#366
وا این چرا اینجوری نگام میکنه؟ خب اگه قصدمم این بود که پیشش بخوابم با این جوری نگاه کردنش پشیمون میشم که!
_اوووممم.. من همینجا روهمین کاناپه میخوابم توبرو سرجای خودت بخواب!
_دلت نمیخواد تو بغل من بخوابی؟
آب دهنمو باصدا قورت دادم وگفتم:
_دلم که میخواد.. اما این واسه آینده اس!
_آینده؟ چیز جدیدی قراره توی آینده اتفاق بیوفته؟ الان چه فرقی با آینده داره؟
تودلم گفتم عجب غلطی کردم راجع به اون بهار دربه درشده حرف زدما!
انگشتم رو روی لبش گذاشتم وگفتم:
_تاتصورت از آینده چی باشه و چطوری بهش نگاه کنی!
توهمین مدت که حرف میزدیم آروم آروم بهم نزدیک ترشده بود و یه جورایی روم خیمه زده بود..
_مطمئنا از این عاشق تر نمیشم!
همین جمله های کوتاه و دل فریب برای من کافی بود تا دل ودینم رو ببازم و از خود بیخود بشم!
لبخندی زدم وگفتم:
_خوبم بلدی دل بری کنی.. اما من فکرمیکنم خیلی بیشتر ازاین ها بتونی منو اسیر خودت کنی!
_جوابمو ندادی!
توچشم های نافذش نگاه کردم وگفتم:
_میخوای بغلم بخوابی یا نه؟
_فکرکنم همین الانشم تو بغلت باشما! بغل دیگه ای هم داریم؟
یه نگاه به چشمام.. یه نگاه به لب هام.. و جواب داد؛
_اوهم داریم....
بعدش لب هامو با بوسه های داغ و پر از نیازش به بازی گرفت...
راستش اولش میترسیدم و لب هام از شدت ترس وهیجان میلرزید اما اونقدر توی کارش مهارت داشت که ترسم تبدیل لذت شد و تا ترسم رو از بین نبرد، ازکارش دست نکشید!
بعداز اینکه یک دل سیر لب هامو بوسید ازم جدا شد و بغلم کرد و به طرف اتاق خواب برد!
.#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
!#367
همین که چشمم به تخت واتاق افتاد ترس دوباره به جونم افتاد و سعی کردم خودم رو جمع کنم که مبادا توی همین شب اولی بند رو آب بدم!
_دارم از درون میسوزم و دلم هرلحظه تورو میخواد اما نگران نباش باخیال و راحت بخواب..
کنارم بافاصله دراز کشید وحالا که میدونستم مرد خود داری هست و به حریمم احترام میذاره، بی قرار فاصله رو پر کردم و سرم رو روی بازوی عضله ایش گذاشتم...
لبخندی زد و روی موهامو بوسه ای زد و گفت:
_تا امشب منو دیونه نکنی کوتاه نمیای؟
_بی جنبه نباش دیگه.. یه بغل ساده اس!
توی سکوت دوباره به موهام بوسه زد و موهامو نوازش کرد!
ازبچگی عادتم بود تا دستی برای نوازش میرفت توی موهام چشم هام به خوابی عمیق دعوت میشد و به قول بهار حکم داروی بی هوشی رو واسم داشت!
صبح که بیدار شدم هنوزم توی همون حالت توی بغل عماد بودم و عماد خواب بود!
با فکر اینکه الان دستش قطع اجباری شده ازش جدا شدم که صداشو شنیدم!
_وای ترسیدم!
_صبح بخیر جوجه؟!
اخم هامو توهم کشیدم وگفتم:
فکرکردم خوابی!
چشم هامو گرد کردم و با تعجب گفتم:
_خُرخُر؟؟؟ من؟؟؟؟
.#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#368
باشیطنت زیر گردنم و باته ریشش یه کم قلقلکم داد وگفت:
_بله خود خودت!
ازم جدا شد و باحالتی جدی گفت:
خوب شد فهمیدم خرخر میکنی وگرنه میخواستم بگیرمت!
با اخم و دلخوری گفتم:
_خب نگیر.. کی گفته بگیری؟ بعدشم بگو دلتو زدم خرخر رو بهونه نکن چون جزئی از محالاته!
اونم یه جوری که انگار خیلی جدی بود جواب داد:
_توازکجا میدونی مگه بیداری که صداهارو بشنوی؟ تاصبح صدای قطار از خودت در میاوردی وکم کم داشتم نگرانت میشدم..
داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم!
چشمام دیگه بیشتر از اون ممکن نبود گرد بشه چون محال بود کسی بیدارم کنه و یادم نیاد!
ازطرفی هم ناراحت شدم که حتی اگه حرفاش درست باشه، چقدر کارش زشت وچیپ بود که به روم میاورد!
_خب به فرض هم که درست گفته باشی و من هم بد خواب شده باشم اما خیلی کارقشنگی نیسن که به روی آدم بیاری!
_بحث یک عمر زندگیه گلاویژ خانوم، توی این موارد من شوخی ندارم باکسی!
بادلخوری و قهر از جام بلندم که هرچه زودتر برگردم خونه که بغلم کرد و باهمون جدیت گفت:
_میشه ولم کنی؟ سوالی نپرسیدی که جواب داشته باشه..
_خب باشه اول ولم کن بعد حرفاتو بزن!
_ببین میگم بچه ای گوش نمیکنی!
_آره توی این یک مورد هرگز بزرگ نمیشم و نخواهم شد!
_حالا چرا مثل بچه ها قهر کردی؟ ناراحت شدی؟
_من اگه عیب های تورو به روت بیارم ناراحت نمیشی؟
ابرویی بالا انداخت وگفت:
_من عیبی ندارم و ازاین بابت خیالم راحته! حالا هم اخم هاتو نکش توی هم چون کاملا سرکارت گذاشته بودم!
.#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#369
با حرص نگاهش کردم زد زیر خنده و گفت:
_باور کن راه نداشت اذیتت نکنم.. تموم شب داشتم بهت نگاه میکردم که اونقدر عمیق خوابیده بودی و منه بیچاره تو آتیش میسوختم!
_خیلی لوسی عماد.. سرصبحی کوفتم کردی الانم هروکر میخندی؟
به حرکت دوباره خوابوندم توی تخت و خودشم خیمه زد روم وگفت:
_خیلی معصوم میشی توخواب دلم نیومد دست بهت بزنم خب اذیت شدم حقت بود دیگه!
_باشه خب برو کنار ماشاالله دو کیلو که نیستی دارم خفه میشم!
_وزن بیشتری رو باید تحمل کنی بانووو!
_امروزشرکت نمیریم؟
چشم هاشو تو کاسه چرخوند و گفت:
_الان یواشکی ونامحسوس پیچوندی؟
_چه قضیه ای؟ خب سوال پرسیدم دیگه!
_نه امروز شرکت بی شرکت!
_چرا خب؟
_آهان.. یادم نبود!
_تا حالا کسی سر صبحی لباتو خورده؟
_نخیر تابحال بجز شما کسی حتی دست من رو لمس هم نکرده چه برسه به این غلط ها!
_جدی؟ یعنی من اولین کسی هستم که از این غلط ها میکنم؟
فهمیدم چه نقشه ی شومی تو سرشه وبا یه حرکت ازجام پریدم که دوباره توبغلش اسیرم کرد وگفت:
_کجا وروجک؟ فرار؟؟؟
_اییی عماد سرصبحه دیونه نکن..!
بدون فوت وقت لب هامو به بازی گرفت و بهم اجازه ی هیچ دفاعی رو نداد
.#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
*🔥گلاویژ🔥*
#370
بعداز ناهار بهار بهم زنگ زد و باکلی خجالت و من من کردن بخاطر دیشب و نیومدنش به معذرت خواهی کرد و گفت داره برمیگرده خونه!
گوشی رو که قطع کردم روبه عماد کردم وگفتم:
_من باید برگردم خونه! میشه واسم آژانس بگیری؟
_کجا؟ با این اوضاعت که مانتو هم همراهت نیست، میخوای با آژانس بری؟
_بهارتوراهه داره میاد خونه، نمیخوام بفهمه دیشب اینجا بودم!
اخم هاشو توهم کشید وگفت:
_بفهمه چی میشه؟ مگه کار خلافی کردی؟ پیش من بودی!
_نه عزیزم اما من دلم نمیخواد تا رابطه ی ما رسمی نشده، نگاه بهار به من عوض بشه!
_توکار اشتباهی نکردی گلاویژ جان.. اما اگه اینجوری راحت نیستی، باشه من به طور رسمی باخانوادت حرف میزنم..
باشنیدن اسم خانواده غم توی دلم نشست...
_منو میرسونی خونه؟
دستشو زیر چونه ام گذاشت و مجبورم کرد توصورتش نگاه کردم..
_حالا چرا لپ هات گل انداخته؟
واسه اینکه بحث رو عوض کرده باشم لبخندی زدم و گفتم:
خندید و گونه ام رو کشید و گفت:
_بیابرو آماده شو تا یه لقمه چپت نکردم بچه پررو!
.#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
12274274657111.
10.38M
📚#شاهکار
✍نویسنده : #نیلوفر_لاری
✨ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
📄خلاصه :
مهراب پسر نامشروع شهرام هخامنش _ یکی از سرشناسان متمول جزیره کیش _ بعد از سالها دربه دری اومده که انتقام مادرش رو بگیره . او با نقشهای از پیش تعیین شده وارد زندگی پرنیا ، دختر شهرام میشه . پرنیا که نمیدونه مهراب برادرشه در تب و تاب دلباختنه !
اما در این بین آنیتا دختری که از بچگی با مهراب بزرگ شده از نقشه ی شومش باخبر میشه و ...#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#371
بی توجه به چشم غره های بهار گاز بزرگی به خیار توی دستم زدم وگفتم؛
_خب دیگه چه خبر؟ نگفتی دیشب چه خبربوده ها؟! داری منو آزرده خاطر میکنی!
_گلاویژ پاشو از جلو چشمم خفه شو تا نزدم کله ی پوکت رو بترکوندم!
خندیدم و باقهقهه گفتم؛
_خب بابا نگو.. بی جنبه! اصلا خودم ته توشو درمیارم!
دوباره جیغ بهار بالا گرفت که زنگ خونه رو زدن!
هردوتامون با تعجب به ساعت که یازده شب رو نشون میداد نگاه کردیم!
منم که انگار تموم سلول های تنم منتظر هستن یه بهونه واسه ترسیدن پیدا کنن، باترس آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
_مگه نگفتی رضا رفته مسافرت کاری؟
_برو بیین کیه؟ شاید عماده!
_نیست! عماد لواسونه همین چند دقیقه پیش باهاش حرف زدم!
بهار رفت سمت آیفون و از شانسمون مدتی بود آیفون خراب شده بود وتصویر رونشون نمیداد!
چند ثانیه بعد برگشت و گفت:
_کسی نبود حتما از طرف اهالی ساختمون بوده و اشتباهی زنگ مارو زده!
تودلم یه حسی بود.. مثل همیشه ترس و ترس وترس!!
بقیه ی خیار رو توی ظرف گذاشتم و روی مبل نشستم!
_نظرت چیه فیلم بیینیم؟ چند خارجی خفن مثبت هجده سال دانلود کردم بشینیم ببینیم؟
سوال بهار بی جواب موند چون من تموم فکرم پیش اون زنگ آیفون بود که غروب هم یک بار دیگه تکرار شده بود!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#372
_آی ترسیدم! چته تو؟؟
_کجایی؟ هپروتی؟ سوال پرسیدما!
_توفکربودم خب می بینی توفکرم مرض داری منو میترسونی؟
خندید و با همون خنده گفت:
_خداییش با این حجم از شجاعتت (منظورش ترسو بودنم بود) قصد داری شوهرم بکنی؟
_هرهرهر! چه ربطی به شوهر داشت؟
_ربط داره دیگه! فردا پس فردا شوهرت سرکاره وشب برمیگرده، چطوری میخوای توی اون تایم تنها بمونی؟
_نه که تموم این مدت تو پیشم بودی و سرکارهم نمیرفتی!
ازجام بلند شدم و همزمان ادامه دادم؛
_میخوام چایی بخورم، میخوری واست بیارم؟
_نه یه کم خوراکی بیار بشینیم فیلم بینیم!
بی اراده به طرفش برگشتم و گفتم؛
_من فیلم ترسناک نمی بینم بخوای بذاری هم من نمیذارم، از الان گفته باشم!
باتعجب نگاهم کرد و گفت:
_حالت خوبه؟ من کی گفتم ترسناک؟ میگم توباغ نیستی!! خنگول فیلم خارجی گرفتم باهم ببینیم!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#373
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_آهان.. باشه خب! تا فیلم رو بذاری من هم اومدم!
از اونجایی که میدونستم بهار همیشه به چایی های من چشم داره، دوتا چایی توی سینی گذاشتم و میوه و خوراکی هم توی ظرف چیدم و خواستم برگردم توی حال که دوباره زنگ خونه رو زدن!
باوحشت سینی رو روی اپن گذاشتم وباصدایی که از شدت ترس میلرزید گفتم:
_این دیگه اشتباهی نیست بخدا بهار این دیگه یه خبرایی هست، غروبم یه بار دیگه زنگ رو زدن!
بهار هم که انگار ترسیده بود اما بخاطر من بروز نمیداد گفت:
_وای گلاویژ چرا انرژی منفی میدی؟ الان میرم پایین ببینم چه خبره وکیه!
هنوز حرفش تموم نشده بود که دوباره زنگ رو زدن ومن بدون اینکه کنترلم دست خودم باشه جیغ خفه ای کشیدم و دست هامو جلوی چشمم گرفتم!
نمی تونستم نمی تونستم تصور کنم
که اون نباشه کل گذشته از جلوی چشمم رد شد
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
# 374
بهار رفت آیفون رو برداشت و بعداز چندثانیه گفت:
_بفرمایید؟ بله بله ماشین ما هستش!
بازم سکوت وبعداز چندثانیه ادامه داد:
_آهان. بله عذر میخوام حواسم به پارکینگ شما نبوده، الان میام جابجا میکنم!
آیفون رو سرجاش گذاشت و به طرف من که صورتم خیس اشک شده بود برگشت وگفت:
_چرا گریه میکنی دختر؟ آخه من نمیدونم تو ازچی میترسی؟! دیدی که همسایه فلک زده بود، اومده بود بگه ماشین رو از جلو در پارکینگشون برداریم!
اما من با اینکه خیالم راحت شده بود هنوزم بدنم میلرزید و بی اراده اشک می ریختم، مگه میشد فراموش کنم رفتم روی کاناپه نشستم وگفتم:
_تاپای جونم این ترس همراهمه و میدونم یه روز همین باعث میشه من سکته کنم بمیرم!
_ععع! خدانکنه توام..دیونه! منم ترسیدم ولی مثل تو دیگه شورشو درنمیارم! حالاهم گریه نکن من برم ماشینو جابجا کنم بیام!
بهار رفت پایین ومن توخودم جمع شدم فکر کردم به اینده نا معلومی که در پیش داشتم یعنی چی میشد من میترسم از همه چی از گذشته از اینده از اینکه عماد رو از دست بدم
باصدای زنگ گوشیم یه بار دیگه مثل احمق ها ترسیدم!
عماد بود...
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#375
دلم نمیخواست تو اون حالم جواب بدم اما ترسیدم فکرکنه عمدا جواب نمیدم، خودمو جمع کردم، گلومو صاف کردم و جواب دادم:
_الو سلام!
_سلام.. دیگه داشتم قطع میکردم!
_ببخشید دستم بند بود.. خوبی؟ کاری داشتی عزیزم؟
_خوبم، مگه برای زنگ زدن به عشقم باید کاری داشته باشم ؟
تک خنده ایی زدم و گفتم: نه عزیزم شما هردقیقه زنگ بزن.
با حرفی که زد قلبم ایستاد
_چرا صدات میلرزه گریه کردی؟
هول شده بودم ولی نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_من؟ نه بابا! گریه چرا؟ چه خبر؟ چیکارا میکنی؟
_چی شده؟
_وا؟ چی باید بشه؟ هیچی بخدا!
_یعنی قسم خدارومیخوری که گریه نکردی؟
تودلم خودمو لعنت کردم که چرا جواب تلفن رو دادم چرا.. بامکث گفتم:
_واسه اون قسم نخوردم...!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#376
_خب؟ پس چرا گریه کردی؟
دوباره هول شدم و با لکنت گفتم:
_هی..هیچی.. بابا این بهار دیونه میدونه من میترسم فیلم ترسناک میذاره و درکنارش منم میترسونه!
بالحنی جدی و یه کوچولو پرخاشگرانه گفت:
_این مسخره بازی ها چیه، باخودش فکرنمیکنه که شاید طرف سکته کنه؟!
نمکی خندیدم و با لحن بچه گونه ایی گفتم:
_اشکال نداره، شوخی هاش خرکیه دیگه! منم حسابی از خجالتش دراومدم! خودت خوبی؟ چه خبر؟
_هیچی! دیدم خبری ازت نیست زنگ زدم..!
دلم واسه محبت های زیر پوستیش ضعف رفت..
خندیدم و باشیطونی گفتم:
_الان یعنی دلتنگیتو پیچوندی و احوال پرسی رو بهونه کردی؟
ازپشت تلفن هم میتونستم لبخند مغرور روی لب هاشو به راحتی حدس بزمم!
_منم باور کنم که اصلا توهم نمیزنی و خیال بافی نمیکنی؟!
جدی شدم وبا انداختن بادی به غبغب گفتم:
_عزیزم یه جمله کوتاه اونقدرا هم سخت نیست! باشه نگو اما من که میدونم!
بهار برگشت داخل و با اشاره ی دست پرسید کیه؟
من هم با لبخونی گفتم عماد که انگار آقای شاهگوش شنید!
_کیه؟
_هوم؟ کی؟ آهان بهاره پرسید کی پشت خطه!
_بگو دفعه آخرت باشه زن منو میترسونی واشکش رو درمیاریا...
همین یک جمله برای قلب بی جنبه ام کافی بود تا دل ودینم رو بدم!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#377
همین بس بود تا سرپوش بذاره روی تموم خودداری ها وبروز ندادن دلتنگی ها...
_اونوقت من چطوری باید قربون شما برم؟
_دلبری میکنی؟ دل ما رفته گلاویژ خانوم، کار از کار گذشته..
دیدم بهار کنجکاویش دیگه خط قرمز هم رد کرده و کم مونده گوشیمو توی حلقش بذاره، بهاررو که گوشش رو به تلفن
چشبونده بود پس زدم و رفتم توی اتاقم و باعماد حرف زدم!
مکالمه مون نیم ساعت طول کشید که به محض قطع کردن تماس باعجله اتاقو ترک کردم.!
_می بینم که وقتی با تلفن حرف میزنی ترست میریزه!
خندیدم وگفتم:
_حسودی و فضولی موقوف!
بعداز اون شب دوباره کارهای روزمرگی به روال قبل برگشت واین بار بایه تفاوت که بجای کارکردن سرجای خودم دائم تواتاق عماد بودم و عمادم قربونش برم روی شیطنت رو سفید میکرد ازبس که این بشر پررو تشریف داره!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#378
الان یک ماهه که از اون شب میگذره و بهار خرید جهیزیه رو شروع کرده و رضا هم دنبال تدارکات عروسی هستش و این همه عجله دل من رو آشوب میکرد!
اگه بهار می رفت من تنهاتراز همیشه می شدم!
نمیدونم چرا همه چیز یک دفعه سرعت گرفت.. انگار زمین وزمان دست به دست هم داده بودن تا من تنها بشم!
عمادم توی این مدت حرفی از خواستگاری و جدی شدن رابطه نزده بود واین بیشتر من رو می ترسوند!
توی همین فکرها بودم و داشتم روی ورق کاغذ خط خطی میکردم که صدای عماد رشته ی افکارم رو پاره کرد!
_به چی فکرمیکنی که حواست به گوشیت نیست؟
خودمو جمع کردم، مقنعه ام رو صاف ومرتب کردم وگفتم:
_هوم؟ تلفن که زنگ نخورد!
باچشم وابرو به گوشی موبایلم که روی میزم بود اشاره کرد وگفت:
_منظورم گوشی خودت بود!
_آهان.. ببخشید روی سایلنته حواسم بهش نبود!
با کجکاوی نگاهم کرد وگفت:
_چیزی شده؟ چند روزه که توخودتی و گوشه گیر شدی! مشکلی پیش اومده؟
_نه والا.. گوشه گیر نشدم که.. داشتم به آینده فکر میکردم!
_بیا اتاقم کارت دارم..
بدون اینکه فرصت حرف زدن بهم بده رفت توی اتاق و من هم ناچارا دنبالش راه افتادم!
رفتم توی اتاق و همین که در رو بستم، به در چسبیدم و توی حصار دست هاش اسیر شدم..
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#379
چون کارش یک دفعه ای بود ومنم ازترسو بودن رو دست نداشتم، هین بلند و خفه ای کشیدم که خودشو بهم چسبوند و کنار گوشم زمزمه کرد:
_هیس.. دیونه یکی بشنوه آبرومون میره فکرمیکنه خفتت کردم!
خندیدم وگفتم:
_نکردی؟ الان دقیقا اسم این کار رو چی میذاری؟
بوسه ی کوتاهی روی گونه ام زد و باهمون زمزمه گفت:
_معاشقه... حالا بگو ببینم چی شده که از چشمات غم می باره؟
بوی عطرش توی اون فاصله کوتاه، دیونه کننده بود!
چشم هامو بستم و نفس عمیقی کشیدم و همزمان گفتم:
_دارم به بوی این عطر به طرز دیوانه کننده ای عادت میکنم...
حرفم تموم نشد که بازهم بوسه ی کوتاهی کنج لبم نشست...
_امامن با این دلبری ها گول نمیخورم بانو.. باید بهم بگی چی شده و ازچی ناراحتی...
ازم فاصله گرفت.. دستم رو گرفت و به طرف میزش هدایتم کرد و ادامه داد:
_چی باعث شده وروجک خانوم اینجوری آروم بشه؟
_بخدا چیزی نیست.. توفکربهارم، چند روزیه که فکر رفتنش داره اذیتم میکنه!
_رفتنش؟ مگه قراره جایی بره؟
_نه، همین ازدواج و اینا دیگه.. بالاخره بعداز ازدواج میره خونه ی شوهرش!
_خب؟ اینکه خوبه.. چرا اذیتت میکنه؟
نگاهمو ازش دزدیدم و باغم گفتم:
_خوب نیست عماد.. اگه بهار بره من تنها میشم.. من اون خونه رو بدون بهار نمیخوام... من نمیتونم بدون بهار توخونه ای که دیگه صاحب خونه اش توش زندگی نمیکنه، زندگی کنم
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
*🔥گلاویژ🔥*
#380
دستشو زیر چونه ام برد و مجبورم کرد نگاهش کنم..
_ببینم تورو..! توچشمام نگاه کن!
درحالی که اشک توچشم هام جمع شده بود به تیله های نافذش چشم دوختم!
_من توزندگیت چه نقشی دارم؟
قطره اشکم روی دستش چکید..
_توهمه زندگیمی..!
_همه زندگیتم و با ازدواج بهار اینقدر احساس تنهایی کردی؟
_موضوع بهار یه چیزی دیگه ست..
_چه موضوعی؟ اصلا با خودت یک درصد فکر کردی که عماد کجای زندگی قرار داره؟
فکر میکنی اگه بهار ازدواج کنه واز اون خونه بره من میذارم تو توی اون خونه تک و تنها زندگی کنی؟
سرم رو پایین انداختم وگفتم؛
_من خانواده ای ندارم...
_نداری که نداری.. پس من اینجا چیم؟ یا جز اون دسته حساب نمیشم؟
دلم میخواست بهش بگم که من دنبال رابطه ی این شکلی نیستم.. دلم میخواست یه جوری بهش بفهمونم که تا رابطه مون جدی نشه هرگز باهاش همخونه نمیشم اما اخلاق چیزمرغیش بهم اجازه نمیداد..
سکوتم رو که دید انگار متوجه ی افکارم شد...
_مازودتر از اونا ازدواج میکنیم.. برای زدن حرف های دلت اینقدر معذب نکن خودتو!
باشنیدن این حرف هم قندتوی دلم آب شد، هم دلم به بودنش قرص شد، هم نزدیک بود ازخجالت پس بیوفتم!
_من.. اما من منظورم این نبود..
دستم رو گرفت و به خودش نزدیکم کرد و همزمان که دستشو دور کمرم حلقه میکرد گفت:
_خودم میدونم.. دیگه نبینم واسه نبودن هیچکس جز من غمبرک بزنی ها!
توفقط حق داری که واسه نبودن من دلت بگیره و دلتنگ بشی! فقط...
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#381
باعشق نگاهش کردم و میون گریه خندیدم وگفتم:
_خودخواه
_آره.. من توعشق خیلی خودخواه وحسودم، منطق سرم نمیشه و هیچ جوره قانع نمیشم.. حق دفاعم نداری، شیرفهم شد؟
گونه شو بوسه زدم وگفتم:
_دفاعی ندارم.. به حکم صادره قانعه قانعم عشق دلم..
بیشتر به خودش چسبوندم و بوسه ای روی موهام زد وگفت:
_آفرین.. همیشه اینجوری بمون.. همیشه تو حصار قلبم بمون!
اومدم چیزی بگم که در اتاق باز شد و رضا مثل دورجون گاووو اومد داخل!
ترسیده تکونی خوردم و خودمو از بغل عماد بیرون کشیدم که رضا با شیطنت گفت:
_والا من همیشه همینقدر بیشعور وارد این اتاق میشدم.. قفل در رو واسه همین موقع ها گذاشتن خب!
آرزوم بود اون لحظه زمین دهن بازکنه ومن رو بکشه پایین..
داشتم از خجالت ذوب میشدم.. اصلا دلم نمیخواست رضا نظرش راجع به من عوض بشه و به همین دلیل تموم بدنم یخ زده بود از خجالت!
عماد_ والا کار خاصی نمیکردیم و لازم به قفل درنبود، حالا بگو چیکار داشتی؟
_با اجازتون من میرم به کارم برسم!
اما هنوز قدم اول رو برنداشته بودم که مچ دستم توی دست عماد اسیر شد!
_بمون خانومم کارت دارم، همزمان به اجبار دستم رو کشید و به خودش نزدیکم کرد!
وای عماد.. چرا اینجوری هستی آخه؟ چرا یه ذره منو درک نمیکنی و به فکر آبروم نیستی! خدایا منو همینجا غیب کن! وایییی!
رضا درحالی که یکی از زونکن های آبی دستش بود به طرف میز عماد اومد وگفت:
_این مدارک رو یه دور با دقت مرور کن ببین ازش چی میفهمی؟ من که به جاهای باریکی رسیدم واگه طبق این قرارداد و این قیمت ها پیش بریم نه تنها سودی نداره، بلکه پنجاه درصد مبلغ رو هم باید از جیب بزنیم!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#382
عماد با اخم زونکن رو از رضا گرفت و
گفت:
_چطور؟ اینکه واسه شرکت ... هست!
_آره همون شرکته.. حالا بشین بخون متوجه میشی!
عماد درحالی که نگاه اخموش به کاغذ ها بود سری به نشونه ی تایید تکون داد وگفت:
_باشه..
رضا_ سه روز تا شروع پروژه مونده زودتر خبرشو بده!
بدون حرف سر تکون داد و رضا هم به اتاقش برگشت!
بدون اینکه نگاهشو از برگه ها برداره گفت:
_خوش ندارم وقتی پیش منی از کسی خجالت بکشی و مخفی کاری کنی!
باتعجب گفتم:
_مخفی کاری واسه چی؟ خب من خجالت میکشم کسی تو شرایط اونجوری مارو ببینه!
با اخم نگاهم کرد و گفت:
_نباید بکشی.. جرم میکنیم مگه؟ کنار نامزدت بودی، مگه رضا وبهار اینجوری مثل تو خجالت میکشن؟
_آخه اونا....
میون حرفم پرید وگفت:
_امشب باگل وشیرینی خدمت برسیم مشکل حل میشه؟ بچه بازی هاتو کنار میذاری؟
_عماد؟ چت شد یه دفعه عزیزم؟ واسه چی اینقدر عصبی شدی؟
_چون خوشم نمیاد وقتی بامنی ازکسی مخفی کنی!
_بخدا مخفی نکردم.. اما خب.. خب خجالت کشیدم فکرکنن داریم چیکار میکنیم حالا...
_ زین پس نمیکشی!
اومدم چیزی بگم که محکم تر ادامه داد:
_همین که گفتم!
_دیونه!
چپ چپ و با خشم نگاهم کرد که خندیدم وگفتم:
_خب باشه دیگه.. قبول کردم حالا اخماتو باز کن..
_اخم میکنی دلم میگیره!
_پس کاری نکن که اخم کنم.. حالاهم برو یه آماده شو میرسونمت!
_هنوز که چهارساعت مونده!
_اشکال نداره برو وسایلتو جمع کن واسه شب آماده شو!
_هان؟ شب ؟
_آره.. از بهار خواستگاریت میکنم!
ناباور خندیدم وگفتم وبا حالت گیجی گفتم:
_توواقعا میخوای منو بگیری؟
درحالی که سعی میکرد لبخندشو جمع کنه گفت:
_مگه کالایی که بگیرمت؟ آره میخوام زنم بشی، بدو تا پیشمون نشدم!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#383
سریع رفتمو به بهار زنگ زدم
گوشی رو از گوشم دور نگهداشتم تا صدای جیغ بهار گوش هامو کر نکنه!
_اییی چه خبرته تو خیابون اینجوری داد میزنی دیونه؟
_گلاویژ تو واقعا تو اون کله پوکت یه ذره عقل نداری؟ آخه قرار به مهمی رو میذاری الان میگی؟
ساعت ۴بعدازظهر زنگ زدی میگی شب مهمون میاد اونم خواستگاررر؟؟ بدون هیچ تدارکی؟
-والا بخدا من عقل دارم اما عماد دیونه عقل نداره و پاشو کرده تو یه کفش که الا وبلا امشب میخواد بیاد!
_توهم بااین شوهرانتخاب کردنت چشم بازار رو کور کردی!! برو تو یخچال رو یه سرک بکش ببین چی کم داریم لیست کن واسم بفرست شامم نمیخواد چیزی درست کنی از بیرون سفارش میدم، توفقط خونه رو تمیز کن!
توی دلم قربونش رفتم و گفتم :
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#384
_نه تو به کارت برس خودم میرم خرید میکنم، شامم یه چیزی درست میکنم خرج رو دست خودت نذار!
_نمیخواد تو فقط خونه رو تمیز کن منم یک ساعت دیگه کارم تموم میشه خرید میکنم و میام!
زیرلب باشه ای گفتم و گوشی رو قطع کردم!
با هیجان و دلخوشی خاصی شروع کردم به نظافت خونه..
بلند بلند آواز میخوندم و کار میکردم!
یه بار با کنترل نقش ابی رو بازی میکردم و یه بار با دسته ی جاروبرقی اندی میشدم!
یک ساعته خونه رو برق انداختم و رفتم سراغ ظرف های مهمون که زنگ خونه رو زدن!
با فکراینکه بهاره، بدون نگاه کردن به تصویر آیفون رو برداشتم اما دیدم یه مردی پشت در ایستاده!
_بفرمایید؟
_خانوم خرسند؟
باگیجی جواب دادم:
_بفرمایید؟ خودم هستم!
_پست چی هستم، بسته دارید!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#385
باگیجی باخودم زمزمه کردم:
_چه بسته ای؟ من که چیزی سفارش ندادم!
چادرمو پوشیدم و رفتم بسته رو از پستچی گرفتم و برگشتم خونه!
یه جعبه کادویی بود و هیچ نام ونشونی هم نداشت..
شک کردم از شیطنت های عماد باشه!
زیرلب قربون صدقه اش رفتم و جعبه رو باز کردم..
یه لباس خواب قرمز ترکیب از تور وحریر داخلش بود!
آب دهنمو قورت دادم و با گیجی لباس رو از جعبه بیرون کشیدم که دیدم یه پاکت شبیه پاکت نامه از توی لباس افتاد!
دست هام یخ و آب دهنم پرید توی گلوم..
چشمم به نوشته ی روی پاکت خشک شده بود!
باجون کندن پاکت رو باز کردم و بادیدن عکس های خودم توی اون خراب شده ای که ازش فرار کردم جیغ کشیدم و وحشت زده شروع کردم به گریه کردن..
کابوس هام به حقیقت پیوسته بودن واون محسن بی همه چیز پیدام کرده بود!
باقدم های بیجون رفتم گوشیمو برداشتم وشماره ی بهار رو گرفتم..
گوشه ی مبل توخودم جمع شده بودم وبلند بلند و وحشت زده گریه میکردم..
_جانم گلا؟ نزدیک خونه ام استرس نده بهم!
باگریه اسمشو صدا زدم:
_بهار؟
_یاخداا؟ چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
باگریه جیغ کشیدم وگفتم:
بهارکه انگار ازشدت ترس زبونش بند اومده بود بالکنت گفت:
_گلاویژ توروخدا بگوچی شده؟ الان سکته میکنم چرا اینجوری گریه میکنی؟
_بیا بهاربیااا التماست میکنم زودتر بیا
گوشی رو قطع کردم و با جیغ موهامو میکشیدم و مدام باخودم تکرار میکردم؛
_پیدام کرد.. اومده منو ببره.. اومده باز شکنجه ام بده.. پیدام کرد خدایا پیدام کرد چه غلطی بکنم
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#386
صدای زنگ آیفون باعث شد باشدت بیشتری بترسم و جیغ بلندتری بکشم ترس کل وجودمو گرفت اون اون اومده منو ببره لبند داد زدم نههههههه..
چند ثانیه بعد بهار درحالی که رنگ به رو نداشت بادست های پراز میوه وخوراکی اومد داخل و هراسون خرید هارو کنار در گذاشت و به طرفم اومد..
دست هامو محکم گرفت و مانع کشیدن موهام شد و با ترس و دهان خشک شده گفت:
_نکن گلاویژ.. خواهش میکنم آروم باش بگو چی شده؟
_پیدام کرد بهار پیدام کرد.. میخواد منو ببره و دوباره شکنجه ام بده..
دست هاشو محکم گرفتم و تندتند بوسه زدم وگفتم؛
_نذار منو ببره التماست میکنم نذار.. کمکم کن بهار توروخدا..
هیچکدوم از رفتارهام دست خودم نبود و توی این مدت هم باکمک روانکاو تونسته بودم خودم رو کنترل کنم اما انگار با دیدن عکس ها تموم اون یکسال که تحت نظر دکتر بودم، دود شده بود ورفته بود توی هوا !
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#387
بهار که بادیدن جعبه و عکس ها عمق فاجعه رو فهمیده بود
سعی داشت حتی با التماس هم که شده آرومم کنه اما من دیونه شده بودم!
باسیلی که بهار توی گوشم زد بی اراده صدام قطع شد و با چشم های گریان بهش نگاه کردم!
دست هاشو دوطرف صورتم گذاشت وگفت:
_دردت به جونم بخاطر خدا یک دقیقه آروم باش و گریه نکن..
نمیذارم دستش بهت بخوره.. مگه
شهرهرته مگه مملکت صاحب نداره که اون بیشرف بخواد تورو ببره؟
تو منو داری.. عماد رو داری.. ببین داری عروس میشی امشب خواستگار میاد..
ازدواج میکنی و شوهرت رو داری.. کی میخواد تورو از شوهرت جدا کنه؟
به عماد اعتماد نداری؟
به نظرت اون آدمی هست که بذاره زنشو از چنگش دربیارن؟
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#388
درحالی که چشم هام به جعبه ی لعنتی خشک شده بود با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:
_آخ عماد.. بدون عماد چیکار کنم بهار؟ من بدون اون میمیرم!
_خدانکنه قربونت برم آخه چرا بدون اون؟
مگه امشب شب خواستگاریتون نیست؟ خب خداروشکر میخواین ازدواج کنین!
بعدازاین یه سایه سر، یه کوه محکم مثل عماد رو داری دورت بگردم!
بدون اینکه دست از زل زدن به جعبه بردارم قطره اشکم ریخت و باهمون صدای بی جون گفتم:
_نمیذاره.. اون اومده که منو باخودش ببره.. اومده تا تلافی این همه مدت رو از من دربیاره!
اگه لج بازی کنم میره به عماد همه چی رو میگه! عماد.. آخ عمادم.. دوباره شکست میخوره و خدا میدونه بعد من چقدر قراره اذیت بشه و ازمن متنفر بشه!
_گلاویژ اول اینکه من هنوز نمردم وفراموش نکن کسی بخواد اذیتت کنه یه شهر رو به آتیش میکشم!
دوما همین امشب این ماجرای کوفتی رو واسه عماد تعریف میکنیم و میگیم که چه غلط هایی کرده و داره تهدید میکنه!
ترسیده دستشو گرفتم و باگریه بیشتری گفتم:
_نه بهار.. توروخدا.. التماست میکنم به عماد چیزی نگو..
نمیخوام تصویر من توی ذهن عماد عوض بشه بهار التماست میکنم نگو!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#389
_باشه تو الان آروم باش.. گریه نکن..از این لحظه به بعدم قدم به قدم کنارتم و برای یک ثانیه هم تنهات نمیذارم.. اما فقط تو نترس وآرامش خودتو حفظ کن!
_هیچی نگو گلاویژ.. ازیه مرتیکه عرق خور لات بی سروپا یه غول ساختی که هیچکس حریفش نیست؟ والا بخدا من خودم به تنهایی میتونم پدرشو دربیارم!
بهت گفتم خودتو نباز و فکرکن هیچ خبری نشده!
آروم آروم موضوع هم به عماد میگیم تا خودش بره سراغش وپیداش کنه بزنه از صفحه روزگار پاکش کنه!
_میترسم بهار.. میترسم اون خوک بی همه چیز بلایی سرش بیاره.. میترسم مجبورم کنه عمادمو ول کنم برم و وای به اون روز که بخاطر ترس از گفتن حقیقت مجبور بشم واین کار رو بکنم..
عمادنابود میشه بهار.. واسه بار دوم عشقش بی دلیل تنهاش میذاره.. آخ بمیرم واسه دلت عماااد...
_چرت وپرت نگو توام! کجا به سلامتی؟
فکرمیکنی من میذارم حتی سایه ی تورو بیینه؟ دست کم گرفتی مارو؟
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
*🔥گلاویژ🔥*
#390
بیا برو صورتت رو بشور اون جعبه هم یه جا قایم کن به عنوان مدرک فردا بریم بدیم کلانتری و پرونده این بیشرف رو به جریان بندازیم!
یک پدری ازش بیارم تا روز مرگش یادش نره که بهار کی بود چه کرد!
بعد صداشو بلندتر کرد وبا تشر ادامه داد:
_د پاشو بهت میگم.. هنوز وایستاده منو نگاه میکنه! وقت نداریم باید چندساعت دیگه مهمون ها میان!
هرکاری میکردم ازشدت ترس دست ودلم به کار نمیرفت و حتی دعواهای بهارهم تاثیری نداشت...
آخرشم بهار با توپ و تشر خودش نشست و آرایشم کرد..
کت شلوار کرمی خودشم که تازه خریده بود به زور تنم کرد...
هنوز توفکر جعبه ای که بهار زیر تخت قایم کرده بود بودم که صدای جیغ بهار باعث شد ترسیده تکونی بخورم...
_ای خدا منو مرگ بده از تو راحت بشم! واسه چی نشستی توآینه زل زدی به خودت؟
_چیکار کنم خب؟
_پاشو سرقبرمنو بشور! میخوای جلوی عمادهم به این اداهات ادامه بدی؟
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#391
اینجوری ادامه بدی همه چی رو میفهمه و دیگه کاری هم از دست من برنمیادااا!
_ساعت چنده؟ نمیشه بهش بگیم امشب نیاد؟ من حالم خوب نیست بهار!
_چی چی رو زنگ بزنیم نیاد؟؟ چند دقیقه پیش رضا زنگ زد گفت توراهن دارن میان!
پاشو خودتو جمع کن چایی هم خودت باید درست کنی خواستگاری توئه باید عروس چایی درست کنه!
_این رسم رو ازکجا آوردی؟
_ازهمونجا که خودم میدونم! بلندشو بیشتراز این حرصم نده!
ازته دلم آهی کشیدم و ازجام بلند شدم!
اومدم برم توی آشپزخونه که بهار گفت:
_اون کفش و شال سفید روی تخت رو برای تو گذاشتم اوناروهم بپوش!
_هنوز که نیومدن کفش پاشنه اذیتم میکنه!
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد و گفت؛
به یک ربع نکشید که صدای آیفون بلند شد و بهار با عجله اومد پیشم وگفت:
_بدو کفش هاتو بپوش سگرمه هاتم باز کن عماد اینا اومدن!
آب دهنمو باصدا قورت دادم و رفتم توی اتاق!
شال وکفش رو پوشیدم ودوباره توی آینه به خودم نگاه کردم..
آرایشم خیلی زیاد بود اما باوجود چشم های متورمم خوشگل شده بودم!
یه کم عطر به خودم زدم و برای بدرقه رفتم...
عماد و مادربزرگش و رضا اومده وارد خونه شدن!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#392
393
_گلاویژ جان لطفا چایی بیار...
نگاهی به عماد که داشت خیره نگاهم میکرد انداختم وچشم گفتم..
به طرف آشپرخونه رفتم وتوی استکان های نقره کوب چایی ریختم..
دست هام یخ زد بود وهمه وجودم میلرزید.. مدام زیرلب صلوات میفرستادم تا بتونم خودمو کنترل کنم اما امان از دل بی قرار و ترسیده ام...
بلند کردن سینی واسم مشکل شده بود با اینکه فقط ۵ تا دونه استکان توش بود...
به سختی سینی رو برداشتم وباهمون ذکر صلوات به سمتشون رفتم..
اول به مادربزرگ تعارف کردم و بعد به رضا که بهم نزدیک تر بود و بعدش به عماد رسیدم..
_آروم باش عزیزم.. نیومدیم بخوریمت که!
بااین حرفش لبم به لبخند کش اومد و آروم گفتم؛
_بردار چاییتو خب الان پس میوفتم!
عماد چایی رو برداشت و به بهار هم تعارف کردم و درآخر کنار بهار نشستم..
نگاهمو از عماد می دزدیدم و تعریف های مادربزرگ بیشتر ازقبل معذبم میکرد...
بهار_ خواهش میکنم ازخودتون پذیرایی کنید ببخشید میدونم باید عروس خانوم این کار رو بکنه اما می بینید که یک بار دیگه بلندش کنم از خجالت پس میوفته و پشت بند حرفش خندید...
همه با حرف بهار خندیدن اما من خجالت زده فقط لبخند زدم که مادر بزرگ گفت:
_اشکال نداره مادر.. عروسم خجالتیه.. خودم قربونتش میشم!
_خدانکنه.. لطف دارید شما..
روبه سمت رضا کرد وگفت:
_پسرم پاشو برو پیش زنت بشین عروسم بیاد کنار خودم...
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞