515
هر چی لباس دخترونه به چشمش خوش اومد خرید و گذاشت توی ماشین تو راه مدام در مورد لباسا
و مدلشون با ذوق حرف میزد منم دستمو گذاشته بودم روی شکمم و روزی بدنیا میومد فکر میکردم مسعو گفت:حالا اتاق دخملمون کجا باشه!؟ گفتم:فعلا که وقتی بدنیا میاد حداقل تا دو سالی مهمون ماست حالا تا بعدش یه فکری کنیم گفت:ولی من میخوام دخترم از اول مستقل باشه موافقی یه قسمت از ایوان پشتی رو براش اتاق کنیم از اونجا که استفاده هم نمیکنیم گفتم:باشه خوبه فقط دردسر نداره!؟ گفت:نه چه دردسری بذارش به عهده ی خودم، فردا صبح زود مسعود سپهر رو رسوند سر جلسه ی کنکور تا امتحان بده دل تو دلم نبود و تموم مدت رو راه رفتم و دعا خوندم، ظهر وقتی برگشتند نگاهی به چهره ی آروم سپهر انداختم و گفتم:چطور بود مامان جون!؟
گفت:بنظرم خوب دادم، گفتم: انشاالله که موفق میشی
مسعود کارای ساختن اتاق رو ردیف کرد و بنا آوردیم که بسازدش سنگین شده بود اما خب به لطف همکارام کارام سبک تر شده بود و بیمارستان هم میرفتم همون حدودا بود که واکسن کرونا رو هم که من بخاطر بارداری هنوز نزدم بودم رو زدم و خداروشکر مشکلی برام پیش نیومد نتایج اولیه کنکور اعلام شد سپهر رتبه ی زیر هفتصد کشوری و زیر چهارصد منطقه ای رو آورده بود موفقیت سپهر رو مدیون تلاش شبانه روزی خودش حمایتهای پدرانه مسعود و مادری کردنهای مریم بودم چقد همه ی ما از این موفقیت خوشحال بودیم، خودش از کوچیکی عاشق رشته ی دندان پزشکی بود و چند انتخاب اولش همین رشته رو انتخاب کرد، تقریبا اواسط شهریور بود داشتم آماده میشدم تا برای شیفت بعد ازظهر برم بیمارستان که گوشیم زنگ خورد شماره ی عموم بود از اونروزی که سرخاک الهه دیده بودمش فقط تلفنی اونم خیلی کم در تماس بودیم و آخرین بار بعد از فوت عمو محمود برای تسلیت زنگ زده بودم ولی هیچ وقت از رفتار پریسا حرفی نزده بودم با عموم احوال پرسی کردیم و از مادرم پرسید حس کردم میخواد حرفی برنه گفتم:عمو چیزی شده مکثی کرد وگفت:والا عمو موضوع در مورد پریساست چند وقت پیش کیمیا( دخترش) رو گرفته به قصد کشت زده جوری که اگه همسایه ها نرسیده بودند بچه جون میداده گفتم: چی میگی عمو!! گفت:اصلا این پریسا اون پریسایی که میشناختی نیست پرخاش گر و بددهن شده دیشب هم سر همون قضیه با مهدی دعوا کردند و اونم خودکشی کرده گفتم:خودکشی کرده!! الان حالش چطوره گفت:تو بیمارستان تو کماست گفتم:با چی خودکشی کرده حالش چطوره!؟ گفت:والا چی بگم انگار قرصای خواب و اعصاب خورده بود صبح مهدی متوجه شده، نمیدونستم باید چی بگم و چیکار کنم...
@roman_kadeh
#سرگذشت_پروانه
516
نمیدونستم باید چی بگم و چیکار کنم رفتارا و حرفهایی که بهم زده بود و خاطرات بچگیمون حس های متفاوتی رو به وجودم سرازیر میکرد درسته پریسا با رفتاراش برام رنگ و بوی الهه رو نداشت اما هر چی باشه خواهرم بود ناراحت به عموم گفتم: منو بی خبر نذاره و خداحافظی کردم؛دیرم شده بود و زودتر باید میرفتم سرکار تو راه همش فکر میکردم چرا باید پریسا اینکار رو کرده باشه، با خودم گفتم:یعنی پریسا تو زندگیش خوشبخت نبوده که دست به این کار زده!؟
هیچ وقت فرصت نشده بود راجع به زندگیش با هم حرف بزنیم و همش فکر میکردم با علاقه ای بین اون و مهدی بود حتما خوشبخت زنگ زدم به سارا و موضوع رو بهش گفتم؛
سارا گفت:یعنی الان چی میشه گفتم:نمیدونم فقط دعا کن اتفاق بدی براش نیافته و زودتر بهوش بیاد
رسیدم سرکار فکرم جمع نمیشد و تو فکر پریسا بودم زنگ زدم به عموم، و گفتم: نمیدونم شما خبر دارید یا نه اما منو پریسا هیچ رابطه ای با هم نداشتیم اما فقط میخوام بدونم پریسا چرا اینکار رو کرده عموم گفت: به همون کربلایی که رفتم نمیدونم والله که مهدی عاشق بوده پریسا از همون اول هم گاهی دعوا میگرفت و پرخاش میکرد اما از بعد از بچه دار شدنش هر روز بدتر و بدتر شد مطمئن شدم که پریسا مشکل روانی داشته با اینکه میدونستم مسعود محال راضی بشه منو ببره همدان اما به عموم گفتم: اگه کاری از من ساخته است بیام همدان اما عموم گفت: نه عمو کجا بیای من تازه صبح بعد از تماس باهات با اکبر که حرف زدم گفت؛ بارداری نمیدونستم روم سیاه گفتم: نه عمو چه حرفبه اشکالی نداره بالاخره باید میدونستم؛
مادرم از موضوع خبر نداشت تصمیم گرفتم بگم تا برای پریسا دعا کنه؛ برای همین بهش گفتم: پریسا کرونا گرفته مادرم گفت:تو از کجا خبردار شدی گفتم: با عمو حرف میزدم بهم گفت:مادرم گفت:خدا شفا بده حالش که بد نیست
مکثی کردمو گفتم:نه مامان جون
ازخدا میخواستم به خاطر بچه اش و جوونیش بهش رحم کنه مسعود چون میدید من نگرانم بهم گفت:اگه بخوام منو میبره همدان ولی خب رفتنم فایده نداشت و از اون گذشته وقتی که باید برای هم خواهری میکردیم رو از دست داده بودیم
تقریبا اواسط شهریور دکتر هم منو به خاطر نگرانی از زایمان زودرس استراحت مطلق کرد؛
جوابای انتخاب رشته ی کنکور اومد و سپهر تهران دندان پزشکی قبول شده بود،
چقدر این خبر همه ی ما بخصوص خودش که به آرزوش رسیده بود رو خوشحال کرد
پریسا روز نهم مهر بهوش اومد اما داروهایی که مصرف کرده بود روی سیستم عصبیش تاثیر گذاشته و دکترا هنوز به یقین نمیدونند....
@roman_kadeh
#سرگذشت_پروانه
517
دکترا هنوز به یقین نمیدونند این میزان به چه اندازه بوده. فقط از خدا میخوام با مرور زمان حالش بهتر و بهتر بشه
قصد کردم بعد از زایمانم هر کاری از دستم برمیاد براش بکنم چون نمیتونم پریسا رو اینجوری رها کنم
اینروزا بیشتر از همه چشم دوختم به گذر زمان تا وقتی برسه که ماهین رو بغل کنم؛
تنها چیزی که اینروزا صبرم رو بیشتر میکنه بافتن پتوی نوزادی برای دختر پاییزمه
ماهین قرار اگه عجله برای اومدن نداشته باشه آبان ماهی بشه
از پس استراحت اجباری اینروزا گاهی با خوندن داستان زندگیه خودم میرم به گذشته یادمه تو نظرات خونده بودم گفته بودید پروانه خوش شانس بوده نظر ناهید رو پرسیدم نظر جالبی داشت میگفت:تصمیم درست ما تو موقعیت میشه شانس و تصمیم غلطمون میشه بدشانسی ناهید میگفت: ببین تو زمانیکه میتونستی دست روی دست بذاری لیف و دستگیره بافتی
اونزمان که میتونستی بسوزی و بسازی و دم نزنی با وجود هیچ حمایتی طلاق گرفتی
اونزمان که میتونستی از مهاجرت و سختیهاش بترسی دنبال بچه ات نری رفتی
اونزمان که برای استخدام به اون شرکت رفتی میتونستی راحتی رو ترجیح بدی به شرافتت و همونجا بمونی
اونزمان که ملیحه خانوم رو تو اون مغازه دیدی و بهت آدرس اون خیریه رو داد میتونستی نری و بگی برو بابا حالا مگه چیکار داره
اونزمان که برای کار به مزون رفتی و استخدام شدی میتونستی راحت طلب باشی و شبانه روز زحمت نکشی یا اصلا با اون همه مشکل فکر ادامه تحصیل نباشی و یا بجای دوست شدن با غزاله و گرفتن اون همه انرژی و انگیزه ازش بخش حسادت کنی و راه خودت رو بری
یا اونروزی که با زهرا خانوم تو تاکسی آشنا شدی میتونستی بجای حرف زدن باهاش چشم بدوزی به زیبایی های مسیر تا بگذره
البته من خودم معتقدم وجود آدمهایی که هر کدومشون گوهر زندگیه من بودند و هستند برای من چیزی از نعمت فراترند و خداوند رو از این بابت شاکرم بخصوص مسعود که یه مرد کامل مردی که همیشه پشتیبان من بوده....
از اینکه به من این فرصت رو داد که بتونم مهر مادرم رو بچشم برای همیشه شاکرش هستم
امیدوارم زندگیه من و اتفاقاتش برای شما آموزنده بوده باشه
در پناه خداوند سربلند باشید....
@roman_kadeh
#سرگذشت_پروانه
باسلام خدمت دوستان من بابت این مدت که کم کاری شدعذرخواهی میکنم متاسفانه قبل عیدگوشیم سوخت بعدیک سری کارهای دیگه پیش اومدکه نشدرمان بگزارم ولی برای جبرانش یک #داستان_و_خاطره_واقعی گزاشتم باینکه واقعایهوچندین قسمت باهم گزاشتن وقت زیادی ازم میگرفت بهرحال بخاطرصبوری تون ممنونم ازهمگی
❤️❤️❤️❤️
هدایت شده از رمان کده.PDF_ROMAN
داستان پروانه
🦋پروانه🦋
. این داستان واقعی هست
#شروع_داستان_پروانه
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
رمان کده.PDF_ROMAN
داستان پروانه 🦋پروانه🦋 . این داستان واقعی هست #شروع_داستان_پروانه 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
شروع داستان وخاطره زندگی پروانه
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#شروع_بامداد_سرنوشت
<1>
#شروع_پروانه_شدم
<2>
#شروع_فراموشت_خواهم_کرد
<3>
#شروع_سوگند
<4>
#شروع_منشی_مدیر
<5>
#شروع_گیله_نار
<6>
#شروع_گل_نرگس
<7>
#شروع_ستاره
<8>
#شروع_رمان_بغض_پرنده_
<9>
#شروع_رمان_مالک_خان <10>
#شروع_رمان_سرگذشت_جوانه_(#داستان_واقعی) <11>
#شروع_رمان_سرگذشت_پروانه <12>
6733730694668.pdf
حجم:
9.35M
حصار تنهایی من📚⬆️
@roman_kadeh
#سرگذشت_پروانه
نوشته پری بانو
خلاصه
قصــه درمورد دختری به اسم آیناز که نه زیبایی افسانه ای داره که زبان زد خاص وعام باشه نه پول وثروتی که پسرا برای ازدواج با اون به صف
باایستن….دختری با قیافه معمولی که تو همین جامعه زندگی میکنه….وبر خلاف تمام دخترا که عزیز کرده باباشون هستن این دختر نیست….باباش در کمال ناباوری ونامردی آیناز وجای بدهیش میده به طلبکارش…ومسیر زندگی این دختر از راهی باز میشه که هیچ وقت فکرش وهم نمی کرد….پایان خوش…قشنگه
ژانر #عاشقانه #کلکلی #طنز #همخونه ایی #حصار_تنهایی_من
@roman_kadeh