن و بعد تک نفس موندن
سخت نیست؟ من چهل روز با تو هم نفس بودم این روزا و شبا با نبودنت خودمم گم کردم. مادرت که عمریه
نیمی از روحش تو یه جسم دیگه بوده و حالا مجبور به خو گرفتن و نبود نیمه پنهان دلشه!
اشک رها از گوشه پلکش فرو چکید.
- مامانم عاشق بابام بود و هست. نمی دونم این همه صبوریش از کجا اومده و دم نمی زنه. فقط میون قرآن
خوندنش گاهی آروم اشک می ریزه.
- یه نگاه به خودت بکن. به ندا نگاه کن می فهمی.
بغض شکسته رها تکه تکه می شد و چکه چکه از چشمش قل می خورد و پایین می افتاد. سهیل نفس عمیقی
کشید و با نگاهی به بقیه گفت:
- کم کم آماده باش بریم. انگار همه حاضرن.
بی حرف برخاست اما لحظه اي مکث کرد و به سهیل نگاه کرد.
قسمت ۱۶۰
خیلی سخته که باورم شه بابام نیست. خیلی تلخه اما وجود تو و حرفات بهم قوت قلب میده که روي پام
وایسم. خیلی مونده به همه خوبیت برسم!
سهیل لبخند زد.
- برو عزیزم. برو به کارت برس. من بیرون منتظرم.
رها دیگر حرفی نزد و فقط نگاهش کرد. دو قدم با همان نگاه عقب برداشت و بالاخره دل کند. کار دلش تمام
بود. این دلبستگی و وابستگی نگاه هایش را هم به گروگان می گرفت از این پس.
دست میان موهایش کشید و سر برگرداند. یک مرتبه خشکش زد. خیسی دو چشم حالت دار کنار ذهنش تیک
زد. سپیده نگاه دزدید اما سهیل حسرت چشمان او را در هوا شکار کرد. این دومین بار در این مدت بود چنین
حسی نسبت به این دختر در ذهنش ایجاد می شد. انگشت میان ابروهایش کشید. سپیده دوستیش را به رها
ثابت کرده بود اما ... اماي ذهنش را کنار زد و برخاست. کتش را مرتب کرد. باران نرمی در روزهاي اول پاییز
می بارید اما هنوز سرد نبود. حیاط خانه کمی شلوغ تر از داخل بود. از حماد پرسید کاري مانده یا نه که او
برادرانه تشکر کرد و فقط همان هماهنگی مداح بر سر مزار و گل ها را به او سپرد. سهیل خیالش را راحت کرد
که همه چیز به بهترین نحو و بیشتر از آن آبرومند برگزار می شود. به سمت ماشینش رفت و براي اطمینان
خاطر باز با مسئولین هماهنگ کرد که حداقل یک ربع قبل از رسیدنشان سر مزار باشند. تلفن را قطع کرد و باز
به سمت حیاط بازگشت. همه در رفت و آمد بودند و کاري انجام می دادند. ترجیح داد بیکار نماند و به طرف
حماد رفت. کار زیادي نمانده بود و کم کم همه بیرون می آمدند. چند دقیقه بعد به سمت ماشینش می رفت که
با شنیدن صداي گریه اي ناخوداگاه پا سست کرد و نگاه کنجکاوش به فرو رفتگی کنار دیوار چرخید.
- هر غلطی دلت می خواد بکن. نامردي شاخ و دم نداره.
سپیده برگشت و چشم در چشم سهیل شد. براي لحظه اي جان از تنش رفت. کم مانده بود نقش زمین شود که
سهیل با گرفتن بازویش مانع شد.
- خوبی سپیده خانم؟ مشکلی پیش اومده؟
رنگ به صورت سپیده برگشت. با خجالت دست و پایش را جمع کرد و همان موقع رها و ندا هم بیرون آمدند و
متوجه آن ها شدند.
- نه اصلا. ببخشید.
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امیدوارم به برکت عید مبعث
🎊لبخند به لبهای شماحک باشد
🌸غمهای شما همیشه اندک باشد
🌸این عیدکه سرشار زلبخندخداست
🌸بر وسعت جانتـون مبـارک باشـد
🌸 تقدیم به شما خوبان
🎊 عید بزرگ مبعث مبارک
Mohsen Mirzazade - Mohammad (320).mp3
8.44M
.ılı.lıllılı.ıllı.ılı.lıllılı.ıllı.ılı.lıl
◉━━━━━━───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
🎧: محمد(ص)
🎙:محسن میرزاده
#حال.خوب
#موزیک
دوستان عیدتون مبارک😍❣️💞💐
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh