eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4هزار دنبال‌کننده
314 عکس
239 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
ته دلم ترس بود اما قلبم اجازه نمیداد که به عماد شک کنم.. دلم نمیخواست راجع بهش فکرهای منفی بکنم و همین اختلاف ها بین عقل و قلبم، آشوبم کرده بود! به جرات میتونم بگم که صدای تاپ تاپ قلبم به گوشم میرسید اما سعی میکردم خودمو عادی نشون بدم و خوش بینانه فکر کنم! بادیدن خونه که هیچ فرقی با عمارت ویا قصر نداشت دهنم باز موند و تموم دل آشوبی هام رو فراموش کردم و با لذت و چشم های هیجان زده به خونه نگاه میکردم! _بیا خانومم.. خجالت نکش اینجا خونه ی خودته و قراره خانوم اینجا باشی! تودلم گفتم خجالت کدومه بابا من کفففف کردم با دیدن خونه! خندید و دستشو توی گودی کمرم انداخت وگفت: _خب پس خداروشکر خوشت اومده! بیا بریم بشینیم چرا سرپا ایستادی! خونه ی دوبلکس تقریبا ۵۰۰ متری و هر قسمتیش به یک شکل دیزاین شده بود و خوشگلی بیش از حدش چشم رو اذیت میکرد! رفتم روی یکی از مبل ها که کاناپه سفید بود نشستم و سعی کردم دهن شل شده ام رو جمع کنم و یه ذره آبرو داری کنم پس شروع کردم سوال های بیخودی پرسیدن! _یه چیزی بپرسم راستشو بهم میگی؟ _بپرس! _واقعا میخواستی از ایران بری؟ _بلیط روی میز جلو چشمته! برگشتم و بلیطشو که تاریخش واسه یک هفته بعد بود نگاه وردم وگفتم: _میخواستی بری و منو تنها بذاری؟ @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
اومد کنارم نشست و گفت: _میخواستم برم تا خودمو تنها بذارم! توی چشم هاش زل زدم.. _باخودت فکر نکردی که بری چه بلایی سرمن و احساسم میاد؟ _نه باخودم فکر نمیکردم چون تموم فکرم توبودی که منو نمیخواست! _اونوقت چطوری به اون نتیجه رسیده بودی؟ دستمو گرفت و گفت: _میشه راجع بهش حرف نزنیم؟ نگاهمو ازش دزدیدم وگفتم: _اوهوم.. میشه..! خندیدم... _یعنی چی؟ _آخه تو شرکت من این سوال رو می پرسم و مسئول این او گونه ام رو نوازش کرد و باشیطونی گفت: _قلب کشیدن روی قهوه ام و‌ظیفه ات بود؟ _اون دیگه از هنرهای خودمه و فقطم یک بار اون کار رو کردم! _باهمون یک بارم پدر مارو درآوردی شیطون خانوم! خندیدم وباعشق نگاهش کردم... برای اولین بار نگاهشو ازم دزدید وازجاش بلند شد! _خب تا شیطون نرفته تو پوستمون من میرم قهوه درست میکنم توهم برو توی اقاق روبه رو لباس هاتو عوض کن که راحت باشی! _ای وای لباس.. من که لباس ندارم پیش بینی نکرده بودم امشب خونه کسی بمونم‌! اونم خونه ی تو‌! _ازلباس های من استفاده کن هم راحتن هم آزاد @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
باگیجی نگاهش کردم که بامزه خندید وگفت: لبخند دندون نمایی زدم و همراهش رفتم داخل اتاقش! هرچقدر از زیبایی خونه بگم کم گفتم... اگه بگم اتاقش شبیه اتاق پادشاه ها دیزاین شده بود، دروغ نگفتم! با لودگی گفتم: _اینجا خیلی بزرگ وقشنگه! خونه ی ما چند قدم برمیداریم تموم میشه اما اینجا باید مواظب باشی گم نشی! نگاه مهربونی بهم انداخت وگفت: _از این بزرگ ترشو واست میخرم عشقم! پیرهن مردونه ی آبی رنگی رو جلوی چشمم تکون داد وادمه داد: _این تنگ ترین لباسمه فکرمیکنم اندازه ات باشه! بدون شک توش گم میشدم اما پوشیدنش واسه جلوی عماد خالی از لطف نبود.. چون پیرهنم مجلسی بود و شلوار نداشتم گفتم: _خوبه، ممنون! شلوار چی بپوشم؟! یه دونه شلوارک توسی اسلش که انگار اندازه اش تا زیر زانوی خودش میومد هم بهم داد وگفت: _این بلند ترین شلوارکمه فکرنمیکنم زیادی واست کوتاه بشه.. حالا بپوش امتحان کن اگه اندازه نبود عوض میکنی! _فکرکنم خوب باشه، میتونم کمرشم اندازه کنم! دستمو تکون دادم وگفتم: _نمیخواد خودم درست میکنم فقط من جای وسیله هاشو بلد نیستم! دستشو انداخت توی کمرم و روی موهامو بوسه ای زد وگفت: _یعنی اولین قهوه ی خونه خودمونو با دست خودت بخورم؟ خودمو بالا کشیدم تا هم قدش بشم، با شیطونی گونه شو بوسیدم وگفتم: _آتیش نسوزون بچه! خلاصه عماد رفت و من هم لباس هاشو که رسما توشون گم شده بودم پوشیدم و توی دستشویی آرایشم رو پاک کردم.. چون موهام رو فقط سشوار کشیده بودم و باز بود نیازی به شستن نداشت... با دستمال صورتمو خشک کردم و از سرویس بهداشتی اومدم بیرون! عماد با دیدنم خندید وگفت: _بهت نمیخوره اینقدر کوچولو باشی ها! _نخیر من کوچولو نیستم جنابعالی زیاده گنده هستی! رفتم توی آشپزخونه و با دیدن آشپزخونه هم یک بار دهنم تا زمین کش اومد اما خودمو جمع کردم و با کمک عماد، برای عماد قهوه و برای خودم چایی درست کردم! رفتیم توی حال روبه روی تلوزیون نشستیم و من روی مبل تک نفره نشستم که عماد اخم هاش رفت توی هم! _چرا رفتی اونجا نشستی؟ باگیجی گفتم: _چرا؟ نباید می نشستم؟ _خیر.. به بغل دستش اشاره کرد وگفت: _شما جاتون اینجاست... ابرویی بالا انداختم و گفتم: _دیونه فکرکردم کار اشتباهی کردم! _معلومه که اشتباه کردی! بدو ببینم تا عصبی نشدم! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
رفتم کنارش نشستم و عمادم دستشو دور گردنم انداخت و کاملا توی بغلش محاصره ام کرد... من هم قدم بلند بود هم جز افراد خیلی لاغر و ظریف نبودم اما نمیدونم چرا در مقابل عماد اونقدر کوچولو شده بودم! _خب؟ تعریف کن ببینم.. چه خبرا؟ تکونی به خودم دادم و موهامو پشت گوشم زدم و گفتم: _والا من خاصی ندارم.. خبرا پیش شماست.. روی موهامو بوسه زد وگفت: _فیلم بذارم یا خوابت میاد؟ _فرقی نمیکنه.. هرچی تو بگی! _اگه به من باشه که میگم تاصبح همینجا تو بغلم بمون! خندیدم وگفتم: -اونوقت چه تضمینی هست که تاصبح من شکار آقا گرگه نشم؟ سرشو آورد پایین و گودی گردنم رو بوسید وگفت؛ _اگه قول بدی شیطونی نکنی آقاگرگه رو وسوسه نکنی، اونم قول میده عطشش رو کنترل کنه و لقمه چپت نکنه! باشیطونی خندیدم وگفتم: _خب اونجوری که همه چیز حله اما من نمیتونم قول بدمااا.. _اینقدر آتیش نسوزون دختر... پاشو چاییتو بخور سرد شد! _آخ چایی.. امروز وقت نشده بود چایی بخورم سرم درد گرفته بود.. ازش جدا شدم و لیوان چاییمو برداشتم و همزمان گفتم: _عماد؟ _جانم؟ _چراهیچوقت چایی نمیخوری و همیشه قهوه میخوری؟ اونم بدون شکر؟ طره ای ازموهامو توی دور انگشتش چرخوند وگفت: _مثل تو که به خوردن چایی عادت داری، من هم به قهوه عادت کردم! _کم سن تر که بودم فکر میکردم اونایی که قهوه میخورن واسه کلاس گذاشتن و ادعای شیک بودن این کار رو میکنن... _کم سن از الان میشه چندسالگیت؟ _میشه اینقدر سن من رو به رخم نکشی؟ والا من زیادم سنم کم نیست، مشکل من چیه سن بابا بزرگمو داری؟ . @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_بابا بزرگ تو مگه ۳۳ سالشه؟ هرجوری حساب کنیم نمیشه ها؟! _بدجنس! چشمکی زد و فنجون قهوه اش رو به لبش نزدیک کرد وذره ای ازش خورد.. _مامان وبابات هنوز ایران هستن؟ اخم هاشو توی هم کشید و گفت: _نمیدونم، قرار بود برگردن اما فعلا خبری ندارم! _خبرنداری؟ یعنی باهم قهر هستین؟ _اونا نه.. اما من آره! _چطور دلت میاد بعداز این همه سال که پیشت نبودن، ازشون دوری میکنی؟ شک ندارم ۹۹ درصد اومدنشون به ایران بخاطر توبوده! دستشو دور کمرم حلقه کردو دوباره به خودش چسبوندم وگفت: _حتی اون یک درصد باقی مونده رو هم بخاطر من نیومدن! از این بابت مطمئنم! _مگه میشه؟ _اوهم!میشه... من به نبودشون عادت کردم واونا هم به نبود من! _پس از اون دسته افرادی هستی که دیر فراموش میکنن و دیر می بخشن! موهامو ناز کرد و با دلخوری که توی صداش موج میزد گفت: _اشتباه میکنی! من از اون دفعه افراد نادری هستم که هرگز نمی بخشم و هرگز فراموش نمیکنم! باچشم های گرد شده نگاهش کردم وگفتم: _اما این سبکی زندگی کردن اصلا خوب نیست! _نظرت چیه راجع به موضوع بهتری حرف بزنیم؟ ابروهامو بالا انداختم و با شیطونی گفتم؛ _مثلا بهار و رضا الان چیکار میکنن؟ با این حرفم زد زیر خنده... _دیوونه حواست هست بایه پسر مجرد که خیلی هم صبور نیست تنها زیر یه سقفی؟ اخم هامو توهم کشیدم وگفتم: _چرا اینقدر منحرفی تو؟ اصلا نخواستم پاشیم بریم بخوابیم من خوابم گرفت! _میخوای پیش من بخوابی؟ . @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
وا این چرا اینجوری نگام میکنه؟ خب اگه قصدمم این بود که پیشش بخوابم با این جوری نگاه کردنش پشیمون میشم که! _اوووممم.. من همینجا روهمین کاناپه میخوابم توبرو سرجای خودت بخواب! _دلت نمیخواد تو بغل من بخوابی؟ آب دهنمو باصدا قورت دادم وگفتم: _دلم که میخواد.. اما این واسه آینده اس! _آینده؟ چیز جدیدی قراره توی آینده اتفاق بیوفته؟ الان چه فرقی با آینده داره؟ تودلم گفتم عجب غلطی کردم راجع به اون بهار دربه درشده حرف زدما! انگشتم رو روی لبش گذاشتم وگفتم: _تاتصورت از آینده چی باشه و چطوری بهش نگاه کنی! توهمین مدت که حرف میزدیم آروم آروم بهم نزدیک ترشده بود و یه جورایی روم خیمه زده بود.. _مطمئنا از این عاشق تر نمیشم! همین جمله های کوتاه و دل فریب برای من کافی بود تا دل ودینم رو ببازم و از خود بیخود بشم! لبخندی زدم وگفتم: _خوبم بلدی دل بری کنی.. اما من فکرمیکنم خیلی بیشتر ازاین ها بتونی منو اسیر خودت کنی! _جوابمو ندادی! توچشم های نافذش نگاه کردم وگفتم: _میخوای بغلم بخوابی یا نه؟ _فکرکنم همین الانشم تو بغلت باشما! بغل دیگه ای هم داریم؟ یه نگاه به چشمام.. یه نگاه به لب هام.. و جواب داد؛ _اوهم داریم.... بعدش لب هامو با بوسه های داغ و پر از نیازش به بازی گرفت... راستش اولش میترسیدم و لب هام از شدت ترس وهیجان میلرزید اما اونقدر توی کارش مهارت داشت که ترسم تبدیل لذت شد و تا ترسم رو از بین نبرد، ازکارش دست نکشید! بعداز اینکه یک دل سیر لب هامو بوسید ازم جدا شد و بغلم کرد و به طرف اتاق خواب برد! . @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
! همین که چشمم به تخت واتاق افتاد ترس دوباره به جونم افتاد و سعی کردم خودم رو جمع کنم که مبادا توی همین شب اولی بند رو آب بدم! _دارم از درون میسوزم و دلم هرلحظه تورو میخواد اما نگران نباش باخیال و راحت بخواب.. کنارم بافاصله دراز کشید وحالا که میدونستم مرد خود داری هست و به حریمم احترام میذاره، بی قرار فاصله رو پر کردم و سرم رو روی بازوی عضله ایش گذاشتم... لبخندی زد و روی موهامو بوسه ای زد و گفت: _تا امشب منو دیونه نکنی کوتاه نمیای؟ _بی جنبه نباش دیگه.. یه بغل ساده اس! توی سکوت دوباره به موهام بوسه زد و موهامو نوازش کرد! ازبچگی عادتم بود تا دستی برای نوازش میرفت توی موهام چشم هام به خوابی عمیق دعوت میشد و به قول بهار حکم داروی بی هوشی رو واسم داشت! صبح که بیدار شدم هنوزم توی همون حالت توی بغل عماد بودم و عماد خواب بود! با فکر اینکه الان دستش قطع اجباری شده ازش جدا شدم که صداشو شنیدم! _وای ترسیدم! _صبح بخیر جوجه؟! اخم هامو توهم کشیدم وگفتم: فکرکردم خوابی! چشم هامو گرد کردم و با تعجب گفتم: _خُرخُر؟؟؟ من؟؟؟؟ . @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
باشیطنت زیر گردنم و باته ریشش یه کم قلقلکم داد وگفت: _بله خود خودت! ازم جدا شد و باحالتی جدی گفت: خوب شد فهمیدم خرخر میکنی وگرنه میخواستم بگیرمت! با اخم و دلخوری گفتم: _خب نگیر.. کی گفته بگیری؟ بعدشم بگو دلتو زدم خرخر رو بهونه نکن چون جزئی از محالاته! اونم یه جوری که انگار خیلی جدی بود جواب داد: _توازکجا میدونی مگه بیداری که صداهارو بشنوی؟ تاصبح صدای قطار از خودت در میاوردی وکم کم داشتم نگرانت میشدم.. داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم! چشمام دیگه بیشتر از اون ممکن نبود گرد بشه چون محال بود کسی بیدارم کنه و یادم نیاد! ازطرفی هم ناراحت شدم که حتی اگه حرفاش درست باشه، چقدر کارش زشت وچیپ بود که به روم میاورد! _خب به فرض هم که درست گفته باشی و من هم بد خواب شده باشم اما خیلی کارقشنگی نیسن که به روی آدم بیاری! _بحث یک عمر زندگیه گلاویژ خانوم، توی این موارد من شوخی ندارم باکسی! بادلخوری و قهر از جام بلندم که هرچه زودتر برگردم خونه که بغلم کرد و باهمون جدیت گفت: _میشه ولم کنی؟ سوالی نپرسیدی که جواب داشته باشه.. _خب باشه اول ولم کن بعد حرفاتو بزن! _ببین میگم بچه ای گوش نمیکنی! _آره توی این یک مورد هرگز بزرگ نمیشم و نخواهم شد! _حالا چرا مثل بچه ها قهر کردی؟ ناراحت شدی؟ _من اگه عیب های تورو به روت بیارم ناراحت نمیشی؟ ابرویی بالا انداخت وگفت: _من عیبی ندارم و ازاین بابت خیالم راحته! حالا هم اخم هاتو نکش توی هم چون کاملا سرکارت گذاشته بودم! . @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
با حرص نگاهش کردم زد زیر خنده و گفت: _باور کن راه نداشت اذیتت نکنم.. تموم شب داشتم بهت نگاه میکردم که اونقدر عمیق خوابیده بودی و منه بیچاره تو آتیش میسوختم! _خیلی لوسی عماد.. سرصبحی کوفتم کردی الانم هروکر میخندی؟ به حرکت دوباره خوابوندم توی تخت و خودشم خیمه زد روم وگفت: _خیلی معصوم میشی توخواب دلم نیومد دست بهت بزنم خب اذیت شدم حقت بود دیگه! _باشه خب برو کنار ماشاالله دو کیلو که نیستی دارم خفه میشم! _وزن بیشتری رو باید تحمل کنی بانووو! _امروزشرکت نمیریم؟ چشم هاشو تو کاسه چرخوند و گفت: _الان یواشکی ونامحسوس پیچوندی؟ _چه قضیه ای؟ خب سوال پرسیدم دیگه! _نه امروز شرکت بی شرکت! _چرا خب؟ _آهان.. یادم نبود! _تا حالا کسی سر صبحی لباتو خورده؟ _نخیر تابحال بجز شما کسی حتی دست من رو لمس هم نکرده چه برسه به این غلط ها! _جدی؟ یعنی من اولین کسی هستم که از این غلط ها میکنم؟ فهمیدم چه نقشه ی شومی تو سرشه وبا یه حرکت ازجام پریدم که دوباره توبغلش اسیرم کرد وگفت: _کجا وروجک؟ فرار؟؟؟ _اییی عماد سرصبحه دیونه نکن..! بدون فوت وقت لب هامو به بازی گرفت و بهم اجازه ی هیچ دفاعی رو نداد . @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
*🔥گلاویژ🔥* بعداز ناهار بهار بهم زنگ زد و باکلی خجالت و من من کردن بخاطر دیشب و نیومدنش به معذرت خواهی کرد و گفت داره برمیگرده خونه! گوشی رو که قطع کردم روبه عماد کردم وگفتم: _من باید برگردم خونه! میشه واسم آژانس بگیری؟ _کجا؟ با این اوضاعت که مانتو هم همراهت نیست، میخوای با آژانس بری؟ _بهارتوراهه داره میاد خونه، نمیخوام بفهمه دیشب اینجا بودم! اخم هاشو توهم کشید وگفت: _بفهمه چی میشه؟ مگه کار خلافی کردی؟ پیش من بودی! _نه عزیزم اما من دلم نمیخواد تا رابطه ی ما رسمی نشده، نگاه بهار به من عوض بشه! _توکار اشتباهی نکردی گلاویژ جان.. اما اگه اینجوری راحت نیستی، باشه من به طور رسمی باخانوادت حرف میزنم.. باشنیدن اسم خانواده غم توی دلم نشست... _منو میرسونی خونه؟ دستشو زیر چونه ام گذاشت و مجبورم کرد توصورتش نگاه کردم.. _حالا چرا لپ هات گل انداخته؟ واسه اینکه بحث رو عوض کرده باشم لبخندی زدم و گفتم: خندید و گونه ام رو کشید و گفت: _بیابرو آماده شو تا یه لقمه چپت نکردم بچه پررو! . @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
12274274657111.
10.38M
📚 ✍نویسنده : ✨ژانر : 📄خلاصه : مهراب پسر نامشروع شهرام هخامنش _ یکی از سرشناسان متمول جزیره کیش _ بعد از سالها دربه دری اومده که انتقام مادرش رو بگیره . او با نقشه‌ای از پیش تعیین شده وارد زندگی پرنیا ، دختر شهرام می‌شه . پرنیا که نمی‌دونه مهراب برادرشه در تب و تاب دل‌باختنه ! اما در این بین آنیتا دختری که از بچگی با مهراب بزرگ شده از نقشه ی‌ شومش باخبر میشه و .‌.. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
بی توجه به چشم غره های بهار گاز بزرگی به خیار توی دستم زدم وگفتم؛ _خب دیگه چه خبر؟ نگفتی دیشب چه خبربوده ها؟! داری منو آزرده خاطر میکنی! _گلاویژ پاشو از جلو چشمم خفه شو تا نزدم کله ی پوکت رو بترکوندم! خندیدم و باقهقهه گفتم؛ _خب بابا نگو.. بی جنبه! اصلا خودم ته توشو درمیارم! دوباره جیغ بهار بالا گرفت که زنگ خونه رو زدن! هردوتامون با تعجب به ساعت که یازده شب رو نشون میداد نگاه کردیم! منم که انگار تموم سلول های تنم منتظر هستن یه بهونه واسه ترسیدن پیدا کنن، باترس آب دهنمو قورت دادم و گفتم: _مگه نگفتی رضا رفته مسافرت کاری؟ _برو بیین کیه؟ شاید عماده! _نیست! عماد لواسونه همین چند دقیقه پیش باهاش حرف زدم! بهار رفت سمت آیفون و از شانسمون مدتی بود آیفون خراب شده بود وتصویر رونشون نمیداد! چند ثانیه بعد برگشت و گفت: _کسی نبود حتما از طرف اهالی ساختمون بوده و اشتباهی زنگ مارو زده! تودلم یه حسی بود.. مثل همیشه ترس و ترس وترس!! بقیه ی خیار رو توی ‌ظرف گذاشتم و روی مبل نشستم! _نظرت چیه فیلم بیینیم؟ چند خارجی خفن مثبت هجده سال دانلود کردم بشینیم ببینیم؟ سوال بهار بی جواب موند چون من تموم فکرم پیش اون زنگ آیفون بود که غروب هم یک بار دیگه تکرار شده بود! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_آی ترسیدم! چته تو؟؟ _کجایی؟ هپروتی؟ سوال پرسیدما! _توفکربودم خب می بینی توفکرم مرض داری منو میترسونی؟ خندید و با همون خنده گفت: _خداییش با این حجم از شجاعتت (منظورش ترسو بودنم بود) قصد داری شوهرم بکنی؟ _هرهرهر! چه ربطی به شوهر داشت؟ _ربط داره دیگه! فردا پس فردا شوهرت سرکاره وشب برمیگرده، چطوری میخوای توی اون تایم تنها بمونی؟ _نه که تموم این مدت تو پیشم بودی و سرکارهم نمیرفتی! ازجام بلند شدم و همزمان ادامه دادم؛ _میخوام چایی بخورم، میخوری واست بیارم؟ _نه یه کم خوراکی بیار بشینیم فیلم بینیم! بی اراده به طرفش برگشتم و گفتم؛ _من فیلم ترسناک نمی بینم بخوای بذاری هم من نمیذارم، از الان گفته باشم! باتعجب نگاهم کرد و گفت: _حالت خوبه؟ من کی گفتم ترسناک؟ میگم توباغ نیستی!! خنگول فیلم خارجی گرفتم باهم ببینیم! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
ابرویی بالا انداختم و گفتم: _آهان.. باشه خب! تا فیلم رو بذاری من هم اومدم! از اونجایی که میدونستم بهار همیشه به چایی های من چشم داره، دوتا چایی توی سینی گذاشتم و میوه و خوراکی هم توی ظرف چیدم و خواستم برگردم توی حال که دوباره زنگ خونه رو زدن! باوحشت سینی رو روی اپن گذاشتم وباصدایی که از شدت ترس میلرزید گفتم: _این دیگه اشتباهی نیست بخدا بهار این دیگه یه خبرایی هست، غروبم یه بار دیگه زنگ رو زدن! بهار هم که انگار ترسیده بود اما بخاطر من بروز نمیداد گفت: _وای گلاویژ چرا انرژی منفی میدی؟ الان میرم پایین ببینم چه خبره وکیه! هنوز حرفش تموم نشده بود که دوباره زنگ رو زدن ومن بدون اینکه کنترلم دست خودم باشه جیغ خفه ای کشیدم و دست هامو جلوی چشمم گرفتم! نمی تونستم نمی تونستم تصور کنم که اون نباشه کل گذشته از جلوی چشمم رد شد @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
# 374 بهار رفت آیفون رو برداشت و بعداز چندثانیه گفت: _بفرمایید؟ بله بله ماشین ما هستش! بازم سکوت وبعداز چندثانیه ادامه ‌داد: _آهان. بله عذ‌ر میخوام حواسم به پارکینگ شما نبوده، الان میام جابجا میکنم! آیفون رو سرجاش گذاشت و به طرف من که صورتم خیس اشک شده بود برگشت وگفت: _چرا گریه میکنی دختر؟ آخه من نمیدونم تو ازچی میترسی؟! دیدی که همسایه فلک زده بود، اومده بود بگه ماشین رو از جلو در پارکینگشون برداریم! اما من با اینکه خیالم راحت شده بود هنوزم بدنم میلرزید و بی اراده اشک می ریختم، مگه میشد فراموش کنم رفتم روی کاناپه نشستم وگفتم: _تاپای جونم این ترس همراهمه و میدونم یه روز همین باعث میشه من سکته کنم بمیرم! _ععع! خدانکنه توام..دیونه! منم ترسیدم ولی مثل تو دیگه شورشو درنمیارم! حالاهم گریه نکن من برم ماشینو جابجا کنم بیام! بهار رفت پایین ومن توخودم جمع شدم فکر کردم به اینده نا معلومی که در پیش داشتم یعنی چی میشد من میترسم از همه چی از گذشته از اینده از اینکه عماد رو از دست بدم باصدای زنگ گوشیم یه بار دیگه مثل احمق ها ترسیدم! عماد بود... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
دلم نمیخواست تو اون حالم جواب بدم اما ترسیدم فکرکنه عمدا جواب نمیدم، خودمو جمع کردم، گلومو صاف کردم و جواب دادم: _الو سلام! _سلام.. دیگه داشتم قطع میکردم! _ببخشید دستم بند بود.. خوبی؟ کاری داشتی عزیزم؟ _خوبم، مگه برای زنگ زدن به عشقم باید کاری داشته باشم ؟ تک خنده ایی زدم و گفتم: نه عزیزم شما هردقیقه زنگ بزن. با حرفی که زد قلبم ایستاد _چرا صدات میلرزه گریه کردی؟ هول شده بودم ولی نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _من؟ نه بابا! گریه چرا؟ چه خبر؟ چیکارا میکنی؟ _چی شده؟ _وا؟ چی باید بشه؟ هیچی بخدا! _یعنی قسم خدارومیخوری که گریه نکردی؟ تودلم خودمو لعنت کردم که چرا جواب تلفن رو دادم چرا.. بامکث گفتم: _واسه اون قسم نخوردم...! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_خب؟ پس چرا گریه کردی؟ دوباره هول شدم و با لکنت گفتم: _هی..هیچی.. بابا این بهار دیونه میدونه من میترسم فیلم ترسناک میذاره و درکنارش منم میترسونه! بالحنی جدی و یه کوچولو پرخاشگرانه گفت: _این مسخره بازی ها چیه، باخودش فکرنمیکنه که شاید طرف سکته کنه؟! نمکی خندیدم و با لحن بچه گونه ایی گفتم: _اشکال نداره، شوخی هاش خرکیه دیگه! منم حسابی از خجالتش دراومدم! خودت خوبی؟ چه خبر؟ _هیچی! دیدم خبری ازت نیست زنگ زدم..! دلم واسه محبت های زیر پوستیش ضعف رفت.. خندیدم و باشیطونی گفتم: _الان یعنی دلتنگیتو پیچوندی و احوال پرسی رو بهونه کردی؟ ازپشت تلفن هم میتونستم لبخند مغرور روی لب هاشو به راحتی حدس بزمم! _منم باور کنم که اصلا توهم نمیزنی و خیال بافی نمیکنی؟! جدی شدم وبا انداختن بادی به غبغب گفتم: _عزیزم یه جمله کوتاه اونقدرا هم سخت نیست! باشه نگو اما من که میدونم! بهار برگشت داخل و با اشاره ی دست پرسید کیه؟ من هم با لبخونی گفتم عماد که انگار آقای شاهگوش شنید! _کیه؟ _هوم؟ کی؟ آهان بهاره پرسید کی پشت خطه! _بگو دفعه آخرت باشه زن منو میترسونی واشکش رو درمیاریا... همین یک جمله برای قلب بی جنبه ام کافی بود تا دل ودینم رو بدم! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
همین بس بود تا سرپوش بذاره روی تموم خودداری ها وبروز ندادن دلتنگی ها... _اونوقت من چطوری باید قربون شما برم؟ _دلبری میکنی؟ دل ما رفته گلاویژ خانوم، کار از کار گذشته.. دیدم بهار کنجکاویش دیگه خط قرمز هم رد کرده و کم مونده گوشیمو توی حلقش بذاره، بهاررو که گوشش رو به تلفن چشبونده بود پس زدم و رفتم توی اتاقم و باعماد حرف زدم! مکالمه مون نیم ساعت طول کشید که به محض قطع کردن تماس باعجله اتاقو ترک کردم.! _می بینم که وقتی با تلفن حرف میزنی ترست میریزه! خندیدم وگفتم: _حسودی و فضولی موقوف! بعداز اون شب دوباره کارهای روزمرگی به روال قبل برگشت واین بار بایه تفاوت که بجای کارکردن سرجای خودم دائم تواتاق عماد بودم و عمادم قربونش برم روی شیطنت رو سفید میکرد ازبس که این بشر پررو تشریف داره! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
الان یک ماهه که از اون شب میگذره و بهار خرید جهیزیه رو شروع کرده و رضا هم دنبال تدارکات عروسی هستش و این همه عجله دل من رو آشوب میکرد! اگه بهار می رفت من تنهاتراز همیشه می شدم! نمیدونم چرا همه چیز یک دفعه سرعت گرفت.. انگار زمین وزمان دست به دست هم داده بودن تا من تنها بشم! عمادم توی این مدت حرفی از خواستگاری و جدی شدن رابطه نزده بود واین بیشتر من رو می ترسوند! توی همین فکرها بودم و داشتم روی ورق کاغذ خط خطی میکردم که صدای عماد رشته ی افکارم رو پاره کرد! _به چی فکرمیکنی که حواست به گوشیت نیست؟ خودمو جمع کردم، مقنعه ام رو صاف ومرتب کردم وگفتم: _هوم؟ تلفن که زنگ نخورد! باچشم وابرو به گوشی موبایلم که روی میزم بود اشاره کرد وگفت: _منظورم گوشی خودت بود! _آهان.. ببخشید روی سایلنته حواسم بهش نبود! با کجکاوی نگاهم کرد وگفت: _چیزی شده؟ چند روزه که توخودتی و گوشه گیر شدی! مشکلی پیش اومده؟ _نه والا.. گوشه گیر نشدم که.. داشتم به آینده فکر میکردم! _بیا اتاقم کارت دارم.. بدون اینکه فرصت حرف زدن بهم بده رفت توی اتاق و من هم ناچارا دنبالش راه افتادم! رفتم توی اتاق و همین که در رو بستم، به در چسبیدم و توی حصار دست هاش اسیر شدم.. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چون کارش یک دفعه ای بود ومنم ازترسو بودن رو دست نداشتم، هین بلند و خفه ای کشیدم که خودشو بهم چسبوند و کنار گوشم زمزمه کرد: _هیس.. دیونه یکی بشنوه آبرومون میره فکرمیکنه خفتت کردم! خندیدم وگفتم: _نکردی؟ الان دقیقا اسم این کار رو چی میذاری؟ بوسه ی کوتاهی روی گونه ام زد و باهمون زمزمه گفت: _معاشقه... حالا بگو ببینم چی شده که از چشمات غم می باره؟ بوی عطرش توی اون فاصله کوتاه، دیونه کننده بود! چشم هامو بستم و نفس عمیقی کشیدم و همزمان گفتم: _دارم به بوی این عطر به طرز دیوانه کننده ای عادت میکنم... حرفم تموم نشد که بازهم بوسه ی کوتاهی کنج لبم نشست... _امامن با این دلبری ها گول نمیخورم بانو.. باید بهم بگی چی شده و ازچی ناراحتی... ازم فاصله گرفت.. دستم رو گرفت و به طرف میزش هدایتم کرد و ادامه داد: _چی باعث شده وروجک خانوم اینجوری آروم بشه؟ _بخدا چیزی نیست.. توفکربهارم، چند روزیه که فکر رفتنش داره اذیتم میکنه! _رفتنش؟ مگه قراره جایی بره؟ _نه، همین ازدواج و اینا دیگه.. بالاخره بعداز ازدواج میره خونه ی شوهرش! _خب؟ اینکه خوبه.. چرا اذیتت میکنه؟ نگاهمو ازش دزدیدم و باغم گفتم: _خوب نیست عماد.. اگه بهار بره من تنها میشم.. من اون خونه رو بدون بهار نمیخوام... من نمیتونم بدون بهار توخونه ای که دیگه صاحب خونه اش توش زندگی نمیکنه، زندگی کنم @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
*🔥گلاویژ🔥* دستشو زیر چونه ام برد و مجبورم کرد نگاهش کنم.. _ببینم تورو..! توچشمام نگاه کن! درحالی که اشک توچشم هام جمع شده بود به تیله های نافذش چشم دوختم! _من توزندگیت چه نقشی دارم؟ قطره اشکم روی دستش چکید.. _توهمه زندگیمی..! _همه زندگیتم و با ازدواج بهار اینقدر احساس تنهایی کردی؟ _موضوع بهار یه چیزی دیگه ست.. _چه موضوعی؟ اصلا با خودت یک درصد فکر کردی که عماد کجای زندگی قرار داره؟ فکر میکنی اگه بهار ازدواج کنه واز اون خونه بره من میذارم تو توی اون خونه تک و تنها زندگی کنی؟ سرم رو پایین انداختم وگفتم؛ _من خانواده ای ندارم... _نداری که نداری.. پس من اینجا چیم؟ یا جز اون دسته حساب نمیشم؟ دلم میخواست بهش بگم که من دنبال رابطه ی این شکلی نیستم.. دلم میخواست یه جوری بهش بفهمونم که تا رابطه مون جدی نشه هرگز باهاش همخونه نمیشم اما اخلاق چیزمرغیش بهم اجازه نمیداد.. سکوتم رو که دید انگار متوجه ی افکارم شد... _مازودتر از اونا ازدواج میکنیم.. برای زدن حرف های دلت اینقدر معذب نکن خودتو! باشنیدن این حرف هم قندتوی دلم آب شد، هم دلم به بودنش قرص شد، هم نزدیک بود ازخجالت پس بیوفتم! _من.. اما من منظورم این نبود.. دستم رو گرفت و به خودش نزدیکم کرد و همزمان که دستشو دور کمرم حلقه میکرد گفت: _خودم میدونم.. دیگه نبینم واسه نبودن هیچکس جز من غمبرک بزنی ها! توفقط حق داری که واسه نبودن من دلت بگیره و دلتنگ بشی! فقط... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باعشق نگاهش کردم و میون گریه خندیدم وگفتم: _خودخواه _آره.. من توعشق خیلی خودخواه وحسودم، من‍طق سرم نمیشه و هیچ جوره قانع نمیشم.. حق دفاعم نداری، شیرفهم شد؟ گونه شو بوسه زدم وگفتم: _دفاعی ندارم.. به حکم صادره قانعه قانعم عشق دلم.. بیشتر به خودش چسبوندم و بوسه ای روی موهام زد وگفت: _آفرین.. همیشه اینجوری بمون.. همیشه تو حصار قلبم بمون! اومدم چیزی بگم که در اتاق باز شد و رضا مثل دورجون گاووو اومد داخل! ترسیده تکونی خوردم و خودمو از بغل عماد بیرون کشیدم که رضا با شیطنت گفت: _والا من همیشه همینقدر بیشعور وارد این اتاق میشدم.. قفل در رو واسه همین موقع ها گذاشتن خب! آرزوم بود اون لحظه زمین دهن بازکنه ومن رو بکشه پایین.. داشتم از خجالت ذوب میشدم.. اصلا دلم نمیخواست رضا نظرش راجع به من عوض بشه و به همین دلیل تموم بدنم یخ زده بود از خجالت! عماد_ والا کار خاصی نمیکردیم و لازم به قفل درنبود، حالا بگو چیکار داشتی؟ _با اجازتون من میرم به کارم برسم! اما هنوز قدم اول رو برنداشته بودم که مچ دستم توی دست عماد اسیر شد! _بمون خانومم کارت دارم، همزمان به اجبار دستم رو کشید و به خودش نزدیکم کرد! وای عماد.. چرا اینجوری هستی آخه؟ چرا یه ذره منو درک نمیکنی و به فکر آبروم نیستی! خدایا منو همینجا غیب کن! وایییی! رضا درحالی که یکی از زونکن های آبی دستش بود به طرف میز عماد اومد وگفت: _این مدارک رو یه دور با دقت مرور کن ببین ازش چی میفهمی؟ من که به جاهای باریکی رسیدم واگه طبق این قرارداد و این قیمت ها پیش بریم نه تنها سودی نداره، بلکه پنجاه درصد مبلغ رو هم باید از جیب بزنیم! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
عماد با اخم زونکن رو از رضا گرفت و گفت: _چطور؟ اینکه واسه شرکت ... هست! _آره همون شرکته.. حالا بشین بخون متوجه میشی! عماد درحالی که نگاه اخموش به کاغذ ها بود سری به نشونه ی تایید تکون داد وگفت: _باشه.. رضا_ سه روز تا شروع پروژه مونده زودتر خبرشو بده! بدون حرف سر تکون داد و رضا هم به اتاقش برگشت! بدون اینکه نگاهشو از برگه ها برداره گفت: _خوش ندارم وقتی پیش منی از کسی خجالت بکشی و مخفی کاری کنی! باتعجب گفتم: _مخفی کاری واسه چی؟ خب من خجالت میکشم کسی تو شرایط اونجوری مارو ببینه! با اخم نگاهم کرد و گفت: _نباید بکشی.. جرم میکنیم مگه؟ کنار نامزدت بودی، مگه رضا وبهار اینجوری مثل تو خجالت میکشن؟ _آخه اونا.... میون حرفم پرید وگفت: _امشب باگل وشیرینی خدمت برسیم مشکل حل میشه؟ بچه بازی هاتو کنار میذاری؟ _عماد؟ چت شد یه دفعه عزیزم؟ واسه چی اینقدر عصبی شدی؟ _چون خوشم نمیاد وقتی بامنی ازکسی مخفی کنی! _بخدا مخفی نکردم.. اما خب.. خب خجالت کشیدم فکرکنن داریم چیکار میکنیم حالا... _ زین پس نمیکشی! اومدم چیزی بگم که محکم تر ادامه داد: _همین که گفتم! _دیونه! چپ چپ و با خشم نگاهم کرد که خندیدم وگفتم: _خب باشه دیگه.. قبول کردم حالا اخماتو باز کن.. ‌_اخم میکنی دلم میگیره! _پس کاری نکن که اخم کنم.. حالاهم برو یه آماده شو میرسونمت! _هنوز که چهارساعت مونده! _اشکال نداره برو وسایلتو جمع کن واسه شب آماده شو! _هان؟ شب ؟ _آره.. از بهار خواستگاریت میکنم! ناباور خندیدم وگفتم وبا حالت گیجی گفتم: _توواقعا میخوای منو بگیری؟ درحالی که سعی میکرد لبخندشو جمع کنه گفت: _مگه کالایی که بگیرمت؟ آره میخوام زنم بشی، بدو تا پیشمون نشدم! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞