#اسطوره_283
اذیتم نکرده بود. با تمام رنجی که می کشید و دم نمی زد، اما محتاط تر از یک برگ گل با من رفتار کرده بود.
- شما خبر داشتین آقا دیاکو امروز میاد؟
نفسش خس خس می کرد.
- اول جواب منو بده. دانیار حرفی زده؟ کاري کرده؟
کف سالن نشستم، روي سنگ ها.
- نه. هیچی، ولی حالش خوب نبود. حالش افتضاح بود. می دونستم یه اتفاقی افتاده. می دونستم یه چیزي شده، اما نگفت.
هیچی نگفت تا همین ده دقیقه پیش که رفت فرودگاه.
منتظر ماندم که حرف بزند. که یک چیزي بگوید. که درستش کند، اما سکوت بود و سکون.
- دایی تو رو خدا یه کاري بکنین. دانیار تازه داشت باور می کرد. تازه آروم شده بود. تازه خوش اخلاق شده بود. تازه یه ذره گرم و مهربون شده بود. تازه زندگیمون داشت رنگ آدمیزادي به خودش می گرفت. تازه داشتیم رنگ آرامش رو می دیدیم. تو رو خدا یه کاري بکنین. نذارین دوباره همه چی خراب شه. تو رو خدا!
ضعف داشتم. سرم را به دیوار چسباندم.
- دایی یه کاري بکنین. تو رو خدا!
- چی کار کنم دخترم؟ آروم باش و بگو از دست من چه کاري ساخته ست.
بی فکر جواب دادم:
- زنگ بزنین و بهش بگین نیاد. حالا حالاها نیاد. دانیار بدون اون آروم تره. خوشبخت تره. اون که باشه دانیار از من فاصله می گیره. سرد میشه. بی محبت میشه. نگاهش همه شک و ناباوري میشه. تو رو خدا دایی!
نفس بیمارش را فوت کرد. گوشم زنگ زد.
- شاداب، بابا جون، چند تا نفس عمیق بکش و یه کم فکر کن. می دونی داري در مورد کی حرف می زنی؟ دیاکو! دلیل زنده
بودن و نفس کشیدن دانیار. پشت و پناه و تکیه گاه دانیار. تنها عضو باقیمانده از خانواده دانیار. برادر، پدر، مادر و خواهر دانیار.
من به این آدم بگم نیا؟ بگم از دانیار دور بمون؟ بگم نیا چون یکی به زنش اعتماد نداره و اون یکی به خودش؟
منظورش به من بود؟ مرا گفت؟ من به خودم اعتماد نداشتم؟
- دایی؟
- گوش کن دخترم. دیاکو قسمتی از زندگی دانیاره. در واقع مهم ترین قسمت زندگیشه. اینو تو بهتر از من می دونی و البته قسمتی از زندگی توئه. در واقع یه زمانی مهم ترین قسمت زندگیت بود. اینو من بهتر از تو می دونم.
دلم درد می کرد. پاهایم را توي شکمم جمع کردم.
- از دانیار پرسیدم می تونی با عشق همسرت نسبت به برادرت کنار بیاي؟ ادعا داشت که می تونه. از تو پرسیدم اگه دیاکو
مجرد و آزاد برگرده بازم می خواي که همسرش باشی؟ ادعا کردي که نه! هر دوي شما مثل مربی فوتبالین که قبل از ورود به
زمین کلی واسه حریف کري می خونن و ژستاي روزنامه اي می گیرن. حالا سوت بازي رو زدن. شروع شد. بسم ا... نشون
بدین چند مرده حلاجین.
از خودم و ادعایم دفاع کردم.
- من یه تار موي دانیار رو با تموم دنیا عوض نمی کنم. هنوزم میگم.
اجازه نداد ادامه دهم.
- حرف بسه شاداب. الان وقت عمله. الان که عشق اساطیریت جلوي چشمته و همسرت کنارت، دیگه حرف زدن فایده نداره.
تو باید بتونی با دیاکو که همه کس و کار شوهرته رو به رو بشی. اونم بدون حساس کردن شاخک هاي دانیار. بدون دامن زدن
به شک و شبه هاي توي ذهنش.
موهایم یکی یکی به تنم راست شدند. چشم هاي خشمگین دانیار یک لحظه هم رهایم نمی کردند.
- من ... دایی ... من بلد نیستم فیلم بازي کنم.
خندید. خنده اش ترس داشت. ترس براي من وامانده.
- اگه بخواي فیلم بازي کنی که فاتحه ت خونده ست دخترم. دانیار خیلی باهوش تر از اون چیزیه که تو فکر می کنی.
اسید معده ام می جوشید و قل می زد و بالا می آمد.
- پس من چی کار کنم؟ چی کار کنم که دانیار باور کنه؟ چی کار کنم که دوباره زندگیمون به هم نریزه؟ چی کار کنم که باور
کنه حتی اگه احساسی به دیاکو هست احترامه. یه دوست داشتن بیش از حد، اما از سر احترام؟ چی کارکنم که باور کنه من رگ حیات اون عشق رو همون شب عروسیش زدم و گذاشتم انقدر خونریزي کنه تا بمیره؟ چی کار کنم که باور کنه که اگه به دیاکو نگاه نمی کنم از سر دلخوري و دلشکستگی نیست، بزرگی و عظمت روح اون مرده که نمی ذاره مستقیم تو چشماش خیره بشم؟ من مطمئنم دانیار هر حرکت منو اون جوري که خودش دلش می خواد تعبیر می کنه. من مطمئنم روزگارم سیاه میشه. مطمئنم دانیار دووم نمیاره و بین من و دیاکو، برادرش رو انتخاب می کنه. زندگیم از هم می پاشه دایی. دانیار منو باور نمی کنه، چون تو لحظه به لحظه روزهاي عاشقی من بوده و همه رو به چشم خودش دیده. باور نمی کنه دایی، باور نمی کنه.
شما که حال دیشبش رو ندیدین. من دیدم. من می دونم که چقدر به هم ریخته بود. من می دونم.
- شاداب!
حتی نشستن هم برایم سخت شده بود. درازکشیدم. جنین وار و مچاله.
- آروم باش بابا. چرا انقدر خودت رو باختی؟
اشک هاي گرمم روي سنگ سرد می ریخت.
- من دانیار رو دوست دارم دایی. می ترسم از دستش بدم. من بدون دانیار می میرم.
صدایش دست شد و روي موهایم نشست و نوازش کرد...
#اسطوره_284
صدایش دست شد و روي موهایم نشست و نوازش کرد.
_می دونم بابا. می دونم. اما هر چقدر که تو ترس از دست دادن داشته باشی بازم به پاي دانیار نمی رسی. دانیار با این ترس زندگی کرده و بزرگ شده. این ترس همون کابوس هاي شبانه شه. پس مطمئن باش حالا که تو رو به دست آورده، حالا که بعد از این همه سال به یه نفر اعتماد کرده و انقدر دوستش داره، به این راحتی از دستش نمی ده. فرق دانیار با خیلی از مرداي دیگه همینه. واسه کسی که دوست داشته باشه می جنگه، تا پاي جونش، چون دیگه ظرفیت از دست دادنش تکمیله، چون بعد
از مردن و زنده شدن دیاکو قدر داشته هاش رو می دونه. قدر تو رو هم می دونه. پس به جاي فکر و خیال یه کم به اعصابت مسلط باش. دست پاچگی فقط کار رو خراب می کنه.
صورت داغم را به سنگ چسباندم تا کمی از التهابم کم شود.
- چی کار کنم دایی؟ شما بگین چی کار کنم!
- هیچی. فقط خودت باش. اگه قراره بازي کنی نقش خودت رو بازي کن. اونی که هستی. اونی که تو دلته. شمشیر صداقت
شاید به ظاهر کندتر باشه اما همیشه برنده ست.
طاق باز دراز کشیدم. اشک همچنان روان بود. تایپ کردم.
- آقا اجازه؟ ما شما را دوست!
چند ثانیه بعد موبایل در دستم لرزید. تصویر دانیار پیش چشمم رقصید.
- دانیاري!
- تو که بیداري کوچولو.
لبم را محکم گاز گرفتم. ارتعاش صدایم باید کنترل می شد. باید!
- آره خوابم نبرد.
- چرا؟ حالت خوبه؟
گلویم را محکم فشار دادم. چه کسی می توانست این قدر خواستنی محبت کند؟ براي همه زن ها محبت همسرشان این قدر قشنگ بود یا خاص بودن دانیار حتی یک احوال پرسی ساده را این قدر خاص و دلچسب می کرد؟
- نه خوب نیستم.
صداي راهنمایش را شنیدم. ایستاده بود.
- درد داري؟
درد داشتم. خیلی زیاد! از درد کشیدن او درد داشتم.
- شاداب؟ الان برمی گردم. باشه؟ یه مسکن بخور. من تا نیم ساعت دیگه خونم.
به زور لب زدم.
- نه دانیاري حالم خوبه. فقط ...
- فقط چی؟
چشمم را بستم و اجازه دادم قلبم به جاي من حرف بزند. هر چه که درونش داشت. هر حسی که داشت.
- دلم تنگته. خیلی!
نه خندید، نه ملاطفت نشان داد. همچنان جدي پرسید:
- همین؟ مطمئن باشم؟
گوشی را از صورتم جدا کردم و تصویرش را بوسیدم.
- نه یه چیز دیگه هم هست.
- چی؟ بگو.
- اگه بگم دعوام نمی کنی؟
- در چه مورده؟
نگفت نه دعوا نمی کنم. یعنی تا ندانم قول نمی دهم.
- در مورد دیاکو.
سخت شدن صورتش را دیدم بدون این که ببینم، دیدم.
- بگم؟
- بگو.
صدایش هم سخت شده بود. این یکی را با گوش هاي خودم شنیدم.
- میشه بیشتر از من دوستش نداشته باشی؟
- چی میگی شاداب؟ یعنی چی؟
بگذار بفهمد که گریه می کنم. بگذار بداند که من طاقت رقیب ندارم. بگذار بداند چقدر از نبودنش می ترسم.
- یعنی دوستش نداشته باش. حداقل نه بیشتر از من!
بالاخره خندید. اشکم را پاك کردم و به صداي دلنشین خنده اش گوش دادم.
- به نظرم دکتر لازمی. حالت خوش نیست.
تند جواب دادم.
- نه نیست. قول بده به محض این که رسوندیش خونه بیاي پیش من. قول بده.
آرام جواب داد:
- همین کارم می کنم. تا تو یه دوش بگیري و یه چیزي بخوري من برمی گردم.
بهانه می گرفتم مثل بچه اي به دنبال مادرش.
- یعنی چند ساعت دیگه؟
بی حوصله پوف کرد. باز صداي راهنمایش را شنیدم. نگران بود دیر به پرواز برادرش برسد.
َ#رمان_اسطوره
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#اسطوره_285
_نمی دونم، اما به محض این که بتونم میام. الانم دیر شده. کاري نداري؟
عصبی شدم از این که تمام حواسش پی دیاکو بود. بی منطق شدم. تغییرات هورمونی صبرم را هم تحلیل برده بود. تغییرات هورمونی و حس مالکیت شاداب را هم عوض کرده بود.
- فکر نمی کنی حداقل امروز رو باید پیش من می موندي؟ منو تنها ول کردي تا بري استقبال برادرت؟ می ترسی مرد به اون
گندگی گم بشه تو تهران؟ من انقدر ضعف دارم که نمی تونم سر پا بایستم. اون وقت تو ...
صدایش هم متعجب بود و هم درمانده.
- شاداب؟ تو چته؟
خودم هم نمی دانستم.
- نگو که به دیاکو حسودیت میشه!
درست زد وسط خال. همین بود.
- شاداب؟ آره؟
لب برچیدم.
- من بیشتر از دیاکو بهت احتیاج دارم.
باز هم خندید. بلند و بی انقطاع. از آن خنده هاي هالی وار. هر هزار سال یک بار! مشتم را روي پایم کوبیدم.
- خنده داره؟
میان خنده جواب داد:
- خوش به حال دیاکو که همه بهش حسودي می کنن.
این یعنی او هم حسادت می کرد به برادرش. این یعنی هنوز هم حسادت می کرد به برادرش.
حرف دلم را از ته دلم گفتم.
- می خوام تمام و کمال مال من باشی. اسمش رو هر چی دوست داري بذار.
نرم شد و ملایم، مثل تمام لحظات شب گذشته.
- یه لیوان شیرعسل بخور. دوش آب گرم بگیر. لباس خوشگل بپوش. موهاتم باز بذار. من زن هپلی دوست ندارما.
آن تلخی و عذاب را حس نمی کردم. راحت تر حرف می زد. راحت تر می خندید. راحت بود. یعنی می شد؟ می شد دانیار سرد نشود؟ بد نشود؟ می شد زهر نشود و در جانم نریزد؟ می شد این حسادت ها و دست و پا زدن هایی را که دروغ هم نبود ببیند و بفهمد به خاطر او حتی می توانم از دیاکو هم متنفر باشم؟ می شد؟
- باشه. منتظرتم.
- از حموم که بیرون اومدي اس ام اس بده. زیادم سرپا نایست. خب؟
بوسه اي برایش فرستادم و گفتم:
_خب.
دیاکو:
به محض عبور از گیت بازرسی و میان آن همه جمعیت استقبال گر، دانیار را دیدم و از همان فاصله، شیشه ضخیم و سرد چشمانش را تشخیص دادم و وقتی در آغوشش گرفتم فهمیدم که چقدر دلتنگش بودم و چقدر این پسر کم حرف و بی حوصله
را دوست دارم.
برگشتن به ایران خوب بود. بهترین اتفاق بعد از مدت ها. یک لبخند که بالاخره بر لبم نشست و ثابت کرد که هنوز هم
عضلات صورتم می توانند منقبض و منبسط شوند.
دانیار را بوسیدم. بوییدم. او مثل همیشه از این چسبیدن ها بیزار بود. حس می کردم تمایلش را براي دور ایستادن، اما تحمل
کرد. صبر کرد و اجازه داد از وجودش نیرو بگیرم و با خودم فکر کردم که آیا می داند همیشه توان جدیدي بوده در پاهاي خسته من؟ می داند همیشه نقطه آغاز بوده در پایان راه من؟
به صورتش نگاه کردم و دست کشیدم روي ته ریش کوتاهش. نه لبخند داشت و نه پوزخند و چشمانش مثل همیشه هیچ
حسی را متساعد نمی کرد، اما می دانستم، از حلقه سفت دستانش می فهمیدم که او هم دلتنگ بوده. که من هم دلیل سر پا
بودن او هستم. که هنوز هم مجراي تنفسیمان مشترك است و با هم نفس می کشیم.
حجمی توي گلویم بالا و پایین می شد و تنها به اندازه پرسیدن یک پرسش به من فرصت داد.
- خوبی داداش؟
نگاهش از موها و پیشانی من گذر کرد و به چشمانم رسید.
- خوبم.
انگار همین حجم توي گلوي او هم بود، چون سیب آدمش بالا و پایین می شد، اما بی حرف، بی صدا!
هر دو چمدانم را از دستم گرفت. کنار هم راه افتادیم. براي اختلاف قد چند سانتیمان دلم ضعف رفت. براي گردن برافراشته و نگاه مستقیمش هم. براي قدم هاي بلند و پر صلابتش هم. براي فک به هم فشرده و مصممش هم و براي حلقه توي دست
چپش هم.
- شاداب چطوره؟
نفسش را محکم به بیرون دمید.
- خوبه.
"خوبم، خوبه!" خندیدم. دانیار تک کلمه اي.
- اما انگار اونم نتونسته یه ذره این زبون تو رو از تنبلی نجات بده.
چمدان ها را توي صندوق عقب گذاشت و ماشین را دور زد و در همان حال گفت:
_نه نتونسته.
سوار شدم. ماشینش بوي سیگار می داد. مثل همیشه!
- سیگار رو هم نتونسته ترکت بده.
زیر چشمی نگاهم کرد و استارت زد. شیشه را پایین دادم. هواي دي ماه تهران سرد بود، اما نه به سرماي تابستان آمریکا.
خیابان ها را با ولع سر کشیدم. مردم را، مکالمه هاي نامفهوم اما آشنا را. چقدر از زبان انگلیسی متنفر بودم. چقدر از تمدن و آسمان خراش و پیشرفت بیزار بودم. چقدر دلم سادگی می خواست.پیکان هایی که هنوز هم مسافرکشی می کردند یا دستفروش هایی که با همه نداري، شاید از من خوشبخت تر بودند....
َ#رمان_اسطوره
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#اسطوره_286
یا آب میوه فروش هایی که به غیر بهداشتی ترین شکل ممکن به مردم خدمات می دادند.
دلم براي همین بی قانونی توي رانندگی هم پر می کشید. لذت می بردم از این که همه چیز روي اصول و منطق نیست. از بی قانونی شهر لذت می بردم و حتی راننده هایی که سر بیرون می کشیدند و فحش هاي رکیک نثار هم می کردند. باید غربت
کشیده باشی تا بفهمی چطور همه زشتی هاي وطنت پیش چشمت زیبا و خواستنی می شود. باید مثل من تمام عمر غریب باشی تا بفهمی حتی فحش هم می تواند گوش نواز باشد اگر به زبان خودت گفته شود.
- چی شده؟
با بی میلی سرم را برگرداندم. این روزها و خیلی روزهاي قبل به روش او پناه برده بودم. سکوت! و حالا درك می کردم که چقدر سخت است ترك عادت کردن. چقدر سخت است از سکوت دست کشیدن.
- نپرس.
ابرویش را بالا انداخت.
- نپرسم؟ میگی قراره جدا بشیم. زنت رو ول کردي و تنها اومدي اینجا. میگی شاید دیگه برنگردم آمریکا. بعد نپرسم؟
اي کاش می شد این روزهایش را زهر نکنم. این روزهاي شادمانی و سرخوشی اش را. کاش می توانستم!
- به بن بست رسیدن پرسیدن نداره. به بن بست رسیدنه.
این بار ابروهایش در هم گره خورد.
- این چه بن بستیه که دایی نتونسته بازش کنه؟ یعنی دایی از پس دخترش بر نمیاد؟ اصلا دایی از مشکلتون خبر داره؟
دایی؟ داییِ کلافه از ما حتی قید درمانش را زده بود. دایی؟
- خبر داره.
عصبی شد. این را از فشاري که به فرمان و فرمان به رگ هاي دست او وارد می کرد فهمیدم.
- چرا تلگرافی حرف می زنی. درست بگو ببینم چی شده؟
نه. انگار یک چیزهایی در وجود دانیار تغییر کرده بود. قبل ها این قدر گیر نمی داد و پیگیر نمی شد.
_بچه دار نمی شیم. نه مشکل از منه، نه از اون، اما با هم سازگار نیستیم. اون با یه نفر دیگه می تونه بچه دار بشه. منم با یه نفر دیگه، اما با هم نه. هزار تا روش آزمایشگاهی و کوفت و زهرمار رو هم امتحان کردیم. حرف آخر همین بود. اسپرم و تخمک شما کنار همدیگه دووم نمیارن. زنده نمی مونن. شکیل نطفه نمی دن. حالا چرا؟ بخت سیاه و پیشونی سیاه تر، علتش اینه.
هیچ تغییري در صورتش ایجاد نشد به جز ضربان دار شدن عروق گردنش و نشستن پوزخند روي لب هایش.
- به خاطر بچه می خواي زنت رو طلاق بدي؟
من هم چه خوب پوزخند زدن را یاد گرفته بودم.
- به نظرت من مردي ام که به خاطر بچه، زن طلاق بدم؟
رویم را برگرداندم.
- زنم به خاطر بچه می خواد ازم جدا شه.
و چقدر گفتنش سخت بود و چقدر غرورم را می شکست این بی مهري هر چند به حق همسرم.
- منم بهش حق میدم. خیلی باهاش حرف زدم. دایی هم حرف زد، اما میگه دوست دارم مادر بشم. دلم می خواد مادر بودن رو تجربه کنم و حق داره. من گذشتم از پدر شدن. با همه عشقی که به بچه داشتم گذشتم و گفتم زنم واسم مهم تره، اما اون نگذشت و البته حق داره!
چهره اش تیره شد. سرخی پیشانی اش در آن تیرگی توي ذوق می زد.
- پس اون همه عاشقتم و می میرم واست کشک بود؟
صداي سایش دندان هایش را شنیدم.
- همینه که میگن وفاي سگ از زن بیشتره.
از همین می ترسیدم. دامن زدن به بدبینی دانیار و به سرم آمده بود.
- همه مثل هم نیستن. مگه کمن مردایی که به خاطر بچه یا زنشون رو طلاق میدن یا میرن سراغ یکی دیگه یا مردایی که چهار تا بچه دارن و بازم خیانت می کنن؟ وفا به مردي و زنی نیست داداش، به ذاته.
بی توجه به من به فرمان مشت کوبید.
- باورم نمی شه این زن دختر دایی باشه. هیچیش به باباش نرفته. از روز اول فهمیدم. تعجبه به خدا تعجبه که تو دامن دایی بزرگ شی و انقدر بی مرام باشی.
این هم یک تغییر بزرگ دیگر. قبول داشتن یک آدم تا این حد آن هم از جانب دانیار.
- نمی شه یه طرفه قضاوت کرد. هر آدمی یه بار فرصت زندگی داره و این طبیعیه که دلش بخواد همه ي لذت هاي دنیا رو تجربه کنه.
با وجود خستگی، با وجود دلشکستگی هنوز هم نمی توانستم بی احترامی به زنی را که همچنان همسرم بود بپذیرم.
_نشمین داره یه تصمیم منطقی می گیره. اینو محیط آمریکا یادش داده نه دایی.
ناباورانه نگاهم کرد.
- پس تکلیف تو چیه این وسط؟
سعی کردم بخندم. مثل همیشه مطمئن و آرام، اما این زندگی خیلی به من سخت گرفته بود خیلی بیشتر از ظرفیتم. حتی نمی توانستم ظاهرم را حفظ کنم.
- هیچی.
صدایش بالا رفت.
- هیچی؟ به همین راحتی؟ هیچی؟ شما هنوز دو ساله که ازدواج کردین. زوده واسه نا امید شدن. چه عجله اي دارین؟ چرا صبر نمی کنین؟
چقدر دانیار عوض شده بود. چقدر این تغییرات چشمگیر بودند. دستم را روي دستش گذاشتم و گفتم:
- تو نمی خواد حرص بخوري. در برابر بلاهایی که به سرم اومده و ازشون جون سالم به در بردم این هیچه. نترس! می گذره.
بازم دووم میارم.
ترمز کرد. ایستاد و سرش را روي فرمان گذاشت. لبم را گاز گرفتم. معده ام را چنگ زدم و سرم را روي کتفش گذاشتم.
#اسطوره_287
دانیار:
احساس می کردم می توانم دنیا را بر سر تمام آدم هایش خراب کنم. حتی می توانستم بر سر خدا هم فریاد بزنم و بگویم
"صفت تو عدالت است و عدالت این است؟"
وا... که هیچ کس به اندازه من معنی بی عدالتی را نمی فهمید. معنی چروك هاي عمیق شده کنار چشم برادرم را نمی فهمید.
معنی لبخندهایی که دیگر کش نمی آمد را نمی فهمید. معنی این همه بی رنگ شدن موهایی را که سنشان خیلی کمتر ازسپیدیشان بود، نمی فهمید. براي هیچ کس به اندازه برادر من درد تعریف نشده بود، حتی براي من!
به شاداب اس ام اس دادم که دیرتر می آیم و چراي "پر الفش" را بی جواب گذاشتم. حرف داشتم. با دایی حرف داشتم بادخترش هم همین طور. حق نداشتند حق برادرم را این طور ناجوانمردانه بپردازند. حق برادر من این همه ناحقی نبود.
دایی دیاکو را در آغوش می کشید. همیشه رفتارش با دیاکو متفاوت بود. محترمانه تر، آرام تر، با محبت تر. انگار براي من دانیار بود و براي دیاکو دایی.
چمدان ها را توي اتاق گذاشتم و برگشتم. طلبکار و شاکی نشستم و به چهره تکیده دایی خیره شدم. به من نگاه نمی کرد.
تمام حواسش پی دیاکو بود. از حال و روز معده اش می پرسید و من نیازي به شنیدن جواب نداشتم. اعصابی نمانده بود که معده اي را ترمیم کند.
- به نظرتون با این جهنمی که دخترت واسش درست کرده احوال پرسی معنی داره؟
دیاکو تند نگاهم کرد و دایی نگاهم نکرد.
- اگه شرایط برعکس بود، اگه دیاکو از دخترت می برید، اگه به خاطر بچه مثل یه تیکه ...
دندان هایم را روي هم فشردم.
- اگه به خاطر بچه نشمین رو طلاق می داد بازم انقدر خونسرد بودي؟
دیاکو خروشید.
- دانیار!
دایی نگاهم نکرد.
- خداییش چی یاد این دختر دادي؟ چه جوري بزرگش کردي که انقدر بی معرفت و چشم سفید شده؟
دایی نگاهم نکرد. دیاکو بلندتر غرید.
- بسه دانیار! صدات رو بیار پایین.
بس نبود و تا این آتش توي دلم زبانه می کشید صدایم پایین نمی آمد.
- یعنی از پس دخترت بر نمیاي؟ باور کنم؟ تو ذهن من از خودت یه قهرمان ساختی. یه رستم، یه آرش، یه اسطوره. اون وقت میخواي باور کنم که نمی تونی گوش یه الف بچه رو بکشی و سر جاش بنشونیش؟ باور کنم دایی؟
می سوختم. سرا پا می سوختم.
- اگه نمی تونستی، اگه نمی تونستین، چرا به من نگفتین؟ چرا از من مخفی کردین؟ من می تونستم ادبش کنم. می تونستم
حالیش کنم که چه بی لیاقتیه. می تونستم.
چرا نگاهم نمی کرد؟ این سرامیک تیره چه داشت که این طور محوش شده بود!
- تو که می دونستی دخترت انقدر بی مرامه چرا به دیاکو پیشنهادش دادي؟
مغزم در حال انفجار بود. محکم روي زانویم کوبیدم.
- چرا زندگیش رو، زندگیمون رو از چیزي که بود داغون تر کردي؟
هیچ کس حرف نمی زد. هیچ کس نگاهم نمی کرد.
- چرا ساکت موندي؟ چرا درستش نمی کنی؟ نگو که نمی تونی. نگو.
چشم گرداندم. از دایی به دیاکو، از دیاکو به دایی. نه! از این دو نفر آبی گرم نمی شد. از جا پریدم. مثل گدازه هاي آتشفشان.
بی توجه به دانیار گفتن هاي دیاکو از خانه بیرون رفتم. به تماس هاي از دست رفته شاداب اهمیتی ندادم و شماره ینگه دنیا را
گرفتم. مهم نبود آنجا نصفه شب باشد، مهم دل سوخته و غرور له شده برادرم بود. برادري که این حقش نبود.
صداي خوابالود نشمین، پوزخند روي لبم نشاند.
- خوابی؟ من جاي تو بودم به جاي تختخواب یه قبر واسه خودم می کندم.
- شما؟
_آدم بی لیاقتی مثل تو رو چه به زنده بودن؟
صدایش محتاط شد.
- دانیار؟
- آره. خودمم. زنگ زدم بهت بگم باختی. بد چیزي رو باختی. اصلا هر چی رو که داشتی باختی.
- دانیار چی میگی؟
- میگم دلم واست می سوزه. خیلی بدبختی! چون نمی دونی چی از دست دادي. چون نمی دونی با خودت چه کردي.
- دانیار!
- می دونی خاصیت دیاکو چیه؟ تا وقتی هست، تا وقتی داریش، تا وقتی کنارته قدرش رو نمی دونی، اما واي به روزي که میفهمی دیگه نیست. اون روز دیگه روز نیست تا ابد شبه. این خاصیت دیاکوئه. از فردا روزگارت سیاهه.
- صبر کن. بذار حرف بزنم.
- وقتت تموم شد دختر خانوم. خدا بهت فرصت داد با مردترین مرد روي زمین زندگی کنی، اما تو لیاقت نداشتی. حالا اگه دیاکو هم حاضر شه تو رو ببخشه یا حتی اگه بازم خدا بهت فرصت بده، من دیگه نمی ذارم. دیگه حتی سایه دیاکو رو هم بایدتو خواب ببینی.
بغض کرد.
- دانیار بذار حرف بزنم...
َ#رمان_اسطوره
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#اسطوره_288
_آره دختر دایی، برو بخواب، چون مردي مثل دیاکو رو فقط توي خواب می تونی پیدا کنی. خوب بخوابی.
قطع کردم در حالی که تمام تنم رعشه داشت. لگدي به لاستیک ماشینم زدم و سوار شدم. این قصه سر دراز داشت.
شاداب با ذوق در را برایم گشود، اما از دیدن قیافه من خنده روي لبش ماسید. کنار رفت یا کنارش زدم نمی دانم. فقط پاکت سیگار را از روي کانتر برداشتم و به اتاق رفتم. کی به اتاق آمد نمی دانم! اما دست هاي کوچکش شانه هایم را ماساژ داد و میدانم که مغناطیس وار، آهن پاره هاي درد را از تنم بیرون کشید.
- چیزي می خوري واست بیارم؟
صورتم را چرخاندم و صورتش را نظاره کردم. موهاي مشکی افشانش را و آرایش کمرنگش را.
- نه.
و بعد یادم افتاد که او گرسنه است. که او منتظر من مانده. که او تقویت می خواهد. که او ...
به خودم لعنت فرستادم و چشمان پر سوزم را بستم و باز کردم.
- تو چیزي خوردي؟
سرش را بالا و پایین کرد.
- یه کم شیر و عسل.
چشمانش غمگین نبود. استرس داشت.
- فقط؟
اما لبخندش مثل همیشه متین و سنگین بود.
- قرار بود ناهار رو با هم بخوریم.
اگر شاداب هم مرا رها می کرد چه؟ اصلا چه تضمینی بود بماند؟ نشمین از دیاکو با آن همه نکات مثبت به راحتی گذشت. دل شاداب به چه چیز من خوش بود؟
- باشه. لباس بپوش بریم بیرون.
دستش را از زیر بازویم رد کرد و سرش را روي شانه ام گذاشت.
- نمی شه یه چیزي سفارش بدیم بیارن خونه؟
موهایش را بو کشیدم.
- میشه، ولی می خواستم یه کم پسته بخرم واست.
صورتش را میان درز و دروز پیراهنم مخفی کرد.
- همین جا بمونیم. پسته نمی خوام.
دستم را از دستش آزاد کردم و دور تنش پیچیدم.
- نمی شه که. کوچولو بزرگ شده. باید تقویت شه.
گربه وار خودش را توي آغوشم جا کرد و گفت:
- کوچولو فقط تو رو می خواد.
اگر شاداب می خواست مرا ترك کند می توانستم مثل دیاکو منطقی برخورد کنم و یا ...؟
دیاکو:
از برخورد دانیار شرمسار بودم و سر فرو افتاده دایی هم بیشتر خجالت زده ام می کرد، اما گوشه اي در اعماق دلم جشن برپا بود. چسبیده بود. عجیب این فریادهاي غیورانه و حمایتگرانه دانیار چسبیده بود و باید دانیار را می شناختی تا لذت دل نگرانی هایش تمام رگ و پی تنت را غرق سستی و مستی کند.
دستم را روي زانوي دایی گذاشتم.
- ببخشید دایی. من معذرت می خوام. دانیاره دیگه! می شناسیش اهل تعارف نیست. رك حرف می زنه. دلخور نشو.
چقدر از آخرین باري که دیده بودمش نفس هایش سنگین تر و گرفته تر شده بود. آه بلندي کشید.
_مگه دروغ میگه دایی؟ مگه ناحق میگه؟ اتفاقا کاش منم جرات این همه روراستی رو داشتم! کاش تو هم داشتی! ما همیشه چوب مصلحت اندیشی و نگرانی واسه آرامش اطرافیانمون رو خوردیم. اگه تو می تونستی رك باشی این حال و روزت نبود.
اگه من می توستم تو گوش دخترم بزنم الان این طور شرمنده تو نبودم.
زانویش را فشردم.
- این چه حرفیه مرد مومن؟ واسه چی تو گوش دخترت بزنی؟ نشمین از زن بودن، از مهربونی، از دوستی واسه من هیچی کم نذاشت. مگه کم بودن شبایی که تا صبح پاي من و درد کشیدنام بیدار نشست یا روزایی که از این بیمارستان به اون بیمارستان دنبال دوا و دکتر من بود؟ من با نشمین خوشبخت بودم. آروم بودم، اما چه میشه کرد؟ بچه می خواد، بچه خودش. میشه به زور نگهش دارم؟ میشه یه عمر تو حسرت بسوزونمش؟ میشه مجبورش کنم با همچین داغی زندگی کنه؟ گیرم زندگی کنه،گیرم بمونه، ولی دیگه اون زندگی ارزشی داره؟
دهان باز کرد، دستم را بالا گرفتم.
- نه دایی. نشمین رو سرزنش نکن. من ازش دلخور نیستم حتی بهش حق میدم. مادر شدن چیزي نیست که یه زن بتونه بیخیالش بشه. بذار اون جوري که دوست داره زندگی کنه. مرام شما زور و قلدري نیست. مرام منم نیست. بذار واسه آیندش خودش تصمیم بگیره.
باز آه کشید منقطع، بریده.
- چی بگم پسر جون؟ همون موقع هم نذاشتی دخالت کنم. نذاشتی گوشش رو بکشم. چی بگم که این بی مهري رو توجیه کنه؟ چطور بهش بفهمونم که یه کرد هیچ وقت رفیق نیمه راه نمی شه؟ چطور وقتی تو اجازه نمی دي؟
تکیه دادم. خم نشستن اذیتم می کرد...
َ#رمان_اسطوره
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#اسطوره_289
_حرف زدن فایده اي نداري. زن باید با دلش بمونه، با احساسش. نه با حرف من و شما. من نیازي به ترحم و دلسوزي ندارم.
نشمین منو بخواد می مونه. نخواد همون بهتر که بره.
فایده نداشت. حرف هایم حتی یک نقطه از آن همه سیاهی و غم چشمانش کم نکرد.
- اینا رو ولش کن دایی. الان از همه چی مهم تر دانیاره. از اون برام بگو. رابطش با شاداب چطوریه؟ اذیتش نمی کنه؟ خوبن باهمدیگه؟
سرش را آرام تکان داد و لبخند کم جانی رولب هایش نقش بست.
- خوشی این روزاي من شده تماشاي این دوتا جوون. باورت نمی شه، تا نبینی باورت نمی شه که دانیار بتونه با یکی اینجوري نرم و قشنگ حرف بزنه. باید ببینی چه جوري نگاش می کنه، چه جوري هواشو داره. خیلی شبیه باباته. خیلی منو یاداون میندازه. خدا رحمتش کنه.
چیزي توي دلم ریخت. قندهایی که آب می شدند از خوشی.
- یعنی اذیتش نمی کنه؟ بهش سخت نمی گیره؟ بداخلاقی نمی کنه؟ شاداب خیلی صبوره ها، نکنه به شما چیزي نمی گه.
لبخند دایی جان گرفت.
- واسه همینه که میگم باید خودت ببینی. نمیگم اخلاقش عالیه؛ هنوزم یه صبروازخودگذشتگی فوق العاده می خواد
زندگی کردن با دانیار، اما انگار این دختر عاشق همین اخلاقاي گندش شده. طوري با شیفتگی صداش می زنه و قربون صدقش میره که ...
تکیه داد. خنده از لبش رفت.
- معجزه بود دیاکو. اومدن این دختر به زندگی دانیار معجزه بود. کاري که فقط خود خدا می تونست انجامش بده. خدا خواست که دانیار به زندگی برگرده و برگشت. با نیروي عشق و صداقت شاداب برش گردوند. معجزه ست. درست وقتی که امیدم ناامید شده بود، وقتی که قید آدم شدن دانیار رو زده بودم، کلی اتفاق افتاد تا بهم ثابت شه که خدا هنوزم هست. که فقط کافیه اراده کنه. که حواسش هست. که هواي بنده هاش رو داره. که فراموش نمی کنه. که خوابش نمی بره. که کارش درسته...دوباره لبخند زد.
- خیالت راحت باشه. حداقل دیگه لازم نیست نگران دانیار باشی. شادابی که من دیدم با همه شکنندگی و مظلومیتش عین شیر سر زندگیش وایساده و هواي شوهرش رو داره. این دختر فرق داره با دختر قدرنشناس من.
چند لحظه سکوت کرد.
- فرق داره با همه دخترهایی که من می شناسم.
چند لحظه دیگر هم سکوت کرد.
- فرق داره با تموم آدمایی که می شناسم.
صدایش پایین رفت. زمزمه کرد انگار براي خودش!
- شک ندارم هدف خدا از آفرینشش نجات زندگی دانیار بود.
شاداب:
یک چیزي خوب نبود. یک چیزي غلط بود. یک جایی می لنگید.
دانیار سعی می کرد آرام باشد. به روش خودش محبت می کرد. به روش خودش هوایم را داشت. به روش خودش یک لحظه هم مرا از آغوشش دور نمی کرد، اما غمگین بود. چشمانش آن دو گودال سیاه و بی تفاوت نبودند. چشمانش به اندازه تمام سرطان هاي دنیا درد داشتند. به اندازه تمام پیرمردهاي عالم خسته بودند. به اندازه تمام اعدامی ها نا امید بودند.
و دل من به اندازه تمامِ شب هايِ قبل از تمامِ امتحان هايِ دنیا ترس داشت، دلهره داشت، تشویش داشت و به اندازه تمام دشت ها و دریاچه هاي نمک شور می زد.
به آتش سرخ سیگار دانیار نگاه کردم. به قامت چهار شانه اش که امروز عجیب خمیده به نظر می رسید و به دست چپی که حتی یک لحظه هم مشت هاي گره کرده اش گشوده نمی شد.
_یعنی بگم مامان اینا نیان؟ زشت نیست به نظرت؟
همان طور رو به پنجره و پشت به من جواب داد.
- نه. دیاکو خسته ست. باشه یه وقت دیگه.
برگشت. سیگار را توي زیر سیگاري فشرد و به ساعت نگاه کرد.
- لباس بپوش بریم. یکی دو ساعت می شینیم و بعد می رسونمت خونه.
حس گوسفندي را داشتم که بوي خون می شنود.
- چی بپوشم؟
نگاه سرخش با اخم قاطی شد.
- از من می پرسی؟
چه می دانست از وحشت من؟ چه می دانستم از عکس العمل هاي او؟
- آخه میگم یه جوري نباشه که تو دوست نداشته باشی.
حوصله نداشت. قسم می خورم حتی نصف حرف هایم را هم نمی فهمید.
- خب یه جوري بپوش که من دوست داشته باشم.
من امشب می مردم. امشب یا دانیار مرا می کشت یا خودم نفس آخر را می کشیدم. چطور می توانستم مقابل دیاکو بنشینم ولبخند بزنم؟ چطور می توانستم بهانه دست نگاه مچگیر دانیار ندهم؟ من خداي گاف دادن بودم. گاف می دادم. شک نداشتم.
ساده ترین بلوز و شلوارم را پوشیدم. موهایم را به ساده ترین شکل بستم. ساده ترین مانتویم را پوشیدم و شالم را ساده دورگردنم انداختم. صورتم میت هاي چندین ساله را یادآوري می کرد، اما حتی باقیمانده رژم را هم پاك کردم. دانیار شوخی نداشت، با هیچ کس...
َ#رمان_اسطوره
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#اسطوره_290
دانیار شوخی نداشت، با هیچ کس.
_شاداب؟ بریم؟
کیفم را برداشتم. چشمم را بستم و با خدایم نجوا کردم.
- خدایا به خیر بگذرون!
از اتاق بیرون رفتم و لبخندي به مرد منتظر مقابلم زدم.
- من در خدمتم سرورم.
لبخندم بی جواب ماند. شاید هم اصلا دیده نشد. بیشتر حرف هایم در طول مسیر هم بی جواب ماند. شاید هم اصلا شنیده
نشد.
- دانیاري کجایی؟ دارم حرف می زنما.
- می شنوم.
- میگم یه گل فروشی پیدا کن. نمی شه که دست خالی بریم.
_گل می خواد چی کار؟
از حرص نبود حرفش. حس عجیبی داشت.
- یعنی چی؟ مگه میشه؟
مقابل یک قنادي ایستاد و گفت:
- گل واسه دلِ خوشه، نه دل اون.
مبهوت به رفتنش خیره ماندم. منظورش چه بود؟
برخلاف همیشه کلید ننداخت و زنگ زد. از رفت و آمد و شلوغی کوچه خوشحال بودم. اجازه نمی داد نواي ناهنجار قلبم به
گوش دانیار برسد. صدایی گفت:
- خوش اومدین. بفرمایین.
آنالیز کردم. دایی بود. خدا را شکر!
توي آسانسور جعبه شیرینی را از دانیار گرفتم که لرزش دست هاي آویزانم کمتر به چشم بیاید. باز هم خدا را شکر، حواسش به من نبود.
لبخند مهربان دایی هم نتوانست دلم را گرم کند. با قدرتی که از خودم بعید می دیدم سلام و احوال پرسی کردم. دایی مثل همیشه سرم را بوسید و زیر گوشم گفت:
- آروم باش.
یعنی این قدر اضطرابم واضح بود؟ یعنی دانیار هم فهمیده بود؟ آب دهانم را قورت دادم و مردد نگاهم را توي پذیرایی دور دادم. نبود.
- دیاکو کجاست؟
به سمت آشپزخانه رفتم اما گوش هایم را پیش آن ها جا گذاشتم.
- رفته دوش بگیره. الان میاد.
خدا را براي بار هزارم شکر! کمی وقت برایم خریده بود تا بتوانم قلبم را در مشت بگیرم. مانتویم را در آوردم و شالم را مرتب
کردم.
- حالتون چطوره دایی جون؟
- خوبم عزیزم.
زیرچشمی به دانیار نگاه کردم. دستانش را از ساعد روي زانو گذاشته بود و انگشتانش را در هم قفل کرده بود.
- نشمین جون کجاست؟
نگاه گذراي دایی به دانیار را دیدم، اما دانیار سر بلند نکرد. هوايِ فضايِ بینشان سرد بود.
- نشمین کار داشت، نتونست بیاد.
تا خواستم حرف بزنم شامه ام پر شد از بویی شیرین و گرم. بویی آشنا! بویی متفاوت از دانیار! خدا را شکر کردم، چون قلبم از طپش ایستاد و دیگر نگران صدایش نبودم. نفسم هم در نیامد و دیگر از تند و کند زدنش نمی ترسیدم. اسطوره برگشته بود.
اسطوره خانه خراب کن.
سرم را چرخاندم. نه در مسیر بو، در مسیر کشش احساسم. ایستاده بود. همان مرد، با همان لبخند لعنتی، با همان چشمان گیراي لعنتی تر!
من و دانیار همزمان بلند شدیم. دانیاري که ساعت ها مرا ندیده و نشنیده بود حالا سرا پا چشم بود و گوش و زل زده به فاصله من و برادرش.
دلم یک نفس عمیق می خواست. اکسیژن نداشتم، اما حتی همان نفس عمیق هم می توانست گمان بد شود و به جان دانیار
بیفتد. از ته دل و توي همان دل التماس کردم.
- خدایا به حق آبرو دارا نذار لکه به آبروم بیفته.
نمی دانم آبرو دارها چه کسانی بودند که این همه روي خدا نفوذ داشتند و اجابتم کردند، چون بالاخره لبم به لبخند گشوده شد و زبانم به سلام چرخید.
جلو آمد. دانیار کنارم ایستاد. چشم از اسطوره تا ابد ماندنی ام نگرفتم. نمی خواستم محکوم شوم به دزدیدن نگاه.
- خیلی خوش اومدین.
هنوز صدایش را نشنیده بودم. هنوز حرفی نزده بود. هنوز فقط نگاهم می کرد و جلو می آمد و بی انصاف نمی دانست که کمر
من دارد زیر فشار نگاه بهانه جوي دانیار می شکند.
بالاخره ایستاد. در دو قدمی ام. حس می کردم الان است که بیفتم. تمام کهکشان ها دور سرم می چرخیدند و وقتی دست دراز شده دیاکو را دیدم اشهدم را خواندم که کافر از دنیا نروم.
- شاداب! چقدر خوشحالم که می بینمت. چقدر دلم واست تنگ شده بود.
گردنم خشک شده بود، اما حرکتش ندادم. دیدن صورت دانیار اراده ام را تکه پاره می کرد. دستم را میان دستانش گذاشتم و
سوختم. از درون و برون سوختم....
َ#رمان_اسطوره
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#اسطوره_291
منم همین طور. خوشحالم که سلامت می بینمتون.
دستم را فشرد. از حرارت من نمی سوخت؟ انگشتانم را جمع کردم تا از این تماس عذاب آور نجات بیابم، اما در خلاف جهت انتظارم کشیده شدم و محصور ماندم. درست میان جهنمی که روزگاري بهشتم بود. شعله اي موهایم را سوزاند. سرم را بوسیده بود و نمی دانست که با این کارش سند مرگ مرا امضا کرده.
- حالا دیگه واقعا دخترمی. یه تیکه از جونم، پاره تنم.
بالاخره از دستش رهایی یافتم و چون مرده بودم دیگر استرس جایی نداشت. پس بی ترس نگاه کردم، به آن چشمان شفاف و
همیشه مهربان و بی خبر از اطرافم گفتم آن چیزي را که باید و یا شاید، نباید!
اما شما واسه من همیشه مثل یه پدر بودین و حالا علاوه بر اون پدر شوهر، برادر شوهر و بزرگ ترمم هستین.
لبخندش تمام اتاق را در برگرفت.
- خوشحالم که اینجایین. دانیار بدون شما همیشه یه چیزي کم داره. با بودنتون زندگیمون کامل میشه.
برق چشم دایی چشمم را زد. دستی که خوب می شناختم روي کمرم نشست. دستی که قصد تنبیه و شکنجه نداشت. دستی
که نامحسوس و دور از چشم همه نوازش می کرد.
آبرودارها آبرویم را خریده بودند.
دیاکو:
دستگیره در را پایین کشیدم و فضاي اتاق را به دنبال دانیار گشتم. کنار میز توالت ایستاده و با قفل کمربندش درگیر بود. گذرا نگاهم کرد و گفت:
- لعنت به من اگه دیگه این کمربند رو ببندم. هر بار همین مکافات رو باهاش دارم.
براي یک لحظه صدایش بیست و چند سال کوچک شد.
- من از کمربند متنفرم. نبند. نمی خوام.
خندیدم و دستش را کنار زدم. خم شدم و زبانه قفل را کشیدم. نه! واقعا گیر کرده بود. با دقت بیشتر تلاش کردم و بالاخره ...
- بفرما باز شد.
پوفی کرد و گرمکنش را برداشت و به حمام رفت. با وجود تمام بی خیالی ها و بی قیدي هایش هرگز مقابل چشم من لباس عوض نمی کرد و چقدر این حیاي ذاتی اش را دوست داشتم.
- دایی خوابید؟
چمدانم را باز کردم و یک دست لباس راحتی درآوردم.
- نه. داره با شاهو حرف می زنه.
صدایش نامفهوم شد. داشت مسواك می زد.
- نمی فهمم چی میگی.
سکوت کرد. مسواکم را برداشتم و به حمام رفتم و کنارش ایستادم. دهانش را شست و به من خیره شد. مسواك را در دهانم چرخاندم و گفتم:
- چیه؟
قصد حرف زدن نداشت. ابرویم را بالا بردم. مشت آرامی به شکمم زد.
- شکم زدي. سفیدي موهات بیشتر شده. پیر شدي.
مشت محکمی به بازویش زدم.
_پیر خودتی بچه.
دهانم را شستم. بیرون رفتیم. کنار هم دراز کشیدیم. شانه ها مماس هم، دست ها روي شکم، چشم ها مات سقف.
- خیلی اذیتت کرد؟
چه زجري می کشید از به هم پاشیدن زندگی من.
- نه اون قدري که به تو حق بده با دایی تندي کنی.
تنم را بیشتر به تنش چسباندم. وقتی کنارم بود آرامش داشتم. وقتی حسش می کردم، لمسش می کردم، نگرانی هایم تمام می
شد.
- دانیار؟
- هوم؟
- تو با شاداب خوشبختی؟ اذیتت نمی کنه؟
خندید.
- شاداب اذیت کردن بلده آخه؟
- تو چی؟ هواشو داري؟
دستانش را قلاب کرد و زیر سرش گذاشت.
- اون قدري که اون خوبه من نیستم.
یاد روزي افتادم که توي حیاط دانشگاه سر به زیر افکنده بود و سعی می کرد ترك کفشش را از چشم من دور کند.
- شاداب سن زیادي نداره، اما سختی زیاد کشیده. خودت که می دونی.
- آره.
یا روزي که مقابل سلطانی ایستاده بود و با چانه اي لرزان از حیثیتش دفاع می کرد.
- با وجود مظلومیتش خیلی هم مغروره. یادته اون گندي رو که تو شرکت زدیم؟ یادته چه جوري جفتمون رو شست و انداخت رو بند؟
گوشه لبش به لبخندي جنبید.
- آره. جفتمون کف کردیم.
- اون روز فکر می کردي یه وقتی زنت بشه؟
این بار خنده اش صدا داشت.
- عمرا.
به پهلو دراز کشیدم. دستم را ستون سرم کردم و گفتم:...
َ#رمان_اسطوره
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#اسطوره_292
پس چی شد؟ چطوري یه دختري مثل شاداب که شبیه هیچ کدوم از زناي دور و برت نبوددلت رو برد؟
چشمانش را که برخلاف همیشه براق بودند به چشمانم دوخت.
- چون شبیه اونا نبود دلم رو برد.
انگشتانش را روي صورتم کشید. انگار می خواست از واقعی بودنم مطمئن شود.
- چون شبیه تو بود دلم رو برد.
جا خوردم.
- اونم مثل توئه. نه قهر می کنه نه تنبیه. منو هر جوري که باشم دوست داره. خودت بگو. چند درصد آدماي این دنیا می تونن دانیار واقعی رو به خاطر خودش دوست داشته باشن؟
نیزه انداختند و دلم را پاره کردند. چقدر دانیار من تنها بود. چقدر در تمام عمرش تنهایی کشیده بود. چقدر از این تنهایی خسته بود.
- اونم مثل تو، مثل دایی کتک خورد اما حاضر نشد ترکم کنه. گفت حتی اگه قراره بمیره دوست داره کنار من بمیره. با دستاي
من بمیره. کی به جز تو حاضر بوده جونش رو به خاطر من به خطر بندازه؟ همه با یه فریاد من می ترسیدن و عقب نشینی میکردن، اما شاداب تحت هر شرایطی می مونه، مثل تو.
نیزه انداختند و گلویم را خراشیدند. پیشانی ام را روي پیشانی اش گذاشتم.
- واسه همین به اندازه تو به خاطر از دست دادنش نگرانم. واسه همین می ترسیدم تو بیاي و شاداب رو ازم بگیري. واسه همین فکراي چرت الان عذاب وجدان دارم.
ناگفته درکش می کردم. می فهمیدم حالش را.
- من هیچ وقت به شاداب به چشم یه زن نگاه نکردم. هیچ وقت ناپاك نگاهش نکردم.
- می دونم.
- اینم می دونی که اون دختر هر حسی که به من داشته و داره به پاي عشقی که به تو داره نمی رسه؟
مکث کرد.
- آره.
سرم را برداشتم و خط به خط نگاهش را رج زدم.
- می دونی امشب به خدا چی گفتم؟ گفتم همین حالا که دارم خوشبختی برادرم رو می بینم، همین حالا که خنده هاي واقعیش رو می بینم، همین حالا که نگاه هاي عاشقانه همسرش رو می بینم، همین حالا جونمو بگیر، چون دوست دارم شادي تو آخرین صحنه اي باشه که تو زندگیم می بینم. دوست دارم خنده تو تنها چیزي باشه که قبل از بستن چشمام می بینم، چون وقتی تو می خندي من دیگه هیچ غمی ندارم. دیگه هیچی از خدا نمی خوام....اخم کرد.
_من واسه خوشبختی تو هر کاري می کنم اگه بدونم تو این جوري راحت تري، اگه بگی میرم و تا ابد گم و گور میشم، تا تواعصابت راحت باشه. تا خیالت جمع باشه، اما به روح مامان و بابا قسم شاداب همیشه واسه من مثل دخترم بوده و می مونه وبه جون خودت قسم اون فقط عاشق یه نفره، تو!
- به به! دو تا برادر خلوت کردین. واسه منم جا دارین یا نه؟
چشم از رقص نور چشمان برادرم گرفتم و گفتم:
- بله که داریم. بفرمایین.
جا باز کردیم میان خودمان. با خنده و سرفه دراز کشید. با یک دست، دست مرا گرفت و روي سینه اش گذاشت و با دست دیگر دست دانیار را.
- داشتین در مورد عروسی حرف می زدین؟
آخ که از فکر این عروسی سلول به سلولم شیرین می شد.
- نگو دایی. چند روز بیشتر نمونده و من کلی کار دارم.
دایی چشمکی به دانیار زد و گفت:
- کار رو ول کن. من قول دادم مفصل کردي برقصم. رو تو هم حساب کردیم.
دانیار معترض شد.
- من که نیستم. حرفشم نزنین.
دایی رویش را برگرداند.
- بیا! از این که بخاري بلند نمی شه مگه خودت دست به کار شی.
سرم را خاراندم.
- من مخلص دوماد هم هستم، ولی ...
دایی متفکر نگاهم کرد.
- ولی چی؟ نکنه بلد نیستی؟ آره؟
سرم را تکان دادم. دایی رو به دانیار کرد.
- تو چی؟ بلد نیستی؟
شانه اش را بالا انداخت.
- من فقط چهار سال بین کردا زندگی کردم، از کجا باید بلد باشم؟
دایی با چابکی عجیبی که از سن و سال و بیماري اش بعید بود از تخت پایین پرید و گفت:
- پاشین. یالا! تن هر چی کرده تو قبرلرزوندین. اسم هر چی کرده لکه دار کردین. آبروي هر چی کرده بردین. یالا بلند شین.
مگه میشه سنتی ترین رسم و رسومتون رو بلد نباشین؟ دیالا دیگه...
َ#رمان_اسطوره
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#اسطوره_293
به دانیار که چهار زانو روي تخت نشسته بود و با چشمان گرد شده به دایی نگاه می کرد خندیدم و گفتم:
- پاشو داداش. آبرومون رفت.
دایی یک دستمال کاغذي به دستم داد و دستش را روي کمرم گذاشت و گفت:
- دیاکو بیشتر یادشه. قشنگ نگاه کن دور بعد تو هم باید برقصی.
سعی کردم همگام با دایی قدم بردارم، ولی مگر می شد؟ دانیار زیر خنده زد.
- خیلی ضایع می رقصی دیاکو. تن کرداي تو گور الان رو ویبره ست.
دایی ایستاد.
- تو بهتر بلدي؟
میان خنده دستانش را به حالت تسلیم بالا برد.
- نه. محاله بتونم. من معاف!
دایی به سمتش هجوم برد و دستش را کشید.
- معاف؟ روزي سه ساعت باید تمرین کنین. هم خودت هم زنت هم برادرت. یالا.
دانیار هم به ما پیوست. دایی جدي بود، اما ما دو نفر از خنده روي پا بند نبودیم.
و چه خوب که هنوز سه بازمانده از یک جنگ می توانستند برقصند و بخندند.
بیست و نهم اسفند ماه:
شاداب:
بی قرار و نا آرام در را با پایم بستم و دستم را شل کردم تا کیفم روي زمین بیفتد. بسته بزرگ و سنگین را روي میز گذاشتم و بدون این که لباس از تن درآورم کاور دورش را باز کردم و آلبویم زیبایم را بیرون کشیدم و از دیدن عکس دست هایمان که روي هم قرار داشتند و حلقه هایی که می درخشیدند غرق در لذت شدم.
دو ماه پیش در چنین روزي عروس شدم. عروس دانیار! و از دو ماه پیش تا کنون در این خانه ساکنم. خانه اي که حتی از منزل پدري هم آشناتر بود.
ورق زدم.
- شاداب خل! بذار آرایشگر کارش رو بکنه. بابا دیوونه با یه هاي لایت شرابی محشر میشی. خانوم جون شما به حرف این گوش نده. این اگه عقل داشت اسمشو می ذاشتن عقیله.
جیغ کشیدم.
- نه. دانیار گفته به موهام دست نزنم. نه کوتاه بشه نه رنگ. کلی اولتیماتوم داده.
آرایشگر لبخند زد.
_باشه عزیزم. مشکی موهات خیلی هم قشنگه. با همینا یه فرشته می سازیم.
تبسم با دلخوري دستانش را به سینه زد و گفت:
- خاك تو سر شوهر ذلیلت. حداقل از این موقتا بزن که با یه حموم رنگشون میره. نا سلامتی یه بار عروس میشی. امشب باید
اوج زیباییت باشه.
اوج زیبایی براي من در نگاه دانیار بود. آن طور که او می پسندید.
ورق زدم و خندیدم. به لبخندهاي از سر اجبار و به زور عکاس ِدانیار.
- شاداب پوشیدي؟ شمر بن ذي الجوشن دم در منتظره. زود باش دیگه.
کلاه شنل را روي سرم کشیدم و کفش هاي پاشنه دار سفیدم را پوشیدم. پرده را کنار زدم.
- تبسم؟ خوبم؟
چرخید. کمی تپل شده بود و خواستنی تر. جلو آمد و از نوك سر تا فرق پایم را دید زد. اشک آمد و حصار شد بر چشمانش.
- الهی قربونت برم. چه ماه شدي. عروسک، فرشته! بذار بغلت کنم.
دستانش را با احتیاط دورم انداخت.
- دلم می خواد یه عالمه ماچت کنم. حیف که سهم یکی دیگه ست.
نیشگونی از بازویش گرفتم مثل تمام سال هاي دوستیمان.
- بی ادب! برو اون ور. بذار خودمو ببینم.
مقابل آینه قدي ایستادم. با وسواس نقطه به نقطه صورت و اندامم را بررسی کردم. میخواستم مطمئن شوم همه چیز همان
طور است که دانیار خواسته و همان طور بود.
آلبوم جداگانه اي هم بود. عکس هاي لحظه به لحظه و خارج از آتلیه. جایی که دانیار کمکم کرد تا سوار ماشین شوم.
- خوشگل شدي.
هنوز هم از یادآوري حرارت نفسش گُر می گرفتم.
- تو بیشتر.
عکاس نامرد به زمزمه هایمان هم رحم نکرده بود.
- مهم نیست مراسم تا چه ساعتی طول بکشه، امشب باید از خجالت من در بیاي.
مرا چه نیاز به رژ گونه؟ وجودم از تب دانیار سرخ بود.
ورق زدم.
مگر دو برادر از هم دل می کندند؟ چشمان دایی و دیاکو مرتب پر و خالی می شد و دیاکو تکرار می کرد.
- خدا رو شکر. خدا رو شکر. خدا ...
دایی سرم را بوسید و گفت:..
َ#رمان_اسطوره
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#اسطوره_294
امشب تو دنیاي مرده ها هم جشنه. امشب پدر و مادر دانیار به آرامش می رسن. بالاخره به آرامش می رسن و تو مسبب این آرامشی. دعاي خیرشون پشت سرته. شک نکن.
و براي دوام و خوشبختی یک زندگی چه تضمینی بزرگ تر از دعاي دو شهید؟
ورق زدم.
تمام شب چشمم به دو برادر بود. دیاکو یک لحظه هم دانیار را تنها نگذاشت و دایی و دایی بیمار و رنجور یک تنه کل جشن را
مدیریت می کرد.
- تو همین جا بشین داداش. من حواسم به همه چی هست. تو نگران نباش. دایی همه چیو هماهنگ کرده.
این ها را می گفت و چیزي را که نمی گفت من در نگاهش می دیدم. عشق! آن هم از نوع دیوانه وارش. آن هم از نوع افسانه ایش.
چه کسی گفته که کس و کار به تعداد افراد است؟ دانیار با این برادر و دایی تمام دنیا را داشت.
ورق زدم. خندیدم.
- یا خدا شروع شد.
نواي زیبا و شورانگیز موسیقی کردي تالار را فرا گرفت. دیاکو دست دانیار را گرفت و گفت:
- شاداب جان ما یه کار کوچولو داریم. زود برمی گردیم.
فکر می کردند که من خبر ندارم و نمی دانستند که من چه در سر دارم.
به محض رفتن دانیار به تبسم چشمک زدم. سریع دست به کار شد و با هم به اتاق پرو رفتیم. من عروس کردها بودم و چقدر
دوست داشتم این کردها را.
موسیقی اوج گرفت. صداي هلهله میهمانان بلند شد. رضایت و تایید را از نگاه خیس تبسم گرفتم و با لباس پسته اي رنگ محلی از اتاق خارج شدم. براي چند لحظه سالن در سکوت فرو رفت. نوازنده ها نزدند. خواننده ها نخواندند و میهمانان پایکوبی نکردند.
آن سمت سالن دو مرد کرد با لباس محلی قهوه اي، داماد را با لباس مشکی محلی اسکورت می کردند و چه برازنده شان بود
این لباس و این سمت سالن عروسی بود با یک سورپرایز بزرگ براي شوهرش! و چه لذتی داشت دیدن این بهت با شکوه در چشمان سه اسطوره زندگی ام.
دایی اولین کسی بود که به خودش آمد و از همان جا فریاد زد.
- رحمت به اون شیر پاکی که خوردي عروس.
و باز هم صداي جیغ و کل و هلهله. این بار با شور و شوقی بیشتر.
ورق زدم.
دیاکو و دانیار دست همدیگر را گرفتند و دایی با دو دستمال در دستانش مقابلشان ایستاد. طبال ها بر طبل کوفتند و زمین زیر
پاي سه مرد از خطه کردستان لرزید. قسم به یگانگی خدا که زمین از عظمت و غیرت این سه مرد لرزید.
شانه بالا می انداختند و پاي بر زمین می کوبیدند و همه را مسخ هنر آفرینی خویش می کردند. مهم نبود که این دو برادر از کردستان بریده شده بودند، مهم این بود که گلبول هاي خونشان هم رسومشان را از بر بود. گلبول به گلبولشان کرد بودنشان را فریاد می زد.
ورق زدم.
دو برادر در دو طرف من ایستادند. با خنده گفتم:
- من بلد نیستم.
دستم را گرفتند و قدرتشان را به تنم تزریق کردند و با خود بردند.
ورق زدم.
دایی میکروفن را از دست خواننده گرفت و با صدایی رسا که نمی توانست صداي یک مرد شمیایی باشد خواند. سرود ملی
کردستان را!
- ئەي ڕە قیب ھھر ماوە قەومی کورد زمان
نایشکێنێ دانەریی تۆپی زهمان
کهس نهلی کورد مردووە، کورد زیندووە
زیندووە قەت نانەوێ ئاڵاكەمان
و دیاکو برایمان ترجمه کرد.
- اي دشمن، قوم کُرد همچنان با نشاط و سرزنده است.
گردش چرخ زمانه نمی تواند او را به تسلیم وا دارد.
چه کسی می گوید کُرد مرده است؟ کُرد زنده است.
زنده ایم و پرچممان هرگز برنخواهد افتاد.
ورق زدم.
میان دعاهاي بی وقفه پدر و مادرم و دایی و دیاکو وارد خانه مشترکمان شدیم. خانه اي که چند روز قبل یکی شدنمان را به تماشا نشسته بود، اما امشب با تزیینات و گل افشانی هاي تبسم بیشتر به حجله گاه شبیه بود. خانه اي که دیگر مال من وبراي من بود. قلمروي فرمانروایی ام، حریم و حرمتم و من در پیشگاه خدایی که به یکتایی می پرستیدمش سوگند یاد کردم که هرگز حرمتش را نشکنم. هرگز!...
َ#رمان_اسطوره
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞