eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4.3هزار دنبال‌کننده
314 عکس
238 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
_سخت _مهلا با جواب بله ای که شنیدیم دومین پسرمونم دوماد شد و تمام آرزوهایی که برای یزدان داشتیم و نشد برای مهران عملی کردیم.عروسی درخوری براشون گرفتیم و با سلام و صلوات راهی منزل مشترکشون شدن. ترنج بازنشست شده بود و از مشکل دیابت هم رنج می برد.میترا هم روزهای آخر دانشگاهش رو سپری می کرد. من همچنان به دفتر دوستم برای کار می رفتم که حین امضا کاغذ های روی میزم صدایی توجهمو جلب کرد.سرمو که بلند کردم با مردی هم سن خودم روبرو شدم که اگه موهای ریخته و شقیقه های سفیدش و چین های روی پیشونیش نبود با محمد مو نمی زد. محمدی که سال ها در تهران رفیق شفیقم بود و حتی باعث آشنایی من با ترنج شده بود. محمد مشغول صحبت با کارمند میز کناری بود که بلند شدم و گفتم محمد؟ به طرفم برگشت و بعد از کمی ورانداز کردن با تعجب گفت رضا خودتی؟ آغوشمو باز کردم و از بین دو تا میز رد شدم و گفتم کجایی ای رفیق نیمه راه من... توی آغوش هم بودیم که محمد گفت به خدا بهترین سالای عمرم همین تهران و در کنار تو بودن بود ولی چه کنم که مجبور بودم برم شهرستان و نزدیک خانوادم زندگی کنم. سریع به طرف کت آویزون به پشت صندلیم رفتم و بعد از مرتب کردن کاغذای روی میز گفتم بریم خونه که یه عمر حرف نگفته دارم. محمد با تیکه پاره کردن تعارف گفت مزاحم نمیشم شاید اهل منزل آماده نباشن امشبو میرم هتل فردا برای احوال پرسی از شاگرد قدیمیم مزاحم میشم. بی توجه به حرف محمد بازوش رو گرفتم و راهی خونه شدیم.ترنج چادر گل گلی به سر با دیدن معلم قدیمیش ازش استقبال کرد و هنوز مدت زمان زیادی از ورودمون نگذشته بود که میترا توی حیاط حین برداشتن چادرش با صدای بلند گفت آهای صاحبخونه سلاااام... محمد با تعجب گفت مثل اینکه مهمون دارین بد موقع مزاحم شدم. ترنج به سختی از جاش بلند شد و با خنده گفت دخترمه عادتشه کل خونه رو با ورودش روی سرش بزاره. اینو گفت و درو باز کرد که میترا با دیدن یک جفت کفش غریبه خشکش زد و با ایماه و اشاره می خواست از مادرش بپرسه کیه که گفتم بیا تو دخترم محمد دوست من و معلم مادرت و عموی توعه. میترا با ورودش لب های کوچکش رو به سلامی باز کرد که محمد گفت هزار ماشالله،خدا حفظش کنه براتون یادمه چندین سال بچه دار نشدین،خداروشکر که چهار تا دسته گل نصیبتون شده. میترا و ترنج بعد از تشکر به طرف آشپزخونه رفتن که رو به محمد گفتم خب از خودت بگو چند تا بچه داری؟ محمد ریش هاش رو خاروند و گفت سه تا بچه دارم و دوتاشو سر و سامون دادم ولی پسر بزرگم...سنش داره میره بالا و راضی به ازدواج نمیشه. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا همشون تحصیل کردن،دخترام پزشک و پرستارن،پسرمم استاد دانشگاست ولی خب ۳۵ ساله شده و هرچی میگیم داره دیر میشه تو گوشش نمیره که نمیره. محمد این هارو گفت که میترا با وسایل پذیرایی وارد پذیرایی شد.محمد با دیدنش لبخند زد و گفت به زحمت افتادی دخترم...بگو ببینم درس چی خوندی؟ میترا پیش دستیارو جلومون گذاشت و ایستاد و گفت معلمم عمو،درسمم داره تموم میشه،به امید خدا امسال لیسانس میگیرم. محمد ماشاللهی گفت و توی فکر فرو رفت که با صدای ترنج که گفت بفرمایید آقای خادمی از خودتون پذیرایی کنین نهار هم الان آماده میشه،از فکر بیرون اومد. میز نهار چیده شده بود و مشغول صرف نهار بودیم که محمد گفت من دیگه با اجازتون بعد از نهار مرخص میشم،چند جا دیگه کار دارم و باید برگردم شهرستان. دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم کجا مگه می زارم بری تازه پیدات کردم. حین جویدن لقمه ی توی دهانش رو به میترا گفت دخترم یادت باشه شماره خونتونو برام بنویس داشته باشم که از حال هم باخبر باشیم. بعد به من نگاه کرد و گفت خیالت راحت رفیق،بازم میام،این دفعه با خانواده میام،باید دوباره رفت و آمد کنیم و این چند صباح پایان عمر در کنار هم فیض ببریم.آدرسمو هم میدم میترا جان یادداشت کنه که شما هم قدم رنجه کنین و یسر تا شهر ما بیاین. به ناچار سرمو به علامت تایید تکون دادم و محمد ساعتی بعد،بعد از دادن شماره و آدرسش از پیشمون رفت. چند هفته ای از رفتن محمد نگذشته بود که تلفن خونه زنگ خورد و وقتی میترا برداشت بعد از حال و احوال گفت عمو محمده باباجون با شما کار داره... به طرف تلفن رفتم که محمد بعد از احوالپرسی گفت زنگ زدم دعوتتون کنم شهرمون،دست خانم بچه هارو بگیر و چند روزی بیاین این طرفی. بعد از قطع تلفن نگین زیر دست و پام دوید و مهلا گفت کی بود باباجون؟ نگینو بغل کردم و گونشو بوسیدم و گفتم عمو محمدت رفیق قدیمی منه،میترا دیده ولی تو هنوز ندیدیش،دعوتمون کرد شهرشون با بچه ها. رو به ترنج که مشغول بافتنی برای نگین بود گفتم جوابشو چی بدم خانم؟گفتم مشورت کنم اطلاع میدم. ترنج چند زنجیره ای به کلاه شال زد و گفت خب بریم هم حال و هوامون عوض میشه هم دعوتشونو رد نکردیم. میترا هاج و واج نگاه می کرد و سکوت کرده بود که مهلا گفت عجیبه،نکنه خبراییه و من غریبه ام. روی مبل تک نفره نشستم و گفتم غریبه ی چی باباجان؟یه نهار اینجا خورده می خواد چهار تا نهار پس بده،محمدو من میشناسم این اخلاقو همیشه داشت.تو هم با افشین مشورت کن اگه شد باهم بریم. مهلا روی مبل روبروم نشست و گفت مهران و یزدان چی؟ @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
نگین شیطون،با دست های کوچولو و سفیدش مشغول چنگ انداختن و بالا رفتن از سر و کولم بود که به سختی مهارش کردم و گفتم گفتنو که من بهشون میگم ولی فکر نکنم قبول کنن،هم این موقع سال گرفتار ساخت و ساز و نقشه کشی و معمارین هم خانماشون شاید رضا به سفر با ما نشن.یه دوره ای دختر که شوهر می کرد دیگه اختیارش دست خودش نبود،ولی پسر تا اخر عمر میشد عصای دست پدر مادرش...ولی الان زمونه عوض شده،پسر که زن گرفت انگار شوهر کرده،باید از خیرش گذشت...بازم خدارو شکر باهم خوش باشن ما هم به خوشیشون خوشیم. طبق پیش بینیم مهران و یزدان نیومدن و من و ترنج و دخترا با ماشین افشین به طرف شهر محمد که زیاد هم از تهران دور نبود به راه افتادیم. به در خونشون که رسیدیم زنگ بلبلیو زدیم که دختری با چادر سفید هم سن و سال دخترای خودم در رو باز کرد و با مهربونی گفت سلام خیلی خوش اومدین عمو،بفرمایین داخل. درو که بازتر کرد محمد از روی تخت توی حیاط بلند شد و خوش آمد گویان جلو اومد که پشت سرش پسر جوانی با قدی بلند و هیکلی چهارشانه نمایان شد.بعد از وارد شدن و حال و احوال و نگاه انداختن به چهار گوش حیاط باصفا و گل های باغچه و درخت های میوه،خونه ی بزرگ و سنگ نمای زیباش با تعارف زن محمد که مثل ما آثار پیری درش پیدا بود و خیلی محجبه چادرش رو به سر کرده بود وارد خونه شدیم. دور تا دور نشستیم و پسر محمد با سینی چای و خواهرش قندون به دست بهمون ملحق شدن که محمد گفت دختر بزرگم پزشکه،وقت سر خاروندن نداره ان شالله میاد میبینینش. بعد اشاره به دختر و پسرش که حین پذیرایی بودن کرد و گفت فاطمه خانم دختر کوچیکمه و آقا مصطفی پسر بزرگم. مصطفی با سینی چای به میترا رسید که میترا دستش رو از زیر چادر مشکیش بیرون آورد و آروم تشکر کرد و چای رو برداشت. آقا مصطفی بعد از اتمام تعارف چای کنار پدرش نشست و سرش رو به زیر انداخت که گفتم ماشالله با جوانیای محمد مو نمیزنی. نگاهم به افشین افتاد که انگار از دیدن محمد خوشحال نشده بود و در گوش مهلا یچیزایی پچ پچ می کرد. زن محمد تا خواست بلند شه برای انداختن سفره نهار،ترنج رو به مهلا و میترا اشاره کرد و گفت پاشین مادر،پاشین کمک حاج خانم کنین. آقا مصطفی سریع بلند شد وبا کف دستش به حالت ایست رو بروی مهلا و میترا گفت نه بفرمایین تازه از راه رسیدین خسته این من خودم هستم کمک مادر میکنم. سفره چیده و نهار خورده شد که بعد از استراحت کوتاهی محمد پیشنهاد داد برای قدم زدن به باغ اطراف شهرشون بریم و نفسی تازه کنیم. خانواده محمد توی ماشین مصطفی و ما هم سوار ماشین افشین به خارج شهر رفتیم @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
از ماشین که پیاده شدیم بقیه به طرف باغ پر از درخت که تهش یه خونه نقلی داشت راه افتادن و من با کشیده شدن دستم توسط محمد به کناری رفتم.محمد با من من گفت راستش رفیق کشیدمت کنار یه مشورتی باهات داشته باشم،یادته گفتم پسرم حاضر به ازدواج نمیشه؟ با چینی به ابروهام نگاهی به آقا مصطفی که پشت سر خانم ها کنار افشین به طرف ته باغ می رفتن انداختم و گفتم اره محمد یادمه. محمد ادامه داد راستش الان تو ماشین باهاش که سر صحبتو باز کردم متوجه شدم از دخترت خوشش اومده. من که بدم نمیومد از این ابراز علاقه ی مصطفی با حفظ ظاهر با لبخند گفتم یعنی می خوای باور کنم دعوتت از سر عمد نبوده؟ محمد خنده ای سر داد و گفت درست حدس زدی ولی اصلا فکر نمیکردم این دفعه مصطفی تسلیم پیشنهاد من بشه،دلم می خواد تا اینجایین این دو تا جوان حرفاشونو بزنن و با خلق و خوی هم بیشتر آشنا بشن تا اگه خدا خواست باهم قوم و خویش بشیم. دستمو به پشت محمد گذاشتم و دو نفره حین رفتن به طرف بقیه گفتم پسرت ماشالله آقا تمامه،بچه های خیلی خوبی تربیت کردی،دختر به کی بدم بهتر از پسر تو،میترا روی حرف من حرف نمیزنه ولی ببینیم خدا چی می خواد. در نزدیکی بقیه بودیم و میترا خیره به گلابیای بالای درخت مونده بود که محمد رو به مصطفی که مشغول صحبت با افشین بود گفت پسرم برو یخورده گلابی بچین معلومه میترا جان هوس گلابی کرده. میترا با تعجب به طرفمون برگشت و مصطفی با سربزیری چشمی گفت و با قد بلندش از همون پای درخت شروع به چیدن چند گلابی کرد و دستشو به طرف میترا دراز کرد. میترا با دستای پر به طرف مهلا و افشین اومد که گفتم افشین پسرم دست زنتو بگیر بریم داخل.افشین و مهلا با تعجب به ما خیره شدن که با اشاره دست به داخل خونه حرکت کردیم و توی راه قضیه رو براشون تعریف کردم.افشین که انگار می خواست چیزی بگه ولی ترجیح میداد حرفی نزنه گفتم،افشین جان تو دوماد بزرگ‌ منی نظرت برامون محترمه نظر تو راجب این وصلت چیه؟ افشین کنار چهار چوب ایستاد و گفت خودتون صاحب اختیار دخترتونین باباجون تا شما و برادراش هستین من چکاره ام. مهلا با صدایی آروم طوری که مادرش و مادر مصطفی و فاطمه که داخل خونه بودن نشنون گفت توی خوب بودن و با کمالات بودن این خانواده شکی نیست ولی به نظرم اختلاف سنیشون زیاده،بعدشم میترا باید بیاد شهرستان زندگی کنه؟ کمی توی فکر فرو رفتم و بعد گفتم اختلاف سنی من و مادرتم زیاده،مگه زن یزدان پانزده سال بزرگتر نیست،فکر میکردیم این هوسه و از سرش میوفته ولی نیوفتاد...حالا بزار صحبتاشونو بکنن ان شالله هر چی خیره همون پیش بیاد. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا محمد بهمون ملحق شد و با تعارفش وارد خونه شدیم که خانمش گفت خب شیرین یا روباه؟ بعد به ترنج نگاه کرد و گفت این پسر زن بگیره من دیگه آرزویی ندارم. ترنج به سقف نگاه کرد و زیر لب گفت هر چی خدا بخواد. ساعتی گذشته بود که میترا و مصطفی در حالی که از خجالت لپ هاشون گل انداخته بود وارد خونه ی نقلی که فقط یه آشپزخونه و یک حال مستطیل شکل بود شدن. قرار بر این شد فکرامونو بکنیم و بهشون جواب بدیم که وقتی به تهران برگشتیم و نظر میترارو پرسیدم گفت هرچی شما صلاح بدونین من حرفی ندارم. به این ترتیب میترا با پسر رفیق قدیمی من با دوازده سال اختلاف سنی ازدواج کرد و با اینکه نبودنش در تهران نزدیک خودمون آزار دهنده بود و مهلا هم از رفتن و دور شدن خواهرش ناراحت بود ولی میترا راضی بود و بعد از ازدواج برای زندگی به شهرستان رفت. خداروشکر شوهر مهربون و خانواده دوست و اهل خدایی نصیبش شد که شاید این امتیاز رو با مرد دیگه ای در تهران و با اختلاف سنی کم پیدا نمی کرد. بعد از سر و سامون دادن بچه هام احساس سبکی می کردم و اکثر ساعاتمو با بازی همراه نگین سه چهار ساله میگذروندم.مهلا و افشین بعد از گذشت چند سال از زندگی مشترکشون هنوز اونقدر عاشقانه همدیگه رو میپرستیدن که شهره دوست و آشنا بودن ولی این خوشی چندان دوامی نداشت. مهلا کم کم لباسای نگینو پوشوند و بعد از حاضر شدن خودش منتظر اومدن افشین به دنبالشون بود که زنگ تلفن این بار گوش خراش تر از همیشه به صدا درومد. نگین با شیطنت تلفن رو برداشته بود و به مهلا نمیداد که ترنج نگینو گرفت و مهلا بعد از گذاشتن گوشی در گوشش در حالی که عرق سردی روی پیشونیش نشست پرسید بیمارستان؟ اینو که گفت گوشی از دستش سر خورد و ترنج روی سرش کوبید و گفت کیو بردن بیمارستان مادر؟حرف بزن جون به لب شدم...نکنه بچه هام طوریشون شده. مهلا با صورتی که با اشک مملو شده بود گفت نسترن بود میگفت افشین تصادف کرده بردنش بیمارستان. ترنج نگینو توی خونه نگه داشت و من و مهلا به همراه مهران سراسیمه به طرف بیمارستانی که گفته بودن راه افتادیم. مهلا بی قراری می کرد و هنوز وارد بیمارستان نشده بودیم که پدر و مادر و خواهر افشین تو سر و صورت خودشون می زدن و گریه می کردن. مهلا با دیدن این صحنه از حال رفت و مهران که مانع افتادنش شد در حالی که اشک هاش به روی صورت مهلا می چکید رو به آسمون گفت خدایا خودت به جوونیش رحم کن.مادر افشین وسط حیاط پاهاشو دراز کرده بود و ناله می کرد و میگفت دیدی چه خاکی به سرمون شد مهلا؟افشین رفته تو کما،میگن ضربه مغزی شده و فقط باید امیدمون به خدا باشه. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا مهلا زیر سروم بود که ترنج گریه کنان در حالی که دست نگین رو گرفته بود وارد راهروی بیمارستان شد،پدر و مادر و خواهر افشین با دیدن نگین انگار داغشون تازه تر شد و با فریاد هاشون سعی در خالی کردن غم بزرگی که بهشون وارد شده بود،داشتن. پدر افشین دم پذیرش به هر دری می زد تا شاید بتونه پسرشو نجات بده،التماس می کرد و میگفت هر هزینه ای باشه پرداخت می کنم،حتی خارج از کشور می برم... بالاخره افشینو به اتاقی دربسته و ایزوله بردن که فقط دیدنش از پشت شیشه امکان پذیر بود.نوبتی به طبقه ای که بستری شده بود رفتیم،نسترن زیر بازوی مهلارو گرفته بود و ترنج زیر بازوی مادر افشین. افشین جوانی پر شور و هیجان که یک لحظه آروم و قرار نداشت،در سکوتی وحشتناک زیر لوله هایی که بهش وصل بودن غرق بود و دور تا دور سرش باند پیچی شده بود. از اون روز مهلا فقط به این امید زنده بود که ساعتی رو توی اتاق افشین به درد و دل بگذرونه و برای بیدار شدنش التماس کنه. ولی چرخ روزگار اینجور مقدر کرده بود که افشین بعد از چند ماه توی کما بودن امید هارو ناامید کنه و از پیشمون بره. در بین جیغ های ممتد مهلا و بی قراری های نگین برای پدری که مدتی از آغوشش دور مونده بود،دستگاه ها ازش جدا شد و ملحفه ی سفید روی صورتش رو پوشوند... افشین توی سن ۲۷ سالگی رفت و روبان سیاهی گوشه ی قاب عکسش برای همیشه جا خوش کرد. صوت قرآن برای شادی روحش توی مسجد محله ی پدریش پیچیده بود و ظرف خرما چیده شده،روی حجله ی عزاش نشسته بود. نگین روی پام نشسته بود و به جمعیت توی مسجد زل زده بود.صدای زجه های مهلا گوش فلک رو کر می کرد و غش کردن های پیاپی مهلا و مادر و خواهر افشین،جیغ زن های دور تا دورشون رو در میاورد. مراسم ها تموم شد و میترا و نسترن برای جمع کردن وسایل شخصی مهلا و نگین به کلبه ی عشقی نافرجام رفتن که خیلی زودتر از انچه که فکرش رو می کردیم خراب شد و مهلا با بچه ای که یتیم مونده بود به خونه ی ما برگشت. حال و روز خوبی نداشت و ساعت ها خیره به نقطه ای حتی قادر به رسیدگی به دختر کوچولوش،یادگار عشقش نبود. میترا به ناچار به شهرستان برگشت و نسترن که خود عزادار بود برای دلداری مهلا تنهاش نمیگذاشت و در نگهداری نگین به ترنج کمک می کرد. تحمل دیدن مهلا توی این حال و روز برای هممون سخت بود.تنها کاری که به فکرم رسید پیدا کردن بهانه ای برای رفتن هر روزه ی مهلا به بیرون از خونه بود. تصمیم گرفتم کاری براش دست و پا کنم و با وجود مخالفت برادرهاش پشتش ایستادم و گفتم من دخترمو جوری تربیت کردم که اگه بین صد تا مرد بره سالم بر می گرده. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا برای مهلایی که چند سال مستقل زندگی کرده بود تحمل این شرایط سخت بود ولی اجازه ی اینکه یه زن جوان با دختر بچه ای چهار ساله توی خونه ای اون سر شهر تنها زندگی کنن از طرف من محال بود. جهاز مهلا در بین اشک های آشکار و پنهان مهلا به خونه ی ما منتقل شد و خونه تحویل مستاجر داده شد. توی اداره ی دولتی برای مهلا کار پیدا کردم و نشستن مهلا توی خونه و غمبرک زدنش بیشتر از این صلاح نبود. با مهلایی که رخت سیاه به تنش نشسته بود راهی محل کارش شدیم.مدیر اداره بعد از دیدن حال و روز مهلا و دادن پرسش نامه ای برای پر کردن اجازه ی استخدامش رو داد و از فردای اون روز مهلا مشغول کار شد. نگین توی حیاط مشغول بازی و بالا پایین پریدن بود و ترنج روی پله ها با حال نه چندان مناسبش مراقب او،که با بغلی از کتاب کنکور و خوراکی با کمک پام در نیمه باز رو بازتر کردم و وارد حیاط شدم. نگین با ذوق با موهای بلند فرفری و بلوز شلوار گل گلیش به طرفم دوید و ترنج با تعجب پرسید این همه کتاب؟کل خونه شده کتابای تو،زده نشدی مَرد؟ کتابارو روی پله گذاشتم و کنار نگین زانو زدم و با در دست گرفتن کتاب داستانی گفتم مگه آدم از کتاب زده میشه؟این یکی برای دختر کوچولومه و بقیه اش برای مادرش که بخونه و بره دانشگاه. نگین با دست های کوچولوش موهای روی صورتشو کناری زد و کتابو از دستم گرفت باز کرد و با ناز مخصوص خودش بعد از گفتن دست شما درد نکنه باباجونی،مشغول به چرخ زدن و لی لی کردن در طول و عرض حیاط شد. صدای زنگ در بلند شد و مهلا با کلید انداختن توی قفل وارد شد که بعد از آغوش کشیدن نگین با دیدن کتاب های روی پله با تعجب گفت اینا چیه بابا؟ با خوشرویی گفتم برای تو گرفتم،دنیا هزار جور میگرده،به یک دیپلم بسنده نکن دخترم،اینارو گرفتم بخونی تا توی کنکور امسال شرکت کنی. مهلا خسته تر از همیشه در حالی که نگین هنوز توی بغلش بود گفت نه بابا ممنون،علاقه ای به ادامه تحصیل ندارم.حتی زمانی که سر کارم تمام حواسم پیش نگینه که نکنه دست به سماور بزنه یا از پله ها بیوفته. نگینو زمین گذاشت،دستشو گرفت و از پله ها بالا رفت که ترنج هم بلند شد و من هم پشت سرشون گفتم من و مادرت غلام حلقه به گوش دخترتیم،نگران چی هستی مهلا؟ کیفش رو روی یه مبل و خودش رو روی مبل دیگه انداخت و گفت دلم می خواد دنیا همین جا متوقف بشه،یا من برم پیش افشین یا اون برگرده پیش ما...اونوقت شما فکر زندگی و کار و درس و دانشگاهین. اشک هاش روی صورتش غلطیدن و در حالی که گونه اش رو به گونه ی نگین چسبونده بود گفت اصلا متوجه هستین چه بلایی به سرم اومده؟ @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا ترنج به سختی نشست و رو به مهلا گفت اگه پدرت میگه کار کن یا درس بخون به خاطر خودته مادر،وگرنه مگه تو نیاز به درآمد کارت داری؟چرا فکر می کنی فقط خودت ضربه دیدی؟با لباس سفید رفتی و با لباس سیاه برگشتی ولی دنیا که تموم نشده،آدم زنده محکومه به زندگی. کتاب هارو روی تاغچه گذاشتم و بی صدا راهی اتاقم شدم.با کمری خمیده روی تختم نشستم در حالی که مارجان با لبخند همیشگیش از توی قاب عکسش بهم خیره شده بود. زیر لب گفتم دیدی مارجان،مهلا هم مثل خودت توی اوج جوانی با یه بچه بیوه شد.گفتم اسمشو بزارم مهلا تا نام و یادت زنده بمونه،ولی انگار قراره سرنوشتت دوباره تکرار بشه ولی نمیزارم تو سری خور بشه... با تقه ی در به خودم اومدم که نگین با جثه ی کوچکش لای در رو به آرومی باز کرد. دست هامو باز کردم که به طرفم دوید و روی پاهام نشوندمش. به قاب عکس اشاره کرد و پرسید بابایی اون زن کیه؟ آهی کشیدم و بعد از بوسیدنش گفتم اسمش مهلاست،هم اسم مادرت... ازون روز به بعد نگین شد دو تا گوش مجانی برای من،تا تعریف کنم از گذشته های دوری که دیگه تحمل سنگینیش به تنهایی برام سخت بود. چند ماهی گذشت و مهلا هیچ نگاهی به کتاب های روی هم ردیف شده نمینداخت.ولی من تسلیم نشدم و برای گرفتن و پست کردن دفترچه ی شرکت در کنکور اقدام کردم و اسم مهلا برای کنکور ثبت شد. شب عید بود و بوی سبزی پلو با ماهی ترنج توی خونه پیچیده بود.یزدان و مهران به همراه زناشون طبق روال هر سال پیش ما بودن و کودک دو ساله ی مهران و نگین مشغول بازی. مهران نگاهی به ساعت انداخت و گفت مهلا دیر نکرده؟ یزدان حین تماشای تلویزیون روی مبلش جا به جا شد و گفت مگه کجا رفته؟ ترنج با غمی که انگار دوباره سر باز کرده بود گفت رفته سر خاک افشین،حتی نمیزاره گلای روی خاکش خشک بشه،پژمرده نشده دسته گل دیگه ای جایگزین می کنه. مهران دستی به سر نگین کشید و بعد با لبخندی زورکی رو به یزدان گفت خب بحثو عوض کنیم مثلا شب عیده،تو بگو یزدان کی قراره عمو بشم؟ یزدان هنوز حرفی نزده،لاله همسر یزدان که حالا چهل و سه چهار سالی داشت توی چهارچوب در آشپزخونه قرار گرفت و گفت مگه زندگی فقط بچه است؟ما تصمیم داریم هیچ وقت بچه دار نشیم. سپیده زن مهران از توی آشپزخونه بلند گفت همه اولش همینو میگن،یکی دو سال دیگه اگه دلتون بچه نخواست من اسممو عوض می کنم. یزدان با خنده ای بلند گفت حالا میبینیم زن داداش،من اگه حرفی بزنم تا آخرش پای حرفم می مونم. ترنج دوباره نگاهی به ساعت کرد و شکسته تر خواست به طرف آشپزخونه بره که صدای بسته شدن در حیاط شنیده شد. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا اون شب بعد از خوردن شام،رخت سیاه رو از تن مهلا درآوردیم و با خواهش و تمنا روز بعد با خودمون راهی روستا کردیم. خونه ی یادگار مارجانم با بازسازی من هنوز سرپا بود و میزبان چند روزه ی ما شد.گوشه گوشه ی خونه رو به نگین نشون می دادم و از خاطرات تلخ و شیرینم براش داستان وار تعریف می کردم. به خونه ی کرامت رفتیم،شمع دان ها و قلیون و چیزهایی که از مارجانم،شهرناز دزدیده بود روی تاقچه خودنمایی می کرد و چندان دور نبود روزی که کرامت و زنش سر روی زمین نگذاشته نصیب دزدی دیگه میشد. از کرامت پرسیدم دختر سیزده ساله رو شوهر دادی؟طفل معصوم گناه نداشت؟ کرامت با نقش و نگار پیری که به صورتش نشسته بود گفت،ما که آفتاب لب بومیم امروز نریم فردا می ریم،می موند روی دست زن برادراش.گفتیم تا سر پاییم این آخریو هم سر و سامان بدیم. ترنج با متانت همیشگیش گفت ان شالله سفید بخت بشه که کرامت ادامه داد از چاله در آوردیمش انداختیم توی چاه زن داداش،خیر ندیده رو میگن معتاده،تریاک می کشه.به نان شبش محتاجه آنوقت پول میده زهرمار میخره. با ناراحتی گفتم خدا بهتان چشم نداده بود،دختر بیچاره رو دو دستی سیاه بخت کردین. زن کرامت با تکان دادن سرش به حالت درماندگی گفت چکار می کردیم؟سایه ی سرش که میشه،شانس از اول با هیچ کداممان یار نبود،مگه همین تو دختر به خان و خاوانی ندادی؟چه شد؟خدا که نخواد زمین به آسمان بره هم فلک کار خودش را می کنه. چند ماهی گذشته بود و من با گرفتن کارت ورود به جلسه ی کنکور مهلارو توی عمل انجام شده قرار دادم. مهلا بی انگیزه و به ناچار بالاخره کنکور داد و بر خلاف انتظار من با اینکه لای کتاب رو باز نکرده بود تونست رتبه ی مجاز بیاره و پاییز اون سال وارد دانشگاه شد. نگین پنج ساله بود و نسترن مسئولیت بردن و آوردنش رو به مهد پذیرفت و کم کم روحیه مهلا هم بهتر شد ولی هرگز اجازه ی ورود هیچ خواستگاریو به خونه نداد و انگار قرار نبود رفتن افشین رو قبول کنه. ۶ سالی گذشته بود و نگین یازده ساله شده بود.مهلا در آستانه ی فوق لیسانس گرفتن بود و همزمان به سر کارش هم می رفت. ترنج ۶۰ سالی داشت و دائم در حال تزریق انسولین بود.زن یزدان دیگه اگه خودش هم می خواست،به دلیل سن زیاد قادر به بچه دار شدن نبود و ترنج بدون دیدن ثمره ای از یزدان در حالی که با بچه ها از عید دیدنی برگشته بودیم در حین پاک کردن میز بدون گفتن حتی آخی به زمین افتاد. سراسیمه به طرفش خیز برداشتم و در بین جیغ های نگین و مامان صدا کردن های پیاپی بچه هام،با تکان دادن ترنج سعی در هوشیار کردنش داشتم که گویی بی فایده بود.... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا اورژانش با بوق های مکرر و هولناکش به در خونه رسید.یزدان اشک هاشو پاک کرد و از بالاسر مادرش تندی بلند شد و برای راهنمایی کردنشون به طرف حیاط رفت. سپیده زن مهران بچه به بغل به پهنای صورت اشک می ریخت و لاله زن یزدان به مهلا دلداری می داد. ترنج رو به طرف قبله دراز کرده بودم و خوب میدونستم این رفیق بی وفای من مارو تنها گذاشته و رفته. مامورای اورژانس برانکارد به دست وارد شدن و شروع کردن به بررسی وضعیت ترنج. خوب می دونستم چی قراره بشنوم ولی خیره شدم به دهانشان شاید کورسوی امیدی،معجزه ای چیزی رخ دهد ولی هیچ وقت دنیا به ساز من نرقصید.لب زدن های مامور رو میدیدم که پرسید سابقه ی بیماری خاصی داشت؟ مهران روی پنجه های پا دو زانو نشست و با گریه گفت مادرم دیابت داره. مامور گوشی رو از گوشش درآورد و گفت متاسفم ایست قلبی کرده.احتمالا درد تو قفسه سینه هم داشته ولی به خاطر دیابتش درد رو متوجه نشده. خانه روی سرم برای چندمین بار خراب شد و من جز تسلیم اراده ی خدا توان کار دیگه ای نداشتم. ترنج که رفت من موندم و خونه ای که گوشه گوشه اش پر بود از خاطرات سالیان دور و دراز.همون خونه ای که با عشق برای بچه های قد و نیم قدم خریده بودم و حالا امیدشون در این خونه ناامید شده بود. عکس ترنج هم قاب شد کنار عکس مارجانم و افشین.خونه تا مدت ها سیاهپوشِ رفتنش بود و من نشسته روی تک صندلی کنار پنجره منتظر دیدن دوباره اش. دیگه تحمل اون خونه بدون حضور ترنج برام سخت بود.در اتاق های زیر زمینی مارجان رو باز کردم و توی ظلمتش خاک بود و تارعنکبوتی که روی جهیزیه ی مهلا نشسته بود. مهلا که از سر کار برگشت حین خوردن غذایی که پخته بودم و سعی در زنده نگه داشتن بوی زندگی،بعد از ترنج در خونه داشتم،گفتم من یه پیرمرد تنهام یه خونه ی نقلی هم باشه تا عمرمو توش سر کنم برام کفایت می کنه. مهلا لقمه به دهان متعجب گفت چی می خوای بگی باباجون؟ قاشق و چنگالمو توی بشقاب رها کردم و بعد از پاک کردن سیبیل های سفیدم که چرب شده بود گفتم می خوام این آخر عمری برم اتاقای مارجان زندگی کنم.جهاز تو هم که توی زیر زمین داره خاک می خوره بی استفاده.من میرم پایین این تیر و تخته هارم می برم،تو جهازتو بیار اینجا بچین. مهلا با اخمی ریز گفت من هر چی که از وسایلم لازم داشتم توی اتاق خودم و نگین چیدم،بقیه اش هم که نیاز ندارم. از پشت میز بلند شدم و گفتم فردا میگم چند تا کارگر بیاد وسایلو جا به جا کنه،تو هم این خونه رو به سلیقه ی خودت بچین. مهلا درمونده و نگران بلند شد و گفت خب چرا شما آواره بشی،من میرم،میگم مستاجرم پاشه @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
برای روشن کردن سماور تلو تلو خوران به طرف آشپزخونه رفتم و گفتم مسئله تو نیستی،مسئله منم.نمی خوام سربار باشم،دخترت داره بزرگ میشه،هم کلاسی داره،تو همکار داری،با اقوام شوهر مرحومت در رفت و آمدی،بهتره مستقل باشی و خونه ات رو به سلیقه ی خودت بچینی.تو باید از زندگیت لذت ببری. بعد از روشن کردن سماور برگشتم و گفتم این پله ها هم امانمو بریده،پایین راحتترم.این حرفت که گفتی ازینجا بری رو دیگه نمی خوام بشنوم،قبلا هم گفتم تا دخترت به هجده سالگی نرسیده اجازه ی تنها زندگی کردن نداری. مهلا به ناچار سکوت کرد و روز بعد با کمک کارگرها خونه برای مهلا و نگین خالی شد و من هم به اتاق های مارجان نقل مکان کردم. تخت تک نفره ام یه گوشه بود و میز و کتابخونه ام گوشه ای دیگه.سماورم همیشه در حال جوش بود و غذام روی گاز. دوباره شدم همون پسر مجرد،با این تفاوت که چند تار موهای باقی مونده ی سرم چون برف سفید بود و با ۷۴ سال سن،با دستانی لرزان محکوم بودم به موندن و دیدن داغ عزیزام. با نون سنگگ تازه ای که گرفته بودم وارد حیاط شدم و شروع کردم به صدا کردن مهلا و نگین. نگین در حین گذاشتن مقنعه اش برای آماده شدن و رفتن مدرسه به روی ایوان اومد و گفت صبح بخیر بابایی سحرخیز خودم. نون سنگگو بالاتر گرفتم و گفتم سلام به روی ماه نشسته ات،بیا سهم نونتونو ببر که دیرتون شد. نگین دکمه های مانتوش رو بست و گفت ببر همون پایین بابایی ما هم الان میایم،مامان خواب مونده امروز صبحونمو با تو می خورم،سماورت که جوشه؟ به طرف اتاق هام راه افتادم و گفتم معلومه که جوشه زودتر بیاین که دو تا دختر تنبل من گشنه به اداره و مدرسه شون نرن. زمان به سرعت برق و باد میگذشت و نگین خیلی زودتر از آنچه که فکرش رو می کردم به هجده سالگی رسید.یزدان و مهران هنوز مستاجر بودن و مهلا در حالی که روی تخت حیاط نشسته بودیم حین پوست کندن سیبی گفت بابایی،دیگه نگین هجده ساله شده منم که سالهاست مزاحمتونم،مهران و یزدان هنوز مستاجرن و اونوقت من توی این خونه مجانی نشستم.بیا بریم یه خونه ی سه خواب بگیریم و توش زندگی کنیم مهران و یزدان یکدومشون شاید بخوان بیان اینجا. تکه سیبی که نوک چاقو گذاشته بود گرفتم و گفتم دیگه مانع رفتنت نمیشم دخترم،منم آفتاب لب بومم،برو خونتو از مستاجر پس بگیر و با دخترت توش زندگی کن. مهلا با لایه ای از اشک که چشمش رو پوشوند گفت بدون تو کجا برم؟ نگین شیلنگ آب رو زمین گذاشت و جلوتر اومد و گفت راست میگه بابایی یه خونه ی سه خواب میگیریم و بازم باهم زندگی می کنیم. دست هامو باز کردم و نگین کنارم نشست @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا آغوشمو برای نگین باز کردم و در حالی که کنارم روی تخت چوبی حیاط می نشست گفت این خونه دیگه خیلی قدیمی شده بابایی،میریم یه محله ی شیک تر،یه خونه ی سه خواب با آشپزخونه ی امروزی میگیریم و توش زندگی می کنیم. نگاهی به پنجره های باز شده ی اتاق های زیر زمینی مارجان کردم و نگاهی هم به طبقه بالا،به پنجره هایی که ترنج همیشه در حال برق انداختن شیشه هاش بود،بعد آهی کشیدم و گفتم نه دخترم من اینجا راحت ترم،به این خونه دل بستم،به در و دیوارش،به تک تک آجراش.می خوام تا زنده ام تو این خونه بمونم،آخر هفته ها هم میرم روستا،اونجارو هم باید آباد نگه دارم خونه ی پدریم،یادگاری از داراییای کدخدا باید سرپا بمونه. نگین با کنجکاوی پرسید راستی بابایی اون زمین که مهریه مارجان و بعد مهریه مروارید بود الان دست کیه؟ عصای چوبیم رو ستون زیر دستام کردم و گفتم اون زمین نه به ما وفا کرد نه به رمضون،شده آشغال دونی مردم روستا. مهلا پاهای آویزون شده از تخت رو جمع کرد چهار زانو نشست و گفت دفعه ی آخری که رفتیم روستا،یه خانم پیری از راه خاکی با لباس محلی در حال گذر بود که مهران ماشینو نگه داشت و سوارش کردیم.زن بی آزاری به نظر میومد،وقتی ازمون پرسید شما زاد و ولد کی هستین،اسم مارجان و شمارو گفتیم که گفت من مرواریدم نوه ی رمضان فامیل پدرتون رضا. نگین با تعجب گفت راست میگی مامان؟من کجا بودم؟یعنی این همون زن سابق بابایی بوده؟ چقدر دلم می خواست میدیدمش،چه شکلی بود؟دیگه چی گفت؟ مهلا با خنده گفت امان از دست فضولیای تو دختر که معلوم نیست از گذشته ی ما چی می خوای؟توی خونه پیش بابایی بودی،من و داییت رفته بودیم سر خاک.داشتیم بر میگشتیم خونه که مروارید سر راهمون بود. نگین لباشو ورچید و گفت خب کنجکاوم مادر من،حالا بگو ببینم چی گفت؟چه شکلی بود؟ مهلا خودش رو با پوست سیبی که توی پیش دستیش بود مشغول کرد و گفت یه زن معمولی،ریزه میزه،پوستشم سفید بود ولی هرچی بود به پای مامان ترنجم نمی رسید.این کجا و اون کجا؟!می گفت شکر خدا زندگی خوبی دارم بچه های شوهرم سر و سامون گرفتن و رفت و آمدمونم سر جاشه. نگین چند تار موی جدا شده از موهای جمع شده بالای سرش رو به پشت گوشش که گوشواره ای حلقه ای بهش آویزون بود برد و رو به من گفت بابایی!نگفتی رمضون چه جوری مُرد؟ از روی تخت بلند شدم و حین قدم زدن با عصا گفتم مرگ طبیعی،فقط می دونم با تمام حرصش از مال دنیا جز کفن چیزی با خودش نبرد.ازون دنیاشم که خبر نداریم...خدا رحمتش کنه آدمیه و جاهلیت...راضی به عذاب کسی نیستم. بعد تک کلید کوچولوی توی جیب پیراهنمو دراوردم و گفتم @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞