#394
رضا هم که انگار ازخداش بود مادربزرگ این حرف رو بزنه باخوشحالی بلند شد و گفت:
_ای به چشم خانوم جان.. شما جون بخواه!
باپاهای لرزون رفتم کنار مادربزرگ نشستم و دستشو دور کمرم گذاشت وگفت:
_خجالت نکش مادر... راحت باش..
ببخشید تعداد ما کمه میدونید که پدرومادر عماد ایران نیستن و چون تازه برگشتن ممکن نبود به همین زودی خودشونو برسونن و من با کسب اجازه و به نمایندگی از پسر وعروسم اومدم...
_خواهش میکنم.. شماروهم به زحمت انداختیم..
رضا میون حرفم پرید وبالودگی گفت:
_بهتره که تعارف هارو کنار بذاریم و بریم سر اصل مطلب!
بهار چپ چپ نگاهش کرد و مادربزرگ با خنده گفت:
_بله این آقا رضای ما خیلی عجوله توراهم مغز مارو خورد اینقدر که شیرینی شیرینی کرد!
_دخترم عماد از خانواده ی گلاویژ جان برای ما گفته وخدا رفتگان همه رو بیامرزه.. اومدم گلاویژ جان رو برای عمادم ازت خواستگاری کنم.. البته امشب فقط برای نشون کردن اومدیم خدمتتون و درآینده با خانواده و تعداد بیشتری دخترم رو خواستگاری میکنم!
بهار_ خواهش میکنم.. وجود شما برای ما یک دنیا ارزش داره و قدم سرچشم ما گذاشتید..
راستش بعداز مرگ خانواده هامون گلاویژ برای من فقط یک خواهر نیست و همه کس من هستش..
حتی شرط من برای ازدواج با رضا بودن گلاویژ در کنارم بوده و گلاویژم ازاین موضوع خبر نداشته.. قصد نداشتم تا آدم مطمئن وخوبی رو پیدا نکردم گلاویژ رو شوهرش بدم
اما بحث آقا عماد جداست و بیشتر چشمم به ایشون اعتماد دارم.. چه کسی بهتراز آقا عماد..
مادربزرگ که انگار از حرف های بهار خوشش اومده بود باقدر دانی تشکر کرد و از بهارخواست که من وعماد هم تایم کوتاهی رو خلوت کنیم!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞.
#395
بابغض گفتم:
_عماد فقط بهم قول بده توهر شرایطی تنهام نذاری.. فقط قول بده که اگه هرچیزی شد و هرچی که شنیدی ولم نمیکنی.. بعدازاین توتنها پناه منی و درکنار همه ی ترس های زندگیم نذار ترس از دست دادنت هم بهش اضافه بشه!
بادستش اشک روی گونه هامو پاک کرد و گفت:
_چرا تنهات بذارم عشقم؟ چی رو بشنوم؟
مگه تو چیزی رو ازمن مخفی کردی؟
ترسیده نگاهش کردم و گفتم:
_نه نه بخدا من چیزی مخفی نکردم.. من فقط نگران آینده هستم..
_گلاویژ.. آینده ی تو بامنه و اونی که باید قول بده درآینده چیزی رو مخفی نکنه، توهستی عشقم..
_بهت قول میدم که هرگز چیزی رو ازتو پنهان نکنم.. قسم میخورم!
دستشو دور گردنم انداخت و پیشونیمو بوسید و گفت؛
_آخ من قربونت بشم.. همین برای من کافیه تا دنیا رو به پات بریزم..
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#396
توزندگی دعوا و قهر و آشتی هست و من قول توی همه ی این قهر وآشتی ها نازتو بکشم.. من باهمه چیز کنار میام بجز یک چیز! اونم دروغه!
توروخدا گلاویژ هیچوقت بهم دروغ نگو چون نابودم میکنی.. همین یک خواهش رو از من باجان ودل قبول کن دیگه هیچی ازت نمیخوام!
دلم لرزید.. دلم از برملا شدن بزرگ ترین حقیقت زندگیم لرزید و اشک تو چشم هام حلقه زد!
_ببینمت.. از که داری گریه میکنی؟!
_چیزی نیست.. اشک شوقه..
_عع؟ اینجوریاس؟ الان یه کاری میکنم بیشتر ذوق کنی..
اومد ببوستم که خودمو عقب کشیدم و گفتم:
_دیونه رژم پاک میشه آبروم میره!
_خب تمدیدش کن!
_رژ بهار رو زدم تو کیفشه اینجا نیست شیطونی نکن!
_پس پاشو بریم بیرون بیشتر بمونیم رژ و ماتیک حالیم نیست میخورم لباتو!
_واقعا بریم؟ یه بوس مارو مهمون نمیکنی؟
دستشو گرفتم وبه زور بلندش کردم وگفتم:
_پاشو شیطونی نکن بوس بمونه واسه بعد!
_باشه گلاویژ خانوم تلافیشو سرت درمیارم!
خلاصه رفتیم بیرون و بله رو دادم و حلقه ی نشون رو مادر بزرگ دستم کرد و قرار شد دوماه دیگه که مامان وبابای عماد میان ایران خواستگاری رسمی تری بشه و بعدشم عقد وعروسی!
موقع رفتن تا پایین پله ها بدرقه شون کردم وبهار موند بالا..
همه رفتن سوار ماشین شدن و عماد انگار چیزی رو فراموش کرده باشه پیاده شد وگفت چند لحظه صبرکنید الان برمیگردم!
اومد سمت من و من هم باگیجی نگاهش کردم وگفتم:
_چی شد؟ چیزی جامونده؟
_آره یه دقیقه برو تو..
از جلو در رفتم کنار و عماد هم اومد داخل و در هم بست..
اومدم چراغ رو روشن کنم که چسبوندم به دیوار و با ولع شروع کرد به بوسیدنم!
اونقدر ادامه داد که داشتم نفس کم میاوردم!
به زور ازخودم جداش کردم که با نفس نفس گفت:
_امشب خیلی خوشگل شده بودی..بدون خوردن لبات نتونستم برم.. بقیه اش بمونه واسه فردا!
_دیونه!!!
_دیونه ام کردی لعنتی.. فردا می بینمت خداحافظ
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#397
مات ومبهوت به رفتنش خیره شدم... این پسر بدجوری منو اسیر خودش کرده و با این کارهاش قصد داره رسما دیونه ام کنه و راهی تیمارستانم کنه!
ترس از تاریکی باعث شد زودتر خودمو جمع کنم و برگردم خونه!
همین که وارد خونه شدم بهار که مشغول جمع کردن میز بود گفت:
_چرا اومدنت اینقدر طول کشید؟ داشتم میومدم دنبالت!
باگیجی دستی به موهام کشیدم و گفتم؛
_عماد.. ی.. یعنی مادربزرگش داشت حرف میزد!
باتعجب بهم نگاه کرد اما نمیدونم چرا فورا نوع نگاهش عوض شد و با شیطنت گفت:
_حالا چی میگفت مادربزرگش؟ هرچی هست دلتو برده ها!
نگاهمو ازش دزدیدم و من هم مشغول نظافت خونه شدم و همزمان گفتم:
_چه میدونم، همین حرف های کلیشه ای خواستگاری رسمی و... واینجور چیزا!
_نمیخواد جمع کنی برو لباس هاتو عوض کن اونقدر منگی هنوز روسری سرته!
نگاهی چپ چپ بهش انداختم و رفتم توی اتاقم!
با دیدن خودم توی آینه متوجه شدم چه گند بزرگی زدم!
دور تا دور لبم قرمز شده بود و دسته گل آقا عماد حسابی پخش شده بود!
یاد نگاه شیطون بهار افتادم و بی اراده لبخندی روی لبم نشست!
لباس هامو باعجله عوض کردم و صورتم رو شستم و برگشتم پیش بهار که داشت ظرف هارو میشست!
تا نگاهم کرد نیشم باز شد و لبخند دندون نمایی بهش زدم!
خندید و باهمون خنده گفت:
_می بینم که حرف های مادر بزرگ رو پاک کردی!
خندیدم... یه دفعه یاد محسن و اون بسته ی لعنتی افتادم و خنده هام قطع و تبدیل به ترس شد!
_خدا شفات بده دیونه هم شدی رفت؟
_بهار من باید چیکار کنم؟ دارم دیونه میشم بخدا!
_توباید به گذشته فکرنکنی و محسن رو آدم حساب نکنی!
من تکلیفت رو بهت گفتم و جواب سوالتم گرفتی! اما تو گوش شنوا داری که بشنوی و بهش عمل کنی؟ حرف تو کله ات میره مگه؟؟؟
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#398
باقرار گرفتن دست های بهار دور بازوهام ازفکر بیرون اومدم و باچشم های اشکی نگاهش کردم...
_گریه نکن عزیزم ببین همه چی رو گفتیم وهمه چی رو نوشتن...
ازاین به بعد طبق قانون پیش میریم واگه یه وقت خدایی نکرده دوباره سروکله اشم پیدا بشه به فاصله ی یه پلک زدن دستگیرش میکنن!
نگاهی به مردی که روبه روم ایستاده بود انداختم...
بعداز اینکه دل دلم رو حسابی قرص کردن کلانتری روترک کردیم و همراه بهار به طرف شرکت رفتیم...
_کاش توبرگردی خونه وسرکارت.. من نمیخوام بخاطر من خودتو اینجوری اذیت کنی بهار...
ازطرفی هم اگه تورو بامن ببینن نمیگن واسه چی اینا باهم اومدن؟
چشمکی زد و ادامه داد:
_ضمنا دلم واسه شوهرم تنگ شده، دارم میرم سوپرایزش کنم!
مشغول همین حرف ها بودیم که صدای زنگ موبایلم باعث شد ازترس یک متر بپرم!!
_وای ..
بهارهم به عکس العمل من واکنش نشون داد و باترس دستشو روی قلبش گذاشت!
_مرده شور جفتتونو ببرن سکته کردم خب!
خندیدم و گوشی رو جواب دادم .
_سلام عشقم..
_علیک سلام بانو.. به ساعت نگاه کردی؟
_ببخشید خواب موندیم دیشب تادیروقت بودیم، داریم میایم تو راه هستیم!
_چرا افعال جمع به کار می بری؟ باکی هستی مگه؟
_اووممم.. به رضا نگو بهار هم هست میخواست سوپرایزش کنه!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#399
همیشه موقع ورود و سلام واحوال پرسی عماد بغلم میکرد والان مونده بودم جلوی بهار چطور این کارو بکنم ومطمئن بودم اگه نکنم بازم عماد لوس بازی هاش میخواد شروع بشه و..!
توآسانسور چندبار اومدتا نوک زبونم که بهاربگم اما باخودم گفتم اگه عادی وطبیعی رفتار کنم خودش متوجه میشه! دیگه چیزی نگفتم!
اولین کسی که متوجه ما شد رضا بود که نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاره!
_بهار؟ تواینجا چیکار میکنی عشقم؟
بهار _سلام عشقم.. صبح بخیر.. چرا اینقدر تعجب کردی؟ به من نمیاد بیام پیشت؟
درحالی که رضا هنوطم توی هنگ بود بهار رفت وگونه شو بوسید!
من هم بالبخند اجباری سلام کردم!
رضا دورازچشم بهار چشمکی زد و موشکافانه پرسید خبریه؟
_نه والا...
صدای عماد پشت سرمون باعث شد همه به طرفش برگردیم!
_به به منشی آن تایم ووقت شناس! خوش اومدی عروس خانوم!
بی توجه به حضوربهار رفتم گونه شو بوسیدم وگفتم:
_ببخشیدعشقم تقصیرمن شد!
_فداسرت عشقم .
_خوش اومدید بهار خانوم.. چه سوپرایز خوبی!
بهارهم بعداز کلی تشکر وتعریف ازقشنگی شرکت و خانومی ومهربونی مادرجون بالاخره علت اومدنش رو گفت و من رو شوک زده کرد!
_راستش میخواستم بدونم برای کارتون تیم حرفه ای عکاسی و .. دارید؟ اگه ندارید خیلی خوشحال میشم باشما همکاری کنم
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#400
رضا با این حرف چشم هاشو چین داد و با لبخندی ناباور گفت:
_عزیزم من چندماه پیش بهت پیشنهادشو دادم اما قبول نکردی!
بهاربا لبخندی دندون نما گفت:
_گذشته توهمون گذشته جامونده عزیزم! نظرشما چیه آقا عماد؟
عماد که انگار مونده بود چه جوابی بده گفت:
_والا مسئولیت این چیزا با من نیست و این بخش از فعالیت شرکت به رضا مرتبط میشه!
به خوبی میدونستم بهار به این کارنیاز نداره وحتی ممکنه بخاطر این پیشنهاد از چندتا کاردیگه اش بگذره، به همون خوبی هم میدونستم داره این کار رو بخاطر من میکنه ومن باید جلوشو میگرفتم!
رضا_حق با عماده! اوکی دراین باره بایدبیشتر حرف بزنیم بهار جان، بیا بریم اتاق من یه کم حرف بزنیم!
بهار و رضا رفتن توی اتاق ومن و عماد همونطوری مونده بودیم سرجامون!
به عماد نگاه کردم..
موشکافانه به چشم هام زل زد وگفت:
_خبریه؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_نمیدونم! من هم مثل شما الان فهمیدم وچیزی بهم نگفته بود!
بانوازش دستشو روی گونه ام کشید
وگفت:
_اونو که خودمم فهمیدم!
_چطور؟
_وقتی چشماتو گرد میکنی دوحالت داره! حالت اول تعجب کردی و حالت دوم....
مکث کرد.. نگاهشو توی اجزای صورتم چرخوند و دوباره به چشم هام زل زد وادامه داد؛
_ترسیدی!#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
*🔥گلاویژ🔥*
#401
آب دهنموقورت دادم و درحالی که سعی میکردم خودمو محکم و جدی نشون بدم گفتم؛
_از چی باید بترسم اونوقت؟ چیز ترسناکی هست که ازش بترسم؟
یه تای ابروشو بالا انداخت و با کنجکاوی پرسید:
_من از روی حالت چشم هات دوتا کلمه رو حدس زدم عشقم.. اما چرا توفقط ترسش رو شنیدی و فوراهم در مقابلش گارد گرفتی؟
_گارد نگرفتم. منظورم اینه حالت چشم های من نه حالا، بلکه هیچوقت ترس توش وجود نداره..
واسه اینکه جو به وجود اومده و سوتی وحشتناک خودمو جمع کرده باشم، خندیدم و با شیطنت ظاهری ادامه دادم؛
_درجریانی که؟ من خیلی شجاعم!
خندید.. بدون شک یاد خل بازی هام و ترسیدن هام افتاده بود..
یه دونه زدم تو بازوشو گفتم:
_آی آی.. داری به چی میخندی؟
دستمو گرفت و به طرف اتاقش برد و همزمان گفت؛
_دارم به شجاعتت می خندم..
_کجا؟ بهار اینجاست عماد جان...
اخم هاشو توهم کشید و گفت:
_خب باشه؟ نمیتونم بازنم خلوت کنم؟ به ساعت نگاه کردی؟ این همه دیر اومدی و توقع داری تنبیه نشی؟
خندیدم وگفتم:
کشون کشون بردم تو اتاق و واسه اطمینان در اتاق رو قفل کرد و گفت:
_خب.. اول بگو ببینم دیشب چرا اینقدر خوشگل شده بودی؟
خندیدم و باذوقی که با شیطنت های عماد تو دلم نشسته بود گفتم:
_غلط کردم آقاییم.. دیگه خوشگل نمیکنم!
روی دستمو بوسه ای زد وگفت:
فعلا لبو رد کن بیاد کار نصفه ونیمه دیشب رو تمومش کنیم بعدش بریم سراغ تنبیه!
با خنده ای که شیرینیش از ته دلم بود بوسه ی کوتاهی روی گونه اش گذاشتم که اخم هاشو کشید توهم و دوباره مثل دیشب از اون بوسه های یهویی و پر حرارتش رو مهمان لب هام کرد و هرثانیه اش برای من حکم تزریق سال ها عشق توی رگ ها و وجوم بود!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#402
شب شد و بالاخره من وبهار تنها شدیم و فرصت برای حرف زدن های دوتایی پیش اومده بود اما انگار طبق معمول همیشه، حرف های من وبهار تا به دعوا ختم نشه، به نتیجه نمیرسه!
درحالی که با تموم قدرتم سعی در کنترل کردن ریزش اشک هام رو داشتم، ظرف های شام رو توی سینک کوبیدم و گفتم:
_چرا منو معذب میکنی بهار؟ من که میدونم بخاطر من داری این کارهارو میکنی، من که میدونم قصد داری ازمن حمایت کنی و مواظبم باشی، پس منو نپیچون و نگو که اینطور نیست! من هرگز اجازه نمیدم تو بخاطر کنار من بودن کارتو ازدست بدی!
_گلاویژ گناه من چیه که تو نمیخوای حرف های منو بفهمی؟ بابا به پیر وبه پیغمبر بخاطر تونیست ومن بخاطر بودن درکنار رضا دلم میخواد بیام واونجا کار کنم!
آره خب نمیتونم کتمان کنم و صد درصدش روبه رضا اختصاص بدم و شاید ۳۰ درصد این تصمیم هم برای تو باشه اما.....
_اما نداره، من اون ۳۰درصد هم نمیخوام.. بهار من عذاب میکشم اگه حس کنم سربارم.. اگه حس کنم باعث اذیت شدن کسی میشم، توروخدا به حال خرابم رحم کن و از تصمیمت منصرف شو!
بهار اومد حرف بزنه که صدای زنگ آیفون باعث شد ازترس جیغ خفه ای بکشم و با وحشت به طرف بهار برم و پشت بهار قایم بشم!
_اومد.. خودشه.. ببین ساعت از ۱۰ شب رد شده!
بهار که از ترس من عصبی و دیونه شده بود با عجله به طرف آشپزخونه رفت و چاقوی بزرگی برداشت و گفت:
_اگه اون باشه، به ولای علی باهمین چاقو تیکه تیکه اش میکنم!
بی اراده دوباره به گریه افتادم و با
التماس گفتم:
_نرو بهار.. خواهش میکنم.. در رو بازنکن.. من میترسم.. التماست میکنم.. باز نکن!
حرفم تموم نشده بود که بازم صدای زنگ اومد و این بار بهار هم تکون خفیفی خورد!
یک ثانیه ازش غافل شدم که دیدم به طرف در خروجی دوید و ازشانس گندم آسانسورهم توی طبقه ی ما بود و به بهار نرسیدم!
ازشدت ترس رفتم پشت کاناپه قایم شدم و دو تا دست هامو جلوی دهنم گرفتم و بی صدا ضجه زدم!
چند دقیقه بعد وقتی صدای عماد رو توی خونه شنیدم نه تنها گریه ام بند نیومد بلکه بیشترم شد چون یه بدبختی به بدبختی هام اضافه شد!
بادیدن عماد روی سرم و فقط با چشم های اشکی و صورتی خیس و ترسیده توی سکوت نگاهش کردم!
عماد_ مطمئن بودم یه خبرهایی هست اما نمیدونستم اینقدر فاجعه است که اینجوری ترسیده و بی پناه باشی!
بهار_ من فکرمیکنم اشتباه متوجه شدی و خودم توضیح....
عماد اما، با تن صدای عصبی و اخم های توهمش، درحالی که نگاهش رو ازم نگرفته بود خطاب بهار گفت؛
_اما من میخوام از زبون زنم بشنوم و بفهمم که چی شده!
پشت بند این حرفش دستش رو به طرفم دراز کرد و باصدای آروم و لحنی پرازنوازش گفت؛
_پاشو خانومم.. مگه عماد مرده که تو اینجوری میترسی؟
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#403
دست های لرزونم رو توی دستش گذاشتم و بلند شدم..
کشیدم توی بغلش و درحالی که سعی داشت آرومم کنه باصدای آروم قربون صدقه ام میرفت...
اما من حواسم به حرف هاش نبود و یواشکی وترسیده فقط به بهار نگاه میکردم.. اگه عماد از گذشته ام با خبر میشد آبروم میرفت..
اگه عماد می فهمید اون عوضی چه بلاهایی به سرم آورده بدون شک ترکم میکرد..
_میخوای بریم بیرون حرف بزنیم؟ دلت میخواد با من حرف میزنی عزیزم؟
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم چون میدونستم اگه نه میگفتم دیونه میشد!
_برو لباس هاتو بپوش بریم بیرون باهم حرف بزنیم.. برو خانومم!
بهار_ تا گلاویژ آماده میشه واستون قهوه آماده کنم؟
عماد اومد چیزی بگه که گفتم:
_نیازی به بیرون رفتن نیست..
_چیزی واسه مخفی کردن از بهار ندارم.. میخوام بهار هم باشه!
بارضایت سرشو به نشونه ی تایید تکون داد وگفت:
_باشه.. هرطورکه تو بخوای...
بهار_پس من برم قهوه آماده کنم..
_دست شما درد نکنه بهارخانوم.. من چیزی نمیخورم...
همونطور که دست هاشو دور کمرم حلقه کرده بود به طرف مبل هدایتم کرد وگفت:
_بشین عزیزم.. بهار خانوم شما هم اون سلاح سردتونو غلاف کنید(منظورش چاقویی بود که هنوزم توی دست بهار بود) وبشنید!
بهار خجالت زده چاقورو برد توی آشپزخونه وبرگشت پیش ما...
عماد روی موهامو بوسه زد وگفت:
_گوشم باشماست!
با مکث طولانی گفتم:
_تموم خانواده ی من خلاصه میشد توی ۳ نفر.. مادرم وپدرم ومن!
بچه بودم که بخاطر مشکلاتشون ازهم جدا شدن و بی پناهی و فقر فشار زیادی به مادرم آورد و مجبور شد ازدواج کنه!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#404
مادرم جوون بود اما بدبختی مجبورش کرد با مردی ۵۰ ساله مطلقه ازدواج کنه که سن پدرش رو داشت!
قطره های اشکم رو با پست دستم پاک کردم و ادامه دادم:
اسمش برزو بود.. تاوقتی مادرم پیشم بود باهام خوب بود و دخترم دخترم گفتن از دهن نمی افتاد اما تا چشم مادرم رو دور میدید باهام بد میشد و حتی کتکم میزد!
برزو یه پسر داشت به اسم محسن..
به اینجای حرفم که رسیدم مکث کردم.. بابغض وچشم هایی که بخاطر اشک تار میدید به بهار نگاه کردم..
بهار هم مثل من بغض کرده بود اما گریه نمیکرد..
با ترس سر تکون داد که حرف نزنم اما عماد همه زندگیم بود.. باید میگفتم اما با سانسور!
یازده سال ازم بزرگ تر و داداش صداش میزدم اما هر بار باهام دعوا میکرد و میگفت تو بچه پدر من نیستی وحق نداری به من بگی داداش، من داداش تو نیستم و....
زندگی ادامه داشت تا اینکه مادرم مریض شد و به سال نکشید سرطان بهش امان نداد و جونشو گرفت..
همش یازده سالم بود که مادرم تنهام گذاشت ومن موندم و اون دوتا شمر لعنتی که بعداز مادرم مثل برده باهام رفتار میکردن!
مکث کردم.. به دست های مشت شده ی عماد که اونقدر فشارشون داده بود رنگ پوستش به سفیدی میزد نگاه کردم... عصبی بود.. اما من که هنوز چیزی بهش نگفته بودم!
گریه هام زیادی اوج گرفته بود و حرف زدن سختم شده بود و عماد متوجه حالم شد!
دستم رو گرفت.. سرمو گذشت روی سینه اش و گفت:
_خدامادرتو رحمت کنه.. خواهش میکنم اینجوری گریه نکن..
بهار بلند شد و به طرف آشپزخونه رفت!
ازنبودنش استفاده کردم و دست هامو دور گردن عماد حلقه کردم و زیر گردنش به هق هقم ادامه دادم...
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#405
_گلاویژ.. قربونت برم.. داری دیونه امباحسرت آهی کشیدم و گفتم:
_وقتی دلیل مهربونی های محسن رو فهمیدم ازش دوری کردم..
از همون بچگی ازش چندشم می شد و ازش متنفر بودم..
همیشه با خودم میگفتم کدوم خری میاد و عاشق این مرتیکه چندش بشه و باهاش ازدواج کنه!
جوابشو محکم ویک کلام دادم! اون شب جنون گرفته بودم و واسم هیچ چیز مهم نبود حتی اگه سرم رو بیخ تا بیخ می بریدن هم واسم اهمیت نداشت...
دیونه شده بودم.. همه ی وسیله های بوفه و دکوری هارو شکستم و خورد کردم!
توهمین هین ناپدریم از سرکار برگشت و بادیدن خونه ی به هم ریخته عصبی شد و پرسید که چه خبر شده!
محسن مظلوم نمایی میکرد و یه گوشه توخودش جمع شده بود و ادای عاشق های دل خسته و بازی میکرد!
باخودم گفتم برزو دیگه اون قدرها هم بیشرف و بی غیرت نیست که اگه بفهمه محسن چه پیشنهادی به من که از ۵سالگی جای خواهرش بودم داده، عصبی ودیونه نشه و گفتم بهش میگم تا حسابشو بذاره کف دستش!
گفتم چی میخواستی بشه؟ پسرت داره از خواهرش خواستگاری میکنه و میخواد زنش بشم! این عوضی داره به من میگه باهاش ازدواج کنم و ادای عاشق هارو در میاره....
اما انگار من بچه تر واحمق تراز این حرف ها بودم که فکرمیکردم برزو آدمه! برزو حتی از اون پسر حرومزاده اش هم حیون تر بود!
اون همه چی رو میدونست و اون شب نه تنها ازمن دفاه نکرد بلکه بخاطر شکستن وسیله ها اونقدر کتکم زد که زبون بستم و تا سر حد مرگ رفتم! میکنی.. باشه اصلا نمیخوام حرف بزنی.. اگه قراره اینجوری خودتو هلاک کنی من نمیخوام چیزی بشنوم!
یه کم که گریه کردم ازش جدا شدم و بهار هم بایه سینی وچندتا دونه لیوان شربت برگشت!
بهش نگاه کردم.. چشم هاش قرمز بود.. اونم گریه کرده بود!
سرم رو پایین انداختم و گفتم؛
_خیلی اذیت شدم.. به عنوان یه خدمتکار تو خونشون نگهم داشته بودن و در مقابل کار کردن بهم غذا میدادن!
من هم بچه بودم و بی پناه.. چاره ای جز تحمل نداشتم..
باحسرت آهی کشیدم و گفتم:
_وقتی دلیل مهربونی های محسن رو فهمیدم ازش دوری کردم..
از همون بچگی ازش چندشم می شد و ازش متنفر بودم..
همیشه با خودم میگفتم کدوم خری میاد و عاشق این مرتیکه چندش بشه و باهاش ازدواج کنه!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#406
یک هفته افتادم تو رتخواب و اونقدر کوفته بودم که تکون انگشت هامم واسم سخت بود و توی اون مدت محسن ازم پرستاری کرد و هردفعه که میخواست باهام حرف بزنه دادو بیداد راه می انداختم و اونم ازترس اینکه باباش دوباره کتکم نزنه سکوت میکرد!
یک ماه همونطوری گذشت تا یه روز برزو و محسن باهم از بیرون برگشتن و چندتا جعبه کادویی و مشمای خرید دستشون بود!
کنجکاو شده بودم اما چیزی نگفتم و سفره شام رو واسشون چیدم و اومدم برم توی اتاق خودم که برزو مانعم شد!
_کجا میری باباجان؟ شام نمیخوری؟
تعجب کردم.. بعداز فوت مادرم من اجازه نداشتم باهاشون سریه سفره بشینم و اون حرف برزو ترس رو به جونم انداخت...
محبت های یک دفعه ایشون چیزی جز وحشت رو بهم یادآوری نمیکرد!
_من غذا خوردم.. نوش جانتون!
_بیا بشین باید حرف بزنیم!
فهمیدم اون جعبه های کادو و مشمای لعنتی همش برای من بود!
برزو به زور حلقه ای رو دستم کرد و به زور اون شب من رو برای پسر آشغالش نشون کرد!
باصدای بلند عماد از گذشته بیرون اومدم و تکونی خوردم...
_چیییییی؟؟؟؟
ترسیده توی سکوت فقط نگاهش کردم!
بهار به دادم رسید و تاقبل ازاینکه دق کنم گفت:
_وا؟ خب داره میگه دیگه! خواهش میکنم بذارید حرفشو کامل کنه!
باگریه سرمو تندتند تکون دادم و گفتم:
_نه خواهش میکنم فکر بد نکن.. بخدا اجبار بود و خواسته ی من نبود عماد، من همش ۱۴سالم بود!
حلقه اش رو دستم کردن اما به مرور زمان محسن فهمید که چقدر ازش متنفرم و سگ شد!
دیونه شد و کتکم میزد و به زور مبخواست عشقشو قبول کنم و عاشقش بشم اما نشدم.. بخدا عماد دارم راستشو میگم..
_من که نگفتم تو دروغ میگی عزیزم.. فقط یه لحظه غیرتم به جوش اومد.. فقط همین!
_وقتی محسن فهمید با زبون عشق نمیتونه منو مال خودش کنه تصمیم به عقد و عروسی گرفت و عاقد خبر کرده بود تا عقد کنیم و با این روش به زور تصاحبم کنه که من فهمیدم و قبل ازاینکه اتفاقی بیوفته از خونه فرار کردم!
باگریه بیشتری ادامه دادم:
_شدم دختر فراری و بدبختی که اگه بهار اون روز توی ترمینال پیدام نمیکرد وبهم پناه نمیداد، الان معلوم نبود چه خاکی توسرم شده بود و توکدوم قبرستونی بودم!
بعدازاون فهمیدم برزو و محسن دنبالم میگردن و شدن بزرگ ترین کابوس زندگیم!
اون روزها اگه دکترم نبود اگه تهت درمان نبودم الان تو آسایشگاه روانی بستری بودم!
عماد با اخم های توهم ورنگ پریده اما باقدر دانی به بهار نگاهی کرد وگفت:
_خداحافظتون کنه!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#407
بهار_ گلاویژ خواهرمنه.. تنها من نیستم.. اگه وجود گلاویژ نبود من هم معلوم نبود چه سرنوشتی داشتم و کجای این دنیا ازتنهایی مرده بودم!
عماد روبه من کرد و گفت:
_سرنوشت تلخی داشتی وبرای دختری به سن و سال تو واقعا زیاد و غیر قابل تحمل بوده
و خداروشکر که اون روز ها تموم شده، اما این چه ربطی به موضوع امشب و ترسیدن تو داره؟ اون روزها تموم شده و حتما الان اون عوضی بیشرفم رفته سراغ زندگیش....
میون حرفش پریدم و با گریه گفتم:
_تموم نشده عماد تموم نشده!
اون نرفته دنبال زندگیش وبرعکس، پیدام کرده!
آدرس خونه رو پیدا کرده و میدونه کجام..
میترسم عماد.. آره تو خوب منو شناختی عماد خیلی هم خوب! امروز درست حدس زده بودی، تو چشم های من تعجب نبود، توچشم های من ترس بود!
ترس ازاینکه بخواد تنهایی گیرم بیاره وبلایی سرم بیاره..
ترس ازاینکه برم گردونه همون قبرستونی که ازش فرار کردم..
ترس ازاینکه بفهمه عاشق توام و ازحسادت بلایی سرت بیاره!
ترس از دست دادنت داره منو میکشه عماد داره منو میکشههههه!
ضجه میزدم از بقیه ی حرف هایی که سانسور کردم و جرات گفتنشون رو نداشتم!
از ترس هام گفتم اما ازترسی که اگه بفهمه اون بی شرف شب ها میوند تو اتاقم و اذیتم میکرد نگفتم..
از اون شب های لعنتی که هیچ اتفاقی نیوفتاده بود اما عکس هایی که نشون میداد گلاویژ بیچاره دست خورده اس نگفتم...
من دست نخوردم و نذاشته بودم کاری باهام بکنه اما اون بی شرف با قرص های خواب آور موفق به گرفتن عکس هایی ازم شده بود که هرگز واقعیت نداشته!
اون عکس هارو ازم گرفته بود تا اگر یه وزی بخوام اسم مرد دیگه ای رو توزندگیم بیارم و بخوام ازدواج کنم همه رو نشون بده و بی آبروم کنه!
اگه عماد اون هارو ببینه حتی اگه آسمونم به زمین برسه باورم نمیکنه ومیره....
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#408
عماد با خشمی دل نشین منو بغل کرد و باصدایی که سعی میکرد آروم باشه اما پرتحکم گفت:
_گلاویژ بسه.. مگه من بچه ام یا بی دست وپام که کسی بخواد بلایی سرم بیاره؟
غلط میکنه حتی از ۲۰متری تو رد بشه روزگارشو سیاه میکنم.. یه کاری میکنم باچشم های باز نتونه شب رو از روز تشخیص بده!
واسه چی اینارو زودتر به من نگفتی؟ از کی داره تهدید میکنه وپیغام میفرسته که تو به من نگفتی؟ کی باهاش روبه روشدی؟
_من ندیدمش عماد.. فقط یه نامه فرستاده بود که یه عکس از بچگی هامون که بفهمم پیدام کرده!
_کجاست؟ برو عکس ونامه رو بیار!
_خب...اون.. اون شب کنترلم رو از دست داده بودم همه چی رو پاره کردم!
عماد با تعجب و عصبی گفت:
_کدوم شب؟ مدارکی که بایدنکهشون میداشتی رو پاره کردی گلاویژ؟
به بهار که ترسیده فقط داشت نگاهمون میکرد نگاهی کردم و با لکنت گفتم؛
_ازچی ترسیدی؟ فکرکردی اگه داستان زندگیتو بفهمم نظرم عوض میشه؟ واقعا من رو اینجوری شناختی؟
سرم رو پایین انداختم وقطره اشکم روی دماغم سر خورد..
-ترسیدم اگه بدونی فراری هس....
_هیس! اگه این کار رو نمیکردی الان نه مایی وجود داشت ونه معصومیتی توی این صورت وجود داشت! دیگه نمیخوام اون کلمه رو بشنوم! هیچوقت!
یه کم سکوت شد و دوباره عماد بغلم کرد و با اطمینان گفت:
_بعدازاین بفهمم ازترس اون مرتیکه گریه کردی واینجوری خودتو داغون کردی برای همیشه قیدتو میزنم!
باحسرت آهی کشیدم و سرم رو به نشونه ی تاییدتکون دادم
_سعی میکنم باخانواده ام صحبت کنم کارهای عروسی رو جلو بندازم! حتی شده توی همین ماه
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#409
بهت زده نگاهش کردم که باهمون اخم اما نگاهی دل فریب گفت:
_چیه؟ ماکه قصد ازدواج دارین و دیریازود این اتفاق میوفته، پس چه فرقی میکنه تو کدوم ماه وچه روزی باشه؟
بی توجه به حضور بهار دست هامو دور گردنش انداختم ومحکم بغلش کردم..
بدون حرف فقط عطر تنشو بوکشیدم!
بهارهم واسه اینکه جو عوض بشه گفت:
_خب پس حالا که همه چیز گفته شد و یه عروسی عشقولانه هم افتادیم، بیاین فردا جشن بگیریم مهمون من!
ازعماد جداشدم و عماد با لبخند گفت:
_ببخشید این بچه ی ما لوسه ودلش همش بغل میخواد!
راستش بهارخانوم علت اصلی اومدنم چیزدیگه ای بود که با دیدن چاقو تو دستتون ترسیدم کلا حرفم یادم رفت..
بهارباخنده دست هاشو جلو چشم هاش گذاشت و گفت:
_وای نگید توروخدا خجالت میکشم!
_بله بهتره که فراموشش کنیم.. راستش اومدم ازتون اجازه گلاویژ رو بگیرم، چند روز مسافرت کاری پیش اومده گفتم اگه صلاح بدونید گلاویژ هم همراه خودم ببرم!
بهاردرحالی که نمیدونست چه جوابی بده دستی به روسریش کشید و گفت:
_اجازه ماهم دست شماست، کجا به سلامتی؟
_سلامت باشید. میرم تبریز، گلاویژم می برم پیش عزیز حال وهواش عوض بشه!
_آهان سفربه خیر، من مشکلی ندارم شما دیگه اختیار دار گلاویژ هستید!
باتعجب به بهار نگاه میکردم و میدونستم الان داره خودخوری میکنه و باخودش می جنگه برای نه گفتن، اما حتما بهار هم فهمیده بود به عماد نه گفتن، عواقب خودشو داره!
بعداز کلی تعارف تیکه وپاره کردن، عماد روبه من کردوگفت:
_اگه موافقی ومیخوای باهام بیای فردا آماده باش میام دنبالت باشه؟
سری تکون دادم و باگیجی گفتم:
_باشه، خبرت میکنم
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
*🔥گلاویژ🔥*
#410
عماد رفت و قبل از رفتن گفت یکی رو میفرستم دورادور خونه رو زیر نظر داشته باشه وباخیال راحت بخوابین...
بعداز اینکه عماد رو بدرقه کردم برگشتم پیش بهار که داشت میوه پوست میکند!
روی مبل رو به روش نشستم و با تعجب پرسیدم:
_جلو عماد خودتو به روشن فکری زده بودی یا واقعا موافقی که باهاش برم؟
سیب رو توی دهنش گذاشت وهمونطور با دهن پر گفت:
_خودت چی فکرمیکنی؟
_فکر من رو ولش کن نظرخودتو بگو!
_نظر قبلیمو اگه بخوای بدونی که باید بگم صد درصد میگم نه!
_خب مگه مرض داری جلوش میگی باشه وپشت سرش میگی نه! الان من بهش بگم نمیام میخواد بگه تو خودت دلت نمیخواد بامن بیای وهزارتا چیز دیگه!
هم ذهنت رو خالی از این ترس ها میکنی هم تا برمیگردی من حساب اون عوضی رو میذارم کف دستش!
با شنیدن اسم اون روانی دوباره رعشه به جونم افتاد و باترس گفتم:
میون حرفم پرید وبا حرص گفت:
_ای بابا دختر تا کی میخوای با این کابوس ها زندگی کنی؟ خوب کاری کردی گفتی و انتظار داشتم همه چی رو بدون کم وکاست بگی که این کار رو نکردی!
_نتونستم بگم.. تا همونجا هم دیدی که چقدر حالش بد شده بود..
دیدی که چقدر عصبی شده بود...
ترسیدم بیشتر ازاون بدونه بیچاره بشم بهار!
_دیدم چقدر عصبی بود اره دیدم.. اما گلاویژ بعداز این رو میخوای چیکار کنی؟ بازهم میخوای به کابوس ها ادامه بدی؟ بازهم باترس زندگی کنی؟ دختر مرگ یک بار شیون هم یک بار! توکه کاری نکردی واز گل هم پاک تری و واسه اثباتش این همه دکتر وپزشکی قانونی هست! پس چرا باید از کسی که داره شوهرت میشه این چیزا رو مخفی کنی؟ هان؟
_نمیدونم بهار.. فقط میدونم اون لحظه نمیتونستم ادامه بدم خیلی ترسیدم
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#411
صبح باصدای زنگ گوشیم ازخواب بیدارشدم!
عماد بود..
_الو سلام...
_سلام خوابالو خواب بودی؟
درحالی که خودمو توی تختم کش میدادم گفتم؛
_اوهوم.. صبح بخیر!
_صبح شماهم بخیر.. من فکرکردم الان چمدون به دست منتظرمن نشستی!
زودباش بیا پایین من پایینم!
بااین حرفش مثل فنر توجام نشستم و گفتم:
_دم دری؟ چه بی خبر؟ من آماده نشدم که! مگه قرارنبود ساعت ۱۰ بیای؟
_ساعت ده وچهل دقیقه اس خانوم خوش خواب!
باچشم های گرد شده به ساعت نگاه کردم و متوجه شدم طبق معمول توی اوج خواب بودم و صدای آلارام گوشیمو نشنیدم!
_نمیخواد آماده شی بدون آرایشم قبولت داریم بانو! بدو یه چیزی تنت کن بیا پایین صبحونه تو راه میخوریم!
ازجام بلند شدم و همزمان که به طرف سرویس بهداشتی میرفتم گفتم؛
_باشه پس پنج دقیقه صبرکن لباس بپوشم بیام!
_بدو عشقم بدو که خیلی دیرشده! ساعت پنج عصر یه قرار مهم دارم!
گوشی رو قطع کردم و به سرعت دست و رومو شستم و توی آینه به خودم نگاه کردم!
با این قیافه چطور برم آخه.. چشم هام بخاطر گریه دیشب متورم شده بود و به زور باز میشد..
آرایشم روی این چشم ها کار ساز نیست!
بیخیال لنزهم شدم و گذاشتمش توی کیفم و باعجله مشغول آماده شدن بودم که بهار گفت:
_حالا چرا اینقدر عجله میکنی!
به این کارش که توی خواب یه دفعه حرف میزنه عادت داشتم دیگه نترسیدم..
_خواب موندم، عماد پایین منتظرمه میگه عجله داره!
_مگه ساعت چنده؟
_نزدیک به یازده! جفتمون خواب موندیم!
یه دونه زد تو سر خودش و گفت:
_خاک به سرم من ساعت ۹ قرار مصاحبه داشتم!
شالمو پوشیدم و عینک آفتابیمو روی چشمم گذاشتم و رفتم بهار رو چندتا ماچ آبدارش کردم و چمدون به دست به طرف در رفتم که بهارگفت:
_یه دونه شکلات بخور حداقل ضعف نکنی!
_چشم چشم تو کیفم دارم، خداحافظ مواظب خودت باش!
_توهم همینطور! گوشیتو در دسترس بذار نگرانم نکنی!
_چشم!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#412
رفتم پایین که دیدم عماد ازماشین پیاده شده و به در ماشینش تکیه داده!
با دیدن من اومد طرفم
_سلام!
_علیک سلام.. افتاب بدم خدمتتون؟
_وای عماد چشمام چیز مرغی شده بخاطر گریه های دیشبم!
خندید گونه ام رو بوسید و چمدونم رو گذاشت توی صندوق و رفتیم سوار شدیم!
ماشین رو حرکت داد و با آرامش گفت:
_چه خبر؟ خوب خوابیدی؟
_سلامتی دیشب تا لباس هامو جمع کردم پنج صبح شد و نزدیک صبح خوابیدم!
_اشکال نداره عشقم، الان بگیر راحت بخواب رسیدیم یه جایی واسه صبحونه بیدارت میکنم!
_صبحونه که دیگه دیر شده اگه گرسنه نیستی بذاریم واسه ناهار!
_هرچی گلاویژ خانوم بگه!
با لبخند نگاهش کردم وگفتم:
_عاشقتم خب!
_ما بیشتر! در بیار اون عینک رو چشماتو ببینم بابا.. بیخیال ورم مرم!
دلم نمیخواست چشم هامو مخصوصا حالا که چشم های خودم هست رو توی اون وضعیت ببینه اما عینکم رو درآوردم...
با تحسین نگاهم کرد وگفت:
_آآها.. حالا شد... ببین بدون آرایش چه قدر خوشگل تری!
چیه اون لنزهای مشکی.. چشم آبی به این خوش رنگی داری دیونه!
_الکی ازم تعریف نکن خودم که میدونم الان تو وضعیتیم!
جدی و بالحنی که براش میمیردم گفت:
_جدی میگم! من بدون آرایشتو خیلی بیشتر دوست دارم.. معصومیت چهره ات توهمین سادگی ها مشخص میشه!
_میشه من قربون شما بشم؟
_خدانکنه عشقم..
میتونم یه سوالی رو ازت بپرسم؟
_البته.. شما جون بخواه..
_جونت سلامت.. دلیل خاصی داره که لنز مشکی میذاری؟
لبخندم محو شد و نگاهمو ازش گرفتم...
_اوهوم!
_چه دلیلی؟ چشمات که ضعیف نیست پس چرا از رنگ به این قشنگی میگذری؟
_باحسرت آهی کشیدم و گفتم:
_چون رنگ چشم های بابامه.. ازش فرار میکنم.. نمیخوام شبیه اون باشم!
دستم رو گرفت و روی دستمو بوسه زد وگفت:
_ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم!
_نه بابا.. ناراحت نشدم که!
_بخاطر من یه کاری رو میکنی؟
_چه کاری؟
_دوستشون دارم.. میشه از خودت فرار نکنی؟ همینی که هستی باهر شباهتی به هرکس که دوستش نداری خودتو دوست داشته باشی؟
باعشق به نیم رخ قشنگش نگاه کردم..
بامکث طولانی گفتم:
_قربونت جونت بشم آخه جوجه! پس دیگه لنز تعطیل؟
_وقت هایی که باتوام!
_نه دیگه نداشتیما! قرار شد خودتو دوست داشته باشی.. باهمین چشم های خوشگل!
سخت بود اما من همین بودم! یه دختر بور با چشم های آبی روشن!
_چشم
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#413
کم کم چشم هام گرم خواب شد و نفهمیدم کی خوابم برد..
باتابش نور مستقیم آفتاب توی چشمم، چشم هامو باز کردم و با بدخلقی خطاب به خورشید گفتم:
_ای بابا چه خبرته این همه نور؟ خودتم هلاک نکنی همه میفهمن خورشیدی والا!
یه دفعه یادم اومد کنار عمادم وتوی ماشین تشریف دارم!
دستمو جلوی دهنم گذاشتم و باخجالت نگاهش کردم!
خندید و باحالت بامزه ای گفت:
_چه خبره دختر با خورشیدم دعوا داری؟
خجالت زده خندیدم وگفتم:
_نمیدونم چرا توخواب بد اخلاق میشم!
میون حرفش پریدم
_ واسه من بداخلاق نشی ها!
_اگه قول بدی همیشه موقع بازشدن چشم هام تورو ببینم منم قول میدم تموم روزو خوش اخلاق باشم!
لبخندی زدم به رو به رو خیره شدم واومدم چیزی بگم که نگاهم به تابلوی کنار جاده و اسم بابل افتاد..
_وا؟ این چرا نوشته بابل ۲۵کیلو متر؟ مگه ما تبریز نمیرفتیم؟
بدون اینکه نگاهشو از جاده بگیره گفت:
_اول میریم شمال یه کاری دارم فرداش میریم تبریز!
_بعداز اینکه اون انگشتر رو توی دستت کردم تصمیم گیرتو منم، فقط من، نه بهارو نه هیچکس دیگه!
_میدونم.. خب.. خب.. اونم خواهرمه تنها کسی که تودنیا دارم!
دیدم داره بداخلاق میشه خودمو به سمتش کشیدم وگونه شو بوسیدم وگفتم:
_تو خود همون دنیایی! همه دنیا ودلیل نفس کشیدنم!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#414
مجبورشدم واسه اینکه عماد دلخور نشه دیگه موضوع بهار رو ادامه ندم اما توی دلم مثل سگ از برخورد احتمالی بهار ترسیده بودم و همش باخودم عکس العمل هاشو تصور میکردم!
نه اینکه از بهار بترسم و بودن باعماد واسم ممنوع باشه ها! نه..
من فقط نمیخواستم راجع بهم فکر بدی بکنه و مثل بچه ها معاخذه بشم ویه وقت محکوم به سواستفاده نشم!
توی همین فکرها بودم که صدای عماد رشته ی افکارم رو پاره کرد..
_گرسنه ات نشده؟ یه کم دیگه میرسیم اما این دور وبر یه رستوران خوب هست!
راستش دلم ضعف میرفت و صدای معده ام در اومده بود..
به ساعت نگاه کردم دو ظهر بود..
_ماکجا داریم میریم؟ یعنی منظورم اینه که خونه ی کسی میریم یا کسی منتظرمونه؟
_نه چطور؟ میریم ویلای بابام اینا..
_خب پس بارسیدنمون هم چیزی تغییر نمیکنه وغذایی درانتظارمون نیست! اگه توهم گرسنه ای غذا بخوریم!
فلشرهای ماشین رو زد وهمزمان گفت:
_من که روده هام افتادن به جون هم!
_عع خب چرا زودتر نگفتی؟!
_دلم نیومد بیدارت کنم!
باعشق نگاهش کردم و باخودم فکرکردم من بخاطر این مرد با دنیا می جنگم و تحت هیچ شرایطی نمیذارم ازم بگیرنش!
وقتی دید دارم نگاهش میکنم بهم نگاهی انداخت و چشمکی زد و سوالی سرشو تکون داد..
_عاشقتم!
لبخند مهربونی زد و گفت:
_من بیشتر!
جلوی یه رستوران شبیه کلبه ای که با برگ درخت ساخته شده بود ایستاد..
_وای چقدر خوشگله...!
_اوهوم.. کوچیکه ولی باصفا و غذاهای باکیفیت!
جوونی هام خیلی میومدم اینجا!
_وامگه الان پیری؟
_خب در مقابل ۱۷ ۱۸ سالیم دیگه سنی ازم گذشته!
_نخیر نگذشته! اون موقع ها نو جوان بودی الانم جوانی! دیگه به خودت نگو پیر!
خندید ولپمو کشید وگفت:
_باشه جوجه پیاده شو تا تورو بجای غذا نخوردم!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#415
موقع ناهار اونقدر سربه سر عماد گذاشتم واذیتش کردم که نزدیک بود بزنه زیر گریه که هیچ، همونجا هم به دو نیمه مساوی تقصیم کنه..
حتما واستون سوال میشه چیکارش کردم..
کارخاصی نکردم والا . دیدم داره به دوتا دختر که میز روبه روییمون نشسته بودن و همه دار و ندارشون رو ریخته بودن بیرون، نگاه میکنه
منم حرصم گرفت و گیر دادم به یکی از پسرایی که با اکیپ دوستانه اومدن تفریح و اونقدر تابلو بازی درآوردم که پسره متوجهم شد و عمادم زد به سیم آخر و اگه خودم فرار و برقرار نمیکردم، خودش دست به کار میشد و با اوردنگی مینداختم بیرون!
خوشحال از تلافی که کرده بودم با کیف کوک رفتم سوار ماشین شدم و عمادم اومد سوار شد و در رو محکم روی هم کوبوند!
بی صدا نگاهش کردم که دیدم اوضاع خرابه!
انگار بدجوری دست روی نقطه ضعفش گذاشته بودم و حسابی برزخی شده بود!
خب من هم بزرگ ترین نقطه ضعفم نگاه عماد به جنس مونثه!
_چرا اونجوری نگاهم میکنی؟
_شد من یه بار باتو برم چیزی کوفتم کنم اون روزو به گند نکشی؟
_وا من چیکار کردم مگه؟ کارخودت به چشمت نیومد وفقط من اشتباه میکنم؟ من که گفتم شوخی کردم!
_شوخی؟ تو به اون کارت میگی شوخی؟ اگه با لوس بازی های تو اون لندهور یه حرکت کوچیک میکرد که گردن جفتتون خورد شده بود!
_وا دیونه من داشتم سربه سرت میذاشتم!
_بیخود.. گلاویژ بار آخرت بود با من از اون شوخی ها کردی!
به جون مادرم دفعه بعدی در کارنیست ها!
مگه غیرت من اسباب بازیه که به همین سادگی به بازیش میگیری؟
اگه دستم امانت نبودی فکتو پیاده میکردم!
بادلخوری دستمو به سینه ام چسبوندم و گفتم:
_آره خب فقط خودخواهی خودتو ببین گور بابای گلاویژ اگه بدش میاد به کسی نگاه کنی!
_دیونه اول اینکه من همینجوری بی منظور حواسم پرت حرکات مسخره شون شده بود دوما تو باید بخاطر حسادت غیرتمو به درد بیاری؟
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#416
به طرفش برگشتم و باجدیت توچشم هاش زل زدم وگفتم:
_من توی این مواقع اصلا شوخی ندارم و باید بدونی من بخاطر این چیزا، غیرت روکه درد میارم هیچ! جیگرتم درمیارم!
یه دفعه گره بین ابروهاش باز شد و به کم خودشو عقب کشید و بالحنی که مثلا ترسیده نشون بده گفت؛
_توهم خطرناکی ها!
نتونستم بیشترازاون جدی باشم و نیشم بازشد که ادامه داد:
_ازاین به بعد یادم باشه حواسم رو بیشتر جمع کنم!
_حواس شما مهم نیست جناب واحدی! دل مهمه که پاک باشه!
چشم ودلت که سیرباشه، دیگه نیازی به جمع کردن حواس نیست!
_میدونی که تواین لحظه من تشنه ترین آدم دنیام؟
طبق معمول در لحظه مغزم یاری نکرد و باخنگی نگاهی بهش کردم وگفتم:
_وا؟ خب تو رستوران بودیم چرا آب نخوردی؟
مثل فنر گردنش به طرفم چرخید و باچشم های گرد وناباور نگاهم کرد که خودمم یه لحظه هنگ کردم و توخودم جمع شدم!
_یعنی چیز بدی گفتم؟ چرا قیافه اش اینجوری شد؟
_خب فکرکنم اشتباه شد...
گوشه ی چشمش رو چین داد و موشکافانه نگاهم کرد که بیشتر(امانامحسوس) توخودم جمع شدم به حرفم فکر کردم..
ای وای خاک برسرت کنن گلاویژ که اینقدر خنگی!
خود خنگت داری از چشم ودل سیری حرف میزنی خودتم مسیر رو گم میکنی! ای خدااا خواهش میکنم منو تو این لحظه همینجا غیبم کن!
باصدای شلیک خنده ی عماد تکونی خوردم و نگاهش کردم..
به جرات میتونم بگم که تابحال هیچکس رو ندیده بودم اینجوری عمیق و ازته دل بخنده!
_عاشق همین خنگ بازی هاتم جوجه!
چپ چپ نگاهش کردم وزیرلب زمزمه کردم:
_کوفت!
میون خنده گفت؛
_من باید باتو بشینم عروسک بازی کنم تا عشق بازی!
_هاهاها.. اصلاهم خنده نداره
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#417
بعدازاینکه حسابی هم خندید و همه وجودش سراسر لذت شد..
همونطور که یک دستش به فرمون بود دست ازادشو به طرفم آورد و کشیدم توی بلغش و روی موهامو بوسه زد وگفت؛
_حالا چرا گونه هات سرخ شده و گل انداخته جوجه؟ ازمن خجالت میکشی؟
_نکشم؟ دوساعته منو سوژه کردی میخوای گونه هامم سرخ نشه؟
_مگه کسی از شوهرش خجالت میکشه؟
بعدشم خودت خنگ بازی درآوردی خب! من اومدم حرف های خوب بزنم و یه کم عشق بازی کنیم که دیدم جوجه ی من هنوز خیلی مونده بزرگ بشه!
_عع؟؟ عماد بازشروع کردی؟ من بچه نیستمممم! بدم میاددد!
گونه ام رو بوسید و گفت؛
_باشه خانومم...
بادیدن ماشین پلیس و ایست بازرسی از عماد جدا شدم اما انگار دیرشده بود و بهمون فرمان ایست دادن!
باعجله وترسیده شالم رو مرتب سرم کردم و با لکنت گفتم:
_وای عماد.. چیکارمون دارن؟!
عماد اما بابیخیالی شونه ای بالا انداخت و گفت:
_نمیدونم عشقم.. معلوم میشه!
_حالا چیکارکنیم؟
_چی شده؟ چرا ترسیدی؟
_اگه بپرسن چیکاره هم هستیم چی بگیم؟
_مگه باید چیزی بگیم؟ نگاش کن چه رنگشم پریده!
بدون اینکه منتظر حرفی بشه پیاده شد و دوتا مامورهم باهاش مشغول حرف زدن شدن!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#418
بااسترس وآتش ترسی که توی دلم روشن شده بود به خونه ی بزرگ و زیبایی که انگار ویلای عماد بود نگاه میکردم اما تمام حواسم به هوایی بود که قرار بود تاریک بشه!
صدای عماد رشته ی افکارم رو پاره کرد!
انگار سکوتم طولانی مدت شده بود و نظر عماد روبه خودم جلب کرده بودم!
_چرا ساکتی؟ خوشت نیومد؟
لبخندی زدم و بالحنی که سعی میکردم عادی به نظر برسه گفتم:
_خوشم نیومد؟ مگه میشه؟ زیبایی خونه جذبم کرد حرف زدن یادم رفته بود.. خیلی قشنگه عماد.. خیلی..!
لبخند رضایت بخشی روی لبش نشست..
_پس منتظر چی هستی؟ بیا بریم بقیه ی خونه رو نشونت بدم!
_چرا دستات اینقدر سرده؟ نکنه فشارت افتاده؟
واسه پیچوندن وفرار از سوالش، درحالی که نگاهمو ازش می دزدیدم به آشپزخونه بزرگ و خوشگلی که روبه روم بود نگاه کردم وگفتم:
_نه بابا من خوبم فکرکنم چون هیجان زده شدم! وای عماد اینجا معرکه اس، همیشه توی فانتزی هام آرزوم بود یه آشپزخونه با ترکیب رنگ های طوسی و دودی وسفید داشته باشم.. باورت میشه؟
_اوهوم باورم میشه چون اینجا رو طبق سیلقه ی شما دادم دیزاینش کنن!
باگیجی به عماد که چشم هاش برق میزد نگاه کردم وگفتم:
_سلیقه ی من؟ چرا؟ چطوری؟ ازکجا فهمیدی که من...
میون حرفم پرید وگفت:
_وقتی اینجارو خریدم، بهار توی رستوران بهمون گفت گلاویژ خواستگار داره و اومده بود از رضا مشورت بگیره!
اون روز خیلی عصبی شدم وخیلی حرص خوردم اما یه تصمیم قطعی گرفتم وگفتم اون جوجه کوچولو فقط مال خودمه! خلاصه به همکارم زنگ زدم و سپردم اینجا رو به سلیقه ی تو درست کنن و سلیقه تو چطوری و ازکجا میدونم هم بماند!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
*🔥گلاویژ🔥*
#419
باعشق نگاهش کردم.. من توی زندگیم طعم محبت رو نچشیده بودم.. تا اومدم بزرگ بشم و این چیزهارو درک کنم مادرم تنهام گذاشت و حتی از محبت مادرانه هم بی نصیب بودم!
این کار عماد واسم خیلی ارزش داشت.. ته دلم از محبت قرص میشد و حس اطمینان از اینکه عماد واقعا عاشقمه توی سلول به سلول تنم جون میگرفت!
وقتی دید همینجوری بدون حرف دارم نگاهش میکنم با شیطنت چشمکی زد و گفت:
_می پسندی؟
فهمیدم منظورش از پسند کردن باخودش بود!
خندیدم و با شیطنت گفتم:
_چه جورممم! دل و دین واسه ما نذاشته که لاکردار!
دست هاشو دور کمرم حلقه کرد و به خودش چسبوندم و با اخم مصنوعی اما پر از شیطنت گفت:
_قول میدی همیشه همینو بگی ضعیفه؟
نوک دماغشو که خیلی بهم نزدیک بود بوسه ی کوتاهی زدم وگفتم:
_قول میدم زندگیم!
اومدم ازش جدا بشم که محکم تر گرفتم و لب هامو به بازی گرفت..
به جرات میتونم بگم که هیچ لذت و هیجانی رو بالاتر از بوسه های عماد ندیده بودم و تجربه نکرده بودم..
کم کم داشتم کنترل خودم رو ازدست میدادم، میترسیدم اختیار از کف بدم و کار به جاهای باریک کشیده بشه..
عماد هم انگار منقلب شده بود واین رو از چشم های پرعطشش به راحتی میشد حدس زد!
نگاهی به لبم کرد و اومد دوباره ببوسه که دستمو آروم روی لب هاش چسبوندم وگفتم:
_نکن دیوونه! اینجا تنهاییم، شیطون میره تو پوستمون کار دست جفتمون میده!
اخم هاشو توهم کشید و ازم جدا شد وگفت:
_من میرم بقیه ی وسیله رو از توی ماشین بیارم.. توهم برو اتاقتو ببین ولباس راحت بپوش!
اومد بره که اسمش رو صدا زدم..
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#420
برعکس تصورم که فکرمیکردم ناراحت شده، بامهربونی جواب داد:
_جونم عشقم؟
_چند روز اینجا میمونیم؟ عزیزجون هم میدونه که اینجاییم؟
_فکرمیکنم ۲ روز بمونیم اما زمان دقیقش غروب معلوم میشه شایدم امشب بریم!
جواب سوال دومم رو نداد و دلم نمیخواست مثل بچه ها مدام سوال بپرسم،، پس بیخیالش شدم و باشه ای گفتم و به طرف اتاق خواب رفتم..
اونقدر به عماد مطمئن بودم که دیدن تخت دو نفره دلم رو نلرزوند و برعکس، حس اطمینان بهم دست داد که تنها نیستم و یه کوه محکم مثل عماد رو کنارم دارم!
بعداز بررسی کامل خونه، لباس هامو با لباس راحتی عوض کردم و چایی رو دم کردم ومنتظر عماد شدم..
یک ساعت طول کشید اما خبری از عماد نشد و مجبورشدم بهش زنگ بزنم!
_جانم خانومم؟
_سلام کجایی؟ چرا نیومدی پس؟
_همین نزدیکی ها، اومدم یه کم خرید کنم دارم میام چیزی میخوای واست بیارم؟
با حرف عماد، ازاون حس های شیرین زن وشوهرهای واقعی تو وجودم نشست و سراسر ذوقم کرد.. خداروشکر لبخند پهن و ندون نمای من پشت تلفن معلوم نبود تا آبروم بره...
_نه عزیزم ممنون.. چایی گذاشتم زود بیا از دهن نیوفته!
روز عجیب و جدیدی بود واسم.. پراز حس های قشنگ و تجربه های تازه! انگار واقعا حق باعماد بود وکم کم داشتم از دنیای بچگی بیرون میومدم.. عماد بعداز یه چرت کوتاه واسه یه قرار کاری رفت بیرون ومن هم با دنیایی از عشق مشغول تدارکات شام شدم..
دلم میخواست خوش مزه ترین زرشک پلویی که تابحال درست کردم رو واسش اماده کنم..
ساعت نزدیک ۹شب بود که زنگ خونه زده شد
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#421
بی اراده ترس توی وجودم نشست و قلبم به سرعت نور شروع به تند تپیدن کرد!
عماد باید کلید داشته باشه و این زنگ و توی این ساعت از شب نمیتونه کار عماد باشه چون اون میدونه که میترسم!
دوباره زنگ زدن و من وحشت زده باقدم های سست به طرف آیفون رفتم..
خونه به این مجهزی چرا آیفونش تصویری نبود، خدامیدونه!
اومدم آیفون رو بدارم که صدای زنگ های پیاپی باعث شد دستمو پس بکشم و جیغ خفه ای بکشم!
_ وای خدایاکمکم کن..
وقتی دیدم قصد نداره دستش رو از روی آیفون برداره بادست های لرزون آیفون رو برداشتم و باشنیدن صدای عماد نفس رفته ام برگشت..
_گلاویژ؟
بدون حرف قفل در روباز کردم و کنار آیفون نشستم!
چندثانیه بعد عماد اومد داخل وبانگرانی گفت:
_چرا در رو بازنمیکنی؟
ترسوندی منو!
بادیدن حالم اومد سمتم و جلوی پام نشست..
_چی شده؟ حالت خوبه؟
_ترسوندی منو! فکر کردم کلید داری!
موشکافانه نگاهم کرد و باچشم های ریزشده گفت:
_بازم فکر کردی اون یارو پشت دره؟ آره؟
_انگار این ترس تا قیامت تو وجودمه!
عصبی شد.. باحرص مشتش رو به دیوار کنارم کوبید وگفت:
_وقتی من باهاتم توحق نداری از هیچی بترسی!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#422
به پرروییش خندیدم وزیرلب دیونه ای گفتم و یه تیکه مرغ برداشتم که فقط همراهیش کرده باشم!
لیوان نوشابه اش برداشت و جرعه ای نوشید وگفت:
_فکرنمیکردم دست پختت خوب باشه، همیشه خودم فکرمیکردم که از اون دسته دخترهای لوس که آشپزی بلد نیستن باشی!
_نوش جونت...! اتفاقا من آشپزی رو از مادرم یاد گرفتم و از بچگی به آشپزی علاقه داشتم..
چنگالمو جلوش به صورت تهدید تکون دادم و ادامه دادم:
_آدما رو از روی ظاهرشون قضاوت نکن عماد خان..
و همینطوری بحث ادامه داشت تا مرور کردن روز های اول آشناییمون و بلاهایی که سرهم میاوردیم!
بایادآوری روزی که ساعت یازده شب وسط اتوبان پیاده ام کرده بود یه حرصم گرفت.. یادم اومد بخاطر کفش های پشنه بلندم تا چند روز نمیتونستم خوب راه برم و لنگ میزدم اما جلوی عماد به روی خودم نمی آوردم!
عماد وقتی دید حرصی شدم بغلم کرد وبا خنده گفت:
_حرص نخور عشقم گذشته دیگه.. توهم اون همه بلاسرمن آوردی!
بااخم گفتم:
_آخه خبرنداری که چقدر سختم بود تا خودمو عادی نشون بدم و نفهمی داغون شدم که!!
گاز ریزی از گونه ام گرفت و با پررویی اما جدی گفتم:
_ولی من میدونستم لنگ میزنی و از طریق دوربین ها حواسم بهت بود و زیر نظرت داشتم!
یه دفعه با این حرفش چشم هام گرد شد وبا بهت نگاهش کردم!
بادیدن حالت چهره ام پقی زد زیرخنده و گره ی دست هاشو دور کمرم محکم تر کرد و به خودش چسبوندم!
_هیچ چیز از دید من پنهان نمیونه وروجک!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#423
خلاصه تا آخرشب خاطره بازی کردیم و عمادم یه چیزایی رو میگفت که اون موقع ها توی خیال خودم فکرکرده بودم اصلا متوجه نشده اما انگار فقط من خنگ بودم وبس!
وقت خواب رسید و دوباره خجالت کشیدن های من شروع شده بود..
اصلا دلم نمیخواست ازش دوری کنم و راستش ازتنها خوابیدن هم می ترسیدم اما نمیدونستم واکنش عماد چیه و میترسیدم نکنه فکر اشتباهی راجع بهم بکنه!
روی کاناپه کنار عماد نشسته بودم و چرت میزدم که انگار متوجهم شد و حرفی که منتظرش رو زد..
_پاشوبریم بخوابیم عشقم معلومه که خوابت میاد!
با چشم هاش نگاه کردم وبا خجالت پرسیدم:
_پیش هم بخوابیم؟
یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:
_نکنه میخوای منو راه ندی توی اتاق؟
شرمزده خندیدم وگفتم:
_من مشکلی ندارم، پرسیدم شاید تو مشکل داشته باشی!
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد وگفت:
_پاشو جوجه... مشکل منو بیخیال..
ازجام بلند شدم واومدم استکان های چایی رو بردارم که دستمو گرفت و مانعم شد..
_ولشون کن دیر وقته.. فردا تمیز میکنیم!
آب دهنمو باصدا قورت دادم و گفتم
_پس من برم مسواک بزنم!
اولین بارم بود کنار جنس مذکر میخوابیدم و آشفتگی حال اون لحظاتم رو نمیتونم به تصویر بکشم..
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞