509
سر صبحانه بهم گفت: بعد از صبحانه برگردیم تا بریم پیش دکتر لبخندی زدمو گفتم: کجا بریم مسعود جان این حالت تهوع ها طبیعیه از اون گذشته انگار یادت رفته نوروز و این چند روز تعطیل رسمیه،
مسعود یه کم آروم شد بعد از صبحانه برای استادم پیام گذاشتم و بهش گفتم:چی شده و ازش خواستم اگه کاری باید انجام بدم بهم بگه...
(از زبان....مسعود)
پروانه باردار بود و فقط خدا میدونه بعد از این همه سال این خبر چقدر منو خوشحال کرد ولی اون لحظه باخودم فکر کردم اگه این بارداری به سرانجام نرسه پروانه خیلی از لحاظ روحی اذیت میسه بیشتر از اون چیزی که تا الان بخاطر باردار نبودن اذیت شده و سعی کردم کمتر خوشحالی رو تو چهره ام ببینه همینطور با خودم فکر کردم نکنه بارداری با توجه به شرایطی که پروانه داشته براش ضرر داشته باشه پروانه روزای سختی رو پشت سرگذاشته بود و هنوز هم ی سری مشکلات داشت و من حاضر نبودم حتی بخاطر بچه هم کوچکترین مشکلی برای پروانه پیش بیاد...
اما اونشب بعد از شنیدن اون خبر از خوشحالی و اضطراب جفتمون خوابمون نبرد و تا صبح بیدار بودبم دم دمای صبح که پروانه خوابید تو بیداری ملاحظه ی حالش اجازه نداد خوشحالیم رو ابراز کنم اما وقتی خوابید بلند شدم رفتم بیرون توی بالکن و دستامو رو به آسمون بالا بردم و از خدا بخاطر این نعمت تشکر کردم،،،
(از زبان.... پروانه)
نیم ساعت نشده بود که خود استادم تماس گرفت از صداش هیجان و شادی مشخص بود در مورد اوضاع عمومیم پرسید و اینکه کی برای آخرین بار پرید بودم گفتم:درست نمیدونم اما فکر میکنم آخرین بار اواسط بهمن پریود بودم استاد گفت:بسیار خوب من خودم تا سه روز دیگه بیمارستان نیستم اما اگه خدایی نکرده مشکلی هست یا دوست داری زودتر برو بیمارستان بخش زنان و به من زنگ بزن تا بگم ازت سونو بگیرند و بگم چه داروهایی برات بنویسند مسعود نگاهش به من بود گفتم: چشم ممنونم و خداحفظی کردم و برای اینکه مسعود رو یه کم آروم کنم گفتم:باید تا سه روز دیگه صبر کنیم تا استاد بیاد؛ مسعود گفت:استادت نیست بیمارستان که جایی نرفته مگه نگفت:برید بیمارستان
گفتم:یعنی مسافرتمون رو نصفه بذاریم مسعود مکثی کرد و گفت:اصلا میریم و برمیگردیم خیلی که راه نیست...
حاضر شدم و تو راه باز به استادم زنگ زدم که دارم میرم بیمارستان و ایشون هم گفت:خودش تماس میگیره و همه چیز رو بهشون میگه،،،
استرس داشتم نکنه مشکلی داشته باشم که مجبور به سقط بشم یا اصلا نتونم نگهش دارم و سقط بشه با این افکار رسیدیم بیمارستان، مسعود بیرون موند و من رفتم داخل بخش استاد خودش همه چیز رو...
@roman_kadeh
#سرگذشت_پروانه
510
استاد خودش همه چیز رو با بخش هماهنگ کرده بود حتی یکی از رزیدنتهای کشیک زنان همراهم برای سونوگرافی اومد اونجا به تجویز دکتر سونوگرافی واژینال شدم باورم نمیشد من هفته ی هفتم بارداری بودیم بهم گفت: ای جانم قلبش هم تشکیل شده و همه چیز هم عالیه اشکم جاری شد و با صدای بلند خدا رو شکر کردم برگه ی سونوگرافی رو چاپ گرفت وداد دستم،،،به تجویز استادم یه سری دارو برام نوشت وقتی از بخش اومدم بیرون دیدم مسعود روی نیمکت نشسته لبخندی زدمو رفتم طرفش منو که دید از جا بلند شد و اومدم سمتم و گفت: چی شد؟ برگه ی سونوگرافی رو گرفتم سمتش و گفتم خدمت شما...
نگاهی به برگه انداخت و گفت: هفته ی هفتم!! با گریه گفتم: آره مسعود همه چی خوبه قلبشم تشکیل شده بود مسعود نفس عمیقی کشید و گفت خداروشکر...
داروهامو گرفتیم و خوشحال برگشتیم رامسر اونقد جفتمون تو شوک بودیم که نمیدونستیم به خانوادهامون چی بگیم...
دو روزی رو جواهرده موندیم مسعود گفت:باید مرخصی بگیرم و این مدت بارداری رو فقط به فکر خودم و بچه امون باشم برای اینکه نگرانیش رفع بشه گفتم: باشه عزیزم هر چی تو بگی
تو اون دو روز با مریم تلفنی صحبت کردم اما نمیدونم چرا نتونستم راجع به بارداریم چیزی بهش بگم و ترجیح دادم حضوری بهش بگم روز دوم بود غزاله زنگ زد و گفت: ای بی معرفت داشتیم!! گفتم:چی رو داشتیم گفت:پروانه من دارم خاله میشم بهم نگفتی که هیچ تازه میگی چی رو داشتیم!! واقعا که من باید از استاد توسلی بارداریت رو بفهمم گفتم:ببخش غزاله بخدا من هنوز تو شوکم
مکثی کرد و گفت:خداایا باورم نمیشه پروانه فکر کن من دارم خاله میشم الانم فقط بخاطر اون گوگولی دارم باهات حرف میزنم تو اولین کسی بود که بارداریمو فهمیدی گفتم:بله چون من باهوشم ولی من نزدیک دوماهمه و تو هیچی متوجه نشدی گفت:آره، تو اگه راست میگی میخواستی خودت زودتر بفهمی گفتم:واقعا نمیدونم چرا متوجه نشدم...بعد از تلفن به مسعود گفتم: خودش زنگ بزنه و خبر بارداری منو به خانواده اش بگه مسعود گفت: نمیخوای یه کم صبر کنیم گفتم: نه نزدیک دو ماهمه دیرتر بگیم شاید ناراحت بشند، مسعود زمانیکه که برگشتیم تو راه زنگ زد به مادرش و قضیه رو گفت،
از حرفهایی که بینشون رد و بدل میشد معلوم بود که چقد مادرش خوشحاله و هواست هر جا هستیم بریم ویلا پیششون نگاهم به صورت مسعود بود چقدر از این بابت خوشحال بود و این برای من یعنی آخر خوشبختی،،
بهش گفتم: اگه میشه من اول یه سری به مامانم بزنم بعد بریم گفت:ای به چشم خانوم حتما
رسیدیم دم خونه ی مادرم، ماشین مریم جلوی در خونه ی مادرم پارک بود...
.@roman_kadeh
#سرگذشت_پروانه
❤️❤️:
511
به مسعود گفتم میای داخل؟گفت:نه عزیزم من چندتا تماس دارم...
مریم و سارا خونه ی مادرم بودند فکر کردم بهترین زمان تا موضوع بارداریم رو بهشون بگم میخواستم بگم که مریم اشاره کرد برم تو آشپزخونه
به بهونه ای رفتم تو آشپزخونه مریم گفت:راستش داداش بزرگتون به کاظم زنگ زده و گفته دارند با اون برادرتون میان شمال تا مادرتون رو ببینند گفتم:مگه اونا خونه ی مامان رو بلدند؟ گفت:نه ولی به کاظم گفتند وقتی اومدند بیارشون اینجا،کاظم گفت:بهت بگم نفس عمیقی کشیدمو گفتم:میترسم مامان بهم بریزه(مادرم تو اون مدت یک سال و نیمی که اومده بود شمال یه بارم سراغی از پریسا و برادرام نگرفته بود میترسیدم با دیدن برادرام یاد کارهایی که کرده بودند بیافته) گفتم:خودم به کاظم زنگ میزنم،
حداقل دیگه خاطرم جمع بود نمیتونند خونه ی مادرم رو از دستش در بیارند چون همون چند ماه بعد از خرید خونه سند به نام مادرم شده بود ولی آقای کمالی رو کفیل کرده بودیم که برای فروش و یا هر کار دیگه ای بدون اجازه ی ایشون کاری انجام نشه
قبل از برگشتن تو اتاق به مریم گفتم باردارم
چند لحظه مکث کرد و بعدم منو بغل کرد و شروع کرد با صدای بلند گریه کردن مادرم و سارا از اتاق اومدند بیرون سارا پرسید چی شده مامان؟ مریم گفت:خاله ات بارداره یه لحظه نگام به مادرم افتاد دستاشو برده بود بالا و خدا رو شکر میکرد؛ چقد همه از این موضوع خوشحال بودند نمیدونستم فقط چجوری باید به سپهر بگم یادمه وقتی بچه بود چندباری به زبون آورده بود دوست داره خواهر یا برادر داشته باشه اما الان دیگه نزدیک هجده سالش بود موقع خداحافظی به مریم گفتم:من هنوز نتونستم در مورد این موضوع چیزی به سپهر بگم میشه زحمتش رو بکشی مریم گفت:نه باید خودت بگی چون میدونم که سپهر خیلی منتظر بوده گفتم:ولی آخه الان بزرگ شده گفت:خب باشه یعنی چون بزرگ شده خوشحال نمیشه!!
از خونه که اومدم بیرون مسعود هنوز داشت تلفنی کاراشو انجام میداد؛ سوار ماشین که شدم موضوع اومدن برادرامو به مسعود گفتم،
مسعود گفت:دلش نمیخواد به هیچ وجه این موضوع باعث بشه من فکرم درگیر بشه گفتم: باشه من فقط چند کلمه به کاظم میگم و تمام قول میدم.
زنگ زدم به کاظم و گفتم:به برادرام یا هر کسی که میاد دیدن مادرم بگه؛ اگه فکری غیر از تازه کردن دیدار تو سرشون هست بیرون کنند چون اون روزا که هر غلطی خواستند کردند گذشته؛ کاظم گفت:بخدا پروانه منم دلم نمیخواست اما از بس گفتند مجبور شدم قبول کنم.
مسعود تو راه یه جا وایساد و شیرینی خرید...
@roman_kadeh
#سرگذشت_پروانه
512
نزدیک غروب بود رسیدیم ویلا...
چقد پدر و مادر مسعود از این بابت خوشحال بودند
مادر مسعود مرتب دور من میچرخید و میگفت:چی میخورم و چی هوس کردم و چیکار بکنم و چیکار نکنم وقتی رفت تو آشپزخونه نگاهی به مسعود که داشت میخندید انداختم و لبخند نشست روی لبم خوشحال بودم که شادیش رو میدیدم گوشیم رو برداشتم و به سپهر زنگ زدم گوشی رو جواب داد و گفت: جانم مامان گفتم:خوبی عزیزم؟ گفت:مامان چیزی شده میدونی از روزی که رفتین چندبار بهم زنگ زدی بخدا هنوز کلی از غذاهایی که برام پختی تو یخچال گفتم:نباید زنگ میزدم؟ گفت:مامان!! شاید من چند ماه دیگه بخوام برم یه شهر دیگه برای درس خوندن اونوقت شما میخوای همینجور دلواپس باشی؟ نفس عمیقی کشیدمو گفتم:باشه مامان جون ما آخر شب برمیگردیم خداحافظ، که سپهر گفت:دوستت دارم مامان لبخندی روی لبم نشست و گفتم:منم دوستت دارم مراقب خودت باش... مادر مسعود نمیزاشت از جام بلند بشم و مرتب برام چیزای مختلف میاورد که بخورم به مسعود هم گفت:باید مواظب پروانه باشی و نزاری خودشو خسته کنه؛ تا آخر شب اونجا موندیم و بعدش راهیه دوهزار شدیم فردا شیفت بودم به مسعود گفتم:فعلا باید تا مرخصیم جور میشه برم سرکار و قول دادم مراقب خودم باشم مسعود با اینکه مخالف بود اما فقط گفت:باید قول بدم سلامتیم به خطر نمیافته،
رسیدیم دوهزار سپهر هنوز مشغول درس خوندن بود؛ مسعود رفت که با نگهبان حرف بزنه بنظرم بهتر اومد تا موضوع بارداریم رو بهش بگم و همینکارم کردم لبخندی رو لب سپهر نشست وگفت: کاش دختر باشه از اینکه تعجب نکرد گفتم:سپهر میدونستی؟
گفت:آره سارا بهم زنگ زد و گفت
سرمو تکون دادمو گفنم:از دست سارا
حالا چه فرقی میکنه گفت:خواهر دلسوز برادر میشه گفتم:اینم سارا گفته گفت: نه مامان جون گفت، گفتم:عجب پس همه زودتر خبر رو رسوندند...
فرداش از صبح سر کار بودم کار کردن با ویاری که هر روز داشت بیشتر و بیشتر میشد هر لحظه سخت تر میشد نزدیکای ظهر بود که گوشیم زنگ خورد شماره ی کاظم بود گفت:برادرام دوتایی اومدند و تصمیم گرفته بجای اینکه اونا رو ببره خونه ی مادرم بره دنبال مادرم و اونو بیاره خونخ ی خودشون گفتم:خیلی ممنون گفت:اما یه چیزی با اینکه چند ساله ندیدمشون اما هر دو خیلی بهم ریخته و مستاصلند الانم رفتند تا چرخی بزنند تا من مامان رو ببرم
گفتم:برام مهم نیست اونا چه حالی دارند فقط نمیخوام مامان با دیدنشون بهم بریزه گفت:نه انشاالله که اتفاقی نمیافته سارا هم هست گفتم:ممنونم،
آخرای شیفتم بود که سارا زنگ زد بهش گفتم:پنج دقیقه دیگه بهش زنگ میزنم،
@roman_kadeh
#سرگذشت_پروانه
513
تا کارم تموم شد بهش زنگ زدم؛ سارا گفت:خاله یه چیزی بگم باورت نمیشه،
گفتم: چی شده خاله!!
گفت:نبودی ببینی دایی رضا و دایی اکبر چه اشکی میریختند گفتم: چی!! اشک میریختند درست بگو ببینم چی شده گفت:با بابا رفتیم دنبال مامان جون و آوردیمش خونمون مامان و سامین که نبودند و رفته بودند مزون؛ بابا هم از خونه رفت تا که دایی ها راحت باشند یه جوری بودند؛ من رفتم براشون چایی و میوه بیارم البته بابا گفت:یه طرفی سرمو گرم کنم تا حرفهاشون رو بزنند که شنیدم دارند گریه میکنند و از مامان جون حلالیت میگیرند گفتم:واقعا
دایی رضا و دایی اکبر!!
گفت: آره به خدا بعدم قبل از اینکه بابا بیاد خداحافظی کردند و رفتند گفتم: به اون دوتا نمیاد اهل اینجور حرفها باشند!!
نفهمیدی چی شده؟ گفت: نه ولی مامان جون گفت:زنگ بزنم بیای خونه کارت داره
گفتم کدوم خونه؟ الان کجایید؟
گفت:با مامان جون برگشتیم خونه ی خودش گفتم:باشه الان میام
فقط دعا میکردم باز با حرفهاشون مادرمو خام نکرده باشند حدودا نیم ساعتی بعدش رسیدم خونه ی مامانم،،،
مامانم وقتی نگرانی رو تو چهره ی من دید گفت:میدونی پروانه اومده بودند بگند یکی تموم سرمایه و دار و ندارشون رو بالا کشیده و از ایران رفته میگفتند دیگه الان حتی همون یه مقدار سرمایه چند سال پیش رو هم ندارند،
گفتم:مامان شما حرفشون رو باور کردید!؟ اینا به گوششون خورده باز شما یه سرپناه پیدا کردید
لبخندی زد و بجای جواب سوالای من گفت:هیچ وقت نفرینشون نکردم هیچوقت بدشون رو نخواستم اما امروز وقتی فهمیدم چی شده مطمئن شدم که یه مادر اگه دلش بشکنه خدا آروم نمیشینه حتی اگه اون مادر لب به شکایت هم باز نکنه، من تو زندگیم اشتباهات زیادی کردم اما امروز خوشحالم که حداقل خدا خواست که بدیهایی که بهت کردم رو ادامه ندم از من راضی باش پروانه،
گفتم: این چه حرفیه مامان منم خوشحالم که شما حالت خوب شده و مجبور نیستید تو آسایشگاه باشی لبخندی زد و در حالیکه از جا بلند میشد گفت:جایی نرو دارم برات ویارونه آش رشته میپزم،،،
نمیتونستم بخاطر بوی پیاز نشد تو ساختمان بمونم رفتم تو حیاط سارا داشت به مریم میگفت:مامان جون گفته بیاد که میخواد آش رشته بپزه،،،
سرم رو بالا کردم و چشم دوختم به آسمون ابری بالای سرم تموم اتفاقات اون چندسال مثله یه فیلم تو چند ثانیه از جلوی چشمام گذشت اگه اونجوری بوده باشه که خودشون میگفتند سزای بدیهاشون رو درست از همون طریقی که به مادرم کرده بودند حالا هم دیده بودند؛ به مسعود زنگ زدم که خونه ی مامان هستم و موضوع اکبر و رضا رو هم براش تعریف کردم؛
@roman_kadeh
#سرگذشت_پروانه
514
مسعود گفت: پس خیالت راحت شد که قصد ونیت بدی نداشتند گفتم: اما ای کاش زودتر فهمیده بودند چه بلایی سر مادرمون آوردند و میومدند برای گرفتن حلالیت،،،
تلفنم که تموم شد مامانم گفت انگار زهرا خانوم هم اومده تا به مادرش سر بزنه دیروز طوبی خانوم میگفت تو راهند هنوز به زهرا خانوم خبر بارداریم رو نداده بودم و میدونستم زهرا خانوم بخاطر اینکه خودش همیشه آرزوی مادر شدن داشته حتما از این خبر خوشحال میشه؛ یه کم بعد مریم و سامین و بعدش هم سپهر رسیدند ؛ آش که آماده شد مادرم یه ظرف پر کرد و گفت: براشون ببرم
در که زدم انگار که زهرا خانوم تو حیاط باشه در رو باز کرد سلام کردم زهرا خانوم نگاهی به من انداخت و با اشتیاق گفت: سلام به روی ماهت بفرما تو گفتم اومدم آش بیارم؛ زهرا خانوم آش رو گرفت و گفت: قبول باشه گفتم: نذری نیست زهرا خانوم مکثی کرد و گفت: به هر حال ممنونم گفتم: نمیپرسید برای چیه؟ گفت: برای چیه؟ لبخندی زدمو گفتم ویارونه است زهرا خانوم تکرار کرد ویارونه!!! یه دفعه مات صورتم شد و گفت:پروانه بارداری سرمو به علامت تائید تکون دادمو گفتم:بله گفت:خدایا شکرت بیا دختر بیا سرپا نمون گفتم:باید برم ممنون
گفت:خوشحالم کردی خداروشکر چندوقتته؟
گفتم:نزدیک دوماه
گفت:الهی شکر خدایا چطوری شکرت رو بجا بیارم....
با تموم شدن تعطیلات صحبت کردم تا با توجه به بارداریم شرایط سبک تری رو برای کارم در نظر بگیرند تا هم نگرانیه مسعود رفع بشه و هم خودم بتونم به کارم ادامه بدم
همینم شد خوشحال بودم شرایطم هم جوری پیش نرفته که مجبور باشم تو خونه بمونم؛
برای مادرم خط و تلفن همراه خریدم تا بیشتر ازش باخبر باشم اما نخواست که شماره اش رو به برادرام بده و اونا گاهی به کاظم زنگ میزنند و حال مادرم رو میگرفتند تقریبا اوایل تیر ماه بود که خبر دار شدیم عمو محمودم بخاطر کرونا فوت کرده دلم نمیخواست به خاطرات بدمون فکر کنم و با یاد سفرهای بچگیمون به خونه ی عموم براش فاتحه ای فرستادم به کنکور سپهر نزدیک میشدیم و از خدا میخواستم این همه تلاشی که کرده به بهترین شکل نتیجه بده روز قبل از کنکور هم دکتر برام سونوگرافی نوشته بود مسعود و سپهر هر دو دوست داشتند که بچه دختر باشه اما برای من فرقی نمیکرد، عصر مسعود زودتر از من حاضر شد که بریم سونوگرافی و تو راه هم همش اسم دختر ردیف میکرد حال و هواش رو دوست داشتم و بهم حس خوبی میداد؛ سونوگرافی انجام شد بچه امون دختر بود فقط نگم از خوشحالیه مسعود همون موقع جلوی یه مغازه سیسمونی فروشی وایساد و هر چی لباس...
@roman_kadeh
#سرگذشت_پروانه
515
هر چی لباس دخترونه به چشمش خوش اومد خرید و گذاشت توی ماشین تو راه مدام در مورد لباسا
و مدلشون با ذوق حرف میزد منم دستمو گذاشته بودم روی شکمم و روزی بدنیا میومد فکر میکردم مسعو گفت:حالا اتاق دخملمون کجا باشه!؟ گفتم:فعلا که وقتی بدنیا میاد حداقل تا دو سالی مهمون ماست حالا تا بعدش یه فکری کنیم گفت:ولی من میخوام دخترم از اول مستقل باشه موافقی یه قسمت از ایوان پشتی رو براش اتاق کنیم از اونجا که استفاده هم نمیکنیم گفتم:باشه خوبه فقط دردسر نداره!؟ گفت:نه چه دردسری بذارش به عهده ی خودم، فردا صبح زود مسعود سپهر رو رسوند سر جلسه ی کنکور تا امتحان بده دل تو دلم نبود و تموم مدت رو راه رفتم و دعا خوندم، ظهر وقتی برگشتند نگاهی به چهره ی آروم سپهر انداختم و گفتم:چطور بود مامان جون!؟
گفت:بنظرم خوب دادم، گفتم: انشاالله که موفق میشی
مسعود کارای ساختن اتاق رو ردیف کرد و بنا آوردیم که بسازدش سنگین شده بود اما خب به لطف همکارام کارام سبک تر شده بود و بیمارستان هم میرفتم همون حدودا بود که واکسن کرونا رو هم که من بخاطر بارداری هنوز نزدم بودم رو زدم و خداروشکر مشکلی برام پیش نیومد نتایج اولیه کنکور اعلام شد سپهر رتبه ی زیر هفتصد کشوری و زیر چهارصد منطقه ای رو آورده بود موفقیت سپهر رو مدیون تلاش شبانه روزی خودش حمایتهای پدرانه مسعود و مادری کردنهای مریم بودم چقد همه ی ما از این موفقیت خوشحال بودیم، خودش از کوچیکی عاشق رشته ی دندان پزشکی بود و چند انتخاب اولش همین رشته رو انتخاب کرد، تقریبا اواسط شهریور بود داشتم آماده میشدم تا برای شیفت بعد ازظهر برم بیمارستان که گوشیم زنگ خورد شماره ی عموم بود از اونروزی که سرخاک الهه دیده بودمش فقط تلفنی اونم خیلی کم در تماس بودیم و آخرین بار بعد از فوت عمو محمود برای تسلیت زنگ زده بودم ولی هیچ وقت از رفتار پریسا حرفی نزده بودم با عموم احوال پرسی کردیم و از مادرم پرسید حس کردم میخواد حرفی برنه گفتم:عمو چیزی شده مکثی کرد وگفت:والا عمو موضوع در مورد پریساست چند وقت پیش کیمیا( دخترش) رو گرفته به قصد کشت زده جوری که اگه همسایه ها نرسیده بودند بچه جون میداده گفتم: چی میگی عمو!! گفت:اصلا این پریسا اون پریسایی که میشناختی نیست پرخاش گر و بددهن شده دیشب هم سر همون قضیه با مهدی دعوا کردند و اونم خودکشی کرده گفتم:خودکشی کرده!! الان حالش چطوره گفت:تو بیمارستان تو کماست گفتم:با چی خودکشی کرده حالش چطوره!؟ گفت:والا چی بگم انگار قرصای خواب و اعصاب خورده بود صبح مهدی متوجه شده، نمیدونستم باید چی بگم و چیکار کنم...
@roman_kadeh
#سرگذشت_پروانه
516
نمیدونستم باید چی بگم و چیکار کنم رفتارا و حرفهایی که بهم زده بود و خاطرات بچگیمون حس های متفاوتی رو به وجودم سرازیر میکرد درسته پریسا با رفتاراش برام رنگ و بوی الهه رو نداشت اما هر چی باشه خواهرم بود ناراحت به عموم گفتم: منو بی خبر نذاره و خداحافظی کردم؛دیرم شده بود و زودتر باید میرفتم سرکار تو راه همش فکر میکردم چرا باید پریسا اینکار رو کرده باشه، با خودم گفتم:یعنی پریسا تو زندگیش خوشبخت نبوده که دست به این کار زده!؟
هیچ وقت فرصت نشده بود راجع به زندگیش با هم حرف بزنیم و همش فکر میکردم با علاقه ای بین اون و مهدی بود حتما خوشبخت زنگ زدم به سارا و موضوع رو بهش گفتم؛
سارا گفت:یعنی الان چی میشه گفتم:نمیدونم فقط دعا کن اتفاق بدی براش نیافته و زودتر بهوش بیاد
رسیدم سرکار فکرم جمع نمیشد و تو فکر پریسا بودم زنگ زدم به عموم، و گفتم: نمیدونم شما خبر دارید یا نه اما منو پریسا هیچ رابطه ای با هم نداشتیم اما فقط میخوام بدونم پریسا چرا اینکار رو کرده عموم گفت: به همون کربلایی که رفتم نمیدونم والله که مهدی عاشق بوده پریسا از همون اول هم گاهی دعوا میگرفت و پرخاش میکرد اما از بعد از بچه دار شدنش هر روز بدتر و بدتر شد مطمئن شدم که پریسا مشکل روانی داشته با اینکه میدونستم مسعود محال راضی بشه منو ببره همدان اما به عموم گفتم: اگه کاری از من ساخته است بیام همدان اما عموم گفت: نه عمو کجا بیای من تازه صبح بعد از تماس باهات با اکبر که حرف زدم گفت؛ بارداری نمیدونستم روم سیاه گفتم: نه عمو چه حرفبه اشکالی نداره بالاخره باید میدونستم؛
مادرم از موضوع خبر نداشت تصمیم گرفتم بگم تا برای پریسا دعا کنه؛ برای همین بهش گفتم: پریسا کرونا گرفته مادرم گفت:تو از کجا خبردار شدی گفتم: با عمو حرف میزدم بهم گفت:مادرم گفت:خدا شفا بده حالش که بد نیست
مکثی کردمو گفتم:نه مامان جون
ازخدا میخواستم به خاطر بچه اش و جوونیش بهش رحم کنه مسعود چون میدید من نگرانم بهم گفت:اگه بخوام منو میبره همدان ولی خب رفتنم فایده نداشت و از اون گذشته وقتی که باید برای هم خواهری میکردیم رو از دست داده بودیم
تقریبا اواسط شهریور دکتر هم منو به خاطر نگرانی از زایمان زودرس استراحت مطلق کرد؛
جوابای انتخاب رشته ی کنکور اومد و سپهر تهران دندان پزشکی قبول شده بود،
چقدر این خبر همه ی ما بخصوص خودش که به آرزوش رسیده بود رو خوشحال کرد
پریسا روز نهم مهر بهوش اومد اما داروهایی که مصرف کرده بود روی سیستم عصبیش تاثیر گذاشته و دکترا هنوز به یقین نمیدونند....
@roman_kadeh
#سرگذشت_پروانه
517
دکترا هنوز به یقین نمیدونند این میزان به چه اندازه بوده. فقط از خدا میخوام با مرور زمان حالش بهتر و بهتر بشه
قصد کردم بعد از زایمانم هر کاری از دستم برمیاد براش بکنم چون نمیتونم پریسا رو اینجوری رها کنم
اینروزا بیشتر از همه چشم دوختم به گذر زمان تا وقتی برسه که ماهین رو بغل کنم؛
تنها چیزی که اینروزا صبرم رو بیشتر میکنه بافتن پتوی نوزادی برای دختر پاییزمه
ماهین قرار اگه عجله برای اومدن نداشته باشه آبان ماهی بشه
از پس استراحت اجباری اینروزا گاهی با خوندن داستان زندگیه خودم میرم به گذشته یادمه تو نظرات خونده بودم گفته بودید پروانه خوش شانس بوده نظر ناهید رو پرسیدم نظر جالبی داشت میگفت:تصمیم درست ما تو موقعیت میشه شانس و تصمیم غلطمون میشه بدشانسی ناهید میگفت: ببین تو زمانیکه میتونستی دست روی دست بذاری لیف و دستگیره بافتی
اونزمان که میتونستی بسوزی و بسازی و دم نزنی با وجود هیچ حمایتی طلاق گرفتی
اونزمان که میتونستی از مهاجرت و سختیهاش بترسی دنبال بچه ات نری رفتی
اونزمان که برای استخدام به اون شرکت رفتی میتونستی راحتی رو ترجیح بدی به شرافتت و همونجا بمونی
اونزمان که ملیحه خانوم رو تو اون مغازه دیدی و بهت آدرس اون خیریه رو داد میتونستی نری و بگی برو بابا حالا مگه چیکار داره
اونزمان که برای کار به مزون رفتی و استخدام شدی میتونستی راحت طلب باشی و شبانه روز زحمت نکشی یا اصلا با اون همه مشکل فکر ادامه تحصیل نباشی و یا بجای دوست شدن با غزاله و گرفتن اون همه انرژی و انگیزه ازش بخش حسادت کنی و راه خودت رو بری
یا اونروزی که با زهرا خانوم تو تاکسی آشنا شدی میتونستی بجای حرف زدن باهاش چشم بدوزی به زیبایی های مسیر تا بگذره
البته من خودم معتقدم وجود آدمهایی که هر کدومشون گوهر زندگیه من بودند و هستند برای من چیزی از نعمت فراترند و خداوند رو از این بابت شاکرم بخصوص مسعود که یه مرد کامل مردی که همیشه پشتیبان من بوده....
از اینکه به من این فرصت رو داد که بتونم مهر مادرم رو بچشم برای همیشه شاکرش هستم
امیدوارم زندگیه من و اتفاقاتش برای شما آموزنده بوده باشه
در پناه خداوند سربلند باشید....
@roman_kadeh
#سرگذشت_پروانه
باسلام خدمت دوستان من بابت این مدت که کم کاری شدعذرخواهی میکنم متاسفانه قبل عیدگوشیم سوخت بعدیک سری کارهای دیگه پیش اومدکه نشدرمان بگزارم ولی برای جبرانش یک #داستان_و_خاطره_واقعی گزاشتم باینکه واقعایهوچندین قسمت باهم گزاشتن وقت زیادی ازم میگرفت بهرحال بخاطرصبوری تون ممنونم ازهمگی
❤️❤️❤️❤️